هدایت شده از بیداری ملت
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_دوم🎬:
نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هدی روانهٔ مشهد شدند.
نیمه های راه بودند، رؤیا که تازه یاد کیسان افتاده بود می خواست موضوع را بگوید اما حسش می گفت باید طوری از موضوع پرده برداری کند که این جمع ماتم زده با خبری شاد، دگرگون شوند، داشت پیش خودش نقشه می کشید که چه راهی بهتر است که گوشی صادق زنگ خورد.
صادق گوشی را از روی داشبرد برداشت و به طرف رؤیا داد وگفت: باباست، شما جواب بده و بگو صادق پشت فرمون هست و ما حرکت کردیم و منتظر خودمون باشه، اول میریم خونه بابا و از اونجا با هم میریم خونه مامان رقیه...
رؤیا سری تکان داد و گوشی را وصل کرد، صدای ناراحت مهدی در گوشی پیچید و گفت: الو بابا..
رؤیا نفس کوتاهی کشید و گفت: سلام بابا، صادق پشت فرمون هست ما تا نیم ساعت دیگه میرسیم، صادق میگه اول میایم پیش شما و با هم میریم خونه عباس آقا...
مهدی آه کوتاهی کشید وگفت: سلام دخترم، باشه منتظر می مونم، نمی دونم الان تو خونه عباس آقا چه خبره، غم محیا و کیسان کم بود اینم اومد روش، حالا درسته طبق شناختی که از داعش وحشی داشتیم ما حدس میزدیم که نفسیه وکمیل را کشته باشن، اما رضا و رقیه همیشه به زنده بودن اونا، امیدوار بودن...
رؤیا سری تکان داد و گفت: حالا خوش به حالشون که شهید شدن، مرگ چیزی هست که دیر یا زود سراغ ما میاد اما مرگی که شهادت باشه عین زندگی ست و تو زنده تر از همیشه در این دنیا حضور داری، کاش نصیب ما هم بشه...
مهدی که بغض گلوش را گرفته بود گفت: اینجور نگو، به خدا من دیگه طاقت یه داغ دیگه را ندارم، ان شاالله عاقبتت با شهادت گره بخوره اما حالا حالاها زنده باشی دخترم...
رؤیا که پدر شوهرش را خیلی دوست داشت و نمی توانست ناراحتیش را ببینه گفت: خدا رحمت کنه نفسیه و کمیل را اما بابا خودت را آماده کن یه خبر خوب براتون دارم...
صادق با تعجب به رؤیا نگاه کرد و زیر لب گفت: توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!
رؤیا چشمکی زد و به مهدی گفت: حالا ان شاالله خونه رسیدیم میگم و بعد خدا حافظی کرد...
صادق که دم به دم کنجکاوتر میشد یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به رؤیا گفت: بگو ببینم خبر خوشت چیه؟! اصلا خبری هست یا می خوای...
هدی از پشت صندلی صدا زد: مامان آبو می خام...
رؤیا قمقمه آب را از سبد جلوش برداشت و همانطور که سرش را باز می کرد رو به صادق گفت: تو فکر کن سرکاری هست آقا...کنجکاوی و تجسس هم نکن که نم پس نمی دم، صبر کن باید جلوی بابا مهدی بگم...
صادق که خوب می دانست رؤیا تا مشهد چیزی نمیگه ابروهایش را بالا داد و گفت: که اینطور! باشه ما صبرمون زیاده اما وای به حالت سرکاری باشه، منم همچی سرکارت بزارم که داااغ کنی هااا
رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: حالاااا
صادق پایش را روی گاز فشار میداد و به پیش می رفتند.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozesh
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_دوم🎬: نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هد
#Dest_Taqdeer2
#Episode 32🎬:
Lunch was served faster than usual, Mohammad Hadi stayed at home and Sadegh, Roya and Hadi went to Mashhad.
They were halfway there, Roya, who had just remembered Kisan, wanted to tell the story, but his sense told him that he should reveal the story in such a way that the mournful crowd would be transformed by the happy news, he was planning what better way to go. Sadiq's phone rang.
Sadiq took the phone from the dashboard and gave it to Roya and said: "It's Dad, you answer and tell him that Sadiq is behind the wheel and we left and he waits for us. First we will go to Dad's house and from there we will go to Roqiya's mom's house together."
Roya nodded and connected the phone, Mehdi's sad voice rang in the phone and said: Hello, Baba.
Roya took a short breath and said: Hello, Dad, Sadiq is behind us, we will arrive in half an hour, Sadiq says, we will come to you first and we will go to Abbas Agha's house together.Mehdi sighed a little and said: Hello my daughter, ok, I'll wait, I don't know what's going on at Abbas's house now, Mahiya and Kisan's grief was not enough, this is the way, now it's true, according to what we knew about the savage ISIS, we guessed that Nafsiya and Kamil They were killed, but Reza and Ruqiya always hoped that they would be alive.
Roya nodded and said: "They are happy now that they became martyrs, death is something that comes to us sooner or later, but death that is martyrdom is the same as life and you are more alive than ever in this world. I wish it would happen to us too." .
Mahdi, who was clutching his throat, said: "Don't say that, by God, I can't bear any more pain. May God bless you, your end will be tied to martyrdom, but for now, live now, my daughter."
Roya, who loved her father-in-law very much and could not see his sadness, said: May God bless Nafsee and Kamil, but prepare yourself, Dad, I have good news for you.Sadiq looked at Roya with surprise and said under his breath: Are you joking in this situation?!
Roya winked and said to Mehdi: Now, God willing, we have reached home, I will say, and then God will protect us.
Sadiq, who was getting more and more curious, had one eye on the road and one eye on the dream and said: "Tell me what you like about the news?" Is there any news or do you want it?
Hoda called from behind the chair: Mom Abu Mai Kham.
Roya took the thermos of water from the basket in front of him and as he opened his head, he said to Sadiq: "You think it's an official, sir. Don't be curious or spy because I won't return it. Wait, I have to tell Baba Mehdi."
Sadiq, who knew very well that Ruya will not say anything until Mashhad, raised his eyebrows and said: That's right! OK, we have a lot of patience, but if it's official, I'll do whatever you ask for.
Roya laughed and said: Now
Sadeq pressed his foot on the gas and they moved forward.
👈 #continues#novel #hands_of_destiny
The second season
✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini"
ـــــــــــــــ
#Oj scientific school
💠 @Amoozesh
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_سوم🎬:
ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید خانه را بیرون آورد و در را باز کرد و یا الله یاالله گویان داخل شد.
آقا مهدی که انگار اینقدر بی تاب بود، روی حیاط خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود، به محض آمدن بچه ها، شلنگ را روی زمین انداخت و شیر اب را بست و دست هاش را از هم باز کرد و هدی مثل فرفره جلو پرید و خودش را توی بغل مهدی جا کرد.
مهدی هدی را بغل کرد و با صادق و رؤیا سلام علیک کرد و گفت: بیا بریم داخل تا من آماده بشم بریم.
داخل هال شدند، مهدی، بوسه ای از گونه هدی گرفت و او را زمین گذاشت و می خواست به سمت اتاق برود که رؤیا گفت: بابا مهدی!
مهدی سرجایش ایستاد و گفت: جانم دخترم؟!
رؤیا مثل دختر بچه ای که می خواهد یک مشتلق از باباش بگیرد گفت: گفتم خبر خوب دارم براتون، فکر می کردم الان تازه یه مشتلق توپ هم برام اماده کردین، اما انگار شما اصلا یادتون رفته..
مهدی روی مبل، روبه روی رؤیا نشست و گفت: عزیزم، من خوب می دونم تو از ناراحتی من و صادق خیلی ناراحتی و می خوای به طریقی ما را شاد کنی، اما توی این اوضاع واقعا هیچ خبری نمی تونه اینهمه غم را از دلمون ببره...
رؤیا یک تای ابروش را بالا داد و گفت: حتی اگر بگم کیسان را پیدا کردم؟! حتی اگر بفهمی که پسرتون کیسان همین الان توی مشهد هست؟!
مهدی ناباورانه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که سعی می کرد آرام نفس بکشد گفت: چی می گی دخترم؟!
صادق از روی مبل بلند شد و جلوی رؤیا کنار مبل نشست و دست محیا را در دست گرفت و همانطور که تکان میداد، گفت: ببین رؤیا! قرار نشد سرکاریت با روح و روان ما بازی کنه، از این حرفا دست بردار...
رویا لبخندی زد و گفت: به خدا دارم راست می گم، به جان هدی حقیقت را گفتم.
مهدی خودش را به جلو خم کرد و گفت: آخه چطور ممکنه؟! کیسان کجا و تو کجا؟!
رؤیا شروع به گفتن قضیه کرد، همچی با آب و تاب داستان سرایی می کرد که صادق و مهدی اصلا یادشون رفت که کجا می بایست برن
و بعد گوشیش را بیرون آورد و در حالی که مهدی و صادق ناباورانه به اون چشم دوخته بودند شماره کیسان را گرفت.
با اولین بوق، کیسان گوشی را برداشت و رؤیا گفت: سلام دکتر محرابی، خانم معرفت هستم همکار ژاله جان، حقیقتش من موضوع را برای پدر شوهرم گفتم و الان ایشون کنار من هستن و می خوان باهاتون صحبت کنن
کیسان از آن طرف خط که مشخص بود دستپاچه شده گفت: باشه چشم، ممنون از پیگیریتون
رؤیا گوشی را به سمت آقا مهدی داد و صادق با سرعت خودش را به آشپز خانه رساند تا لیوان آبی برای پدرش بیاورد....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozesh
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_سوم🎬: ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید
#Dest_Taqdeer2
#Part 33🎬:
Sadiq's car stopped in front of the house and all three people got out of the car. Sadiq took out the house key and opened the door.
Mr. Mahdi, who seemed to be so impatient, was entertaining himself by watering the garden in the yard, as soon as the children came, he threw the hose on the ground and turned off the water tap and opened his hands, and Hoda was like a farfre. He jumped forward and placed himself in Mahdi's arms.
Mehdi hugged Hoda and said hello to Sadiq and Roya and said: Let's go inside until I get ready to go.
They entered the hall, Mehdi took a kiss from Hoda's cheek and put her down and was about to go to the room when Roya said: Dad Mehdi!
Mehdi stood in his place and said: My dear daughter?!
Roya said like a little girl who wants to get a ball from her father: I said I have good news for you, I thought that you just prepared a ball for me, but you seem to have forgotten.Mehdi sat on the sofa, facing Roya and said: "Darling, I know very well that you are very sad about me and Sadiq's sadness, and you want to make us happy in some way, but in this situation, no news can really take away so much sadness from our hearts." .
Roya raised one of his eyebrows and said: Even if I say that I found Kisan?! Even if you find out who your son is in Mashhad right now?!
Mehdi put his hand on his heart in disbelief and as he was trying to breathe calmly he said: What are you saying, my daughter?!
Sadiq got up from the sofa and sat in front of Roya next to the sofa and took Mahia's hand in his hand and as he shook it, he said: Look at Roya! Sarkarit was not supposed to play with our soul and spirit, stop saying this.
Roya smiled and said: I am telling the truth to God, I told the truth to John Hoda.Mehdi leaned forward and said: How is that possible?! Where is Kisan and where are you?!
Roya started to tell the story, Hamchi was telling stories with such flair that Sadegh and Mehdi completely forgot where they had to go.
And then he took out his phone and dialed Kisan's number while Mehdi and Sadegh stared at him in disbelief.
With the first beep, Kisan picked up the phone and Roya said: Hello, Dr. Mehrabi, I am Ms. Marafat, a colleague of Jale Jan. The truth is, I told my father-in-law about it, and now he is next to me and wants to talk to you.
Kisan said from the other side of the line, clearly confused: "Okay, eye, thank you for your follow-up."
Roya handed the phone to Mr. Mehdi and Sadiq quickly went to the kitchen to get a glass of water for his father.
👈 #continues#novel #hands_of_destiny
The second season
✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini"
ـــــــــــــــ
#Oj scientific school
💠 @Amoozesh
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_چهارم🎬:
از آن طرف خط صدای کیسان با لهجه ای شیرین که مشخص بود سالها دور از وطن بوده به گوش رسید: سلام آقا..
مهدی که انگار این صدا، تپش قلبش را شدید می کرد، لیوان آب را از دست صادق گرفت، قُلپی آب خورد و گفت: سلام پسرم، حالت چطوره؟! عروسم که انگار همکار اون دختر خانمی هست که شما پسند کردین موضوع را به من گفت، منم با همراهی شما مخالفتی ندارم چون کمک کردن در امر ازدواج دو جوان ثوابی بسیار دارد.
کیسان که طوری بود دیر به همه اعتماد می کرد خیلی تعجب کرده بود که چطور شد یک دفعه به خانم معرفت و این آقا اعتماد کرده گفت: من باعث زحمت شما شدم، اما واقعا روند انجام این قبیل مراسمات را نمی دونم و به من حق بدین چون سالها از ایران دور بودم و الان هم تنهای تنها هستم .
مهدی از شنیدن این حرف کیسان اندوهی بر جانش نشست و گفت: تو تنها نیستی پسرم، خدا با تو هست و ببین چقدر دوستت داشته که ما را سر راهم هم قرار داده
کیسان که هر لحظه صحبت با این مردی که تا به حال ندیده بودش، بیشتر جذبش می کرد گفت: منم...منم خدا را دوست دارم، الان کی شما را ببینم؟!
مهدی که انگار باورش نمی شد به این راحتی به دیدار پسرش برسد گفت: من پیشنهاد می کنم همین امشب اصلا همین الان همدیگه را ببینیم.
کیسان که انگار خودش هم از تنهایی کلافه شده بود گفت: نه...آخه..من مزاحم..
مهدی به میان حرف کیسان پرید و گفت: مزاحمت چیه؟! نمی دونم عروسم بهت گفته یا نه؟! من اینجا تنهای تنها هستم، خیلی دلم می خواد حتی اگر شد یک شب از این تنهایی دربیام، الانم آدرس جایی را که هستی بگو تا خودم بیام دنبالت...
کیسان که حسابی غافلگیر شده بود گفت: نه دیگه تا این حد مزاحمتون نمیشم، آدرس بدین با آژانس میام..
مهدی گفت: باشه هر جور راحتی! پس به یمن ورود آقا داماد، من امشب یک شام خوشمزه درست می کنم که با هم بخوریم و سپس آدرس خانه را گفت و کیسان هم نوشت.
مهدی در میان بهت رؤیا و صادق تماس را قطع کرد و گوشی را به طرف رؤیا داد و همانطور که انگار کل اعضای بدنش می خندید و اختیار حرکاتش در دست خودش نبود، از جا بلند شد و گفت: من..من برم مقدمات شام را فراهم کنم، دیدید که قراره مهمون بیاد برام.
صادق از جا بلند شد و همانطور که پدرش را بغل می کرد گفت: بابا...می خوای پیشت بمونم؟
مهدی که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده، در آغوش صادق، مانند پسر بچه ای که بعد از سالها انتظار به خواسته دلش می رسد شروع به گریه کردن نمود و گفت: صادق، پسر عزیزم، داداشت داره میاد، آه خدای من! پسر من و محیا داره میاد و ناگهان از آغوش صادق خودش را بیرون کشید و به سجده شکر افتاد و مدام میگفت: شکرا لله، شکرا لله..شکرا لله
صادق خم شد و بازوی مهدی را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت: با این حساب من برم بهتره...
مهدی دست صادق را چسپید و گفت: تو هم بمون..
صادق گفت: نه! کیسان منو دیده و فکر میکنه یه جاسوسم و زیر نظرش داشتم، پس ممکنه همه چی بهم بخوره، من و رؤیا بریم، شما باش و کیسان...
مهدی سری تکان داد و گفت: راست می گی، اصلا این موضوع یادم رفته بود و بعد نگاهی با محبت به رؤیا کرد و گفت: دخترم تو یک فرشته ای، ممنونم ازت ...
رؤیا لبخندی زد و گفت: کاری نکردم، خدا را شکر که شادی شما را دیدم و با اشاره به صادق گفت: وای کلا فراموش کردیم، بریم خونه رقیه خانم..
مهدی با دست توی پیشونیش زد و گفت: ای وای! اصلا فراموش کردم باید اونجا بریم، عشق دیدار کیسان همه چی را از یادم برد، الان من نیام عباس آقا و رقیه خانم دلگیر میشن.
صادق لبخندی زد و گفت: ما یه جوری راست ریستش می کنیم، شما برو به آشپزیتون برسین که باید دست و پا بسوزونین که عزیز کرده تون داره میاد، راستی اونجا ما از پیدا شدن کیسان چیزی نمی گیم تا ببینیم عاقبت این دیدار به کجا ختم میشه.
مهدی از صادق و رؤیا دوباره تشکر کرد و آنها راهی خانه عباس آقا شدند و مهدی را با دنیای جدیدی که در آن غرق بود، تنها گذاشتند.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozesh
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_چهارم🎬: از آن طرف خط صدای کیسان با لهجه ای شیرین که مشخص بود سالها دور از وطن
#Dest_Taqdeer2
#Episode 34 🎬:
From the other side, Kisan's voice was heard with a sweet accent that was clear that he had been away from his homeland for years: Hello sir.
Mahdi, as if this sound made his heart beat faster, took the glass of water from Sadiq's hand, took a sip and said: Hello my son, how are you?! My daughter-in-law, who seems to be a colleague of the girl you liked, told me about it. I have no objection to accompanying you, because helping two young people get married has many rewards.
Kisan, who used to trust everyone for a long time, was very surprised at how he trusted Mrs. Marafet and this gentleman and said: I caused you trouble, but I really don't know the process of performing such ceremonies, so give me the right. Because I was away from Iran for many years and now I am still alone.Mehdi was saddened to hear this and said: You are not alone, my son, God is with you and look how much he loved you to put us on the same path.
Kisan, who was more attracted to this man whom he had never met before, said: Me too. I love God too, when will I see you now?!
Mehdi, who couldn't believe that he could meet his son so easily, said: I suggest that we meet each other tonight.
Kisan, as if he was tired of being alone, said: "No, I'm a bother."
Mehdi jumped in Kisan's words and said: What is the problem?! I don't know if my daughter-in-law told you or not?! I am alone here, I really want to get out of this loneliness for one night, tell me the address of where you are so that I can find you myself.
Kisan, who was somewhat surprised, said: "No, I won't bother you so much anymore, I will come with the agency if you give me an address."Mehdi said: OK, any convenience! So, due to the arrival of the groom, I will prepare a delicious dinner tonight for us to eat together, and then he told the address of the house and wrote Kisan.
Mahdi cut off the call in the midst of Roya and Sadiq's surprise and handed the phone to Roya and as if his whole body was laughing and he was not in control of his movements, he stood up and said: "I. I'll go prepare dinner." I will do it, you saw that I am going to have a guest.
Sadiq got up and as he was hugging his father said: Dad, do you want me to stay with you?
Mehdi, who seemed to have just realized what happened, started crying in Sadiq's arms, like a little boy who gets his heart's desire after years of waiting, and said: Sadiq, my dear boy, he is coming, oh my God! My son and Mahia is coming and suddenly he pulled himself out of Sadiq's arms and fell into the prostration of gratitude and kept saying: Thank God, thank God.thank god
Sadegh bent down and took Mehdi's arm and lifted him up from the ground and said: It is better for me to go.
Mehdi grabbed Sadiq's hand and said: You stay too.
Sadiq said: No! Kisan has seen me and thinks that I am a spy and that I was under his watch, so everything might go wrong, Roya and I will go, you and Kisan.
Mehdi shook his head and said: "You're right, I had completely forgotten about this" and then looked lovingly at Roya and said: "My daughter, you are an angel, thank you."
Roya smiled and said: I didn't do anything, thank God that I saw your happiness and pointing to Sadiq, he said: Oh, we completely forgot, let's go to Mrs. Ruqiya's house.
