❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_سیزدهم
🔵 چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه.
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. "
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
آموزشکده علمی اوج
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_سیزدهم 🔵
❃↫✨ "In the name of the Lord of the Martyrs and the Righteous"✨↬❃
#Sheena's_girl_novel 🌷🍃
✫⇠ #Part 13
A few days have passed since that incident. It was a spring morning. I was standing in the yard. Our yard was very big. There was a room around him. It had two doors; One door opened to the street and the other door to the garden which we called garden.
The garden was full of cherry trees. It hit me to go there. The garden was green and beautiful. The trees were sprouting and their small leaves were shining under the pleasant spring sun. After going through a cold winter, it was a pleasure to see this green nature and pleasant weather. Once I heard a voice. It was as if someone was calling me from behind the trees. At first I was scared and fell, when I listened a little, the sound became clearer and then someone jumped from the short wall behind the trees into the garden. As I was about to make a move, a shadow ran from the wall and stood in front of me.I couldn't believe it. It was Samad. He greeted happily. I was confused. I moved my tent over my head. I lowered my head and without saying a word or even responding to his greeting, I had two legs, I borrowed two and ran in the yard and divided the stairs into two and went into the room and locked the door from you.
Samad was waiting for a while. When he saw that there was no news of me, he went straight to my brother's wife and complained about me and said: "It seems that Kadam doesn't love me at all."
💟 continues.✒️
Author: #Behnaz_Zarabi_zadeh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷
✫⇠ #قسمت_چهاردهم
🔵 من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت."
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
آموزشکده علمی اوج
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷 ✫⇠ #قسمت_چهاردهم
❃↫✨ "In the name of the Lord of the Martyrs and the Righteous"✨↬❃
✫ #Sheena_girl_novel 🌷
✫⇠ #fourteenth episode
🔵 I have taken a leave from the base with a thousand punishments, just to come see Gad and have a few words with him. I guarded the garden of their house for several hours until I found him alone. Unfairly, he did not even answer my greetings. When he saw me, he ran away and left."
Around noon, I saw Khadija come to our house and said, "Walk! Come help me in the evening. I have guests, I am alone."
I went to their house in the evening. He was cooking dinner. I went to help him. Unaware that Khadija had planned for me. As soon as they gave the Maghrib call to prayer and it got dark, I saw the door open and Samad came. I was blasphemed by Khadijah. I said: "If Mom and Haj Agha find out, they will kill both of us."
Khadijah laughed and said: "If your mouth is tight, no one will understand." He is not home tonight. Gone to the ground, watering.»
After I calmed down a bit, I looked at him. Why was it like this?! He was bald. Khadija complimented her and came to the room where I was. He greeted I could not answer it again. I got up without saying anything and went to that one room. Khadija called me. I did not answer. A little later, they came with Samad to the room where I was. Khadija told me by pointing her eyes and eyebrows that I am not doing the right thing. Then he left the room. I stayed and Samad.
💟 continues.✒️
Author: #Behnaz_Zarabi_zadeh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷
✫⇠ #قسمت_پانزدهم
🔵 کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
آموزشکده علمی اوج
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷 ✫⇠ #قسمت_پانزدهم
❃↫✨ "In the name of the Lord of the Martyrs and the Righteous"✨↬❃
✫ #Sheena_girl_novel 🌷
✫⇠ #episode_fifteen
🔵 I walked a bit here and there and got up to escape from under his heavy gaze, he stood in the middle of the door frame, opened his hands and blocked my way. He said with a smile: "Where?! Why are you running away from me?! Sit down, I'm working with you."
I lowered my head and sat down. He also sat down; Of course, very far from me. Then he started talking a little. He said he would like my wife to be like this. It should not be like that. He said: "For now, I am a soldier and when my service is over, I want to go to Tehran to find a proper job." Seeing the worry on my face, he said: "Maybe I should stay here in Qaish."
About his job, he said that he is a cement worker and he can work better in Tehran.
I had lowered my head. I didn't say anything. Samad was also talking a little. Finally, he got angry and said: "Say something too." Say something to please me.»
I had nothing to say. I was holding my tent tightly under my throat and staring at the opposite room. When he saw that his efforts to make me talk were useless, he started asking questions himself. He asked: "Where would you like to live?"
I did not answer. He did not give up. He asked: "Do you want to live with my mother?"
I finally spoke; But only one word: "No!" Then silence.
💟 continues.✒️
Author: #Behnaz_Zarabi_zadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : يا مَعشَرَ الشِّيعَةِ ، إنّكُم قد نُسِبتُم إلَينا ، كُونُوا لَنا زَينا ، و لا تَكُونُوا عَلَينا شَينا
[مشكاة الأنوار : 134/305]
🏴 امام صادق عليه السلام : اى گروه شيعيان! شما منسوب به ما هستيد. پس مايه زينت ما باشيد، و مايه زشتى (بد نامى) ما نباشيد.
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷
✫⇠ #قسمت_شانزدهم
🔵 وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده