#داستان روز برادری (کودکان)
یک روز پیامبر(ص) مردم مدینه را صدا زد و به آنها گفت: «امروز روز برادری است.» عدهای با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند و میپرسیدند:
- روز برادری؟
یکی میگفت: «ما که برادر داریم.»
دیگری میگفت: «من چهارتا برادر دارم.»
دیگری میگفت: «من هشتتا دارم.»
سومی میگفت: «ما دهتا برادر و خواهریم.»
انگار منظور پیامبر را خوب نفهمیده بودند! پیامبر(ص) جلو آمدند و دست هر کسی را در دست دیگری قرار دادند و به هر یک سخنی گفتند: «تو با این برادر باش! تو با آن برادر باش!...»
- یعنی ما واقعاً با هم برادریم؟
- خدا فرموده: «افراد باایمان برادر یکدیگرند.»
- حالا باید چه کنیم؟
- برادر با برادر چه میکند؟ هر چه برای خود میخواهد، باید برای برادرش دوست داشته باشد...
روز باشکوه و بزرگی بود. مردم ناراحتیهایشان را کنار گذاشته بودند و احساس خوشحالی میکردند. بچهها هم عموهای فراوانی پیدا کرده بودند.
نگاه حضرت محمد(ص) به حضرت علی(ع) افتاد. گوشهای تنها ایستاده و غمگین بود. حضرت پرسید: «علیجان! چرا غمگین هستی؟»
علی(ع) گفت: «شما همه را با هم برادر قرار دادید؛ اما مرا...؟»
حضرت محمد(ص) لبخندی زد، قدمی برداشت، جلو آمد، حضرت علی(ع) را در آغوش گرفت و گفت:
«غیر از تو، چه کسی میتواند برادر من باشد؟ علیجان! تو برادر من هستی در دنیا و آخرت.»
مرتضی دانشمند
مجله پوپک
#امام_علی (علیه السلام)
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
مثلِ خورشید (خردسالان)
علی باباجانی
آدمها خیلی چیزها بلد نبودند؛ مثلاً بلد نبودند به هم سلام کنند. بلد نبودند مسواک بزنند. بلد نبودند با هم مهربان باشند. بلد نبودند با خدا حرف بزنند.
امّا یک روز یکی آمد که خیلی چیزها را به آدمها یاد داد. او مثلِ خورشید بود که همهجا را روشن میکند. اگر گفتی او کیست؟
اسم این مرد خوب و مهربان، محمّد(ص) است. او وقتی آمد، آدمها را با هم خوب و مهربان کرد. او به بچّهها هم سلام میکرد. با بچّهها خیلی مهربان بود. بچّهها و نوههای خودش را میبوسید. او پیامبرِ ما است.
یکی از روزهای این ماه، تولّد پیامبر عزیزمان حضرت محمّد(ص) است. به شما تبریک میگویم. وقتی اسمش را شنیدی بگو: اللّهم صلّ علی محمّد و آلِ محمّد.
#حضرت_محمد صلی الله علیه و اله
#خردسالان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
آن عربها، هر سه نفرشان... ( نوجوانان)
مجید ملامحمدی
عربها، هر سه نفر، سرانِ ریشسفید قبیلهی بنیثقیف بودند. آنها از اسبهای خستهیشان پایین آمدند. غلامهای همراهشان افسار اسبها را گرفتند و از آنجا بردند.
عربها، آن سه نفر، بیآنکه دستها و پاها و سر و رویشان را بشویند، شانه به شانهی هم، به درون مسجد پا گذاشتند. بدنشان بوی بدی میداد. آنها به پاکیزگی عادت نداشتند. کم میشد خودشان را تطهیر کنند و تمیز و خوشبو به جایی بروند.
حضرت محمدj به آنها سلام کرد و حالشان را پرسید. عربها شانه به شانه و تنگ هم، درست در روبهروی پیامبرصلی الله علیه و اله به زمین نشستند. مسجد جای زیادی داشت، اما آنها میترسیدند با فاصله از هم بنشینند؛ چراکه هر کدام برای گفتن خواستهی تازهی قبیله، خود را عقب میکشید و نگاه به دهان دیگری میانداخت که او بگوید.
لبخند آرام حضرت محمد صلی الله علیه و اله از اضطراب و ترس آنان کاست. عربِ اولی به عربِ دومی اشاره کرد و عربِ دومی به عربِ سوم. عرب سوم در نهایت عرب اولی را نشان داد و گفت: «او خواستههای بنیثقیف را بازمیگوید.»
چند مرد مسلمان که در پیرامون پیامبر صلی الله علیه و اله نشسته بودند، از کار آنها در تعجب شدند.
- ای محمد! ما با دو شرط با تو بیعت میکنیم:
شرط اول اینکه بتهای خود را با دست خود نشکنیم.
شرط دوم اینکه به ما مهلت دهی تا یک سال دیگر بُت «عُزّی» را پرستش کنیم!
لبخند روی لبهای حضرت محمدصلی الله علیه و اله رنگ باخت. آن چند مرد مسلمان خشمگین شدند.
- او چه میگوید؟
- آنها برای پرستش عزّی(1) مهلت یکساله میخواهند. چهقدر بیچاره!
حضرت محمد صلی الله علیه و اله آرام بود که فرشتهی وحی، پیام آسمانی تازهای را به او رساند. آیهای(2) که انعطاف و رحمت را بر آن بتپرستان جایز نمیدانست.
«و اگر فضل و مِهر خدا بر تو نبود، گروهی از آنها قصد داشتند تو را [در داوری] از راه به در کنند؛ ولی آنها جز خود را گمراه نکنند و به تو هیچ زیانی نرسانند و خدا کتاب و حکمت بر تو نازل کرد و به تو چیزی آموخت که نمیدانستی و فضل و بخشش خداوند بر تو بزرگ است(3).»
حالا آن عربها، هر سه نفرشان، از خشم گُرگرفته بودند و دنبال راه فرار بودند.
پینوشتها:
1. یکی از بتهای سهگانه و معروف اعراب جاهلیت.
2. سورهی نساء، آیهی 113.
3. ترجمهی استاد ابوالفضل بهرامپور.
تفسیر مورد استفاده:
تفسیر نمونه، شرح سورهی نساء.
#حضرت_محمد صلی الله علیه و اله
#نوجوانان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان به من بگو پدر
صدای پای بابا بود. اتاق ها پراز عطر گل محمدی شد. بابا تا فاطمه را دید، دست هایش را با مهربانی باز کرد و گفت: "سلام دختر عزیزم"
فاطمه(س) با خوش حالی جلو رفت تا دست او را ببوسد. بابا، صورت دختر بهتر از گلش را بوسید. حالش را پرسید. بعد نشست و به پشتی سادهی اتاقش تکیه داد.
گنجشکها روی درخت نخل جیک جیک کردند. مرغابیها در حیاط دنبال هم دویدند. فاطمه خواست پدر را صدا بزند. فوری فکر کرد چگونه صدایش کند. به او بگوید بابا یا صدایش بزند: «ای رسول خدا!»
به یاد مردم مدینه افتاد. مردم مدینه حضرت محمد(ص) را با احترام صدا نمیزدند. هر کس وقتی به ایشان میرسید میگفت: «ای محمد!» یا صدا میزد: «ای پسر عبدالله!»
خداوند به خاطر اینکه آنها پیامبرش را با احترام صدا بزنند، یک آیهی تازه فرستاد و به مردم گفت:«آنگونه که همدیگر را صدا میزنید، پیامبر را صدا نکنید.»
پس بهترین کلمه این بود: «ای رسول خدا!»
فاطمه(س) به پدر گفت: «ای رسول خدا!… میخواستم بگویم…»
لبخند لبهای حضرت محمد کمرنگ شد. با مهربانی نگاهش کرد و گفت: «فاطمه جان! این آیه دربارهی تو و فرزندانت فرستاده نشده است. تو از من هستی و من از تو. این آیه دربارهی مردم مغرور است.»
چشمهای فاطمه(س) درخشید. حضرت محمد(ص) ادامه داد: «دخترم! تو به من بگو پدر؛ زیرا قلبم شاد میشود و خدا هم از این کار تو خشنود میگردد.»
قلب فاطمه(س) آرام گرفت. او نشست و با شوق زیاد گفت: «پدر جان…!»
"نویسنده: مجید ملامحمدی"
#حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
💠پیراهن سبز بهشتی💠
شب عروسی فاطمه بود. او در خانه یک پیراهن ساده داشت. پدر برایش یک پیراهن نو آورد. فاطمه به آن نگاه کرد. پارچه ی نرم و لطیفی داشت. آن را کنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد. حضرت محمد(ص) به اتاق مردها رفت. اتاق فاطمه نزدیک در حیاط بود. در زدند.
-چه کسی در می زند؟
-یک نفر در را باز کند.
یکی از زن ها در را باز کرد. زنی با صدای شکسته اش گفت:« من فقیرم و لباسی ندارم که به تن کنم.»
فاطمه(س) وقتی صدای زن فقیر را شنید، گوشه ی در اتاق را باز کرد. زن فقیر گفت:« از خانه ی رسول خدا یک لباس کهنه می خواهم تا به تن کنم.»
دل فاطمه(س) به درد آمد. نگاهش اول به پیراهن نو افتاد؛ بعد به پیراهن ساده ای که در تنش بود. فکر کرد کدام یک را بدهد. پیراهن نو برای عروسی اش بود. یاد آیه ای در قرآن افتاد که می گفت:« هرگز به نیکی نمی رسید، مگر این که چیزی را که دوست دارید( به فقیران) ببخشید.»
فاطمه(س) فوری پیراهن نو را برداشت. پشت در رفت و با مهربانی، آن را به زن فقیر داد.
زن فقیر خندید. صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا کرد. بعد با خوش حالی زیاد از آن جا رفت.
وقتی خبر به حضرت محمد(ص) و حضرت علی(ع) رسید، آن ها از کار فاطمه(س) خوش حال شدند. طولی نکشید که جبرییل-فرشته ی بزرگ خدا- به خانه ی حضرت محمد(ص) آمد. خانه بوی بهشت گرفت. او پیراهن سبز و زیبایی جلوی حضرت گذاشت و گفت:« ای رسول خدا! خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد تا به فاطمه سلام برسانم و این لباس سبز بهشتی را برای او بیاورم.»
وقتی نگاه فاطمه به پیراهن سبز بهشتی افتاد گریه کرد. عطر بهشتی پیراهن، خیلی زود، زن ها را به اتاق فاطمه (س) کشاند.
#حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه
آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد.
خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو .
اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد .
امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!....
و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست .
با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است.
بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد .
بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آنئ روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند.
به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه
امام #خمینی رحمت الله علیه
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
«قصه ای از زندگی حضرت #فاطمه(س)»
✳️مادر بابا
غروب نزدیک بود. پدر هنوز نیامده بود. فاطمه،نگران بود. پدر همیشه زودتر میآمد.
فاطمه آهی کشید. از سایه نخل برخاست و به طرف در رفت. میترسید. پدر، دشمنان زیادی داشت. چند لحظه کنار در ماند. کاش میتوانست بفهمد پدر کجاست. اگر پسر عمویش علی، در خانه بود میرفت خبری میآورد.
چند قدم داخل کوچه رفت. کوچه، ساکت و خلوت بود. اگر پدر میآمد و او را نمیدید، نگران میشد. رفت جارو را برداشت تا حیاط را جارو کند. باید خودش را سرگرم میکرد. مرغ وجوجه هایش را آب و دانه داد. بعد به طرف اتاق رفت. ظرفها و کاسه های سفالی را برداشت تا بشوید.
از وقتی که مادر از دنیا رفته بود بیشتر کارها را فاطمه انجام میداد. اما پدر هم کمکش میکرد. فاطمه، پدر را خیلی دوست داشت. هر وقت پدر، او را در آغوش میگرفت و میبوسید، خستگی را فراموش میکرد. با صدای قُمری روی نخل از فکر بیرون آمد. سبد ظرف را برداشت تا به اتاق ببرد. صدای پای پدر را شنید. سبد را لبه ایوان گذاشت و به طرف پدر دوید. حال پدر خوب نبود. آهسته قدم بر میداشت. پدر به دیوار تکیه داد. پاهای پدر زخمی و خونین بود. فاطمه جیغ کشید. لباسهای سفید پدر، خاک آلود و کثیف شده بود و موهایش پر از خاشاک بود. باز، بت پرستان، پدر را اذیت کرده بودند.
فاطمه به اتاق رفت و پارچه تمیز زردی آورد. دست پدر را گرفت. به طرف نخلستان رفتند. دست زخمی پدر گرم بود. پدر زانو زد و دستهای لطیف دخترش را نوازش کرد و بوسید. فاطمه قطره اشکی ریخت. پیامبر، اشک او را پاک کرد و با محبت دستی بر گونه او کشید. گریه فاطمه بلند شد. پدر، دختر کوچکش را در آغوش گرفت و گفت :«دخترم! چیزی نشده است.»
فاطمه از پدر خواست، کنار نخل بنشیند. بعد رفت ظرف آبی آورد. آب ریخت تا پدر دست و صورتش را بشوید. پیامبر پارچه زرد را گرفت و دست و صورتش را خشک کرد.
فاطمه خار و خاشاکی را که لابهلای موهای پدر بود، برداشت و با پارچه خیسی خاکها را گرفت و آب ریخت. پدر موهایش را شست.
وقتی پدر پاهایش را تمیز شست، بر خاست و رفت تا لباسهایش را عوض کند. فاطمه، مرغ و جوجههایش را به لانه برد. پیامبر بیرون آمد. نگاهی به چهره خسته دخترش کرد. به یاد مادرش، آمنه افتاد. جلوی فاطمه زانو زد. بازوهای دخترش را گرفت و پیشانی او را بوسید. نگاه فاطمه به مهربانی نگاه خدیجه بود. پیامبر، فاطمه را به سینه چسباند. چشمانش را بست و با مهربانی گفت:«مادر بابا.» چقدر دخترکوچکش مهربان بود. درست مثل فرشتههایی که میدید.
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
آن شبِ مهتابی
ماه گفت: «بگذارید اول من تعریف کنم.»
ستارهها که هیجانزده بودند یکییکی به حرف آمدند:
- اول من میگویم!
- نه، من بهتر از شما میتوانم تعریف کنم.
- اما هیچکدامتان مثل من بلد نیستید بگویید. من از همهی شما به زمین نزدیکتر هستم.
خورشید خندید و گفت: «اصلاً هیچ کدامتان نگویید؛ چون من حوصلهی همهمهی شماها را ندارم. یا یک نفر یا هیچکدام!»
ماه خندید و گفت: «من نمیگویم؛ اما به نظرم ستارهی سهیل بگوید بهتر است.»
ستارهها دوباره همهمه کردند. خورشید و ماه خیره خیره نگاهشان کردند و خندیدند. کمی که گذشت خورشید صدایش را بلند کرد و گفت: «حواستان کجاست؟ دارد همه جای زمین از نور من روشن میشود. تا صبح نشده، برایم بگویید چه اتفاقی افتاده!»
ستارهها ساکت شدند. حالا همگی آنها به ستارهی کوچکی خیره بودند که تا به آن لحظه حرفی نزده بود. آنها همگی گفتند: «ستارهی صبح بگوید!»
ستارهی کوچک خندید و گفت: «شب بود. ما در دل آسمان، کنار هم بودیم و زمین را زیر پایمان پر نور میکردیم. ماهِ زیبا ناگهان همگی ما را صدا زد. بعد اتاق کوچکی را نشانمان داد. همان اتاقی که خیلی شبها نور خود را بر تنِ خاکی آن میریختیم. همان اتاقی که بوی خوبی از آن بلند بود.
من و ستارهها و ماه به طرف آن اتاق کله کشیدیم. صدای مهربانِ حسن، کودک دوستداشتنی امام علی علیه السلام گوشمان را نوازش داد. او در آن موقع شب بیدار بود. ماه گفت: «آرام باشید و خوب گوش کنید. حسن غرقِ گفتوگو با مادرش فاطمه سلام الله علیها است.»
حسن در رختخواب خود بیدار بود. مادر تازه نماز شب خوانده بود و داشت دعا میکرد. او آرام آرام اسمِ یکییکیِ همسایهها را میبرد و به حال آنها دعا میخواند. حسن چندبار در رختخواب خود، از این پهلو به آن پهلو شد. ماه زیبا از پشت پنجرهی اتاق، نور تازهای بر صورت مهربان او ریخت. حسن لحاف روی خود را کمی کنار زد و به مادر که رو به قبله نشسته بود نگاه کرد. او هنوز خوابش نبرده بود و صدای مهربان مادر را میشنید. مادر هنوز هم داشت در حق همسایهها دعا میکرد؛ همان همسایههایی که بعضیشان آدمهای تندخو و نامهربانی بودند و با رفتارهای بدشان، امام علی علیه السلام را آزار میدادند.
راز و نیاز مادر تا نزدیکیهای اذان صبح طول کشید. مادر در این مدت، یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند و از خدا چیزی بخواهد.
بعد از نماز صبح، حسن رو به مادر کرد و پرسید: «مادرجان! چرا دیشب، حتی یک بار هم برای خودت از خدا چیزی نخواستی و دائم برای دیگران دعا کردی؟»
فاطمه سلام الله علیها به گلِ روی حسن که زیباترین گل خانهاش بود خیره شد و جواب داد: «مگر نشنیدهای که اول همسایه، بعد خانه؟ پس باید اول به فکر دیگران بود و بعد به فکر خود!»
من و ماه و ستارهها، غرق در خوشحالی شدیم. دیدنِ روی زیبای اهل بیت برای ما شیرینتر از همهی آسمانها و منظومههاست.»
خورشید که بالهای طلاییاش را باز کرده بود به خانهی کوچک فاطمه سلام الله علیها و علی علیه السلام خیره شد و آرام آرام آنجا را بوسید.
این داستان از کتاب مژدهی گل انتخاب شده است.
مژدهی گل
داستانهایی از زندگی حضرت فاطمه زهرا س
نویسنده: مجید ملامحمدی
حضرت #فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
دعا برای همسایه
مادر هنوز بیدار بود و داشت بر روی سجاده اش دعا می خواند. حسن در رختخواب خود از این پهلو به آن پهلو غلتید، اما خوابش نبرد. ماه از پشت پنجره کوچک اتاق، صورتش را نوازش کرد.
خیره شد. او صدای آرام و دوست داشتنی مادر را به خوبی می شنید. اما با هر بار شنیدن، تعجبش بیشتر می شد.
یک دعا بیشتر از دعاهای دیگر بر زبان مادر می آمد. او دائم برای همسایه ها و مردم دعا می کرد. گاهی اسم تک تک آن ها را می برد و برایشان آرزوی سلامتی می کرد. گاهی هم از خداوند برای آن ها چیزهایی می خواست.
حسن آن قدر بیدار ماند تا این که نزدیکی های اذان صبح شد.
دوباره پلک باز کرد و از زیر روانداز به مادر چشم دوخت. مادر هنوز بر روی سجاده اش بود. حسن با خودش فکر کرد: مادر یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند یا از خداوند چیزی بخواهد، بلکه همه دعاهایش برای همسایه ها و دیگران بود! حسن کودک بود، به خواندن نماز علاقه زیادی داشت. او همراه مادر نماز خواند.
بعد از مادر پرسید: مادر جان، چرا وقتی که داشتی دیشب دعا می خواندی، حتی یک بار هم از خدا برای خودت چیزی نخواستی، بلکه برای دیگران دعا کردی!
نگاه مهربان حضرت زهرا سلام الله علیها به گل روی حسن افتاد.
مادر گفت: «حسن جان، مگر نشنیده ای که اول همسایه سپس خانه، پس باید اول به فکر دیگران بود و برایشان دعا کرد، بعد به فکر خود!».
باز هم حسن از حرف های زیبای مادر، درس تازه ای یاد گرفته بود.
حضرت #فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان کوتاه
با سلام وارد شوید
غلامرضا حیدریابهری
آقای دکتر امیری، رئیس بیمارستان است. او هر روز ساعت هفت صبح به بیمارستان میرود و تا هفت شب یکسره کار میکند. ساعت هفت شب و البته گاهی هم کمی دیرتر، از بیمارستان بیرون میآید و به خانه برمیگردد. وقتی به خانه میرسد، قبل از هر حرفی به همه سلام میکند. سلامش را هم طوری میگوید که همه بشنوند. از سلام کردن به اهل خانه خیلی خوشش میآید. هیچوقت بدون سلام وارد خانه نمیشود. او سلام کردن به اهل خانه را واقعاً دوست دارد.
این عادت دکتر امیری، عادت بسیار خوب و پسندیدهای است. با این کار، برکت خانه زیاد میشود. ما فرشتهها هم اینجور خانهها را خیلی دوست داریم. به اینجور خانهها تندتند سر میزنیم و در آنها بیشتر رفتوآمد میکنیم.(1)
1. این داستان با استفاده از یک حدیث از پیامبر ص گرامی اسلام نوشته شده است
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدیه خدا.pdf
287K
#داستان هدیه خدا
داستان میلاد حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
امام #مهدی عج
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدیه خدا.docx
18.1K
#داستان هدیه خدا
داستان میلاد حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
امام #مهدی عج
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان فرمانده عباس
بعثی ها با تانکها و تفنگهایشان شلیک میکردند. آنها نقشه داشتند تا چندتا از شهرهای ما را بگیرند، مثل خرمشهر. یک عالمه تانک جدید آورده بودند. رزمندهها پشت خاکریز مواظب آنها بودند تا جلو نیایند. دشمنان خیلی زیاد بودند؛ اما رزمندهها کم بودند. فرمانده عباس با دوربین نگاه کرد. ناگهان تانکهای دشمن حمله کردند. هی شلیک کردند. بمب، بمب... فرمانده عباس به آرپیجیزنها(1) گفت: «بچهها یاحسین بگویید و به تانکها شلیک کنید.»
آرپیجیزنها شلیک کردند؛ اما وقتی تیر آنها به تانکها میخورد، تانکها منفجر نمیشدند. احمد پرسید: «پس چرا منفجر نمیشوند؟» محمد گفت: «تانک جدید هستند. خیلی محکماند.» رضا گفت: «اسم این تانکها تی 72 است. فولادی هستند.» فرمانده عباس گفت: «اصلاً نترسید. ما خدا را داریم.» بعد فکر کرد و ناگهان گفت: «فهمیدم، از بغل به آنها شلیک کنید. مستقیم شلیک نکنید.» همه گفتند: «چشم فرمانده!» آرپیجیزنها دویدند و از اینور و آنور، دوباره شلیک کردند. چند تانک بعثی منفجر شدند. بقیهی تانکها ترسیدند و ایستادند. فرمانده عباس فریاد زد: «بچهها همه اللهاکبر بگویید و حمله کنید.» بچهها اللهاکبر گفتند و دنبال دشمن دویدند. دشمن بیشتر ترسید و فوری فرار کرد. ناگهان یک گلوله ترکید. فرمانده عباس روی زمین افتاد. او زخمی و بیهوش شده بود. از بدنش خون میچکید. رزمندهها فکر کردند فرمانده شهید شده است. امدادگرها با ناراحتی فرمانده را به پشت جبهه بردند. یک نفر به صورت فرمانده عباس نگاه کرد. و فریاد زد: «فرمانده عباس زنده است.» همه خوشحال شدند. آمبولانس فوری فرمانده را به بیمارستان برد. فرمانده کمکم به هوش آمد؛ اما خیلی درد داشت. وقتی به هوش آمد با لباس بیمارستان دوباره به جبهه رفت؛ چون خیلی نگران رزمندهها بود. او خیلی خیلی مهربان بود.
□
شهید عباس شعف، در سال 1338 در تهران به دنیا آمد. او در جبهه فرماندهی گردان میثم بود و وقتی میخواست خرمشهر را با کمک رزمندهها آزاد کند در سال 1361 شهید شد.
* سوم خرداد، روز آزادسازی شهر خرمشهر از دست بعثیهای عراقی در سال 1361 مبارک باد!
1. آرپیجی یک نوع اسلحه است که برای از بین بردن تانک و ماشینهای دشمن از آن
#پنجشنبه
#کودکان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
چگونه به دیگران کمک کنیم؟
داستان های زندگی امامان ما، پر از درس های بزرگ برای ماست که خوبه اون ها رو برای زندگی مون الگو قرار بدیم. حالا به این داستان توجه کنید تا بهتر یاد بگیرید که چطور می شه به دیگران کمک کرد:
«توی یک شب تاریک و بارانی، مردی از پنجره خونه اش داشت کوچه رو نگاه می کرد. کوچه های مدینه، حسابی زیر باران خیس شده بود. ناگهان او، مردی رو دید که تو تاریکی شب، کیسه سنگینی رو روی پشتش حمل می کرد، اما کمی جلوتر کیسه روی زمین افتاد و همه چیز پخش شد. مرد سریع رفت تا ببیند اوضاع از چه قرار است؟
وقتی جلوتر رفت، دید امام صادق علیه السلام مشغول جمع آوری بسته های غذایی هست که روی زمین ریخته. مرد به امام کمک کرد و بسته ها را داخل کیسه ریخت. بعد همراه امام به جایی رفت که مردم فقیر زندگی می کردند، ولی هیچ کس بیدار نشد و نفهمید چه کسی برایشان غذا می آورد. امام صادق علیه السلام به مرد فرمود: «پیامبر فرمودند: کسی که شب سیر بخوابد و همسایه اش گرسنه باشد، مسلمان نیست».
روزی تلخ
امام جعفر صادق علیه السلام 65 سال عمر کردند که 31 سال آن را به امامت و هدایت جامعه اسلامی و مردم مشغول بودند. آن قدر بزرگوار و در نزد مردم با احترام بودند که حاکم ظالم آن دوران به نام منصور دوانیقی، طاقت نیاورد که امام زنده بماند و باز هم در بین مردم به امامت و هدایت آن ها بپردازد. به همین علت، روزی امام را به قصر خود دعوت کرد و بعد با حیله و فریب و با انگوری به زهر آغشته، امام را مسموم کرد و به شهادت رساند. امام در روز 25 ماه شوال سال 148 هجری قمری به شهادت رسید و بعد پیکر پاکش را در قبرستان بقیع، در کنار پدر گرامی اش به خاک سپردند. آن امام بزرگوار به شهادت رسید و از میان ما رفت، اما کلام و رفتار آن حضرت، همیشه سرمشق و الگوی مسلمانان جهان خواهد بود.
امام #صادق علیه السلام
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان حسین از من است
✅نگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله) به نوۀ کوچکش بود. حسین به دنبال بچهها میدوید. بچهها فریاد میزدند و فرار میکردند. یاران پیامبر(صلی الله علیه و آله) میخندیدند.
حسین(علیه السلام) از این سو به آن سو میدوید. مثل آهو جست میزد. حسین(علیه السلام) به دنبال پسری که بزرگتر از خودش بود و پیراهن سبز بلندی داشت، دوید. تا او را نگرفت، نایستاد. نوبت پسرک بود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلو رفت. نوهاش را صدا زد.
بچهها ایستادند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلوتر آمد. حسین(علیه السلام) که فهمید پدر بزرگ قصد دارد او را بگیرد، خندید و شروع به دویدن کرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) میدوید. بچهها دوستشان را تشویق میکردند. حسین(علیه السلام) به هر طرفی میرفت. از لابهلای مردها میگذشت. بچهها را دور میزد. گاه میایستاد و از پدر بزرگ میخواست اگر میتواند او را بگیرد.
پیامبر(صلی الله علیه و آله) نفسی تازه کرد. عبایش را به سلمان داد. بچهها فریاد میزدند و خوشحال بودند. حسین با سرعت میدوید. از این طرف کوچه به آن طرف میرفت. نفس نفس میزد. خسته شده بود؛ اما دوست داشت با پدربزرگ بیشتر بازی کند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) هم خسته شده بود. همه منتظر بودند، ببینند چه کسی برنده میشود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) پیر بود و حسین هفت، هشت سال بیشتر نداشت.
حسین (علیه السلام) کمی دورتر ایستاد. نفس عمیقی کشید. مردها گوشهای ایستاده بودند. بچهها روی دیوار خرابهای نشسته بودند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) قدمی پیش رفت. حسین به طرف دیگر کوچه نگاه کرد. باید از کنج دیوار فرار میکرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) فکر او را خواند. فوری جلو رفت. دستهایش را دراز کرد؛ اما فقط توانست گوشۀ پیراهن نوهاش را بگیرد. حسین با خوشحالی خندید. دلش نمیخواست بازی را ببازد. اما خسته شده بود. قصد داشت فوری برود و توی کوچه کناری بپیچد و به خانهشان برود که پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلو کوچه را گرفت.
حسین با سرعت دوید. نتوانست بایستد. پیامبر دستهایش را باز کرد. محکم او را گرفت. بلندش کرد. در آسمان او را چرخاند. حسین احساس کرد آسمان هم میچرخد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) او را روی شانهاش گذاشت. مقداری رفت. برگشت و پایینش گذاشت.
همه دور آنها حلقه زده بودند. مردها از چابکی حسین تعریف میکردند. حسین لبخند میزد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) دست زیر چانه او گذاشت. چشمان نوهاش از شادی برق میزد. لبهای نازک او را بوسید. موهای شانه کردهاش را نوازش کرد و گفت: «حسین از من است و من از او هستم. هر کس او را دوست داشته باشد، خدا دوستش دارد». بعد برخاست. از نوهاش خواست با دوستانش بازی کند.
بازی دوباره شروع شد. حالا همه میخواستند حسین(علیه السلام) را بگیرند. فریاد میزدند و میخندیدند و دنبال نوه پیامبر میدویدند.
#کودکان
#داستان
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
#پنجشنبه
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
قصه کودکانه ویژه شهادت حضرت رقیه(س)
پیشنهاد ما این است که در ایام شهادت حضرت رقیه(س) ؛ وقت کوتاهی را برای خواندن این داستان ها با فرزندانمان اختصاص بدهیم و با زبان شیرین کودکانه مفهوم های دینی نهفته در هر داستان را برای شان بازگو کنیم.داستان های زیر تنها یک نمونه و یک جرقه هستند. انتظار میرود والدین و مربیان گرامی با تدبیر خود به داستان پر و بال بدهد.
کودکی در کربلا
بچه ها! همه شما بارها و بارها داستانهای زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه السلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو میشناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت.
بچه ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیه السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگتراتون بخواید تا بیشتر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن.
کودک اسیر
بعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما میدونید. حتما تا حالا از بزرگتراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده میشد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام میرفت.
می بینید بچه ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بیرحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار میدادن. پس همه دستهامون رو به آسمون بلند میکنیم و از خدا میخوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله.
شهید کوچک
از توی خرابه های شام، صدای یه کودک به گوش میرسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود.
اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیهالسلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او
#داستان
#پنجشنبه
#کودکان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
قصه کودکانه ویژه شهادت حضرت رقیه(س)
پیشنهاد ما این است که در ایام شهادت حضرت رقیه(س) ؛ وقت کوتاهی را برای خواندن این داستان ها با فرزندانمان اختصاص بدهیم و با زبان شیرین کودکانه مفهوم های دینی نهفته در هر داستان را برای شان بازگو کنیم.داستان های زیر تنها یک نمونه و یک جرقه هستند. انتظار میرود والدین و مربیان گرامی با تدبیر خود به داستان پر و بال بدهد.
کودکی در کربلا
بچه ها! همه شما بارها و بارها داستانهای زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه السلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو میشناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت.
بچه ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیه السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگتراتون بخواید تا بیشتر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن.
کودک اسیر
بعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما میدونید. حتما تا حالا از بزرگتراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده میشد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام میرفت.
می بینید بچه ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بیرحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار میدادن. پس همه دستهامون رو به آسمون بلند میکنیم و از خدا میخوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله.
شهید کوچک
از توی خرابه های شام، صدای یه کودک به گوش میرسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود.
اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیهالسلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او
#داستان
#پنجشنبه
#کودکان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان به من بگو پدر
صدای پای بابا بود. اتاق ها پراز عطر گل محمدی شد. بابا تا فاطمه را دید، دست هایش را با مهربانی باز کرد و گفت: "سلام دختر عزیزم"
فاطمه(س) با خوش حالی جلو رفت تا دست او را ببوسد. بابا، صورت دختر بهتر از گلش را بوسید. حالش را پرسید. بعد نشست و به پشتی سادهی اتاقش تکیه داد.
گنجشکها روی درخت نخل جیک جیک کردند. مرغابیها در حیاط دنبال هم دویدند. فاطمه خواست پدر را صدا بزند. فوری فکر کرد چگونه صدایش کند. به او بگوید بابا یا صدایش بزند: «ای رسول خدا!»
به یاد مردم مدینه افتاد. مردم مدینه حضرت محمد(ص) را با احترام صدا نمیزدند. هر کس وقتی به ایشان میرسید میگفت: «ای محمد!» یا صدا میزد: «ای پسر عبدالله!»
خداوند به خاطر اینکه آنها پیامبرش را با احترام صدا بزنند، یک آیهی تازه فرستاد و به مردم گفت:«آنگونه که همدیگر را صدا میزنید، پیامبر را صدا نکنید.»
پس بهترین کلمه این بود: «ای رسول خدا!»
فاطمه(س) به پدر گفت: «ای رسول خدا!… میخواستم بگویم…»
لبخند لبهای حضرت محمد کمرنگ شد. با مهربانی نگاهش کرد و گفت: «فاطمه جان! این آیه دربارهی تو و فرزندانت فرستاده نشده است. تو از من هستی و من از تو. این آیه دربارهی مردم مغرور است.»
چشمهای فاطمه(س) درخشید. حضرت محمد(ص) ادامه داد: «دخترم! تو به من بگو پدر؛ زیرا قلبم شاد میشود و خدا هم از این کار تو خشنود میگردد.»
قلب فاطمه(س) آرام گرفت. او نشست و با شوق زیاد گفت: «پدر جان…!»
"نویسنده: مجید ملامحمدی"
#حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
💠پیراهن سبز بهشتی💠
شب عروسی فاطمه بود. او در خانه یک پیراهن ساده داشت. پدر برایش یک پیراهن نو آورد. فاطمه به آن نگاه کرد. پارچه ی نرم و لطیفی داشت. آن را کنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد. حضرت محمد(ص) به اتاق مردها رفت. اتاق فاطمه نزدیک در حیاط بود. در زدند.
-چه کسی در می زند؟
-یک نفر در را باز کند.
یکی از زن ها در را باز کرد. زنی با صدای شکسته اش گفت:« من فقیرم و لباسی ندارم که به تن کنم.»
فاطمه(س) وقتی صدای زن فقیر را شنید، گوشه ی در اتاق را باز کرد. زن فقیر گفت:« از خانه ی رسول خدا یک لباس کهنه می خواهم تا به تن کنم.»
دل فاطمه(س) به درد آمد. نگاهش اول به پیراهن نو افتاد؛ بعد به پیراهن ساده ای که در تنش بود. فکر کرد کدام یک را بدهد. پیراهن نو برای عروسی اش بود. یاد آیه ای در قرآن افتاد که می گفت:« هرگز به نیکی نمی رسید، مگر این که چیزی را که دوست دارید( به فقیران) ببخشید.»
فاطمه(س) فوری پیراهن نو را برداشت. پشت در رفت و با مهربانی، آن را به زن فقیر داد.
زن فقیر خندید. صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا کرد. بعد با خوش حالی زیاد از آن جا رفت.
وقتی خبر به حضرت محمد(ص) و حضرت علی(ع) رسید، آن ها از کار فاطمه(س) خوش حال شدند. طولی نکشید که جبرییل-فرشته ی بزرگ خدا- به خانه ی حضرت محمد(ص) آمد. خانه بوی بهشت گرفت. او پیراهن سبز و زیبایی جلوی حضرت گذاشت و گفت:« ای رسول خدا! خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد تا به فاطمه سلام برسانم و این لباس سبز بهشتی را برای او بیاورم.»
وقتی نگاه فاطمه به پیراهن سبز بهشتی افتاد گریه کرد. عطر بهشتی پیراهن، خیلی زود، زن ها را به اتاق فاطمه (س) کشاند.
#حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
آن شبِ مهتابی
ماه گفت: «بگذارید اول من تعریف کنم.»
ستارهها که هیجانزده بودند یکییکی به حرف آمدند:
- اول من میگویم!
- نه، من بهتر از شما میتوانم تعریف کنم.
- اما هیچکدامتان مثل من بلد نیستید بگویید. من از همهی شما به زمین نزدیکتر هستم.
خورشید خندید و گفت: «اصلاً هیچ کدامتان نگویید؛ چون من حوصلهی همهمهی شماها را ندارم. یا یک نفر یا هیچکدام!»
ماه خندید و گفت: «من نمیگویم؛ اما به نظرم ستارهی سهیل بگوید بهتر است.»
ستارهها دوباره همهمه کردند. خورشید و ماه خیره خیره نگاهشان کردند و خندیدند. کمی که گذشت خورشید صدایش را بلند کرد و گفت: «حواستان کجاست؟ دارد همه جای زمین از نور من روشن میشود. تا صبح نشده، برایم بگویید چه اتفاقی افتاده!»
ستارهها ساکت شدند. حالا همگی آنها به ستارهی کوچکی خیره بودند که تا به آن لحظه حرفی نزده بود. آنها همگی گفتند: «ستارهی صبح بگوید!»
ستارهی کوچک خندید و گفت: «شب بود. ما در دل آسمان، کنار هم بودیم و زمین را زیر پایمان پر نور میکردیم. ماهِ زیبا ناگهان همگی ما را صدا زد. بعد اتاق کوچکی را نشانمان داد. همان اتاقی که خیلی شبها نور خود را بر تنِ خاکی آن میریختیم. همان اتاقی که بوی خوبی از آن بلند بود.
من و ستارهها و ماه به طرف آن اتاق کله کشیدیم. صدای مهربانِ حسن، کودک دوستداشتنی امام علی علیه السلام گوشمان را نوازش داد. او در آن موقع شب بیدار بود. ماه گفت: «آرام باشید و خوب گوش کنید. حسن غرقِ گفتوگو با مادرش فاطمه سلام الله علیها است.»
حسن در رختخواب خود بیدار بود. مادر تازه نماز شب خوانده بود و داشت دعا میکرد. او آرام آرام اسمِ یکییکیِ همسایهها را میبرد و به حال آنها دعا میخواند. حسن چندبار در رختخواب خود، از این پهلو به آن پهلو شد. ماه زیبا از پشت پنجرهی اتاق، نور تازهای بر صورت مهربان او ریخت. حسن لحاف روی خود را کمی کنار زد و به مادر که رو به قبله نشسته بود نگاه کرد. او هنوز خوابش نبرده بود و صدای مهربان مادر را میشنید. مادر هنوز هم داشت در حق همسایهها دعا میکرد؛ همان همسایههایی که بعضیشان آدمهای تندخو و نامهربانی بودند و با رفتارهای بدشان، امام علی علیه السلام را آزار میدادند.
راز و نیاز مادر تا نزدیکیهای اذان صبح طول کشید. مادر در این مدت، یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند و از خدا چیزی بخواهد.
بعد از نماز صبح، حسن رو به مادر کرد و پرسید: «مادرجان! چرا دیشب، حتی یک بار هم برای خودت از خدا چیزی نخواستی و دائم برای دیگران دعا کردی؟»
فاطمه سلام الله علیها به گلِ روی حسن که زیباترین گل خانهاش بود خیره شد و جواب داد: «مگر نشنیدهای که اول همسایه، بعد خانه؟ پس باید اول به فکر دیگران بود و بعد به فکر خود!»
من و ماه و ستارهها، غرق در خوشحالی شدیم. دیدنِ روی زیبای اهل بیت برای ما شیرینتر از همهی آسمانها و منظومههاست.»
خورشید که بالهای طلاییاش را باز کرده بود به خانهی کوچک فاطمه سلام الله علیها و علی علیه السلام خیره شد و آرام آرام آنجا را بوسید.
این داستان از کتاب مژدهی گل انتخاب شده است.
مژدهی گل
داستانهایی از زندگی حضرت فاطمه زهرا س
نویسنده: مجید ملامحمدی
حضرت #فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
دعا برای همسایه
مادر هنوز بیدار بود و داشت بر روی سجاده اش دعا می خواند. حسن در رختخواب خود از این پهلو به آن پهلو غلتید، اما خوابش نبرد. ماه از پشت پنجره کوچک اتاق، صورتش را نوازش کرد.
خیره شد. او صدای آرام و دوست داشتنی مادر را به خوبی می شنید. اما با هر بار شنیدن، تعجبش بیشتر می شد.
یک دعا بیشتر از دعاهای دیگر بر زبان مادر می آمد. او دائم برای همسایه ها و مردم دعا می کرد. گاهی اسم تک تک آن ها را می برد و برایشان آرزوی سلامتی می کرد. گاهی هم از خداوند برای آن ها چیزهایی می خواست.
حسن آن قدر بیدار ماند تا این که نزدیکی های اذان صبح شد.
دوباره پلک باز کرد و از زیر روانداز به مادر چشم دوخت. مادر هنوز بر روی سجاده اش بود. حسن با خودش فکر کرد: مادر یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند یا از خداوند چیزی بخواهد، بلکه همه دعاهایش برای همسایه ها و دیگران بود! حسن کودک بود، به خواندن نماز علاقه زیادی داشت. او همراه مادر نماز خواند.
بعد از مادر پرسید: مادر جان، چرا وقتی که داشتی دیشب دعا می خواندی، حتی یک بار هم از خدا برای خودت چیزی نخواستی، بلکه برای دیگران دعا کردی!
نگاه مهربان حضرت زهرا سلام الله علیها به گل روی حسن افتاد.
مادر گفت: «حسن جان، مگر نشنیده ای که اول همسایه سپس خانه، پس باید اول به فکر دیگران بود و برایشان دعا کرد، بعد به فکر خود!».
باز هم حسن از حرف های زیبای مادر، درس تازه ای یاد گرفته بود.
حضرت #فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان حسین از من است
✅نگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله) به نوۀ کوچکش بود. حسین به دنبال بچهها میدوید. بچهها فریاد میزدند و فرار میکردند. یاران پیامبر(صلی الله علیه و آله) میخندیدند.
حسین(علیه السلام) از این سو به آن سو میدوید. مثل آهو جست میزد. حسین(علیه السلام) به دنبال پسری که بزرگتر از خودش بود و پیراهن سبز بلندی داشت، دوید. تا او را نگرفت، نایستاد. نوبت پسرک بود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلو رفت. نوهاش را صدا زد.
بچهها ایستادند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلوتر آمد. حسین(علیه السلام) که فهمید پدر بزرگ قصد دارد او را بگیرد، خندید و شروع به دویدن کرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) میدوید. بچهها دوستشان را تشویق میکردند. حسین(علیه السلام) به هر طرفی میرفت. از لابهلای مردها میگذشت. بچهها را دور میزد. گاه میایستاد و از پدر بزرگ میخواست اگر میتواند او را بگیرد.
پیامبر(صلی الله علیه و آله) نفسی تازه کرد. عبایش را به سلمان داد. بچهها فریاد میزدند و خوشحال بودند. حسین با سرعت میدوید. از این طرف کوچه به آن طرف میرفت. نفس نفس میزد. خسته شده بود؛ اما دوست داشت با پدربزرگ بیشتر بازی کند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) هم خسته شده بود. همه منتظر بودند، ببینند چه کسی برنده میشود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) پیر بود و حسین هفت، هشت سال بیشتر نداشت.
حسین (علیه السلام) کمی دورتر ایستاد. نفس عمیقی کشید. مردها گوشهای ایستاده بودند. بچهها روی دیوار خرابهای نشسته بودند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) قدمی پیش رفت. حسین به طرف دیگر کوچه نگاه کرد. باید از کنج دیوار فرار میکرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) فکر او را خواند. فوری جلو رفت. دستهایش را دراز کرد؛ اما فقط توانست گوشۀ پیراهن نوهاش را بگیرد. حسین با خوشحالی خندید. دلش نمیخواست بازی را ببازد. اما خسته شده بود. قصد داشت فوری برود و توی کوچه کناری بپیچد و به خانهشان برود که پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلو کوچه را گرفت.
حسین با سرعت دوید. نتوانست بایستد. پیامبر دستهایش را باز کرد. محکم او را گرفت. بلندش کرد. در آسمان او را چرخاند. حسین احساس کرد آسمان هم میچرخد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) او را روی شانهاش گذاشت. مقداری رفت. برگشت و پایینش گذاشت.
همه دور آنها حلقه زده بودند. مردها از چابکی حسین تعریف میکردند. حسین لبخند میزد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) دست زیر چانه او گذاشت. چشمان نوهاش از شادی برق میزد. لبهای نازک او را بوسید. موهای شانه کردهاش را نوازش کرد و گفت: «حسین از من است و من از او هستم. هر کس او را دوست داشته باشد، خدا دوستش دارد». بعد برخاست. از نوهاش خواست با دوستانش بازی کند.
بازی دوباره شروع شد. حالا همه میخواستند حسین(علیه السلام) را بگیرند. فریاد میزدند و میخندیدند و دنبال نوه پیامبر میدویدند.
#کودکان
#داستان
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
#پنجشنبه
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️داستان طلبه بدهکار و درخواست از امام حسین علیه السلام و دیدار با امام زمان (عجل الله فرجه)
👈با بیان آیت الله ناصری
#پنجشنبه
#مهدویت
#مربیان
#والدین
#نوجوانان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
کانال فرهنگی عمو روحانی👆
کانال تربیتی #گنجینه313 برگزار می کند:📢📢
🌷سردار دلها حاج قاسم سلیمانی:
((یکی از شئون عاقبت بخیری نسبت شما با #جمهوری_اسلامی و #انقلاب است.))
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔎دوره مهارت افزایی مربیگری( #یاران_انقلاب )🇮🇷
📱💻 به صورت مجازی
👈 ویژه مربیان کودک و نوجوانان
✅((آموزش روش های جذاب و متنوع اجرای برنامه های دهه فجر در فضای مجازی و حضوری ))😃
⬅️ اگر به دنبال #ایده های جذاب و برنامه های #هدفمند در رابطه با دهه فجر و انقلاب اسلامی برای اجرا در فضای مجازی و برنامه های حضوری هستید شرکت در این دوره کاربردی را از دست ندهید👌👌👌
👨🏫 مدرس :
استاد #حمید_محمدی
هزینه دوره با تخفیف ویژه #20هزار_تومان می باشد، مربیان محترمی که امکان پرداخت هزینه دوره را ندارند می توانند به صورت #رایگان در کلاس شرکت کنند.
🗓زمان : #پنجشنبه 7 بهمن 1400
⏰ساعت: 15 الی 17:30
📌جهت کسب اطلاعات بیشتر وثبت نام در این دوره مهارتی ،کلمه (یاران انقلاب) را به آیدی زیر ارسال کنید.👇
@M_alizadeh110
@M_alizadeh110
💠کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
هدایت شده از گل نرگس (آستان مقدس مسجد جمکران)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آهای کوه غیرت هوامون رو داری!؟
#مرد_میدان
#پنجشنبه
#سرود
#حاج_قاسم_سلیمانی
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
کانال گل نرگس
💠مرکز کودک و نوجوان مسجد مقدس جمکران💠
https://eitaa.com/joinchat/3728081020C9403578433