eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
112 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
132 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚🔰سرگذشت تلخ اعضای خاندان پهلوی، بسیار عبرت‌آموز است: ۱. ، به دست اربابان انگلیسی‌اش به وسیله کشتی باری به جزیره سن‌موریس تبعید شد و در ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی مُرد. جسد وی پس از سه سال، به ایران آورده شد، سپس مجددا به مصر منتقل گردید. ۲. ، همسر اول رضاخان، به دلیل امتناع رضاپهلوی از نگهداری او، در سرای بی‌خانمان‌های نیویورک جان‌باخت و به دست مأموران شهرداری در قبرستان مخصوص ولگردها و بی‌‌خانمان‌های نیویورک، دفن شد. ۳. توران، همسر دیگر رضاقلدر و مادر غلامرضا پهلوی نیز در خانه سالمندان در حاشیه پاریس فوت کرد و همان جا دفن شد. ۴. شبیه ترین فرد به رضاخان، در زمانی که شایعه ولیعهدی او بر سر زبان‌ها افتاد، در ۶ آبان ۱۳۳۳ در یک سانحه هوایی کشته شد که در افواه عمومی، برادرش محمدرضا، قاتل او شناخته می‌شد. ۵. خواهر بزرگ محمدرضا نیز در کالیفرنیا از دنیا رفت و طبق آیین مسیحیت تدفین ودر گورستانی ناشناخته مدفون شد! ۶. ، خواهر دوقلوی محمدرضا، پرحاشیه‌ترین و یکی از فاسدترین اعضای خانواده پهلوی بود. وی پس ابتلا به آلزایمر طولانی، مُرد و در گورستان موناکو دفن شد. ۷. فرزند اشرف، قاچاقچی عتیقه‌جات و مواد مخدر، در پاریس با اصابت گلوله ناشناس کشته شد. ۸. که با صور اسرافیل در شبکه‌های سلطنت‌طلب همکاری می‌کرد، در پی اختلافات شدید با آنها، به طرز مشکوکی جان داد و در کالیفرنیا مدفون شد. ۹. پس از ۳۷سال پاسبانی از منافع غرب، در میان هیچ‌یک از این کشورهای غربی پذیرفته نشد و رسما «دربه در» گردید. او که تا مغز استخوان غرق در فساد جنسی بود، در اثر مصرف افراطی داروهای تقویت جنسی، جان باخت و توسط انور سادات، دیکتاتور مصر، در قاهره دفن گردید. 📌 محمدرضا پنج فرزند داشت: شهناز، فرحناز، لیلا، رضا و علیرضا ۱۰. در ۳۱سالگی با خوردن انبوهی داروهای خواب‌آور، خودکشی کرد. ۱۱. ، فرزند دیگر محمدرضا هم با شلیک گلوله در دهانش خودکشی کرد؛ که طبق شایعاتی پیرامون ارتباط با دوست دخترش، رضاپهلوی متهم به برادرکشی است. ۱۲. ، خسیس ترین عضو خانواده پهلوی، در پاریس براثرمصرف زیاد مواد مخدر، جان داد. ۱۳. فرزند دهم رضاخان نیز با ابتلا به یک بیماری صعب‌العلاج، در سال ۱۳۶۶ در لندن دفن شد. ۱۴. ، یکی از شاخص‌ترین‌ها در فساد اقتصادی، براثرمصرف بیش از حد مواد مخدر، جان داد و مخفیانه در یکی از گورستان‌های نیویورک دفن شد. ✔️بجز ، هیچیک از خاندان پهلوی در خاک ایران دفن نشدند. حمیدرضا دو فرزند داشت: ۱۵. ، فرزند حمیدرضا نیز که بازیگر فیلم‌های پورن شده بود، در ۲۹سالگی در پاریس با حواشی بسیار شرم‌آور جان‌باخت. ۱۶. فرزند دیگر حمیدرضا هم به دلیل اعتیاد شدید به کوکائین در اسپانیا جان داد. 🔺خیانت‌های بی‌نظیر پهلوی‌ها به تاریخ و مردم و سرزمین ایران به حدی نفرت‌انگیز بوده که خودشان نیز از دفن شدن در خاک ایران، هراسناک یا بی‌زار بودند. ❗️در عین حال ثروت هنگفتی که از ملت ایران سرقت کردند، موجب ازدیاد فساد اخلاقی‌شان شد که از عوامل اصلی خودکشی‌های مکرر افراد این خاندان بوده است. https://eitaa.com/romdastany
🔰 اکران اختصاصی انیمیشن ✅ ویژه مدیران و موثرین کانون های فرهنگی هنری مساجدشهرستان کاشان ✅به اتفاق خانواده محترم 📆سه شنبه 16 بهمن ماه ⏰ ساعت 18:30 🏛 کاشان: خیابان آیت اله یثربی (خ راه آهن سابق)_ مسجد علی بن ابیطالب(ع) 🌐 ثبت نام https://digiform.ir/fahma 🕌 بچه‌های مسجد-اصفهان 🆔 @Fahma_Esf
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی اندکی به فکر رفت و سکوت همه جا را فرا گرفت. مایکل حرفی نمی زد اما چون این سکوت به درازا کشید گفت: حالا وقت برای فکر کردن داری، به اقامتگاهت که رفتی خوب فکر کن و اسمی برای این کتاب انتخاب کن، البته مرحله نهایی برای نام گذاری کتاب، تایید محققینی هست که این کتاب را گردآوری کرده اند و تحت اختیار تو گذاشته اند و اما حرفهای دیگری هست که باید بشنوی، اولا کتاب هایی که به نام تو منتشر می شود، محدود به همین یک کتاب نیست، این کتاب باید مهم ترین نوشتهٔ تو باشد و به نوعی شناسنامهٔ مکتبی باشد که قرار است به نام تو جهانی شود، چندین کتاب دیگر که همه حاوی احادیث و روایات زیادی از پیامبرتان هست گرد آوری شده که نتیجه شخم زدن همین کتب خطی پشت سر من هست، البته این راهم بگویم احادیثی که داخل کتاب های دیگری که قرار است به نامت ثبت شود، آمده اکثرا سند محکمی ندارند و برای مسلمانان عامی و عادی، نا آشنا هستند و شاید اصلا به گوششان هم نخورده، ما از این احادیث استفاده می کنیم تا ادعاهایی که قرار است توسط شما مطرح شود را اثبات نماییم،البته این را هم بگویم، احادیث جعلی زیادی داخل این احادیث ضعیف پنهان کرده ایم، احادیثی که به سرعت باعث جذب مرید برای شما خواهد شد، فقط باید قشنگ بلد باشی که چگونه روی ذهنیت مریدانت کار کنی.. مایکل اندکی تعلل کرد تا کمی نفس بگیرد که همبوشی به صدا درامد و‌گفت: خوب آنطور که می گویید احادیث کتاب هایی که قرار است به نام من چاپ و منتشر شود از احادیث نایاب و ضعیف و بعضا جعلی ست، آیا فکر این را نکرده اید که اسلام دین جهانی ست و در سرتاسر جهان هم مسلمان هست و هم عالمانی زبر دست دارد، خوب به محض انتشار کتاب ها ، اثبات اینکه احادیث جعلی یا ضعیف هستند برای عالمان دین کار سختی نمی تواند باشد. مایکل لبخند کمرنگی زد و‌گفت: درست است، اما فراموش نکن، رسانه در کل دنیا به دست ماست و هر کس که این سلاح مخفی و بسیار موثر را صاحب باشد، برندهٔ این میدان است در ثانی تا علمای اسلام بخواهند خبر شوند و کتب را کالبد شکافی کنند، ما مریدانی متعصب و البته ابله بدست خواهیم آورد و این مریدان بی آنکه بدانند تیشه به ریشه اعتقاداتشان میزنند تو و ادعاهایت را برای دیگران نقل و تبلیغ خواهند کرد، ابتدا ما باید روی قشری از مردم کار کنیم که ساده اندیش هستند و یا به تعبیر من، احمق هستند، انسان های احمق گاهی انچنان روی عقیده باطل خودشان پافشاری می کنند که حاضرند حتی امام زنده اما پنهان از نظر خودشان هم نفی کنند و دور تو را به عنوان امام بگیرند و از این گذشته، قدرت ما زیاد است، ترتیبی می دهیم در تمام کشورهای اسلامی چاپخانه هایی برپا شود که مختص چاپ کتب شما باشد و هر زمان ایرادی بر هر حدیث و هر کتاب وارد شد، خیلی بی صدا آن حدیث را از کتاب حذف می کنیم. احمد همبوشی که سخت در فکر فرو رفته بود، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: پس شما به همهٔ جوانب فکر کرده اید، از این جمله آخر شما که گفتید امام زنده و غایبشان را رها کنند و دور مرا بگیرند متعجب شدم، مگر قرار است نقش من در این به اصطلاح مکتب چه باشد؟! مایکل قهقه ای زد و گفت: نقش تو نقشی بسیار پررنگ است، ابتدا به اسم یکی از یاران و نائب و خبررسان منجی پا به میدان میگذاری و کم کم آنچنان پیش میروی که خود را فرزند امام خواهی خواهند و در آخر مریدانت باید به این نتیجه برسند که تو همان مهدی وعده داده شده ای، یعنی دوازده مهدی که قرار است بعد از منجی بیاید، تو اولین انها خواهی بود، مایکل سرش را تکان داد و گفت: حالا فهمیدی چرا می گویم آن کتاب که برایت فرستادیم حکم قران را در دعوت تو دارد؟! احمد همبوشی که از اینهمه هوشمندی به وجد آمده بود، خنده ریزی کرد و گفت: درست است! چه قدر دقیق پیش میروید، ادعای ولیّ خدا بودن بر اساس وصیت آخرین پیامبر...یک وصیت مهم..‌وصیت مقدس و بعد بشکنی زد و با صدای بلند گفت: آری درست است...خودش است...نام کتاب را«وصیت مقدس» می گذاریم. ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: مایکل همانطور که سرش را تکان می داد شروع به دست زدن کرد و گفت: آفرین، نامی بسیار هوشمندانه است، «وصیت مقدس»، من این نام را به اطلاع نویسندگان کتاب میرسانم و مطمئنا تایید خواهد شد، پیشنهاد می کنم چندین بار دیگر این کتاب را بخوانی و به تمام جوانبش مسلط باشی، هر جا که جمله ای برایت نامفهوم بود از ما بپرسی تا ابهام آن را رفع کنیم، آخر این کتاب به نام تو چاپ می شود و مهم ترین اثر مکتوب تو خواهد بود و باید تسلطی کامل به تمام مباحثش داشته باشی. احمد همبوشی سری تکان داد و گفت: من سعی می کنم خیلی زود این کار را انجام دهم، آیا پس از انجام این کار مأموریتم آغاز می شود؟! اگر چنین است از کجا و چطور باید... مایکل به میان حرف همبوشی دوید و همانطور که قهقه می زد گفت: چقدر تو عجولی! آرام تر...کار بزرگی باید انجام دهیم این کار بزرگ مستلزم تدابیر و آموزش های زیادی ست، فردا اقامتگاه تو را تغییر خواهیم داد و آپارتمانی در مرکز شهر در اختیارت قرار خواهیم داد، دیگر خبری از محافظ نخواهد بود، از اوایل هفتهٔ آینده آموزش های تو شروع می شود، مکان آموزش به تو اطلاع داده می شود و تو موظفی هر روز در این کلاس ها شرکت کنی و با دقت فراوان آموزش هایت را پیگیری کنی. ماهانه مبلغ قابل توجهی پول به تو داده خواهد شد و تا زمانی که در اسرائیل هستی مایحتاج روزانه ات بر عهده ماست، البته این را هم بگویم با شروع مأموریتت حقوق تو چندین برابر خواهد شد و امکانات پیشرفته ای تحت اختیارت قرار می دهیم و هر چه در انجام ماموریتت موفق تر باشی، حقوق و مزایای بیشتری کسب می کنی، مایکل خودش را به جلو خم کرد و همانطور که خیره در چشمان حریص همبوشی بود گفت: این مأموریت می تواند گنجی بزرگ برای تو و تمام فرزندانت تا چندین قرن باشد، گنجی که قوم برگزیده در اختیارت قرار می دهد، هم از لحاظ شهرت به شهرتی جهانی میرسی و هم از لحاظ مالی ساپورت خواهی شد. مایکل اندکی سکوت کرد تا نفسی تازه کند، همبوشی که سوالات ریز و درشت زیادی در ذهنش نشسته بود از فرصت استفاده کرد و گفت: یعنی قرار است از فردا من مستقل شوم درسته؟! مایکل با حرکت سرش حرف او را تایید کرد. همبوشی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: پس چرا از اول راه این استقلال را به من ندادید؟ مایکل لبخندی زد و گفت: شرط عقل است که گرچه تو را از لحاظ روحی و رفتاری میشناسیم اما باز هم در بدو ورود به تو اعتماد نکنیم، ما باید از تو مطمئن میشدیم که شدیم. همبوشی ابروهایش را بالا داد و گفت: که این طور! سوال بعدیم این است، مگر قرار است آموزش های من همراه کسان دیگری باشد که می گویید در کلاس شرکت کنم و اگر هست آنها چه کسانی هستند؟ مایکل با دستش روی دست همبوشی زد و گفت: آری بخشی از آموزش هایت در جمع خواهد بود، زیاد هم کنجکاوی نکن، خودت کم کم خواهی فهمید و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: برای امروز کافی ست، برو به اقامتگاهت و وسائل شخصی ات جمع کن تا به آپارتمان جدیدت بروی. ادامه دارد براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی از پیش مایکل بیرون آمد اما اینبار بدون چشم بند، با محافظش راهی اقامتگاهش شد، لباس ها و کتاب هایی را که تحت اختیارش قرار داده بودند در چمدانی که به او دادند، گذاشت و راهی آپارتمانی شد که طبق گفتهٔ مایکل در مرکز شهر قرار داشت. همبوشی در پوست خود نمی گنجید، احساسی به او می گفت که بالاخره به آرزویش خواهد رسید هم مال و منال فراوان خواهد داشت و هم در عراق که هیچ در کل دنیا مشهور خواهد شد. حالا با استقلالی که به دست آورده بود، می توانست به گشت و گذار در شهر بپردازد، مردم اسرائیل و حتی فلسطین را ببیند و از این فرصت که ممکن بود در عمرش دیگر هیچ وقت پیش نیاید استفاده کند. قبل از هر کاری، به توصیهٔ دوستان تازه اش نامه ای برای خانواده اش نوشت تا احیانا برای پیدا کردن او کنکاشی نکنند و در آن نامه تاکید کرد که برای کار به مکانی رفته و فعلا نمی خواهد جا و مکانش را بگوید و نامه ای بدون آدرس که در کمتر از یک هفته به دست خانواده اش رسید. اولین روز کلاس درس همبوشی بود، به دنبال آدرسی که به او داده بودند از آپارتمانش که فضای دلنشین با انواع امکانات داشت، خارج شد و کمی جلوتر نام مؤسسه ای را که دنبالش بود پیدا کرد وارد ساختمان شد، سالن بزرگی که دور تا دورش اتاق های زیادی به چشم می خورد، مستقیم به طرف مردی رفت که سمت راست در ورودی پشت میز چوبی بزرگی نشسته بود و غرق در برگه های پیش رویش بود، جلوی میز ایستاد و همانطور که به او ابلاغ شده بود تا با نام مستعار در این کلاس ها شرکت کند عمل کرد و گفت: روزتان بخیر، برای شرکت در کلاس اسلام شناسی اومدم باید به کجا برم؟ مرد سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان احمد همبوشی که برایش تازه وارد بود شد و با همان زبان عربی گفت: اسمتون چیه؟! همبوشی دستش را روی میز گذاشت و نامی را که به او دیکته شده بود گفت: کمال عبد الناصر هستم. مرد نگاهی به لیست جلویش کرد و همانطور که نام کمال عبدالناصر را پیدا می کرد، سری تکان داد و بعد به دری کمی آن طرف تر اشاره کرد و گفت: اتاق ۱۵ مراجعه کنید. احمد همبوشی تشکری کرد و به سمت اتاق مورد نظر رفت، تقه ای به در زد و در را باز کرد و وارد اتاق شد. با ورود احمد همبوشی تمام سرها به طرف او چرخید، انگار همبوشی دیر رسیده بود، مردی که بی شک حکم استاد را داشت روبه روی در پشت میز نشسته بود، سر تاسش را از روی کتاب بلند کرد و رو به او گفت: شما؟! همبوشی که کمی هول شده بود گفت: م..من کمال عبدالناصر هستم. مرد کتابش را روی میز گذاشت، سرتا پای او را از نظر گذراند و بعد اشاره کرد که روی یکی از صندلی های خالی کلاس بنشیند و در این لحظه، همبوشی تازه متوجه دانشجوهای دیگر شد، نزدیک به بیست نفر بودند که اکثرا مرد بودند اما دو سه تا خانم هم در بینشان بود، خانم هایی اسلام شناس که حجاب نداشتند. همبوشی صندلی را در آخر کلاس کنار یکی از خانم ها بود، انتخاب کرد و به طرفش رفت، به محض نشستن، استاد از جا بلند شد و همانطور که به همه نگاه می انداخت گفت: می خواهیم گفته هایمان را مرور کنیم، ما در اینجا جمع شده ایم که دین اسلام را آنطور که در روایات مسلمانان آمده تجزیه و تحلیل نماییم و از تحلیل هایی که می کنیم در جهت رسیدن به مقصود استفاده کنیم، هر کدام از شما از طرف گروه یا فرقه ای خاص در اینجا جمع شده اید برخلاف اینکه ادعاهای هر فرقه با دیگری فرق می کند اما آموزش هایتان یکسان است، چرا که اهدافتان یکی ست. همبوشی با شنیدن این حرف چهره کسانی را که مثل او در این کلاس شرکت کرده بودند نگاهی انداخت و با خود فکر می کرد که یعنی هر کدام از اینها مثل او قرار است مکتبی مستقل راه بیاندازند؟! در همین افکار بود که با صدای استاد به خودش آمد. ما به کمک ابرقدرتهای دنیا درصدد ایجاد نظمی نوین در جهان هستیم، نظمی که باعث می شود تمام دنیا تحت نظر ما به حیاتشان ادامه دهند، هر کس لایق خوشبختی باشد زندگیی ایده آل پیدا می کند و آنکس که نباشد از این دنیا محو خواهد شد و نکته بعدی اینکه هدف اصلی از ایجاد این کلاس، راه کارهایی برای رسیدن به این نظم نوین که مهم ترینش آموزش برای ایجاد شکاف در بین مسلمانانی ست که نام شیعه بر خود گذارده اند، این افراد از خطرناک ترین دشمنان ما قلمداد می شوند و با اعمال و اعتقاداتشان باعث می شوند تا این هدف بزرگ، این نقشهٔ عظیم این نظم نوین به وقوع نپیوندد و یا اختلالی در آن بوجود آید پس ما خیلی بی صدا قبل از آنکه آنها بخواهند در مقابل ما قد علم کنند، آنها را با ترفندی به خودشان مشغول می کنیم تا خودمان در کمال آرامش طی مسیر نماییم.
فراموش نکنید که شما از بازوهای توانمند ما هستید و با کمک شماست که ما این راه را طی خواهیم کرد و البته شما هم بهره ها خواهید برد. حالا قبل از ورود به درس اگر کسی سوالی دارد بپرسد. کلاس ساکت بود، انگار مغز متفکری نبود که سوال کند، پس استاد با قدم های کوتاه عرض کلاس را پیمود و دوباره به جای قبلی اش برگشت و ادامه داد.. ادامه دارد... براساس واقعیت 📝 به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سر ساعت ۹ ،همگی مسجد علی ابن ابیطالب باشین. 😉😍