📙 داستان کوتاه وعده پادشاه
🌟 درشبی بسیار سرد
🌟 پادشاه به کاخش بازگشت
🌟 و پیرمرد نگهبانی را دید
🌟 که لباس های نازکی پوشیده بود
🌟 به او نزدیک شد و از او پرسید :
👑 سردت نیست ؟!
🌟 نگهبان جواب داد :
👮🏼♂ البته که سردم هست
👮🏼♂ ولی لباس گرم ندارم
👮🏼♂ و چاره ای جز تحمل ندارم
🌟 پادشاه به او گفت :
👑 الان وارد کاخ خواهم شد
👑 و به یکی از نوکران می سپارم
👑 که لباسی گرم برایت بیاورد
🌟 نگهبان از وعده پادشاه خوشحال شد
🌟 ولی پادشاه
🌟 هنوز وارد قصر نشده بود
🌟 که وعده اش را فراموش کرد .
🌟 و صبح که شد
🌟 نگهبان از دنیا رفته بود
🌟 در کنارش برگه ای گذاشته بود
🌟 که با خطی لرزان ،
🌟 بر روی آن نوشته بود :
👮🏼♂ ای پادشاه !
👮🏼♂ من هر شب با استقامت
👮🏼♂ سرما را تحمل می کردم
👮🏼♂ ولی وعده ی لباس گرمت
👮🏼♂ انرژی مرا گرفت و مرا از پا درآورد
🔰 نکته :
🌟 وعده هایت به دیگران
🌟 گاهی بیش از گمان تو
🌟 برای آنها مهم است
🌟 پس زیر قولت نزن
🌟 چون نمی دانی با خلف وعده
🌟 چه چیز را ویران می کنی .
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #وعده #خوش_قولی #وفای_به_عهد