eitaa logo
انارهای عاشق رمان
368 دنبال‌کننده
390 عکس
153 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٨۵ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به آقا امام رضا علیه السلام و زائرین مضجع شریف ایشان ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با یک دست به سینه‌ اشاره کرد:« داغ اون لحظه تا ابد قلبمو می‌سوزونه. صدای نحس منشه اومد:« تا ده می‌شمرم، بهتره خفه خون نگیری... یک... دو...» هر کلمه‌ش تو سرم اکو می‌شد. انگار با پتک، میخ گداخته‌ای رو می‌کوبیدند تو سرم. تو دوراهی بدی گیر کرده بودم. یه طرف جون چندتا جوون مبارز و خانواده‌هاشون بود و یه طرف تموم زندگیم. نمی‌تونستم تصمیم بگیرم. مدام صورت معصوم اون جوونا میومد جلوی چشمم در حالی که داشتند تیرباران می‌شدند. احمدو می‌دیدم که بزرگ شده و داره با نفرت بهم نگاه می‌کنه. جرات نداشتم سر بالا کنم و ازهارو ببینم. وقتی منشه جوابی نشنید، وحشی شد. لباس زنمو از یقه به پایین درید و جلوی روی من و اون دوتا بازجوی دیگه، به اون....» آهن تو دستش، مثل بقایای بمب بود. آنرا پرت کرد کنار. صدای برخورد فلز با سیمان بلند شد. دست‌ها را جلوی صورت گرفت. با هر هق‌هق، شانه‌هایش می‌لرزید. عبدالله زد رو کتفش:« خدا بهت صبر بده برادر...» مقداد دست کشید به زیر چشم. رد اشک رو صورت خاکی‌اش دیده می‌شد. صدای خشنش حالا دورگه هم شده بود:« کاش می‌مردم. ازهار جیغ می‌کشید. من هوار می‌زدم. دست و پاهام بسته بود. تو تمام عمرم تا این حد مستأصل نبودم. اونقدر تکون خوردم که همون‌طور بسته به صندلی، افتادم روی اون هیولای وحشی.تموم نفرتم رو ریختم تو دندونا و یه تیکه از گوشت دستشو کندم. دهنم پر شد از خون نجس اون جونور. تف کردم تو صورتش. صدای نفیر منشه به آسمون رسید. ازهارو ول کرد. منو هل داد به اون‌طرف. صدای شکستن پایه‌ی صندلی اومد. بلند شد. لگد زد تو شکمم. حس کردم روده‌هام پاره شد. همکارش طناب انداخت دور گلوم. اون یکی، میز کوچیک کنارو برداشت و خرد کرد رو سرم.» دست خاکی را کشید روی زخم پیشانی:« این یادگار اون روز نحسه. هربار که تو آینه صورتمو می‌بینم داغش برام تازه‌ می‌شه .... می‌دونی! مدتهاست که هر شب تا پلکام رو هم می‌ره، صورت اون ملعون میاد جلوی چشمم. نمی‌خوام فراموشش کنم. می‌خوام یادم بمونه تا یه روز، با دستای خودم چشماشو از کاسه دربیارم.» عبدالله پرسید:« پس این صدای خش‌دارت؟» مقداد چشم‌ها را بسته و باز کرد:« حنجره ام تو اون کشاکش آسیب دید. خودمم چند روز بیهوش بودم.» عبدالله آهن را برداشت و گذاشت پهلوی بقیه بلوکه‌ها. موقع راه رفتن می‌لنگید:« حکم دادگاه چی بود؟» مقداد دست انداخت روی کپه‌ی خاک‌. پوزخند زد:« دادگاه.... یه سال بدون هیچ‌ دادگاهی زندانی بودم؛ تا اینکه برام بیست و پنج سال حبس بریدند. شانس آوردم که سال ۲۰۱۱ تو تبادل اسرا با گلیعاد شلیط، آزاد شدم.» عبدالله سرش را پایین انداخت. انگار از مقداد خجالت می‌کشید:« از... همسرت... چه خبر؟» مرد با چفیه اشکش را خشک کرد. پارچه گِلی شد:« وقتی برگشتم، خواهرم گفت که ازهار خودکشی کرده. برام یه نامه گذاشته بود با این عکس.» از جیب بغل تصویری را نشان عبدالله داد:« این منم و احمد وقتی شش ماهه بود، تو باغ زیتون خونه. دوربین دست ازهار بود.» عبدالله عکس را گرفت. به آن خیره شد:« ماشاالله.» داد به مقداد. مرد دکمه‌ی بالای پیراهن را باز کرد. دست کشید به گلو. آه کشید:« ازهار تو نامه ازم حلالیت طلبیده بود که نتونسته نجابت خودشو حفظ کنه. » دوباره هق‌هق آرام مرد بلند شد:« خاک بر سر من که نتونستم از خانوادم محافظت کنم. ای کاش من جای ازهار می‌مردم. همسر عزیزم تو نامه نوشته بود که تو اون یه ماه اسارت، هرشب یه خوک نجس باهاش خوابیده؛ زن لطیف و محجوب من، نمی‌تونسته این ننگو تحمل کنه. اون نمی‌دونسته چطور تو چشمای من نگاه کنه. ای کاش زنده بود. می‌دونی من تو نامه چی خوندم؟» عبدالله سر را به دو‌طرف تکان داد:« نه.» مرد با آستین چشمش را پاک کرد:« اینکه ازهار، تو اون یه ماه اسارت، هر شب تا صبح داشته عبادت می‌کرده.» عبدالله اشکی را که روی صورت خاکی‌اش روان بود، با پشت دست پاک کرد:« احمد الان کجاست؟» مقداد عکس را بوسید و گذاشت تو جیب بغل:« نمی‌دونم. اونو با مادرش برده بودند بازداشتگاه؛ اما تنها ازهارو آزاد کردند. خیلی جاها پیگیر شدم؛ کسی جواب نداد. اگه پسرم زنده باشه، الان شونزده سالشه.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/ANARASHEGH منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