Mehdi hit his forehead with his hand and said: Wow! I completely forgot that we have to go there, the love of meeting Kisan made me forget everything, now I am Niam Abbas Agha and Ruqiya Khanam are sad.Sadegh smiled and said: "We will reset it somehow, you go to your kitchen where you need to know that your loved one is coming, we won't say anything about Kisan being found there until we see where the end of this meeting will end." can
Mehdi thanked Sadiq and Roya again and they went to Abbas Agha's house, leaving Mehdi alone with the new world he was immersed in.
👈 #continues#novel #hands_of_destiny
The second season
✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini"
ـــــــــــــــ
#Oj scientific school
💠 @Amoozesh
هدایت شده از آیت الله آمیر سیدعلی یثربی(ره)
#اطلاعیه
آیین گرامیداشت سیدالشهداء مقاومت
▪️ شهید سیدحسن نصرالله▪️
و
▪️سردار شهید عباس نیلفروشان▪️
🔺 چهارشنبه ۱۱ مهر ماه ۱۴۰۳- بعد از نماز مغرب و عشا
🔺خیابان آیت الله یثربی(ره)- مسجد اعظم علی بن ابیطالب(ع)
به استقبال کنگره ملی شهدای کاشان می رویم...
🔰 دبیرخانه یادواره شهدا 🔰
هیئت امناء مسجد علی بن ابیطالب(ع)
کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت
پایگاه آیت الله آمیرسیدعلی یثربی(ع)
حوزه پیشتاز امام حسین(ع)ناحیه کاشان
#السید_حسن_نصرالله
#حزب_الله_سرافراز
💠@Yasrebikashan
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Doa 67 Sahife.mp3
15.2M
#صحیفه_سجادیه_جامعه
🎧 دعا برای موفقیت و پیروزی مرزداران و سربازان اسلام
🔺#مداومت هر روز بر این دعا، کمترین کاری است که وظیفهی واجب ما در این نبرد آخرالزمانی و حمایت از رزمندگان و سربازان اسلام است.
✘ در شرایط آخرالزمانی کنونی
و جنگی که امام مان فرمودند : خاموش نمیشود مگر که اسرائیل را از صحنهی روزگار محو کند: کمترین نقش ما، که بزرگترین اثر را دارد: #دعا است!
• شاید باید جور دیگری بخوانیمش!
و جور دیگری به آن توجه، تمرکز و تأکید بورزیم.
√ خدایا حفظ کن تمام سربازان و فرماندهان اسلام را ... تا این گامهای آخر را نیز با موفقیت بردارند.
※ دعا برای مرزداران
• با صدای محمود معماری
متن دعا در لینک زیر:🔰🔰
https://blog.montazer.ir/?p=2263
#سید_حسن_نصرالله
#لبنان
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozesh
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_پنجم🎬:
آقا مهدی مثل دختری که می خواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه و البته وسواس زیاد کارهایش را می کرد.
حالا زیر خورش قورمه سبزی را کم کرد و برنج ها را هم دم داد و با حالت خسته خودش را روی مبل انداخت و همانطور که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود اطراف را از نظر می گذراند تا همه چی مرتب باشد.
ناگهان انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد به سمت اتاق خواب رفت، داخل اتاق شد و قاب عکس دو نفره ای را که از خودش و محیا داخل حرم امام رضا گرفته بودند و اولین و آخرین عکس با هم بودنشان بود از روی میز کنار تخت یک نفره اش برداشت و همانطور که آن را مثل گنجی گرانبها به سینه چسپانیده بود داخل هال آورد و قاب عکس را به گلدان گلی طبیعی که روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود تکیه داد و در همین حین صدای زنگ آیفون بلند شد.
با بلند شدن صدای آیفون انگاری بندی درون سینه اش پاره شد، جلوی آیفون رفت چند بار دست برد تا گوشی را بردارد اما نیرویی مانع میشد و رعشه ای عجیب به جانش افتاده بود.
مهدی گوشی را بر نداشت و تصمیم گرفت خودش در را باز کند و از در هال خارج شد و با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: کیه؟! آمدم...
قدم هایش را بلندتر از همیشه برداشت و خیلی زود جلوی در رسید، زیر لب بسم اللهی گفت و در را باز کرد.
و ناگهان قامت جوانی که به بلندی خودش بود و صورتی که انگار جوانی های مهدی را به تصویر کشیده بود از پشت در ظاهر شد.
مهدی در را باز کرد و در جواب سلام کیسان و سوال او که می پرسید آیا درست آمده است؟! بی اختیار او را در آغوش گرفت.
عطر گل سرخ در مشام مهدی پیچید و او را یاد محیا انداخت.
کیسان که متعجب شده بود گفت: ببخشید من اشتباه اومدم؟!
مهدی تازه فهمید چکار کرده، خودش را عقب کشید و گفت: نه پسرم درست اومدی بیا داخل...ببخشید من زیادی احساساتی شدم آخه خیلی وقته تنهام...
کیسان که هنوز متعجب بود با حالت بهت و حیرت لبخندی کمرنگ زد و دسته گل سرخی را که برای مهدی گرفته بود به سمتش داد و گفت: برای شماست، ببخشید من نمی دونستم شما از چی خوشتون میاد، اما چون مادرم گل سرخ دوست داشت و منم همیشه برای مادرم گل سرخ می گرفتم فکر کردم شما هم از گل سرخ خوشتون بیاد، چون مادرم از گلهای سرخ ایران خیلی تعریف می کرد.
مهدی که با هر حرف کیسان دوست داشت او را غرق بوسه کند اما نمی توانست، دسته گل را گرفت و همانطور که بوی گلها را محکم به داخل ریه هایش می کشید گفت: منم عاشق گل سرخم، چون گل سرخ مرا یاد عزیزانم می اندازد.
مهدی و کیسان با هم وارد ساختمان شدند، کیسان که انگار از عطر برنج ایرانی و بوی قورمه سبزی که در فضا پیچیده بود سر حال امده بود گفت: خدای من! چه عطر دل انگیزی، یعنی باور کنم شما خودتون این غذاهای خوشبو را درست کردی؟!
مهدی گلویی صاف کرد و گفت: بله که باور کن، سالها تنهایی از من یک کدبانوی به تمام معنا ساخته و مثل بچه ای که می خواهد هنرنمایی اش را نشان بزرگترش بدهد دست کیسان را گرفت و به سمت آشپزخانه کشید و گفت: بیا ببین خورش چه رنگ و لعابی انداخته...
کیسان که اولین بار بود با یک مرد که اینچنین خونگرم و مهربان بود برخورد می کرد گفت: من تصور دیگه ای از شما داشتم، شما خیلی خیلی مهربان تر از تصورات من هستین
مهدی گلدان بلوری را از داخل کابینت برداشت و همانطور که آبش می کرد تا دسته گل کیسان را داخلش بگذارد به گاز اشاره ای کرد و گفت: دستم بند هست پسر، برو خودت سر قابلمه را بردار...
کیسان که مردد بود و رویش نمیشد چنین کند، نگاهی به مهدی کرد و گفت: آخه...
مهدی دسته گل را داخل گلدان گذاشت و گلدان را روی میز ناهار خوری که داخل آشپزخانه بود قرار داد و گفت: آخه و اما نداریم...فرض کن اینجا خونه خودته و منم پدرتم، راستی اسمت چی بود؟!
کیسان در قابلمه را باز کرد و با تمام وجود بخار خورش را که جان می داد به تن خسته اش به مشام کشید و گفت: به به! خیلی خوب شده و بعد به طرف مهدی که خیره غرق تماشای او بود کرد و گفت: اسمم کیسان هست، یعنی مادرم بهم میگه کیسان اما پدرم اسمم را گذاشت معروف...
مهدی لب زد و گفت: کیسان...
کیسان لبخندی زد و گفت: اتفاقا من از اسم کیسان بیشتر خوشم میاد...
مهدی هیجانی سراسر وجودش را گرفته بود و نمی دانست چه کند که صدای اذان مغرب که از بیرون می آمد راه نجاتش شد و گفت: تا تو کتت را درمیاری من برم وضو بگیرم که نماز بخونم و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت.
کیسان کت تنش را بیرون آورد و همانطور که با چشمان کنجکاوش همه جا را از نظر می گذراند ناگهان نگاهش به جایی خیره ماند.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozesh