#داستان به من بگو پدر
صدای پای بابا بود. اتاق ها پراز عطر گل محمدی شد. بابا تا فاطمه را دید، دست هایش را با مهربانی باز کرد و گفت: "سلام دختر عزیزم"
فاطمه(س) با خوش حالی جلو رفت تا دست او را ببوسد. بابا، صورت دختر بهتر از گلش را بوسید. حالش را پرسید. بعد نشست و به پشتی سادهی اتاقش تکیه داد.
گنجشکها روی درخت نخل جیک جیک کردند. مرغابیها در حیاط دنبال هم دویدند. فاطمه خواست پدر را صدا بزند. فوری فکر کرد چگونه صدایش کند. به او بگوید بابا یا صدایش بزند: «ای رسول خدا!»
به یاد مردم مدینه افتاد. مردم مدینه حضرت محمد(ص) را با احترام صدا نمیزدند. هر کس وقتی به ایشان میرسید میگفت: «ای محمد!» یا صدا میزد: «ای پسر عبدالله!»
خداوند به خاطر اینکه آنها پیامبرش را با احترام صدا بزنند، یک آیهی تازه فرستاد و به مردم گفت:«آنگونه که همدیگر را صدا میزنید، پیامبر را صدا نکنید.»
پس بهترین کلمه این بود: «ای رسول خدا!»
فاطمه(س) به پدر گفت: «ای رسول خدا!… میخواستم بگویم…»
لبخند لبهای حضرت محمد کمرنگ شد. با مهربانی نگاهش کرد و گفت: «فاطمه جان! این آیه دربارهی تو و فرزندانت فرستاده نشده است. تو از من هستی و من از تو. این آیه دربارهی مردم مغرور است.»
چشمهای فاطمه(س) درخشید. حضرت محمد(ص) ادامه داد: «دخترم! تو به من بگو پدر؛ زیرا قلبم شاد میشود و خدا هم از این کار تو خشنود میگردد.»
قلب فاطمه(س) آرام گرفت. او نشست و با شوق زیاد گفت: «پدر جان…!»
"نویسنده: مجید ملامحمدی"
#حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
💠پیراهن سبز بهشتی💠
شب عروسی فاطمه بود. او در خانه یک پیراهن ساده داشت. پدر برایش یک پیراهن نو آورد. فاطمه به آن نگاه کرد. پارچه ی نرم و لطیفی داشت. آن را کنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد. حضرت محمد(ص) به اتاق مردها رفت. اتاق فاطمه نزدیک در حیاط بود. در زدند.
-چه کسی در می زند؟
-یک نفر در را باز کند.
یکی از زن ها در را باز کرد. زنی با صدای شکسته اش گفت:« من فقیرم و لباسی ندارم که به تن کنم.»
فاطمه(س) وقتی صدای زن فقیر را شنید، گوشه ی در اتاق را باز کرد. زن فقیر گفت:« از خانه ی رسول خدا یک لباس کهنه می خواهم تا به تن کنم.»
دل فاطمه(س) به درد آمد. نگاهش اول به پیراهن نو افتاد؛ بعد به پیراهن ساده ای که در تنش بود. فکر کرد کدام یک را بدهد. پیراهن نو برای عروسی اش بود. یاد آیه ای در قرآن افتاد که می گفت:« هرگز به نیکی نمی رسید، مگر این که چیزی را که دوست دارید( به فقیران) ببخشید.»
فاطمه(س) فوری پیراهن نو را برداشت. پشت در رفت و با مهربانی، آن را به زن فقیر داد.
زن فقیر خندید. صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا کرد. بعد با خوش حالی زیاد از آن جا رفت.
وقتی خبر به حضرت محمد(ص) و حضرت علی(ع) رسید، آن ها از کار فاطمه(س) خوش حال شدند. طولی نکشید که جبرییل-فرشته ی بزرگ خدا- به خانه ی حضرت محمد(ص) آمد. خانه بوی بهشت گرفت. او پیراهن سبز و زیبایی جلوی حضرت گذاشت و گفت:« ای رسول خدا! خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد تا به فاطمه سلام برسانم و این لباس سبز بهشتی را برای او بیاورم.»
وقتی نگاه فاطمه به پیراهن سبز بهشتی افتاد گریه کرد. عطر بهشتی پیراهن، خیلی زود، زن ها را به اتاق فاطمه (س) کشاند.
#حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان به من بگو پدر
صدای پای بابا بود. اتاق ها پراز عطر گل محمدی شد. بابا تا فاطمه را دید، دست هایش را با مهربانی باز کرد و گفت: "سلام دختر عزیزم"
فاطمه(س) با خوش حالی جلو رفت تا دست او را ببوسد. بابا، صورت دختر بهتر از گلش را بوسید. حالش را پرسید. بعد نشست و به پشتی سادهی اتاقش تکیه داد.
گنجشکها روی درخت نخل جیک جیک کردند. مرغابیها در حیاط دنبال هم دویدند. فاطمه خواست پدر را صدا بزند. فوری فکر کرد چگونه صدایش کند. به او بگوید بابا یا صدایش بزند: «ای رسول خدا!»
به یاد مردم مدینه افتاد. مردم مدینه حضرت محمد(ص) را با احترام صدا نمیزدند. هر کس وقتی به ایشان میرسید میگفت: «ای محمد!» یا صدا میزد: «ای پسر عبدالله!»
خداوند به خاطر اینکه آنها پیامبرش را با احترام صدا بزنند، یک آیهی تازه فرستاد و به مردم گفت:«آنگونه که همدیگر را صدا میزنید، پیامبر را صدا نکنید.»
پس بهترین کلمه این بود: «ای رسول خدا!»
فاطمه(س) به پدر گفت: «ای رسول خدا!… میخواستم بگویم…»
لبخند لبهای حضرت محمد کمرنگ شد. با مهربانی نگاهش کرد و گفت: «فاطمه جان! این آیه دربارهی تو و فرزندانت فرستاده نشده است. تو از من هستی و من از تو. این آیه دربارهی مردم مغرور است.»
چشمهای فاطمه(س) درخشید. حضرت محمد(ص) ادامه داد: «دخترم! تو به من بگو پدر؛ زیرا قلبم شاد میشود و خدا هم از این کار تو خشنود میگردد.»
قلب فاطمه(س) آرام گرفت. او نشست و با شوق زیاد گفت: «پدر جان…!»
"نویسنده: مجید ملامحمدی"
#حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
💠پیراهن سبز بهشتی💠
شب عروسی فاطمه بود. او در خانه یک پیراهن ساده داشت. پدر برایش یک پیراهن نو آورد. فاطمه به آن نگاه کرد. پارچه ی نرم و لطیفی داشت. آن را کنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد. حضرت محمد(ص) به اتاق مردها رفت. اتاق فاطمه نزدیک در حیاط بود. در زدند.
-چه کسی در می زند؟
-یک نفر در را باز کند.
یکی از زن ها در را باز کرد. زنی با صدای شکسته اش گفت:« من فقیرم و لباسی ندارم که به تن کنم.»
فاطمه(س) وقتی صدای زن فقیر را شنید، گوشه ی در اتاق را باز کرد. زن فقیر گفت:« از خانه ی رسول خدا یک لباس کهنه می خواهم تا به تن کنم.»
دل فاطمه(س) به درد آمد. نگاهش اول به پیراهن نو افتاد؛ بعد به پیراهن ساده ای که در تنش بود. فکر کرد کدام یک را بدهد. پیراهن نو برای عروسی اش بود. یاد آیه ای در قرآن افتاد که می گفت:« هرگز به نیکی نمی رسید، مگر این که چیزی را که دوست دارید( به فقیران) ببخشید.»
فاطمه(س) فوری پیراهن نو را برداشت. پشت در رفت و با مهربانی، آن را به زن فقیر داد.
زن فقیر خندید. صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا کرد. بعد با خوش حالی زیاد از آن جا رفت.
وقتی خبر به حضرت محمد(ص) و حضرت علی(ع) رسید، آن ها از کار فاطمه(س) خوش حال شدند. طولی نکشید که جبرییل-فرشته ی بزرگ خدا- به خانه ی حضرت محمد(ص) آمد. خانه بوی بهشت گرفت. او پیراهن سبز و زیبایی جلوی حضرت گذاشت و گفت:« ای رسول خدا! خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد تا به فاطمه سلام برسانم و این لباس سبز بهشتی را برای او بیاورم.»
وقتی نگاه فاطمه به پیراهن سبز بهشتی افتاد گریه کرد. عطر بهشتی پیراهن، خیلی زود، زن ها را به اتاق فاطمه (س) کشاند.
#حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc