eitaa logo
🇵🇸 محتوای تربیت دینی / کودک و نوجوان /مربی / فیلم کارتون داستان رمان شعر انگلیسی
10هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
3.2هزار ویدیو
74 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher خانواده و همسرداری @ghairat مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه مادربزرگ 🌟 زنگ تلفن به صدا در آمد . 🌟 پیرزن كه در حال چرت زدن بود، 🌟 با صدای تلفن از جا پرید 🌟 به اطراف نگاه كرد 🌟 و دوباره با شنیدن صدای تلفن 🌟 به زحمت از جایش بلند شد 🌟 و به طرف تلفن رفت. 🌟 گوشی را برداشت ، 🌟 ناگهان لپهایش گل انداخت . 🌟 و خوشحالی گفت : 🌹 سلام نوه ی گلم ، خوبی عزیزم ؟ 🌟 پسرک گفت : 🦋 سلام مامان جون 🦋 خیلی دلمون برات تنگ شده 🦋 بابام مرخصی گرفته 🦋 تا بیایم پیشت . 🌟 مادربزرگ بعد از خداحافظی ، 🌟 گوشی را گذاشت. 🌟 كمی همانجا ایستاد 🌟 و لبخندی از روی خوشحالی زد. 🌟 از اینکه فهمید پسر و عروسش ، 🌟 می خواهند به او سر بزنند 🌟 خیلی ذوق زده بود . 🌟 دستمالی به دست گرفت 🌟 و شروع به گردگیری منزل كرد. 🌟 به حیاط رفت 🌟 و همه جا را آب و جارو زد 🌟 زیر لب ، چیزی را زمزمه می كرد 🌟 سپس سراغ آشپزخانه رفت 🌟 و قابلمه را روی اجاق گذاشت. 🌟 ساعتی بعد ، 🌟 قورمه سبزی روی اجاق ، 🌟 غُل غُل كرد 🌟 و برنج هم در حال دم بود. 🌟 در قابلمه را بلند کرد 🌟 كمی از برنج را با قاشق برداشت 🌟 و به دهان گذاشت 🌟 و زیر گاز را خاموش كرد. 🌟 قورمه سبزی همچنان ، 🌟 در حال جا افتادن بود . 🌟 یک پارچ آب ، درون سماور ریخت 🌟 و زیر آن را هم روشن كرد. 🌟 بعد به حمام رفت و دوش گرفت. 🌟 و لباس ساتن بنفش را ، 🌟 كه پسرش برایش خریده بود پوشید. 🌟 مادربزرگ خیلی خوشحال بود. 🌟 بعد از دوش ، 🌟 خوردن دم نوش به سیب را ، 🌟 خیلی دوست می داشت. 🌟 دم نوش را دم كرد 🌟 و یک فنجان از آن را خورد. 🌟 بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد 🌟 و زنبیل قرمز رنگش را برداشت . 🌟 از در حیاط خارج شد ، 🌟 آن طرف خیابان ، 🌟 میوه فروشی حاج عباس بود. 🌟 چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را محكم گرفت 🌟 و در حالی كه 🌟 به راست و چپ خیابان نگاه می كرد 🌟 آرام آرام به آن طرف خیابان رفت 🌟 و چند نوع میوه خرید 🌟 و دوباره چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را برداشت. 🌟 با خوشحالی و لبخند ، 🌟 صورت نوه ی كوچكش را ، 🌟 تصور می كرد 🌟 و لبخندی بر صورتش نقش بست. 🌟 که ناگهان با ترمز اتومبیل ، 🌟 به زمین افتاد 🌟 و میوه هایش هر كدام ، 🌟 به طرفی قل خوردند . 🌟 نوه هایش به طرف او دویدند 🌟 و او را بلند کردند 🌟 باورش نمی شد 🌟 که نوه هایش را می بیند . 🌟 صورتش خونی شده بود 🌟 پسرش او را بغل کرد و گفت : 🌹 مادر منو ببخش که دیر اومدم 🌹 اگر بلایی سرت می اومد 🌹 من خودمو نمی بخشیدم 🌹 یک لحظه تصور کردم 🌹 تو رو از دست دادم 🌹 خدارو شکر که سالمی 🌹 قول میدم از این به بعد ، 🌹 هفته ای یک بار بهت سر بزنم .. 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla
✍ شعر مهدی زهرا بیا 🌹 تو خوب و مهربانی 🌹 خالق این جهانی 🌹 خدای پاک مایی 🌹 یارِ امام زمانی 🌹 با اذن تو خدایا 🌹 غائبه مهدیِ ما 🌹 اما همیشه با ماست 🌹 هر لحظه و هر کجا 🌹 چه زیباست روی ماهش 🌹 محبّت و نگاهش 🌹 بیار برامون او را 🌹 می کنیم از تو خواهش 🌹 زیاد شده سختیا 🌹 جنگ و دعوا تو دنیا 🌹 همه میگن ای خدا 🌹 مهدیِ زهرا بیا 🎼 @sorood_sher 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه دو برادر 🌟 مردی به نام یعقوب ، وارد مکه شد 🌟 و هنگام طواف ، 🌟 چشمش به شعیب عقر قوقی افتاد 🌟 او را شناخت ، به سمتش رفت 🌟 و با او گفتگو نمود . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از کجا مرا می شناسی ؟ 🌟 یعقوب گفت : ☘ در خواب کسی را دیدم ☘ و به من گفت ☘ که شعیب را ملاقات کن ☘ و آنچه خواهی از او بپرس . ☘ چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم ☘ و ترا به من نشان دادند . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از من چه می خواهی ؟! 🌟 یعقوب گفت : ☘ می خواهم امام صادق را ببینم 🌟 شعیب ، او را به خانه امام برد 🌟 و از امام اجازه طلبید . 🌟 چون نگاه امام به یعقوب افتاد 🌟 با ناراحتی فرمودند : 🕋 ای یعقوب ! 🕋 دیروز به مکه وارد شدی ، 🕋 امّا بین تو و برادرت ، در فلان جا ، 🕋 دعوایی پیش آمد 🕋 و کار به جائی رسید 🕋 که همدیگر را دشنام دادید . 🕋 در حالی که این برخورد ، 🕋 جزو طریقه ما نیست 🕋 از دین پدران ما هم نیست 🕋 ما هیچ وقت کسی را ، 🕋 به این کارها امر نمی‌ کنیم ، 🕋 از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز 🕋 به خاطر این دعوا و قطع رحم ، 🕋 به زودی مرگ برادرت ، 🕋 بین تو و او جدائی می اندازد 🕋 یعقوب پرسید : ☘ فدایت شوم ، ☘ مرگ من کی خواهد رسید؟ 🌟 امام فرمود : 🕋 همانا اجل تو نیز نزدیک بوده 🕋 لکن چون تو در فلان منزل 🕋 با عمه‌ات صله کردی 🕋 و رحم خود را وصل کردی 🕋 بیست سال به عمرت افزوده شد . 🌟 یک سال بعد ، 🌟 شعیب دوباره یعقوب را در حج دید 🌟 و احوال او و برادرش را پرسید . 🌟 یعقوب گفت : ☘ برادرم در سفر قبلی به وطن نرسید ☘ و وفات یافت ☘ و در بین راه به خاک سپرده شد . 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla
🌹 شعر کودکانه امام خمینی 🌹 🇮🇷 خمینی ، مهربونه 🇮🇷 خوشدل و خوش زبونه 🇮🇷 عاشقِ کودکان و 🇮🇷 یارِ نسلِ جوونه 🇮🇷 خمينی ، نازنينه 🇮🇷 فرشته‌ی زمینه 🇮🇷 رهبر انقلاب و        🇮🇷  مردِ بزرگِ دينه 🇮🇷 حرفای او طنینه     🇮🇷 تو قلب ما می شينه 🇮🇷 هدف او ، در هر جا    🇮🇷  وحدتِ مسلمينه 🇮🇷 قلبش پر از ایمانه 🇮🇷 کلامِ او ، قرآنه 🇮🇷 پر از عشق و محبت 🇮🇷 خونه‌ی او ، ایرانه 🇮🇷 امامِ ماست ، خمینی 🇮🇷 آرامِ ماست ، خمینی 🇮🇷 پیامِ ماست ، خمینی 🇮🇷 کلامِ ماست ، خمینی ✍ شاعر : حامد طرفی 🎼 @sorood_sher 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال محتوای تربیت دینی کودک و نوجوان 🕌
🌹 یکى از ابعاد تربیتى امام خمینی ، 🌹 نحوه رفتار و برخوردشان ، 👈 با کودکان و نوجوانان است . 🌹 ، 🌹 آن امام مهربانی ها ، 🌹 همیشه و هر جا کودکان را ، 👈 مورد نوازش و محبت قرار می دادند . 🇮🇷 @amoomolla
🌹 امام خمینی با چهره خندان 🌹 و دستانى مهربان ، 🌹 از کودکان ، استقبال مى کردند . 🌹 و نسبت به تربیت صحیح آنان ، 🌹 بسیار حساس و دقیق بودند . 🌹 و خانواده ها را سفارش می کردند 🌹 تا به فرزندانشان ، 🌹 تربیت سالم ، دینی و الهی بدهند . 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه علی و پدربزرگ 🇮🇷 علی ، کنار حوض نشست 🇮🇷 و داشت به این فکر می کرد 🇮🇷 که پدربزرگش ، 🇮🇷 چه عینک و ساعت قشنگی دارد 🇮🇷 بلند شد و به اتاق او رفت 🇮🇷 پدربزرگ علی ، امام خمینی بود . 🇮🇷 امام خمينی داشت كتاب می خواند 🇮🇷 كه علی كوچولو به اتاقش آمد . 🇮🇷 امام خمینی با دیدن علی کوچولو 🇮🇷 كتابش را بست 🇮🇷 و با مهربانی ، او را در آغوش گرفت . 🇮🇷 علی کوچولو ، 🇮🇷 روی زانوهای پدربزرگش نشست . 🇮🇷 و نگاهی به او كرد و پرسيد : 🌷آقا جون ! ساعتت رو به من میدی ؟ 🇮🇷 امام خمینی گفت : 🌸 باباجون ! نمی شه ، 🌸 زنجيرش به چشمت می خوره 🌸 و چشمت اذيت میشه . 🌸 آخه چشم تو ، مثل گل ظريفه . 🇮🇷 علی كوچولو ، فكری كرد و گفت : 🌷 پس حداقل عينک رو به من بديد . 🇮🇷 پدربزرگ ، خيلی جدی پاسخ داد : 🌹 نه عزیزم ! 🌹 می ترسم دسته عینک رو بشكنی 🌹 و اون وقت ديگه من عينک ندارم . 🌹 بچه كه نبايد به اين چيزا دست بزنه 🇮🇷 آقا علی ، 🇮🇷 از روی پاهای امام پايين آمد 🇮🇷 و از اتاق بيرون رفت .  🇮🇷 چند دقيقه بعد ، 🇮🇷 دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت : 🌷 آقا جون ! بيا بازی كنيم . 🌷 شما بچه شو 🌷 و من هم بشم آقا جون . 🇮🇷 امام قبول كرد . 🇮🇷 علی هم لبخندی زد و گفت : 🌷 پس از اين جا بلند شيد . 🌷 بچه كه نباید به جای آقاجون بشینه 🇮🇷 امام با مهربانی لبخندی زد 🇮🇷 و از جایش بلند شد 🇮🇷 علی كوچولو ، 🇮🇷 دوباره با شيطنت گفت : 🌷 عينک و ساعت رو هم به من بديد 🌷 آخه بچه ها ، 🌷 كه به اين چيزا دست نمی زنن . 🇮🇷 امام خنديد . 🇮🇷 و دستی به سر علی كوچولو كشيد . 🇮🇷 سپس علی رو بوسيد و گفت : 🌹 بيا عزیزم ، 🌹 اينا رو هم بگير كه تو بردی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🤔 ۵۱۵ 🧠 از نظر امام خمینی ، 🧠 چه امری ، 🧠 مهم تر از فتح کشورهاست ؟ 🇮🇷 @moaama_chistan 🇮🇷 @amoomolla
