eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۴ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با گفتن یا الله ، 🇮🇷 وارد خانه نواب شدند . 🇮🇷 درب اتاق نواب را زدند و وارد شدند . 🇮🇷 نواب ، در حال خواندن نماز بود . 🇮🇷 بعد از نماز ، دستان خود را ، 🇮🇷 به سوی آسمان بالا برد و دعا کرد . 🇮🇷 بعد از نماز و دعا ، 🇮🇷 اشک های خود را پاک کرد . 🇮🇷 سپس ، مشغول بستن ساک شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با هم گفتند : 🌸 داداش ، قبول باشه 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 ممنون ، قبول حق باشه 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 چکار داری می کنی ؟! 🌸 چرا وسایلت رو جمع می کنی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 باید به مسافرت برم ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 مسافرت یا فرار ؟! 🇮🇷 نواب نگاه تندی به مرتضی انداخت و گفت : 🍎 من اهل فرار نیستم . 🍎 دارم میرم مسافرت . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 آخه الآن ؟! اونم بهویی ؟! 🌸 توی این موقعیت کجا می خوای بری ؟! 🌸 ما به تو نیاز داریم 🌸 مردم اینجا ، به تو نیاز دارن 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 مجبورم که برم 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 خب من هم باهات میام 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 پس من چی ؟! من هم میام 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 سفر خطرناکی در پیش دارم 🍎 شما بهتره اینجا بمونید 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 نه خیر ؛ ما هم میایم 🌸 ما تو رو تنها نمیذاریم 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 خیلی خب ، پس برید آماده شید 🇮🇷 نواب ، از پدر و مادرش خداحافظی کرد 🇮🇷 و از خانه بیرون رفت . 🇮🇷حسن و مرتضی هم ، کیف و ساک به دست ، 🇮🇷 از خانه خود بیرون آمدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۵ 🌷 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌹 داداش نواب ! 🌹 نمی خوای بگی چطوری زنده شدی ؟ 🇮🇷 نواب لحظه ای سکوت کرد و گفت : 🌸 وقتی موجودات فضایی ، سرمو قطع کردند 🌸 و بعد از متفرق شدنشون ، 🌸 پیرمرد خوش چهره ای ، ظاهر شد . 🌸 سر منو برداشت 🌸 و روی بدنم گذاشت 🌸 با اینکه مرده بودم ، 🌸 اما کاملا احساسش می کردم 🌸 و صداشو می شنیدم که داشت مدام 🌸 جمله " هو یحیی و یمیت و هو علی کل شی قدیر " را تکرار می کرد . 🌸 که ناگهان ، جان به بدنم برگشت . 🌸 آروم چشامو باز کردم 🌸 و از دیدن اون پیرمرد ، 🌸 هم تعجب کردم و هم ترسیدم . 🌸 گفتم : شما کی هستی ؟! 🌸 پیرمرد هم لبخندی زد و گفت : ☘ من خضر هستم . 🌸 گفتم : کدوم خضر ؟! 🌸 پیرمرد دوباره با تبسم گفت : ☘ همون خضری که ☘ در داستان موسای پیامبر بود ؛ ☘ بنده به امر مولا و برادرم ، ☘ امام رضا علیه السلام ، ☘ وظیفه دارم تا نگهبان و حافظ شما باشم . 🌸 گفتم : 🌸 یعنی اون خوابی که در حرم امام رضا دیدم 🌸 همه اش واقعی بود ؟! ☘ خضر گفت : بله 🌸 من به فکر فرو رفتم ، کمی آروم شدم 🌸 بعد گفتم : 🌸 استاد ! من مرده بودم ؟ ☘ خضر گفت : بله ؛ ☘ سرت رو از تنت قطع کرده بودن 🇮🇷 گفتم : 🌸 اون وقت من چطور زنده شدم ؟!. 🌸 خضر گفت : ☘ من به اذن خداوند ، ☘ زندگی دوباره ای به تو بخشیدم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌹 شعر کودکانه مدرسه‌ی انقلاب‌  🌹   🇮🇷 مدرسه‌ی ما ، انقلابِ ماست 🇮🇷 عشق و ایمان و تب و تاب ماست 🇮🇷 صاحبِ آنجا ، حضرت مهدی است 🇮🇷 مدیر آنجا ، امام خمینی است 🇮🇷 کلاس اول ، در ماه خرداد 🇮🇷 معلم آمد ، دستی تکان داد 🇮🇷 موجی به‌ پا خاست ، هر جا در ایران 🇮🇷 پیچید فریادِ ، توحید و ایمان 🇮🇷 کلاس دوم ، در ماه بهمن 🇮🇷 پیروزی گل ، بر تانک دشمن 🇮🇷 مردم نوشتند ، یک یادگاری : 🇮🇷 « شاه از وطن شد ، آخر فراری » 🇮🇷 کلاس سوم ، درس دفاع است 🇮🇷 معلمِ آن ، خیلی شجاع است 🇮🇷 دفاع از ایران ، تا نشه ویران 🇮🇷 در هشت سال جنگ با ، گروهِ شیطان 🇮🇷 کلاس آخر ، درس ظهور است 🇮🇷 مهدی می آید ، همه چی جور است 🇮🇷 می‌گیرد از او ، هر گل طراوت 🇮🇷 دهد به دنیا ، عشق و محبت @amoomolla
30.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون تندر 🇮🇷 قسمت ۱۳ : ماجرای بزمجه @amoomolla
🔮 دلخورید از اینکه چرا نوجوانتان ، 🔮 اهل مخفی‌کاری است ؟! 🔮 و یا شما را ، برای شنیدن رازها 🔮 یا خاطرات تلخ شکست‌هایش مَحرم نمی‌داند ؟ 👈 باهم برگردیم به کودکیهایش ... 🔥 چند بار به خاطر ظرف ، لیوان ، گلدان و هرچیزی که از دستانش اُفتاد و شکست ؛ سرش داد زدید و سرزنشش کردید ؟ 🔥 چند بار بخاطر اشتباهش ، بی‌ادبی‌اش ، شلوغ کردن‌هایش در منزل فامیل و دوستان ، تحقیرش کردید ؟ 🔥 چند بار بخاطر اشتباهاتی که در مدرسه مرتکب شد و گزارشش به شما رسید ، تنبیهش کردید؟ 🔮 با این سابقه از سرزنش ، 👈 قطعاً او دیگر شما را اَمین خود نمی‌داند... 🔮 انسانها کسی را مَحرم دردها و شکستهایشان می‌دانند ، که مطمئن اند نه قضاوت شان می‌کنند و نه سرزنش .. 🔮 فقط کمک می‌کنند و نردبان می‌گیرند 🔮 تا خطاهایشان را جبران کنند 🔮 و دوباره بالا روند .! ✍ ارسالی اعضای خوب کانالمون @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۶ 🌷 🇮🇷 گفتم : 🌸 در نماز جمعه خونین ، 🌸 یا در قصر ، روزی که ماموران شاه ، 🌸 به من شلیک کردن ، 👈 بازم شما بودی که زنده ام کردی ؟! ☘ خضر گفت : بله 🇮🇷 گفتم : 🌸 نمی دونم چطوری تشکر کنم 🌸 فقط می تونم بگم خیلی خیلی ممنونم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ نیازی به تشکر نیست پسرم ☘ اتفاقا من باید از تو تشکر کنم ☘ که مخلصانه ، شجاعانه ، بدون سلاح ، ☘ تک و تنها ، با این سن کم ، ☘ داری با ظلم و فساد ، مبارزه می کنی ☘ و از مردم مظلوم ، حمایت می کنی . ☘ خدا خیر دنیا و آخرتت بده . ☘ اما وظیفه بنده ، در این راه ، ☘ کمک و راهنمایی تو بود . ☘ و اکنون باید بگم که تو بدون سلاح ، ☘ نمی تونی با اون موجودات خبیث مبارزه کنی 🇮🇷 گفتم : خب اسلحه می خرم . 🇮🇷 خضر لبخندی زد و گفت : ☘ نه پسرم ، ☘ منظورم ، اسلحه زمینی شما نیست . ☘ منظورم اسلحه آسمانیه . ☘ تو به قدرت های مقدس نیاز داری ☘ تا بتونی جلوی این وحشیان ، بایستی 🇮🇷 گفتم : 🌸 خب از کجا می تونم ، 🌸 اونا رو گیر بیارم . 🇮🇷 خضر گفت : ☘ باید تلاش کنی و اونا رو پیدا کنی . ☘ من هم کمکت می کنم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۷ 🌷 🇮🇷 گفتم : از کجا باید این سلاح هارو پیدا کنم؟ ☘ خضر گفت : از جایی خیلی دورتر از اینجا 🇮🇷 گفتم : 🌸 پس تکلیف این مردم ، چه میشه ؟! 🌸 اونا به من نیاز دارن . 🇮🇷 گفت : ☘ الآن هیچ کاری از تو بر نمیاد ☘ نه قدرتِ رودر رویی با ساواک رو داری ☘ و نه می تونی مردم رو برای مبارزه متحد کنی ☘ تو باید بری ، تا هم قدرتمند بشی ☘ و هم مردم به خودشون بیان ☘ و برای نجات خودشان از ظلم شاهنشاه ، ☘ حرکتی بکنن ، دعایی بخونن ، جهاد کنن ☘ تو برای تبدیل شدن به یک قهرمان ، ☘ و برای یاری اسلام و ایران ، ☘ و برای کمک به مردم و مستضعفان ، ☘ باید پا به سفر و ماجراحویی بگذاری ☘ و به دنبال قدرت های مقدس بگردی 🇮🇷 گفتم : خب کجا برم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ اول باید به دنبال اسب ذوالجناح بگردی 🇮🇷 گفتم : 🌸 منظور شما از اسب ذوالجناح ، 🌸 همون اسب امام حسین علیه السلامه ؟! 🇮🇷 خضر گفت : آره 🇮🇷 گفتم : 🌸 مگه میشه ؟ مگه داریم ؟ مگه زنده است ؟! ☘ خضر گفت : آره زنده است . 🇮🇷 گفتم : حالا کجاست که برم دنبالش ؟! ☘ خضر گفت : خوزستان ، اهواز ، ☘ در کوه های منطقه سپیدار . 🇮🇷 حسن و مرتضی با تعجب ، 🇮🇷 به هم نگاه می کردند . 🇮🇷 حسن گفت : 🌷 نواب جون ! یعنی باید باور کنیم ؟ 🌷 این بیشتر شبیه داستان تخییلیه 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 من همه واقعیت رو بهتون گفتم 🌸 باور کردنش دست خودتونه 🇮🇷 نواب و حسن و مرتضی ، 🇮🇷 به طرف خوزستان ، حرکت کردند . 🇮🇷 اما حسن و مرتضی ، 🇮🇷 هنوز ماجرای زنده شدن نواب ، خضر 🇮🇷 ذوالجناح و سلاح مقدس رو باور نکردند . 🇮🇷 حسن به مرتضی گفت : 🌹 مرتضی جون ، نظر خودت چیه ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌷 یا ما خوابیم یا نواب دیوونه شده 🌷 و یا اینکه این آقا اصلا نواب نیست ؛ 👈 بدل اونه . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 مسابقه نامه ای به امام زمان 🌷 👈 ارسالی از فاطمه از اهواز : 🌹 امام خوب ما ، امام زمان ، سلام 🌹 همه چی گرون شده 🌹 پولهای دنیا کمتر شده 🌹 دیگه بابام پول نداره برام شلوار بخره 🌹 پول نداره گوشت و میوه بخره 🌹 پول نداریم غذای خوب بخوریم 🌹 پول نداریم ، مسافرت بریم 🌹 پول نداریم ، مامانمو ببریم دکتر 🌹 پول نداریم ، مثل بقیه بچه ها ، 🌹 عروسک و اسباب بازی و وسایل مدرسه 🌹 و مداد و تراش و پاک کن و دفتر بخریم . 🌹 همسایه مون ، خیلی پولداره 🌹 ولی چیزی به ما نمیده خودت کمکمون کن @amoomolla
🌷 مسابقه نامه ای به امام زمان 🌷 👈 ارسالی ؛ مشکات عظمتی ۷ ساله از اراک : 🌸 امام زمانم ! به تو سلام می کنم . 🌸 به تو ، به قلب آسمانی‌ات ، 🌸 به پاکی و مهربانی‌ات سلام می کنم . 🌸 امام زمانم ! 🌸 یه دل دارم با کلی آرزوهای کوچک و بزرگ ، 🌸 کاش بیایی و از خدا بخواهی ؛ 🌸 تا مرا به آرزو هایم برساند . 🌸 مادرم می گوید : یک نفر در راه است 🌸 از صدای پایش ، دل من آگاه است 🌸 مادرم می‌گوید : روی ماهش زیباست 🌸 گرچه از او دوریم او همیشه با ماست 🌸 مهدی جان ! 🌸 نام متبرک تو بر لوح آفرینش ، 🌸 همچون ستاره ای تابناک می درخشد . 🌸 ای مولود پاک دوستت دارم . @amoomolla
🌹 آموزش زبان عربی محلی 🌹 🌹 قابل استفاده در خوزستان و کربلا 🌹 🇮🇷 صبح 👈 صُبُح ، صباح 🇮🇷 امروز 👈 اِلیُوم 🇮🇷 دیروز 👈 اَمِس 🇮🇷 فردا 👈 باچِر ( غَداً ، بُکرَةً ) @amoomolla
💞 همسرداری 💞 ازدواج مذهبی 💞 عشقبـازی اسلامی 💞 مشاوره های خانواده 💞 آشنایی با لذت های واقـعی 💞 اخلاق خانواده و آداب زناشویی 💞 آشنـایی با حقـوق و وظایـف زوجـین 💞 راه‌های رسیدن به آرمش فردی‌واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2988834828Cc61cb42965 💍 💍 💍
🌷 مسابقه نامه ای به امام زمان 🌷 👈 ارسالی از امیر عباس ۱۰ ساله : 💞 سلام ای امام زمان ، ای غریب جهان . 💞 متاسفانه ، انسانهای ازخود راضی ، 💞 در این دنیا زیاد هستن . 💞 من و کسانی که به تو ایمان داریم 💞 تورو یاری می کنیم 💞 و من دوست دارم 💞 یکی از یاران تو باشم . 💞 امام زمانم ، زود بیا . 💞 و این دنیارو از بدی ها نجات بده . 😔 @amoomolla
32.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای شجاعان 🇮🇷 این قسمت : سد خاکی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۸ 🌷 🇮🇷 نواب و دوستانش ، به اهواز رسیدند . 🇮🇷 آدرس منطقه سپیدار را ، از مردمش پرسیدند 🇮🇷 ماشین دربست گرفتند 🇮🇷 و در منطقه ای بیرون سپیدار ، پیاده شدند . 🇮🇷 کوه ها و تپه های زیادی ، 👈 در آنجا بودند . 🇮🇷 و روی بعضی از آن کوه ها ، 🇮🇷 خانه هایی ساخته شده بود . 🇮🇷نواب با خودش گفت : 🌸 کجا باید بریم ؟ 🌸 جناب خضر به کمکت نیاز داریم . 🌸 به من بگو کجا برم . 🇮🇷 نواب ، با دقت به کوه های اطراف ، نگاه می کرد 🇮🇷 که ناگهان نوری از یکی از کوهها ، 👈 درخشیدن گرفت . 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌸 بیایید بچه ها ؛ راهو پیدا کردم . 🌸 از اینجا باید بریم . 🇮🇷 همه به سمت نور رفتند . 🇮🇷 به کوه که رسیدند ، نور محو شد . 🇮🇷 ناگهان ، شکافی از دل کوه پیدا شد . 🇮🇷 شکاف بزرگتر شد و نوری از آنجا درخشید . 🇮🇷 درون کوه ، جز نور ، چیز دیگری دیده نمی شد . 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌸 یبایین بریم داخل . 🇮🇷 حسن و مرتضی که ترسیده بودند ، گفتند : 🌷 نه داداش ، تو برو 🌷 ما همین جا منتظرت می مونیم 🇮🇷 نواب ، آرام و با احتیاط ، وارد کوه شد . 🇮🇷 نور بسیار شدیدی در آنجا بود . 🇮🇷 چشمان نواب ، غیر از نور ، 🇮🇷 هیچ چیزی را نمی دید . 🇮🇷 ناگهان اسبی سفید و زیبا ، 🇮🇷 از میان نور ، بیرون آمد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌹مسابقه نامه ای به امام زمان🌹 👈 ارسالی از محمد مهدی عظمتی ۶ساله از اصفهان : 👋 سلام امام زمانم ❤️ امام خوبی ها و مهربانی ها 🌷 من دلم میخواهد که شما ، زودتر ظهور کنید 🌷 و خوبی ها را در جهان گسترش دهید . 🌷 من عاشق شما هستم 🌷بیا و به این انتظار پایان بده @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۱۹ 🌷 🇮🇷 حسن داشت به مرتضی می گفت : 🌷 پسر ! ما اینجا چکار می کنیم ؟ 🌷 نکنه یه بلایی سر ما بیارن ؟ 🇮🇷 دوباره شکاف کوه بزرگتر شد . 🇮🇷 و ترس حسن و مرتضی بیشتر شد . 🇮🇷 ناگهان به سرعت ، 🇮🇷 اسب سفیدی ، از دل کوه خارج شد . 🇮🇷 و نواب ، سوار آن شده بود . 🇮🇷 اسب ذوالجناح ، از کوه به پایین پرید ؛ 🇮🇷 بال های خود را باز کرد و پرواز نمود . 🇮🇷 نواب ، خیلی خوشحال بود . 🇮🇷 و از روی اسب ، 🇮🇷 دوستانش را صدا می زد . 🇮🇷 بعد از پرواز و خوش گذرانی ، 🇮🇷 نواب و ذوالجناح ، آرام پایین آمدند . 🇮🇷 حسن و مرتضی را سوار کردند ؛ 🇮🇷 و دوباره پرواز کردند . 🇮🇷 ذوالجناح ، در منطقه شوش دانیال ، 👈 به زمین نشست . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 ذوالجناح ، اینجا کجاست ؟! 🌸 چرا ما رو آوردی اینجا ؟! 🇮🇷 ذوالجناح ، آرام آرام قدم می زد ، 🇮🇷 پای خود را بلند کرده و محکم بر زمین کوبید 🇮🇷 زمین ، دهان باز کرد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، ترسیدند 🇮🇷 و از ذوالجناح ، پیاده شدند . 🇮🇷 ذوالجناح و نواب ، از دهانه زمین ، 👈 داخل زمین شدند . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، بالای زمین ماندند 🇮🇷 ذوالجناح ، عمق زیادی از زمین را ، پایین آمد 🇮🇷 تا به کف زیر زمین رسیدند . 🇮🇷 نواب پیاده شد . 🇮🇷 و با ذوالجناح ، قدم زنان ، جلو می رفتند 🇮🇷 به پله هایی رسیدند 🇮🇷 که باید از آنها بالا بروند . 🇮🇷 اما ذوالجناح ایستاد و با بال خود ، 👈 آرام نواب را به سمت پله ها ، هل می داد . 🇮🇷 نواب نیز ، 🇮🇷 آرام و ترسان از پله ها ، بالا می رفت . 🇮🇷 تا به آخرین پله رسید . 🇮🇷 در آنجا شمشیری مثل شمشیر ذوالفقار ، 🇮🇷 مشاهده نمود . 🇮🇷 هم خوشحال بود هم متعجب . 🇮🇷 آرام به طرف شمشیر رفت . 🇮🇷 دستش را دراز کرد . 🇮🇷 می خواست به شمشیر دست بزند 🇮🇷 که ناگهان پرنده ای بزرگ و سیاه ، 🇮🇷 با چشمانی سفید و درخشان ، 🇮🇷 جلوی او ظاهر شد و با صدایی بلند گفت : 🦅 تو کی هستی ؟! 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌹به آنچه می گویید ؛ 👈 اول خودتان عمل کنید . 🌸 بسیاری از بزرگ ترها ، 🌸 فقط امر و نهی می کنند ؛ 🌸 و مدام به کودک می گویند : 👈 این کار را بکن ، آن کار را نکن ، 👈 دروغ نگو ، راست بگو ، عصبانی نشو و... 🌸 و چون کودک می بیند که والدین خودش ، 🌸 در عمل ، برخلاف گفته خویش هستند . 🌸 و عامل به گفتارشان نیستند ؛ 🌸 خود کودکان نیز ، 🌸 انگیزه ای برای عمل به گفته های والدین ، 🌸 پیدا نمی کنند . @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۰ 🌷 🇮🇷 نواب ترسید و به عقب برگشت . 🇮🇷 پایش لیز خورد و از پله ها افتاد . 🇮🇷 که ذوالجناح ، پرواز کنان ، او را گرفت . 🦅 پرنده بزرگ گفت : 🌹 ذوالجناح تویی ؟! 🌹 اینجا چکار می کنی ؟! 🌹 فکر کردم ، دیگه هیچ وقت ، 👈 از کوه نور بیرون نمیای . 🦄 ذوالجناح گفت : 🌸 سلام ققنوس ! 🌸 شیعیان ، به ما نیاز دارن . 🌸 باید کمکشون کنیم . 🌸 لطفا شمشیر مولامون ، 👈 امام علی علیه السلام رو ، 🌸 به این جوون تحویل بده . 🦅 ققنوس گفت : 🌹 ذوالجناح ! خودت بهتر می دونی ؛ 🌹 که نمی تونم این کارو بکنم . 🌹 نمی تونم شمشیر رو ، به هر کسی بدم ، 🌹 این شمشیر ؛ دست من امانته 🌹 اما به خاطر تو ، 🌹 چشم ؛ ده تا سوال ازش می پرسم ، 🌹 اگه تونست پاسخ بده ، 👈 شمشیر ذوالفقار رو تقدیمش می کنم . 🦅 ققنوس ، به نواب رو کرد و گفت : 🦅 آماده ای جوون ؟! 🇮🇷 نواب با ترس گفت : بله 🦅 ققنوس گفت : 🦅 سوال اول ؛ امام اول شیعیان ، کیست ؟! 🦅 دو : پس از پیامبر اکرم ، خلافت حق چه کسی بود ؟! 🦅 سه : دین تو چیست ؟! 🦅 چهار : مذهب تو چیست ؟ 🦅 پنج : پیامبر تو کیست ؟! 🦅 شش : امام تو کیست ؟! 🦅 هفت : کتاب تو چیست ؟! 🦅 هشت : قبله تو کجاست ! 🦅 نه : تنها صحابه پیامبر ، که خودش و اجدادش ، گناه نکردند و لب به هیچ مست کننده ای نزدنند ؟! 🦅 و اما سوال آخر ، قرآن کریم ، شرط کامل شدن دین و اتمام نعمت رو در چی می دونه ؟! 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla