📚 داستان کوتاه واقعی خانه کوچک
⛳️ امروز مرا ، به خانه ای کوچک ،
⛳️ خانه ای تنگ و تاریک آوردند .
⛳️ که نه در و پنجره دارد ،
⛳️ نه لامپ و چراغی
⛳️ نه همدم و مونسی
⛳️ نه لوازم ارتباطی و تلفنی
⛳️ نه غذایی
⛳️ حتی اجازه ندارم با خودم لباس بیارم
⛳️ غیر از چند متر پارچه
⛳️ خدایا آنجا دیگه کجاست ؟!
⛳️ چرا کسی به دیدنم نمی آید ؟!
⛳️ آن همه پول و زمین جمع کرده بودم
⛳️ چرا نمی توانم از آنها استفاده کنم ؟!
⛳️ چرا خانواده و زن و بچه هام
⛳️ دیگر پیشم نیستند
⛳️ آن همه دوست و رفیق داشتم
⛳️ آن همه گروه های اجتماعی
⛳️ آن همه فالور و دنبال کننده
⛳️ پس چرا الآن کسی نیست ؟!
⛳️ پس چرا تنهام ؟!
⛳️ از این خانه تنگ و تاریک متنفرم
⛳️ اما واقعیت است
⛳️ خیلی ها قبل از من آمدند
⛳️ و خیلی ها بعد از من ،
⛳️ به اینجا خواهند آمد .
⛳️ کم کم آدمای جدیدی پیدا کردم
⛳️ اما انگار کسی نمی خواد
⛳️ با دیگری دوست بشه
⛳️ همه از همدیگه فراری اند
⛳️ ولی یه عده هستند
⛳️ که خیلی شاد و خوشبختند
⛳️ محل زندگی آنها ، بسیار زیبا بود
⛳️ قصری از طلا و مروارید داشتند
⛳️ باغ های پر از میوه و انواع خوراکی
⛳️ کاش بدانم اینها را از کجا آوردند
⛳️ اما نمی گذارند به سمت آنها بروم
⛳️ نگهبانان ما ،
⛳️ خیلی زشت و بدترکیب بودند
⛳️ و به شدت خشن و وحشی
⛳️ حسرت و تنهایی و بی توجهی ،
⛳️ خیلی اذیتم می کرد .
⛳️ یک روز ،
⛳️ وقتی داشتم به آن مردم خوشبخت
⛳️ نگاه می کردم ،
⛳️ ناگهان پدرم را دیدم .
⛳️ نمی خواستم او مرا در این وضع ببیند
⛳️ خودم را مخفی کردم
⛳️ اما او همچنان به طرف من می آمد
⛳️ از نگهبانان خواست که مرا بیاورند
⛳️ نگهبانان خیلی به او احترام گذاشتند
⛳️ مرا نیز به او تحویل دادند .
⛳️ پدرم مرا در آغوش گرفت .
⛳️ این آغوش ، خیلی لذت بخش بود
⛳️ مرا پیش خودش برد
⛳️ پیش آن آدمهای خوشبخت
⛳️ اینجا بود که فهمیدم
⛳️ چطوری این همه شاد و خوشبختند
⛳️ پدرم گفت :
🌴 پسرم !
🌴 تنها چیزی که اینجا به درد ما خورد
🌴 نمازها ، قرائت قرآن ، صدقات ،
🌴 کارهای خوب ، کمک به فقرا ،
🌴 عشق به اهل بیت و... بودند .
🌴 نه پول و مال و زمین و خانه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
#خانه_کوچک
#مرگ