✍ سخن بزرگان درباره امام : 1⃣ صدای ، 🌸 برای مردم ایران ، 🌸 حکم صدای خدا را داشت . 🎙 شبکه تلویزیونی ایتالیا 2⃣ او دست خدا بر روی زمین بود . 🎙 کشیش یونانی موستاکیس 3⃣ خمینی ، مسیح معاصر ما بود . 🎙 رابین وودز ورث ، نویسنده‌ مسیحی 🇮🇷 @amoomolla 💻 منبع : سایت امام خمینی http://emam.com/posts/view/4786
🤔 ۵۱۷ 🧠 از نظر امام خمینی ، 🧠 چه چیزهایی ، امانت الهی هستند ؟ 🤔 الف. پدر و مادر 🤔 ب. انقلاب اسلامی 🤔 ج. مسئولیت ها 🤔 د. مدارج علمی 🤔 ه. همه موارد 🇮🇷 @moaama_chistan 🇮🇷 @amoomolla
🌸 شعر زیبای رهبر افسانه ای 🌸 🌹 مثل امام خامنه ای 🌹 تو دنیا پیدا نمیشه 🌹 مثل ایشان بهر ایران 🌹 عاشق و شیدا نمیشه 🌹 ای سر و ای سرور من 🌹 ای رَه و ای رهبر من 🌹 ای یار و ای یاور من 🌹 ای دل و ای دلبر من 🌹 ای عشق من ، امام من 🌹 بر تو رسد سلام من 🌹 سکوت تو ، سکوت من 🌹 قیام تو ، قیام من 🌹 من سربازِ جان بر کفم 🌹 بهر فدایی در صفم 🌹 سلیمانیِ دیگرم 🌹 آزادی قدس هدفم 🌹 سید علی ، خامنه ای 🌹 ای رهبرِ افسانه ای 🌹 من جهل و تو فرزانه ای 🌹 من شمع و تو پروانه ای 🌹 فدای تو این سر من 🌹 فرزند من ، همسر من 🌹 هم پدر و مادرِ من 🌹 برادر و خواهر من 🌹 برای ظالم ذوالفقار 🌹 برای مظلوم ، جان نثار 🌹 برای دشمنان حق 🌹 با قدرتی ، با اقتدار 🌹 سرسختی تو ، با کافران 🌹 مهربانی با کودکان 🌹 عاشق تو پیر و جوان 🌹 بهر ایران ، بازم بمان 🌷 شاعر : حامد طرفی 🌷 💌 سالگرد رهبری امام خامنه ای مبارک 🎼 @sorood_sher 🇮🇷 @amoomolla 🌷
📙 داستان کوتاه شفاعت 🌟 داماد امام خمینی رحمت الله علیه 🌟 می گوید : 🌴 حضرت امام ، روایتی از امام جعفر صادق علیه السلام نقل می کردند که ( اگر کسی نمازش را سبک بشمارد ، از شفاعتشان محروم می شود . ) 🌴 من یک بار به امام عرض کردم : 🌴 سبک شمردن نماز شاید به این معنی باشد که شخص نمازش را یک وقت بخواند و یک وقت نخواند . 🌟 امام فرمودند : 🕋 نه این که خلاف شرع است . 🕋 منظور امام صادق علیه السلام 🕋 این بوده است 🕋 که وقتی ظهر می شود 🕋 و فرد در اول وقت نماز نمی خواند 🕋 در واقع 🕋 به چیز دیگری رجحان داده است . 🕋 در یک کلام؛ 🕋 شفاعتشان به کسی که 🕋 نماز را اول وقت نخواند ؛ نمیرسد ✍ منبع : هزار و یک نکته درباره نماز حکایت ۷۲۷ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla