#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_نهم🎬:
چند روز از حادثه گم شدن کیسان گذشته بود، صادق و خانواده اش به شهرستان مراجعه کرده بودند، صادق همانطور که مشغول کار خودش بود پیگیر پیدا کردن کیسان هم بود، او توانسته بود شماره ای که کیسان در محل خدمتش به همکاران داده بود پیدا کند تا از طریق آن رد کیسان را بزند، که متاسفانه آن شماره همزمان با گم شدن کیسان از دسترس خارج شده بود.
حالا تمام امید صادق و تیمش، چهره نگاری و کنترل مرزهای زمینی و هوایی بود تا لااقل مانع خروج او از کشور شوند.
رؤیا هم به روستا مراجعه کرده بود و بعد از اتمام کارش همچون همیشه با سرعت به طرف ماشینش حرکت کرد، او باید زودتر خودش را به شهر میرساند و هدی را از مهد کودک تحویل می گرفت، رؤیا حس کرده بود این روزها حال صادق مانند قبل نیست، از همیشه کم حرف تر شده بود و بیشتر ساکت بود و در افکارش غوطه ور بود و رویا تمام این حرکات را پای دوباره از دست دادن برادرش می دانست، برادری که بعد از سالها از وجودش مطلع می شود و خیلی زود دوباره گم می شود.
رویا که زنی فهمیده بود، برای همین سعی می کرد همه جور هوای صادق را داشته باشد و این روزها زودتر از همیشه خود را به شهر می رساند تا قبل از رسیدن صادق، به خانه برسد و خانه را صفایی دیگر دهد.
رؤیا در ماشین را باز کرد که با صدای خانم مؤیدی به عقب برگشت: رؤیا خانم...رؤیا خانم میشه امروز منم باهاتون بیام شهر؟!
رؤیا خنده ای کرد و گفت: من که دارم میرم، خوب تو هم بیا، میترسی ماشین دردش بیاد؟!
خانم مؤیدی چادر را روی سرش مرتب کرد و جلو آمد و هر دو سوار ماشین شدند.
رؤیا همزمان با روشن کردن ماشین گفت: من فکر می کردم چون اول هفته تعطیل شده یه جوری جایگزینی برا خودت جفت و جور می کنی و تا آخر هفته مشهد ور دل مامان بابات می مونی!
مؤیدی سرش را پایین انداخت و همانطور که با لبهٔ پایین مقنعه اش بازی می کرد گفت: من می خواستم تا آخر هفته بمونم و اصلا این هفته مشهد نرم اما یه موضوع پیش اومد که مجبور شدم بیام و امروز به خانم ستاری سپردم جام را پر کنه و دیگه الان میام شهر تا از اونجا برم مشهد و تا آخر هفته نمیام.
رؤیا که زنی تیز بین بود خنده ریزی کرد و گفت: چی شده بلا؟! خبری هست که ما نمی دونیم؟! نکنه قراره بری قاطی مرغا هااا؟!
خانم مؤیدی همانطور که سرخ و سفید میشد گفت: ه...هنوز نه به داره و نه به باره ...حالا کو تا بشه؟!
رؤیا با دست پشت شانه خانم مؤیدی زد و گفت: معلومه طرف دلت را برده و نگرانی که جور نشه درسته؟!
مویدی سرش را بالا گرفت و گفت: از کجا فهمیدی؟!
رؤیا چشمکی زد و گفت: بابا ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم، حالا مگه طرف چشه که میترسی نشه؟! اگر پسر خوبی هست و به دلت نشسته چرا نگرانی؟!
مؤیدی آه بلندی کشید و گفت: خیلی پسر خوبیه، هم تحصیلاتش عالیه، هم خوشگله، هم کار خوب داره، تازه با پدرمم صحبت کرده اما...اما...پدرم میگه بی کس و کاره و همین منو میترسونه...
رؤیا چشماش را ریز کرد و گفت: بی کس و کار؟! یعنی چه؟! میگی تحصیلات خوب داره و شغلشم خوبه خوب آدم بی کس و کار اینهمه موهبت نداره و بعد انگاری چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: نکنه...نکنه از بچه های بهزیستی هست؟!
مؤیدی سرش را تکان داد و گفت: نه!
انگار پدر و مادرش مردن و خودشم تازه از خارج اومده...
رؤیا نگاهی با تعجب به او کرد و گفت: بارک الله...از خارج اومده اونموقع تو رو کجا دیده؟ اصلا چکاره است...
مویدی که رنگ به رنگ میشد با خنده و خجالت گفت: ف...فک کنم شما هم دیده باشینش...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_نهم🎬: چند روز از حادثه گم شدن کیسان گذشته بود، صادق و خانواده اش به شهرستان
#Dest_Taqdeer2
#29th_Episode🎬:
A few days had passed since the incident of Kisan's disappearance, Sadegh and his family had gone to the city. As he was busy with his work, Sadegh was also trying to find Kisan. He was able to find the number that Kisan had given to his colleagues at his place of work. to trace Kisan through it, which unfortunately was out of reach at the same time as Kisan was lost.
Now Sadiq and his team's only hope was to paint his face and control the land and air borders to at least prevent him from leaving the country.Roya had also visited the village and after finishing his work, he moved quickly towards his car as usual, he should have reached the city earlier and picked up Hoda from the kindergarten, Roya had felt that Sadek was as honest as before. No, he was less talkative than usual and was more silent and immersed in his thoughts, and Roya considered all these movements to be the reason for the loss of his brother again, a brother who is known about his existence after many years and soon disappears again. to be
A woman who understood the dream, that's why she tried to be honest with Sadiq and these days she reaches the city earlier than usual so that she can get home before Sadiq arrives and clean the house.
Roya opened the car door and came back with Mrs. Muayidi's voice: Mrs. Roya.Miss Roya, can I come to the city with you today?!
Roya laughed and said: I'm going, so come too, are you afraid that the car will hurt?!
Mrs. Muayidi arranged the tent on her head and came forward and both of them got into the car.
At the same time as turning on the car, Roya said: I thought that since the first of the week is closed, you will find a replacement for yourself and stay with your mom and dad in Mashhad until the end of the week!
Muayidi lowered his head and as he played with the lower edge of his mask, he said: I wanted to stay until the weekend, and Mashhad is soft this week, but something happened that I had to come, and today I entrusted Mrs. Satari to fill the cup. And now I'm coming to the city to go to Mashhad and I won't come until the weekend.
Roya, who was a sharp-sighted woman, laughed and said: "What's wrong?" Is there news that we don't know?! Aren't you going to go to the chicken coop?!
Mrs. Muayidi said as she turned red and white: "H. Still neither to him nor to him."Now, who will it be?!
Roya patted Mrs. Muaydi's shoulder with her hand and said: "Obviously, he has taken the side of your heart and you are worried that it won't work out, right?"
Mavidi raised his head and said: How did you know?!
Roya winked and said: "Dad, we tore two shirts more than you, now isn't it the side of the eye that is afraid?" If he is a good boy and he is in your heart, why worry?!
Muayidi sighed loudly and said: He is a very good boy, he has excellent education, he is beautiful, and he has a good job.
Roya narrowed his eyes and said: No one and no work?! What does that mean?! You say that he has a good education and that I have a good job. Well, a person without someone and a job does not have so much talent, and then as if something came to his mind, he said: "No. No, is he one of the welfare children?"
Muayidi shook his head and said: No!
It's like his parents died and I just came from abroad.
Roya looked at him with surprise and said: God bless.He came from abroad, where did he see you then? What is he doing at all?
Mavidi, who was blushing, said with a laugh and embarrassment: F. I think you have seen it too.
👈 #continues
#novel #hands_of_destiny
The second season
✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini"
#Oj scientific school
💠 @Amoozeshkadeow
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی🎬:
مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت: همین..همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش..
رؤیا ناگهانی پایش را روی ترمز گذاشت و همانطور که ناباورانه لبخند می زد گفت: چی گفتی تو؟! وای ژاله جان درست شنیدم؟! دکتر محرابی، همین پزشک جهادی؟!
ژاله که از حرکت رؤیا متعجب شده بود گفت: آره، چطور مگه؟!
رؤیا دوباره ماشین را به راه انداخت و همانطور که از ته دل می خندید گفت: هیچی باورم نمیشه اینقدر زبل باشی که همچی دکتر خوش تیپ و ماهری را تور کرده باشی و بعد انگار اختیار حرکاتش دست خودش نبود، لپ گلگون ژاله را با انگشتش فشار داد و گفت: خیییلی برات خوشحالم، یعنی ژاله جان خیلی خوشحالم، کاش ما هم دعوت می کردی توی مراسم هااا
ژاله آه کوتاهی کشید و گفت: من میگم شاید بابام مخالفت کنه و اصلا حرکات بابام میگن شاید جواب رد بده اول راهی و تو میگی منو دعوت کن؟!
رؤیا که توی ذهنش دنبال راهی برای گرفتن بیشتر اطلاعات بود، لحظاتی ساکت شد و ژاله هم به گمان اینکه رؤیا از این واقعه متاسف است و سکوت اختیار کرده نگاهش را از شیشه به بیرون دوخت.
رؤیا در ذهنش مدام اسم کیسان اکو میشد و اینقدر خوشحال بود که دوست داشت الان ژاله کنارش نبود و زنگ میزد و این خبر را به صادق و آقا مهدی میداد و با امدن نام پدر شوهرش فکری مانند جرقه از ذهنش گذشت.
پس با سیاستی که مخصوص خودش بود گفت: تو دلت گیر این دکتره هست درسته؟!
ژاله آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
رؤیا گفت: ببین من راه حلی برای این کار دارم، که اگر پایه باشی و مو به مو گفته هام را انجام بدی راحت به مراد دلت میرسی.
ژاله با حالت سؤالی نگاه کرد و گفت: مثلا چکار کنم؟!
رؤیا شمرده شمرده گفت: ببین من یه پدر شوهر دارم مااااه، گل، اصلا بلبل
می تونم ازش بخوام به عنوان یکی از اقوام داماد همراه آقای محرابی بیاد، البته اینم بگم طرف سرهنگ هست اما دیدم دستش به کار خیره و من میتونم طوری موضوع را بگم که قانعش کنم فقط میمونه این وسط تو به کیسا ...و حرفش را خورد و ادامه داد: به دکتر محرابی بگی که فلانی همراهت میاد و هماهنگ باشه...
ژاله که باورش نمیشد به این راحتی معضلش حل بشه، چشماش برقی زد و گفت: مگه میشه؟!
رؤیا با لحنی قاطع همانطور که چشمکی میزد گفت: چرا نشه بانو؟!
ژاله دست های عرق کرده اش را بهم مالید و گفت: م...م..من روم نمیشه به دکتر بگم، آاااخه...
رؤیا نگاهی به ژاله کرد، ماشین را بغل جاده متوقف کرد و رویش را کاملا به ژاله کرد و همانطور که گوشی اش را از روی داشبرد برمی داشت گفت: بهت حق میدم، اما امروز اراده کردم، خودم یک تنه کاری کنم که ژاله جونم را عروس کنم اما به شرطی براعقدت کل خانواده ام را دعوت کنی و بعد صفحه گوشی را باز کرد و به طرف ژاله داد و گفت: شمارش را بگیر
ژاله با تعجب سرش را تکان داد و گفت: شماره کی را؟!
ژاله ابرویش را بالا داد و گفت: شماره دلبر جان را دیگه و اجازه نداد ژاله اعتراضی کند و گفت: بگیر دیگه، تا نگیری دست بردار نیستم.
ژاله که انگار توی عمل انجام شده قرار گرفته بود و از طرفی خودش هم دلش می خواست این کار به همین شکل. انجام بشه، شماره کیسان را گرفت و گوشی را به رؤیا داد، با خوردن اولین بوق، رؤیا از ماشین پیاده شد و ژاله را که در استرس دست و پا میزد تنها گذاشت.
بعد از چند دقیقه رؤیا درحالیکه انگار کل صورتش از شادی می خندید سوار ماشین شد و رو به ژاله که صورتش به عرق نشسته بود کرد و بشکنی زد و گفت: وقتی کار دست رؤیاخانم باشه همه چی اوکی اوکی هست
ژاله با لکنت گفت:چ...چ.چی شد؟! چی گفتی؟!
رؤیا ماشین را روشن کرد و گفت: حالا بعدش مفصل از خودش بپرس، گفتم همکار خانم خانما هستم و از راز درونش باخبرم و گفتم که متوجه شدم که ژاله خانم از چی نگران هست و بعد پیشنهادم را خیلی سیاستمدرانه و محترمانه دادم، طرف انگار خودش هم ترس از تنها اومدن داشت و با آغوش باز پذیرفت و قرار شد قبل از آمدن به خانه شما یه جا با پدر شوهر بنده قرار بزارن و همدیگه را ببینن با هم بیان و منم باید هماهنگ کننده باشم هااا
ژاله نفس راحتی کشید و همانطور که با محبتی عمیق چهرهٔ رؤیا را نگاه می کرد گفت: خدا را شکر! تو چقدر خوبی رؤیا خانم...
رؤیا توی دلش گفت: آره والا جاری هستن جاری های این دوره و لبخند ریزی زد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی🎬: مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت: همین..همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش.. رؤ
#Dest_Taqdeer2
#Episode 30🎬:
Muayidi lowered his head and said: That's it. The same doctor Mehrabi we went to see.The dream kept echoing the name of Kisan and he was so happy that he wished Jaleh wasn't by his side and called and told Sadiq and Agha Mehdi this news, and when his father-in-law's name came, a thought crossed his mind like a spark.
So, with his own policy, he said: You are in love with this doctor, right?!
Jaleh swallowed and nodded his head in approval.
Roya said: Look, I have a solution for this, if you are basic and do what I say, you will easily get what you want.
Jaleh looked with a questioning expression and said: For example, what should I do?!
Ruya Shemredeh said: Look, I have a father-in-law, Maaaah, flower, nightingale at all
I can ask him to come with Mr. Mehrabi as one of the groom's relatives, of course, he is on the side of the colonel, but I saw that he was staring at work and I can explain the matter in a way that will convince him, but he will stay in the middle of this.And he took what he said and continued: Tell Dr. Mehrabi that so-and-so will come with you and be coordinated.
Jhaleh, who could not believe that his problem could be solved so easily, his eyes lit up and said: Is it possible?!
Roya said with a decisive tone as she blinked: Why not, lady?!
Jaleh rubbed his sweaty hands and said: I can't tell the doctor.
Roya looked at Jaleh, stopped the car on the side of the road and turned his face completely to Jaleh, and as he took his phone from the dashboard, he said: I give you the right, but today I decided to do something to make Jaleh my life. I will marry you, but on the condition that you invite my whole family to your wedding.
Jale shook his head in surprise and said: Whose number?!
Jaleh raised his eyebrows and said: "Delbar Jan's number" and did not allow Jaleh to protest and said: "Take it, I won't stop until you get it."Jaleh was placed in the act as if it was done, and on the other hand, he wanted it to be done in the same way. To be done, he took Kisan's number and gave the phone to Roya, after hearing the first horn, Roya got out of the car and left Jaleh, who was struggling in stress, alone.
After a few minutes, Roya got into the car while her whole face seemed to be smiling with joy and turned to Jaleh, whose face was covered in sweat, and said: "When the work is done, my Roya Khan, everything will be fine."
Jale stammered: "Ch.ch."What happened?! What did you say?!
Roya turned on the car and said: Now ask her in detail later, I said that I am a colleague of Mrs. Khanama and I know her inner secret and I said that I understood what Mrs. Jaleh was worried about and then I gave my offer very politely and respectfully, as if she was herself. He was also afraid of coming alone, so he accepted with open arms, and it was agreed that before coming to your house, they should make an appointment with my father-in-law and see each other, talk to each other, and I should be the coordinator.
Jale breathed a sigh of relief and as he looked at Roya's face with deep love, he said: Thank God! How good you are, my dream lady.
Roya said in her heart: Yes, the currents of this era are flowing and she smiled.
👈 #continues
#novel #hands_of_destiny
The second season
✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini"
#Oj scientific school
💠 @Amoozeshkadeow
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_یکم🎬:
رؤیا با اینکه برنامه ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر رسید چون اول هدی را از مهدکودک برداشت و بعد ژاله را به ایستگاه ماشین های مشهد رساند و درست همزمان با محمد هادی به خانه رسید.
مادر و دختر و پسر همزمان وارد خانه شدند و محمد هادی همانطور که هدی را بغل می کرد و داخل ساختمان می شد نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان امروز دیر رسیدی اما به نظرم خیلی سرحال میای هااا
رؤیا لبخندی زد و گفت: مورد داره، اما فعلا چیزی نمی گم بزار بابات بیاد، فک کنم مجبور بشیم بریم یه سر تا مشهد.
محمد هادی گفت: مامان من عصر کلاس زبان دارم هااا، بعدم همین دیروز از مشهد اومدیم، مگه چه خبره اونجا؟!
رؤیا گفت: خیلی خبرا...حالا تو خواستی بمون ما نهایت تا آخر شب میایم دیگه یه ساعت و نیم راه بیشتر نیست که...
محمد هادی گفت: باشه اما شرط داره، شرطشم اینه که...
در همین حین در هال باز شد و چهرهٔ خستهٔ صادق که انگار خسته تر از قبل به نظر می رسید توی چارچوب در ظاهر شد.
هدی بدو خودش را جلوی در رساند و با زبان شیرین کودکی شروع به شیرین زبانی کرد، صادق بر خلاف همیشه که تا هدی جلوش میرفت ،بغلش می کرد و به هوا میدادش و کلی بخند بخند می کردند، دستی روی موهای هدی کشید و گفت: سلام خوشگلم و بعد با صدایی آهسته جواب سلام رؤیا و محمد هادی را داد و یک راست به سمت کاناپه سه نفره رفت و خودش را روی کاناپه انداخت.
وقتی صادق این حال میشد، یعنی یک اتفاق بد افتاده..
محمد هادی با نگاهش از مادر می پرسید چه شده و رؤیا همانطور که شانه ای بالا می انداخت به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کن و با اشاره چشم و ابرو به محمد هادی فهماند که لباسش راعوض کند و بیرون بیاید.
رؤیا خیلی زود از اتاق بیرون آمد به سمت آشپز خانه رفت و قابلمه ماکارونی را از یخچال بیرون آورد و روی گاز گذاشت، زیرش را روشن کرد و شعله را کم کرد و رفت توی هال، کنار کاناپه ای که صادق روی ان خوابیده بود نشست و همانطور که با موهای صادق بازی می کرد گفت: چی شده صادق؟!
صادق چشماش را همچنان بسته نگه داشت و چیزی نگفت...
رؤیا که می خواست صادق را از این حال دربیاره گفت: بیا زودتر آشپزخونه غذا بخوریم به نظرم لازمه یه سر تا مشهد بریم.
صادق مثل فنر از جاش بلند شد و گفت: مامان رقیه موضوع را بهت گفته؟!
رؤیا با تعجب گفت: کدوم موضوع؟!
صادق آه بلندی کشید و گفت: خوب همین موضوع که به خاطرش می خوای بری، اومدن آقا عباس و پیدا شدن نفیسه...
رؤیا با دو دست جلوی دهانش را گرفت و گفت: وای خدایا شکرت، نفسیه پیدا شده؟! یعنی بعد از چند سال پیدا شده؟! وای خدایا شکرت و بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت: کمیل چی؟! کمیل هم هست.
صادق که انگار در این عالم نیست مثل یک روح لب زد و گفت: آره استخوان های نفیسه و کمیل تو بغل هم توی یک گور دسته جمعی توی یه روستا نزدیک موصل پیدا شدن...
دنیا دور سر رؤیا شروع به چرخیدن کرد و گفت: وای من! خدا به داد دل آقا رضا و عباس و رقیه برسه...
اشک رؤیا شروع به تکاپو افتاد او یاد نفیسه این دختر زیبای عرب که از اقوام عباس بود و با رضا ازدواج کرده بود افتاد.
دختر مهربانی که زبان فارسی را شکسته اما شیرین صحبت می کرد و توی یه سفر که برای دیدار از اقوامش به همراه برادرش ناصر به عراق رفته بود نا پدید شد و همان موقع گمانه زنی ها این بود که در چنگ داعش اسیر شدند و الان....
رؤیا با شنیدن قصهٔ غصهٔ نفیسه و کمیل، همسر و فرزند رضا، داستان پیدا شدن کیسان را فراموش کرد بگوید و همانطور که اشک می ریخت گفت: نفیسه اینا الان کجان؟!
صادق که مشخص بود بی صدا اشک ریخته، دماغش را بالا کشید و گفت: همونجا توی عراق دفنشون کردن، اما هنوز موضوع را به رضا نگفتن، باید خودمون بریم و کنارشون باشیم.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_یکم🎬: رؤیا با اینکه برنامه ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر ر
#Dest_Taqdeer2
#Episode 31🎬:
Although Rouya had planned to come home earlier than usual, he arrived later because he first picked up Hoda from the kindergarten and then took Jale to the Mashhad bus station and arrived home at the same time as Mohammad Hadi.
The mother, daughter and son entered the house at the same time, and Mohammad Hadi looked at his mother as he was hugging Hadi and entered the building and said: "Mom, you arrived late today, but I think you are very cheerful."
Roya smiled and said: "There is a case, but I don't know anything right now. Let your father come. I think we will have to go to Mashhad."
Mohammad Hadi said: "Mom, I have a language class in the evening. After all, we just came from Mashhad yesterday. What's going on there?"
Roya said: "Good news. Now you want to stay. We will come by the end of the night. It's not more than an hour and a half away."
Mohammad Hadi said: OK, but there is a condition, my condition is thatAt the same time, the hall door opened and Sadiq's tired face appeared in the door frame, looking even more tired than before.
Hoda Bedou reached in front of the door and began to speak sweetly with the sweet language of a child. Unlike usual, Sadiq walked up to Hoda, hugged her and gave her to the air, and they laughed and laughed. He ran a hand on Hoda's hair and said: Hello, beautiful, and then in a low voice, he answered the greetings of Roya and Mohammad Hadi and went straight to the three-person couch and threw himself on the couch.
When this happens, it means something bad happened.
Mohammad Hadi was asking his mother what happened with his eyes, and Roya, shrugging his shoulders, went to his room to change his clothes, and by pointing his eyes and eyebrows, he told Mohammad Hadi to change his clothes and come out.Roya came out of the room very soon, went to the kitchen and took out the pot of pasta from the fridge and put it on the gas, lit it and turned down the flame and went to the hall, sat next to the couch where Sadiq was sleeping and As he was playing with Sadeq's hair, he said: What happened, Sadeq?!
Sadeq kept his eyes closed and said nothing.
Roya, who wanted to get Sadiq out of this situation, said: Let's eat in the kitchen as soon as possible, I think we should go to Mashhad.
Sadegh got up like a spring and said: Did Ruqiya's mother tell you about this?!
Roya said in surprise: "Which subject?"
Sadegh sighed and said: Well, the reason why you want to leave is the arrival of Agha Abbas and the discovery of Nafisa.
Roya covered her mouth with both hands and said: "Oh, thank God, Nafsiya has been found?" I mean, it was found after how many years?! Oh God, thank you, and then as if he remembered something, he said: Kamil, what?! Kamil is also there.Sadiq, as if he is not in this world, smiled like a ghost and said: Yes, Nafisa's and Kamil's bones were found in a mass grave in a village near Mosul.
The world began to spin around Roya's head and said: Oh my! May God bless the hearts of Agha Reza, Abbas and Ruqiya.
Roya's tears began to flow, he remembered Nafisa, this beautiful Arab girl who was from Abbas's family and married to Reza.
A kind girl who broke the Persian language but spoke sweetly and disappeared during a trip she went to Iraq with her brother Nasser to visit her relatives and at that time there were speculations that she was captured by ISIS and now.After hearing the sad story of Nafisa and Kamil, Reza's wife and child, Roya forgot to tell the story of finding Kisan and as she was crying, she said: Where is Nafisa now?!
Sadiq, who was clearly crying silently, raised his nose and said: They buried them right there in Iraq, but they didn't tell Reza about it yet, we have to go and be with them.
👈 #continues
#novel #hands_of_destiny
The second season
✍ the author; Tahira Sadat Hosseini
#Oj scientific school
💠 @Amoozeshkadeow
🏴ماجرای یک بوسه!
💢اولین جلسه کنفرانس بینالمللی حمایت از انتفاضه بود. پس از سخنرانی، هنگامی که آقا در حال عبور از سالن کنفرانس بود، #سیدحسن_نصرالله، خودش را به آقا رساند و دست ایشان را بوسید. برایم کمی تأمل برانگیز بود. یک روز بعد که به دیدار #سید_حسن_نصرالله رفتم، قضیه را پرسیدم.
💢سیدحسن گفت: امسال رسانههای جهانی مرا به عنوان "مرد سال" نامیدهاند و در کشورهای عربی نیز عنوان "موفقترین رهبر جهان عرب" را به من دادهاند. دیروز چون مراسم به طور مستقیم در جهان پخش میشد،مناسب دیدم به همه بگویم که من "سرباز" رهبر انقلابم!
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
آموزشکده علمی اوج
🏴ماجرای یک بوسه! 💢اولین جلسه کنفرانس بینالمللی حمایت از انتفاضه بود. پس از سخنرانی، هنگامی که آقا
The story of a kiss!
💢 The first meeting of the international conference was to support the intifada. After the speech, when the gentleman was passing through the conference hall, Seyyed Hasan Nasrullah approached him and kissed his hand. It was a bit thought provoking for me. A day later, when I went to visit #Seyd_Hassan_Nasrullah, I asked about the matter.
💢Sid Hassan said: This year the world media named me as "Man of the Year" and in Arab countries they also gave me the title of "the most successful leader of the Arab world".Yesterday, because the ceremony was broadcast live in the world, I thought it appropriate to tell everyone that I am a "soldier" of the leader of the revolution
#OWj scientific school
💠 @Amoozeshkadeowj
هدایت شده از بیداری ملت
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_دوم🎬:
نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هدی روانهٔ مشهد شدند.
نیمه های راه بودند، رؤیا که تازه یاد کیسان افتاده بود می خواست موضوع را بگوید اما حسش می گفت باید طوری از موضوع پرده برداری کند که این جمع ماتم زده با خبری شاد، دگرگون شوند، داشت پیش خودش نقشه می کشید که چه راهی بهتر است که گوشی صادق زنگ خورد.
صادق گوشی را از روی داشبرد برداشت و به طرف رؤیا داد وگفت: باباست، شما جواب بده و بگو صادق پشت فرمون هست و ما حرکت کردیم و منتظر خودمون باشه، اول میریم خونه بابا و از اونجا با هم میریم خونه مامان رقیه...
رؤیا سری تکان داد و گوشی را وصل کرد، صدای ناراحت مهدی در گوشی پیچید و گفت: الو بابا..
رؤیا نفس کوتاهی کشید و گفت: سلام بابا، صادق پشت فرمون هست ما تا نیم ساعت دیگه میرسیم، صادق میگه اول میایم پیش شما و با هم میریم خونه عباس آقا...
مهدی آه کوتاهی کشید وگفت: سلام دخترم، باشه منتظر می مونم، نمی دونم الان تو خونه عباس آقا چه خبره، غم محیا و کیسان کم بود اینم اومد روش، حالا درسته طبق شناختی که از داعش وحشی داشتیم ما حدس میزدیم که نفسیه وکمیل را کشته باشن، اما رضا و رقیه همیشه به زنده بودن اونا، امیدوار بودن...
رؤیا سری تکان داد و گفت: حالا خوش به حالشون که شهید شدن، مرگ چیزی هست که دیر یا زود سراغ ما میاد اما مرگی که شهادت باشه عین زندگی ست و تو زنده تر از همیشه در این دنیا حضور داری، کاش نصیب ما هم بشه...
مهدی که بغض گلوش را گرفته بود گفت: اینجور نگو، به خدا من دیگه طاقت یه داغ دیگه را ندارم، ان شاالله عاقبتت با شهادت گره بخوره اما حالا حالاها زنده باشی دخترم...
رؤیا که پدر شوهرش را خیلی دوست داشت و نمی توانست ناراحتیش را ببینه گفت: خدا رحمت کنه نفسیه و کمیل را اما بابا خودت را آماده کن یه خبر خوب براتون دارم...
صادق با تعجب به رؤیا نگاه کرد و زیر لب گفت: توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!
رؤیا چشمکی زد و به مهدی گفت: حالا ان شاالله خونه رسیدیم میگم و بعد خدا حافظی کرد...
صادق که دم به دم کنجکاوتر میشد یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به رؤیا گفت: بگو ببینم خبر خوشت چیه؟! اصلا خبری هست یا می خوای...
هدی از پشت صندلی صدا زد: مامان آبو می خام...
رؤیا قمقمه آب را از سبد جلوش برداشت و همانطور که سرش را باز می کرد رو به صادق گفت: تو فکر کن سرکاری هست آقا...کنجکاوی و تجسس هم نکن که نم پس نمی دم، صبر کن باید جلوی بابا مهدی بگم...
صادق که خوب می دانست رؤیا تا مشهد چیزی نمیگه ابروهایش را بالا داد و گفت: که اینطور! باشه ما صبرمون زیاده اما وای به حالت سرکاری باشه، منم همچی سرکارت بزارم که داااغ کنی هااا
رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: حالاااا
صادق پایش را روی گاز فشار میداد و به پیش می رفتند.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozesh