eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
112 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
133 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) بعد از شب نشینی حاضر شدیم که برویم هیئت هفتگی خیمه العباس. سعید آقا و همسرش هم با ما آمدند، معمولا برنامه هر هفته ما همین بود که بعد از شام چهار نفری می رفتیم هیئت. با خانم های دیگر بعد از پایان مراسم وسایل پذیرایی را آماده می کردیم. گعده های دوستانه بعد از هیئت هم عالم خودش را داشت، خانم ها طبقه بالا بودیم، آقایان هم در پیلوت ساختمان که به شکل حسینیه آماده کرده بودند. تا برویم هیئت و برگردیم ساعت از نیمه شب گذشته بود، از خستگی زیاد دوست داشتم زودتر به خانه برسیم. وقتی به کوچه خودمان رسیدیم پیرمرد همسایه که اختلال حواس داشت جلوی در نشسته بود. کار هر روزه اش همین بود، صندلی می گذاشت می نشست جلوی در، هر بار که از کنارش رد میشدیم حمید با احترام به او سلام می داد و رد می شد، حتی مواقعی که سوار موتور بودیم حمید موتور را نگه می داشت، بعد از سلام و احوال پرسی راه می افتادیم. آن شب هم خیلی گرم با پیر مرد سلام و احوال پرسی کرد، وقتی از او چند قدمی فاصله گرفتیم، گفتم: حمید جان لازم نیست حتما هر بار به این آقا سلام بدی،این پیر مرد اصلا متوجه نمیشه، چون اختلال حواس داره چیزی توی ذهنش نمی مونه. حمید گفت: «نه عزیزم! این آقا متوجه نمیشه من که متوجه میشم، مطمئن باش یه روزی نتیجه محبت من به این پیرمرد رو می بینی»، واقعا هم همین طور شد، یک روز سخت من جواب این محبت را دیدم! شهریورماه در قالب یک سفر دانشجویی به مشهدالرضا رفته بودم. برای سفرهایی که تنهایی می رفتیم نه حمید مشکل داشت نه من، چون از رفقای همدیگر و جمع هایی که بودیم اطمینان کامل داشتیم. تمام لحظاتی که در این سفر به حرم می رفتم یاد سفر ماه عسلمان افتادم. روزهایی که اشکها و لبخندهایش برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و شیرینی زیارت همراه حمید که هیچ وقت تکرار نشد. بعد از زیارت اول از صحن جامع رضوی با حمید تماس گرفتم، حسابی دل تنگ حمید شده بودم، صحبتمان حسابی گل انداخته بود، موقع خداحافظی گفتم: حمید روز جمعه است، نماز جمعه فراموشت نشه، توی خونه نمون، این طوری هم ثواب کردی هم وقت زودتر می گذره، از تنهایی اذیت نمی شی. خندید و گفت: «خبر نداری پس! با اجازت ما الآن با رفقا کنار دریاییم، کلی شنا کردیم، به سر و کله هم زدیم، نماز رو خوندیم، حالا هم داریم می ریم برای ناهار». تا من را سوار قطار کرده بود با رفقایش رفته بودند سمت شمال، از این مسافرت های یک روزه و پیش بینی نشده زیاد می رفت. تا ساعت هشت شب دریا بودند، دلم شور میزد، هر بار تماس می گرفت می گفتم: حمید دریا خطر داره، مسیر هم که شلوغه، زودتر برگردید روز آخر سفر بعد از زیارت وداع با دوستانم برای خرید سوغاتی به بازار رفتم. دوست داشتم برای حمید یک هدیه خوب بگیرم، بعد از کلی جستجو پیراهن چهارخانه آبی رنگی داخل ویترین مغازه چشمم را گرفت، همان را برای حمید خریدم. .
آموزشکده علمی اوج
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ۱۰۷ بعد از شب نشینی حاضر شدیم که برویم هیئت هف
✨﷽✨ seventh chapter ( ) 107 After spending the night, we got ready to go to the weekly meeting of Al-Abbas tent. Saeed Agha and his wife also came with us, usually this was our schedule every week that after dinner, four of us would go to the delegation. With the other ladies, after the ceremony, we were preparing the reception items. After the meeting, the friendly gatherings had their own world. The ladies were on the upper floor, and the men were in the pilothouse of the building, which they had prepared in the shape of a hall. By the time we went to the delegation and came back, it was past midnight, I was very tired and wanted to get home earlier. When we reached our alley, the elderly neighbor who had sensory impairment was sitting in front of the door.His daily work was the same, he would put a chair and sit in front of the door, every time we passed him, Hamid would greet him respectfully and pass, even when we were riding a motorcycle, Hamid would hold the motorcycle, after Greetings, we were on our way. That night, he greeted the old man very warmly. When we were a few steps away from him, I said: Hamid Jan, you don't have to say hello to this gentleman every time, this old man doesn't understand at all, because he has sensory impairment, nothing stays in his mind. Hamid said: "no my dear! This gentleman doesn't understand that I do, be sure that one day you will see the result of my love for this old man." It really happened, one hard day I saw the answer to this love! In September, I went to Mashhad Dalreza as part of a student trip. Neither Hamid nor I had any problems when we went alone, because we had complete confidence in each other's friends and the groups we were in.All the moments that I was going to the shrine during this trip, I remembered our honeymoon trip. The days when his tears and smiles remained in my mind forever and the sweetness of visiting with Hamid was never repeated. After the first pilgrimage, I called Hamid from the courtyard of Razavi Mosque. Hamid, it's Friday, don't forget Friday prayer, stay at home, this way you will be rewarded and time will pass faster, you won't be bothered by loneliness. He laughed and said: "You don't know then!" With your permission, now with my friends by the sea, we swam a lot, hit each other's heads, prayed, and now we are going for lunch." He had taken me on the train with his friends and had gone to the north.They were at sea until eight o'clock in the evening, I was heartbroken, every time he called I said: Hamid Darya is dangerous, the road is busy, return early On the last day of the trip, after the farewell pilgrimage, I went to the market with my friends to buy souvenirs. I wanted to get a good gift for Hamid, after a lot of searching, a blue checkered shirt caught my eye in the shop window, I bought the same for Hamid.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ 🔹‌ از فراقت چشم ها غرق باران می‌شود عاشق هجران کشیده زودگریان می‌شود 🔹‌ کوری چشم حسودانی که طعنه می‌زنند عاقبت می آیی ودنیا گلستان می‌شود.. 🔹 The eyes get drowned by the rain He falls in love with the protracted hijran 🔹 The blind eye of the jealous ones who taunt The end will come and the world will become Golestan. علمی اوج 💠@Amoozeshkadeowj
لا‌اله‌الاالله ۱۸.mp3
17.93M
مجموعه‌ صوتی ۱۸ در مسیر عشق، دو تا مانع بزرگ هست، که نمی‌گذارد انسان این مسیر را طی کند و به اُنس برسد. • این دو مانع چیست؟ • چگونه از میان برداشته می‌شود؟ @Ostad_Shojae علمی اوج 💠@Amoozeshkadeowj
لا‌اله‌الاالله ۱۹.mp3
13.03M
مجموعه‌ صوتی ۱۹ بعضی انسانها، برای خدا شرافت ویژه‌ای پیدا می‌کنند! ارزش بالاتری می‌یابند! آنوقت خدا برای این دسته از انسانها، یک چشم روشنی ویژه‌ای تدارک می‌بیند، و آنها را به سمتش هدایت می‌کند! • این انسانها چه کسانی هستند ؟ • این چشم روشنی ویژه‌ی خدا چیست؟ @Ostad_Shojae علمی اوج 💠@Amoozeshkadeowj
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از مشهد که برگشتم به استقبالم آمده بود، از نوع رفتار و صحبتش به خوبی احساس می کردم که این چند روز خیلی دل تنگ شده است. حال من هم دست کمی از حمید نداشت. خانه که رسیدیم همه چیز مرتب بود، برای ناهار هم ماکارونی گذاشته بود ولی به جای گوشت چرخ کرده گوشت خورشتی ریخته بود. گفت: پاقدم فرزانه خانوم میخواستم غذا اعیونی بشه! گوشت چرخ کرده چیه ریز ریز وقتی حمید جعبه پیراهن سوغاتی را باز کرد و لباس را پوشید دیدیم لباس برایش خیلی بزرگ است. گفتم: «حمید جان شانس نداری، با چه ذوقی کل بازار رو دنبال این پیراهن گشتم، ولی این سایزش خیلی بزرگ در اومده» گفت: چون تو خریدی خیلی هم خوبه، از فردا همین رو می پوشم. به هزار زور و زحمت حمید راضی شد پیراهن را از تنش دربیاورد، چون می دانستم حميد به هیچ وجه از خیر این پیراهن نمی گذرد رفتم سراغ صاحب خانه. آقای کشاورز صاحب خانه ما خیاط بود، یکی از پیراهن های قبلی حمید را با این پیراهن جدید به او دادم تا اندازه پیراهن را درست کند. ...
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) بعداز ظهر با اینکه خسته راه بودم و تازه از سفر برگشته بودم ولی وقتی حمید پیشنهاد داد که برویم بیرون دوری بزنیم نتوانستم نه بیاورم. بعد از چند روز دوری، قدم زدن کنار حمید آن هم در روزهای آخر تابستان واقعا دل نشین بود. یک عصر طولانی در حالی که هوا کم کم خنک شده بود و بوی پاییز می آمد، برگ چنارها کم کم داشتند زرد می شدند. صدای خش خش برگها زیر قدم های من و حمید خیلی دوست داشتنی بود. وسط راه به بستنی فروشی رفتیم، دو تا بستنی بزرگ گرفت، در واقع هر دو بستنی را برای خودش سفارش داد چون من معمولا همان دو سه قاشق اول را که می خوردم شیرینی بستنی دلم را میزد برای همین بقیه بستنی را به حمید می دادم. اما این بار مزاجم کشید و بستنی خودم را پا به پای حمید خوردم، از قاشق های پنجم ششم به بعد هر قاشقی که بر می داشتم حميد با چشم هایش قاشق را دنبال می کرد. وقتی تمام شد ظرف بستنی من را نگاه کرد، فهمید این بار نقشه اش برای خوردن بستنی بیشتر نگرفته است. گفت: تا ته خوردی؟ دلتو نزد؟ یعنی یه قاشق هم نگه نداشتی؟» با خنده گفتم: «ببخش عزیزم، مگه برای من نگرفته بودی؟ چند روز بود ندیده بودمت، الآن که برگشتم پیشت اشتهام باز شده، این بار دلم خواست تا آخر بخورم» لبخند زد، بلند شد و برای خودش دوباره سفارش بستنی داد! دو سه روز بعد که پیراهن حاضر شد خانم کشاورز مثل همیشه با تکیه کلام شیرین «مامان فرزانه» صدایم کرد، پیراهن را که داد گفت: دخترم سال قبل که ما محرم نذری داشتیم شما اذیت شدید، چون برای بار گذاشتن آش و غذای نذری مدام با حیاط کار داشتیم، حاج آقا گفتن اگر موافق باشید شما بیاید طبقه بالا ما بیایم طبقه پایین. موضوع جابجایی را با حمید در میان گذاشتم، موافق این تغییر بود، گفت: «از یه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا، هر روز این همه پله رو بالا پایین نمیرن، فقط بذاریم بعد از مسابقات کشوری کاراته که با خیال راحت جابجا بشیم. وقتی حمید عازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد خودم را با هر چیزی که می شد مشغول می کردم که کمتر دل تنگش باشم. سر نماز برای موفقیتش دعا می کردم، دل توی دلم نبود، سه روز مسابقات طول کشید، دوست داشتم حميد زودتر برگردد. ...
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) روز مسابقه هر کاری کردم نتیجه را به من نگفت. نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد، با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم، لنگ لنگان راه می رفت. با دقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی حمید هم پاره شده است، دیدن این صحنه آنقدر برایم عذاب آور بود که متوجه جوایز و مدال حمید نشدم. نفر سوم مسابقات کاراته کشوری نیروهای مسلح شده بود، از همان لحظه اول غرغر کردن من شروع شد: «چرا رقیبت کنترل نکرده؟ چرا البت پاره شده؟ این چه وضع مسابقه دادنه؟ حتما داور هم فقط تماشا می کرده». حمید جایزه اش را به من نشان داد و با خنده گفت: «مسابقه است دیگه، تو خودت این کارهای میدونی توی مسابقه از این اتفاقا زیاد می افته، من هم طرفمو خیلی زدم، حسابی از خجالتش در اومدم، ناراحت نباش» می دانستم برای دل خوشی من می گوید، چون حتى داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهد ضربه بدی به حریف بزند. دو تا از انگشت های پایش که ضربه خورده بود را با چسب اتوکلاو بستم و باندپیچی کردم، لب پاره اش را هم چند بار ضدعفونی کردم. دلم می خواست تا به دنیا آمدن برادر زاده هایش حمید کاملا حالش خوب بشود و اثری از این پارگی روی صورتش نماند. چند روز مانده به محرم اوایل آبان ماه به طبقه بالا اثاث کشی کردیم. دل کندن از فضایی که زندگی مشترکمان را در آن شروع کرده بودیم حتی به اندازه همین جابجایی برایم سخت بود. از گوشه گوشه این فضا خاطره داشتیم، با اینکه خانه کوچک بود ولی برای من تداعی کننده بهترین روزهای زندگی کنار حمید بود. از چند روز قبل وسایل را داخل کارتن چیده بودیم، روز اثاث کشی دانشگاه کلاس داشتم، وقتی برگشتم دیدم حمید به همراه صاحب خانه و پسرشان سه نفری تقريبا كل وسایل را جابجا کرده بودند. چون ساختمان خیلی قدیمی بود پله هایش باریک و ناجور بود، با هزار مشقت وسایل ما را برده بودند طبقه بالا و وسایل صاحب خانه را آورده بودند پایین. حمید معمولا دوست داشت این طور کارها را خودش انجام بدهد تا مزاحم کسی نشود، برای همین کسی را خبر نکرده بود. طبقه بالا مثل طبقه پایین کوچک بود با این تفاوت که پذیرایی را بزرگ تر درست کرده بودند ولی اتاق خوابش کوچکتر بود. دوازده تا پله می خورد تا پاگرد اول، بعد هم سه تا پله تا می رسید به طبقه دوم، درب ورودی یک در قدیمی بود که وسط در شیشه های رنگی کار شده بود. کف اتاق و پذیرایی از کاشی و سرامیک خبری نبود، همه را با گچ درست کرده بودند. با حمید تمام دیوارها و کف خانه را جارو زدیم، بعد دستمال کشیدیم و خشک کردیم. کار تمیز کردن اتاق که تمام شد یکسری کارتن کف اتاق ها انداختیم، بعد موکت ها را پهن کردیم و وسایل را چیدیم، داخل پذیرایی دو تا فرش شش متری انداختیم ولی باز فرش دوازده متری که داشتیم بلااستفاده ماند. آشپزخانه طبقه بالا کوچک بود، فقط یکی دو تا کابینت داشت برای همین خیلی از وسایل مثل سرویس چینی را با همان کارتن ها در پاگردی که می رفت برای پشت بام چیدم. پذیرایی این طبقه بزرگ تر بود برای همین بعضی از وسایل جهاز مثل میز ناهارخوری و میز تلفن را که خانه پدرم مانده بود به خانه خودمان آوردیم. روبروی در ورودی یک طاقچه قدیمی بود، گلی که حمید برای تولدم گرفته بود را همراه عکس حضرت آقا گذاشتیم. خانه ساده ای بود ولی پر از محبت و شادی، گاهی ساده بودن قشنگ است! ...
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از پله ها پایین برود چند باری یا الله می گفت تا اگر ورودی طبقه پایین باز بود حواسشان باشد. یک حدیث هم از امام باقر (ع) کنار در ورودی چسبانده بود که هر صبح موقع بیرون رفتن از خانه آن را می خواند. نقطه مشترک طبقه بالا با طبقه پایین صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می آمد. خانه ما در محله پرتردد قزوین یعنی خیابان نواب بود، داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه بود. تازه فصل امتحانات شروع شده بود، نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم، از بس سروصدا زیاد بود یک صفحه را پنج بار می خواندم ولی متوجه نمی شدم. از صدای بچه ها حواسم به كل پرت می شد و نمی توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم، کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم، گفتم: «اینجا جای درس خوندن نیست» دوره مجردی هم همین طور حساس بودم، گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم! این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت: «آروم باش خانم، آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو میزنی؟» با حرف هایش آرامم می کرد، کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است. موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن، چون این ساعت ها از سروصدای داخل کوچه خبری نبود. با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب ۶۰۰ صفحه ای را مرور کنم، بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم. وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم كل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است، گفتم حتما حمید اسپند دود کرده، ولی این دود خیلی بیشتر از یک اسپند دود کردن بود! با رفتن به آشپزخانه شصتم خبردار شد که حمید دسته گل به آب داده است. دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است، پرسیدم: «حمید این دود برای چیه؟ گوشه فرش آشپزخونه چرا سوخته؟»، جواب داد: «دوست داشتم تا قبل از این که تو بیای اسپند دود کنم، ولی یهو اسپند دونی از دستم روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت». دعوا کردن هایم بیشتر حالت شوخی و خنده داشت، گفتم: چشمم روشن، تو جهازم رو ناقص کردی، باید جفت همین فرش رو بخری. سوختن فرش به کنار، تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره هابیرون می دادم، هر کس می آمد خانه ما فکر می کرد کل خانه آتش گرفته است. ...