eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
918 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مریم حق‌گو
اوفی کشیدم و نگاهم را به شستم بردم. داشت خون می‌آمد. پیش از آنکه سر بلند کنم، دستمال کاغذی را داخل دستم گذاشت و حرفهای گنگ و مبهمش را از سر گرفت. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و اصلا دلم نمی‌خواست که بفهمم. حالم خراب بود و می‌دانستم خراب‌تر هم می‌شود. هیچوقت فکرش را نمی‌کردم پسرلالِ سرایدارِ جدیدمان، آقا شمس‌الله، از من خواستگاری کند و گلِ‌عشق کف‌دستم بگذارد. دقایقی بود که سرم را پایین گرفته‌بودم و همانطور‌که دستمال را روی خراشِ ‌انگشتم می‌فشردم، به موزاییک‌های حیاط زل زده بودم. اشک در چشمانم حلقه‌زده بود و نزدیک بود چکه کند که با شنیدن صدای گنگش این‌بار سرم را به طرفش چرخاندم. چشمانِ او هم اشک داشت اما از نوع شوق! در چشمانش حال خوش‌اش را می‌دیدم و از خودم خجالت می‌کشیدم. لحظه‌ای بعد، من هم داشتم با او گریه می‌کردم، چون دلم را سوزانده ‌بود. چون نباید به من وابسته می‌شد. نباید به من‌ دل می‌بست. نباید عاشقِ دخترِ یکی یک‌دانه‌ی دکترِ سر‌شناسِ شهر می‌شد و می‌دانستم همین دلدادگی نابودش می‌کند. پدرم اگر می‌فهمید، ریشه‌ی او و پدرش را از روی زمین می‌کند و دیگر حتی، در اسطبل اسبدوانیِ بیرونِ‌شهرِ دکتر دوانقی هم برایشان جایی نبود. داشتم برای او گریه می‌کردم و امید داشتم از چشمانم، حرف‌های دلم را بفهمد اما او نمی‌فهمید. بی‌ریا دستِ زبر و کارکرده‌اش را زیرِچشمانم کشید و اشک را از صورتم پاک‌کرد. هنوز چهارده ساله‌ش تمام نشده بود اما مثل آدم‌بزرگ‌ها شده بود. دستش را گرفتم و گفتم:_این حرفتو به کسی نگو. و با اشاره به سینه‌اش ادامه دادم:_توی دل خودت نگه دار. لبهای خشکش را باز کرد و با صدای گنگ گفت:_قِدا؟ منظورش "چرا" بود. گفتم:_اگه بگی برات دردسر می‌شه. ابروهایش گره خورد و با تکرار همان حرکات قبلی، عشقش را با صدایی گنگ تکرار کرد. کلافه شدم. دستش را رها کردم و بخاطر این دل‌سوزی احمقانه خودم را لعنت کردم. اگر بعد از مسخره‌ کردن بچه های کوچه، دلم برایش ‌نسوخته بود و او را به دوستی با خودم دعوت نمی‌کردم، این‌گونه دلبسته‌ام نمی‌شد. بار دیگر دستم را کشید و نگاهم را به سمت خودش برد. دفترچه‌اش را از روی نیمکت برداشت و لایش را باز کرد. آن‌را جلوی صورتم گرفت و تمرین الفبای دیروز را نشانم داد. همه را نوشته بود و خطش پیشرفت محسوسی داشت. شمرده به او آفرین گفتم و با خودکار عطریِ لای دفترچه، که خودم برایش خریده بودم، انتهای تمرینش را امضا کردم. یک بیست بزرگ هم بالایش نوشتم. خندید و خنده‌ی قُلقُل مانندش که انگار از داخل کتری آبی در حال جوش بیرون می‌آمد، مثل همیشه خنده‌ام را درآورد. کف دو دستش را روی هم کوبید و با دستش وسط دفترچه را نشانم داد. منظورش را فهمیدم. خیلی زود دستم را در جیب گرمکنم فرو‌بردم و غنچه‌ی خشک شده‌‌ را که مثل همیشه از قبل برایش آماده کرده بودم لای دفترچه گذاشتم. خوشحال شد و زود دفترچه را از دستم گرفت. آهسته آن‌را ورق زد و با شوق به گلْ خشک‌هایِ صفحات قبل نگاه کرد. لحظه ‌ای چشمهایم را بستم و از نفهمی خودم تأسف خوردم. از اینکه یک‌ماهِ تمام، به پسرِ زیباروی و تنهای آقا شمس‌الله، گُلِ محبت دادم و حالا بعد از یک‌ماه، گلِ عشق گرفتم. تعجبی هم نداشت که نگاهش به من عوض شود اما نگاه من به او، فقط یک نگاه دلسوزانه و از سر‌ترحم بود. نفس عمیقم سینه‌ام را بالا داد و تازه، به باز بودن لباسم حساس شدم. زیپ گرمکنم را کشیدم و کلاهش را روی سرم انداختم. نگاهش به سمتم جلب شد و با حرکت دست نگرانی‌اش را ابراز کرد. وانمود کردم که سردم شده اما در واقع داغ کرده‌بودم. موهایم را از جلوی صورتم کنار کشیدم و لای الیاف کلاهم فرستادم. بالاخره دفترچه اش را کنار گذاشت و باردیگر دستم را گرفت. این‌بار دستش را پس زدم و گفتم:_تو نباید دست منو بگیری. ابروهایش را بالا داد و سرش را تکان داد. حس کردم به تغییر ناگهانی‌ام شک کرد اما به روی خودش نیاورد. با لبخندی خواستم خیالش را راحت کنم که یکدفعه جلو آمد و محکم در آغوشم گرفت. تمام بدنم یخ کرد و سعی کردم از خودم جدایش کنم اما زور دستانش می‌چربید. بوسه‌ای روی گونه‌ی یخ‌کرده ام نشاند و کلاهم را برداشت. چشمان زیبا و عسلی‌اش را از این فاصله هیچوقت ندیده بودم اما مجذوب کننده بود. دستم را با شدت بیشتری روی سینه‌اش فشردم تا رهایم کند اما رهایم نکرد. داشت استخوان‌هایم را زیر دستان توانمندش خرد می‌کرد و من راه فراری نداشتم. از ترس و دلهره، جیغ بلندی کشیدم و محکم هل‌اش دادم. رهایم کرد و زود از زیر دستانش فرار کردم و از او دور شدم. بهت‌زده نگاهم می‌کرد. با جیغم، آقا شمس‌الله و پدرم سراسیمه از گلخانه بیرون آمدند و بطرفمان دویدند. چشمهای هر دو رنگ تعجب داشت و بین من و او می‌چرخید. پدرم مات ایستاد و شمس‌الله مثل همیشه پرسید:_چی شده نورچشمی؟ دستهایم را روی سینه‌ام گره کردم و وحشت‌زده نگاهشان کردم. پدرم نگاه خاصی داشت و انگار متوجه چیزی بین من و او ۲
هدایت شده از مریم حق‌گو
شده بود. با‌ تعجب پرسید:_لیلا! چرا جیغ کشیدی بابا؟ همه‌ی بدنم می‌لرزید و ترس تمام وجودم را پر کرده بود. نگاهم را از پدرم گرفتم و به چشمان بی شرم او که هنوز نگاهم می‌کرد دوختم. نگاه پدرم هم به او رفت و مکث کرد. سرش را چرخاند و با نگاهی به گرمکنم که درحال گریختن از زیر‌ دستانِ او، نامرتب و به هم ریخته‌ شده ‌بود، ابروهایش را در هم فرو برد. لحظه‌ای چشمانش را پایین انداخت و خیره به او راه افتاد. سرشار از خشم جلویش ایستاد و یقه‌ی پالتویش را کشید. او را از روی نیمکتِ وسط حیاط بلند کرد و همزمان چکِ محکمی زیر گوشش زد. هم دلم خنک شد و هم دلم سوخت. روی زمین افتاده بود و خیره به پدرم نگاه می‌کرد. پدرم با نگاهی به من، بار دیگر جلو رفت و با گرفتن یقه‌اش از روی زمین بلندش کرد. همانطور که تندتند او را با خودش به طرف در می‌کشید، چک دیگری نثارش کرد و بعد از باز کردن در حیاط، با اُردنگی بیرونش انداخت. آقاشمس‌الله که هنوز وسط حیاط ایستاده بود، دو دستی روی سرش کوبید و عجز و ناله‌اش را شروع کرد. هنوز داشتم به خودم می‌لرزیدم که پدرم با زبان‌ِخوش، عذرِ او را هم خواست و در را به رویش بست. هاج و واج شده بودم و سرم از شرم پایین بود. از شدت خشمش پیدا بود که همه چیز را فهمیده و دلش می‌خواهد تنبیه‌ام کند اما نکرد. همان چهره‌ی برافروخته و چشمهای آتشی‌اش، برای همه‌‌ی عمرم کافی بود تا از آن پس، حواسم را جمع کنم. از آن‌روز به بعد، دیگر دستانِ من به قصد ترحم و دلسوزی و محبت، دست هیچ نامحرمی را لمس نکرد و گلِ مهر به کسی تعارف نکرد. دیگر دلم بی‌جهت برای کسی نسوخت و چشمانم به چشمانِ هیچ نامحرمی زل نزد. اینگونه بود که از همان روزهای اول چهارده سالگی، من یک روزه بزرگ شدم و به اندازه‌ی یک دنیا فهمیدم. و وحشت همان‌روز بود، که مقدمه‌ای برای محجبه شدنم در زندگی آینده شد. چیزی که هیچوقت فکرش را نمی‌کردم. ۳
هدایت شده از مریم حق‌گو
"شرط" غمبرک گرفته بود. از شرط‌های که برایش گذاشته‌ بود. دلش بد جور شکسته بود. مدام با خود واگویه می‌کرد. _نکنه من دیگر لیاقت ندارم؟ نکنه من .... نه فکر الکی نکنم. از کنار تخت خوابش بلند شد. لباسش را پوشید و دم در چادر را از جا لباسی برداشت،سر کرد و بیرون رفت. نسیم خنکی می‌وزید. از پیاده رو سمت خیابان رفت. سوار تاکسی شد. سرش را به شیشه‌‌ی ماشین تکیه داد و بیرون را نگاه کرد. "در موردم چی فکر کرده؟ خدایا اون که همیشه مسجد و هئیت رفته، چرا باید همچین شرطی برام بگذاره؟ خدایا من رو اینجوری امتحان نکن..." شروع به گریه کرد. راننده‌ی تاکسی نگاهی در آینه‌ی جلوی ماشین انداخت. سری تکان داد. _دخترم چیزی شده؟ نگفتین مسیرتون کجاست؟ چیزی نگفت چادر را روی صورتش کشید. آرام آرام اشک ریخت. بعد چند دقیقه‌ چادر را از صورتش برداشت. نگاهش به گنبد طلایی حرم قفل شد. اشک‌هایش را با چادر پاک کرد. آرام با صدای گرفته گفت: _ببخشید میشه حرم پیادم کنید؟ راننده دوباره نگاهی در آینه‌ی جلوی ماشین انداخت.سری تکان داد . _چشم حتما! دخترم خدا بزرگه ! ان‌شاءالله مشکلت حل میشه! با حرف رانند دوباره بغضش همچون اناری ترکید! راننده نگاهی به آینه بغل انداخت. سری تکان داد. _خدا بگم چکارشون کنه، زندگی رو بر مردم جهنم کردند. زهرا دو اسکناس ده تومانی از کیفش در آورد و سمت راننده گرفت. _ممنون میشم اینجا پیاده‌ام کنید، می‌خوام تا حرم پیاده راه برم. _قابل نداره دخترم. بعد کمی تامل پول را از دستش گرفت. پیاده شد. آرام از کنار فواره‌های آب به سمت حرم حرکت کرد. دیگر گریه نمی‌کرد. ولی باز هزاران چرا به سرش هجوم کرده بود. وارد حرم شد. باد خنکی وزید. دم ورودی سمت ضریح ایستاد. شروع به دردل کرد. _خانم جان من از همون بچگی عاشقش بودم. هیچکس بهم تحمیلش نکرد. تا حالا مواظب بودم بهش بی احترامی نشه! حالا من بین دو راهی قرار گرفتم. کمکم کنید. کمکم کنید حفظش کنم. کمکم کنید. شرمنده مادرم نشم. خانم جان! کم آوردم. حالا باید برای بدست آوردن احمد از... از پشت سر، کسی صدایش کرد. _زهرا خانم اشکهایش را پاک کرد .برگشت. نگاهش به احمد افتاد. صورتش را با چادر بیشتر پوشاند. سر پایین با صدای گرفته گفت: –شما اینجا چکار می‌‌‌کنید؟ احمد نگاه به پایین، تسبیح به دست و دست دیگر به سرش کشید. –حقیقتش من، من چطوری بگم؟ ۱
هدایت شده از مریم حق‌گو
ادامه شرط احمد همین‌طور که تسبیح سبز رنگش را در مشت دستش آزاد می‌کرد، خادم از پشت سر به شانه‌اش زد. –زائرعزیز اینجا که ایستادین محل ورود و خروج خواهرانه. لطفا حرکت کنید. احمد سمت خادم میانسال قد کوتاه با صورت بشاش برگشت. دست به شانه‌اش و دیگر دستش بر سینه گفت: –بله درست می‌فرمایید. سمت زهرا برگشت گفت: –میشه خواهش کنم چند دقیقه‌ای وقتتون رو به من بدید؟ زهرا سمت دیوار حرم برگشت . چادرش را مرتب کرد. سمت احمد برگشت. _بله بفرمایید. بر لبه‌ی حوض بزرگ روبه ایوان آینه نشستند. فضای صحن مملوء از صدای بازی و خنده‌ی بچه‌ها، شرشر فواره‌ی آب در وسط حوض، دعای آل‌یاسین که از بلندگوی حرم پخش می‌شد، درصدای قدم‌های زائران به گوش می‌رسید. بعد کمی سکوت، زهرا سمت احمد برگشت. –بفرمایید. احمد سر پایین و انگشتر عقیق نگین زرد را دور انگشت خود می‌چرخاند. –انگار با شرطی که دیشب گذاشتم خیلی اذیتتون کردم؟ زهرا نگاهش، به پاهایش که آرام قرار نداشتند بود. آه کشید. –من که تصمیمم را گرفتم. آن هم به نفع خودم. ولی در عجبم چرا شما این شرط رو گذاشتین؟ احمد سر بلند کرد طرف زهرا. نگاهی انداخت. –یعنی موافقت می‌کردید؟ زهرا سر تکان داد. نگاهی به آسمان نیمه ‌ابری که کبوترای حرم در آن در حال پرواز بودند، کرد. آهی کشید. –من چرا باید جوابم به شما مثبت باشه؟ وقتی هرچی در مورد شما ساخته بودم با شرط دیشب خراب و نابودش کردین؟ احمد تسبیح را در جیبش گذاشت سمت حوض برگشت و چند بار با دست به صورت خود آب پاشید. دستمال را از جیب دیگرش در آورد. صورتش را پاک کرد. –الحمدالله، میدونستم انتخابی که کردم درسته!! زهرا که از حرفهای احمد چیزی متوجه‌ نشد از جاش بلند شد. –من باید برم. جواب منم منفیه!! با قدم‌های بلندی از کنار احمد گذشت. احمد از جایش بلند شد. –زهرا خانوم ولی من هنوز حرفم نزدم. زهرا با چشمان پر از اشک سمت احمد برگشت احمد نزدیک زهرا شد . –من شرط خیلی سختی گذاشتم براتون. میدونم. زهرا چادرش را محکم در دو دستش گرفته بود با صدای گرفته لرزان گفت: –بیشتر از سخت. احمد بی معطلی گفت: – شرط که چادری نباشین گذاشتم بخدا فقط خواستم امتحانتون کنم همین! انقدر بلند با حضرت معصومه درد دل می‌کردید، هرچی گفتین، شنیدم شرمنده شدم. منو حلال کنید. باعث ناراحتیتون شدم. زهرا با شنیدن حرفهای احمد انگار آتش نمرود به گلستانی تبدیل شد. سمت گنبد طلایی نگاهی انداخت گفت: –ممنونم خانم جان !! ۲
دوستان ، دلنوشته ها ، و حرف دلتان را به امام رضا علیه السلام پیامک کنید و در قرعه کشی سفر به مشهد مقدس شرکت کنید ...شماره پیامک ۳۰۰۰۰۱۴
شیرین،ترش کرد. شورشو درآورد. با فرهاد تُند شد . کامش رو تلخ کرد. شیرین...ترش...شور....تند....تلخ....
کی بلده؟🤔
هدایت شده از 
این سه تا روایت رو در باغ انار حتما مطالعه کنید. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
یک تکه ویفر فندقی.mp3
10.32M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با شهادت علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه پرنسس‌های باغ انار✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانة سخنگو🎙 این داستان تولید است.🌱 📖 مردی پشت میز نشسته بود. روی میز یک ستاره پنج‌پر طلایی حکاکی شده بود. مرد بی آن که نگاهی بیاندازد گفت: - پرونده رو بررسی کردیم. مرگ طبیعیه. چیزی توی ذهنش وول خورد، سرعت گرفت، وول خورد و روی زبانش نشست: - چی ؟ طبیعی؟ مدرک تون چیه؟! 🎙گویندگان: راوی: علی جعفری الکساندرا: کاربرt.h پسر جوان: حسین مرد عینکی: مرتضی جعفری کشیش: میرمهدی منشی: محمد نیکی‌مهر
پرواز یاکریم‌ها.mp3
35.01M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه خوشه‌های طلایی✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانة سخنگو🎙 📖 بیشتر از همه حاج کمال عصبانی شد. او همیشه صف اول جماعت می‌ایستاد. از جا برخاست: -خریدنت سید؟ ترسیدی؟ شاید هم یه سروسرّی باهاشون داری؟ امامزده رو چند فروختی؟ آبرومون رو بردی... تو لیاقت انتساب به این خاندان رو نداری! با دست به صورت سید کوبید و شال سبزش را روی زمین انداخت. 🎙گویندگان: جعفر(راوی): سپهر آمنه سادات: کاربر ابتسام حاج کمال: ایزدی سید: آقای کرمانی مادر: کاربر "حضرت مادر" هانیه: زهرا حسینی عبدالله: حسین کدخدا: مرتضی جعفری مسعود تهرانی: ساغری آقای صدر: علی جعفری هاشم: امیرحسین فرخ دخترِ خاله طوبیٰ: بانو رایآ خادم امامزاده: میرمهدی پسرک راهنما: میرمهدی
سایه‌های پنهان1.mp3
9.02M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه اناره✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانۀ سخنگو🎙 📖 یکی بلند داد زد:«کشتن...کشتن.... اسماعیل پنجه طلا رو کشتن.» عربده شب گوش محله را کر کرد! آسمان با تمام قدرت می‌غرید. صدای شرشر باران از ناودان خانه‌ها ضرب گرفتند. سایه‌ها روی دیوارهای سیمانی کوتاه و بلند می‌شدند. در و پنجره‌ها همگی خفه خون گرفته بودند. 🎙گویندگان: راوی: حسین اولی: امیرحسین فرخ اسماعیل: مرتضی جعفری حاج علی: ساغری مرد کوتاه‌قد: سپهر پیرزن قد خمیده: عظیمی مرد صاحب‌خانه: میرمهدی زن‌ مستاجر: کاربر (:
بسم رب الکریم یادداشتی از... چشمانم می‌سوزند و سرم درد می‌کند. کمر و شانه‌هایم هم. لپ‌تاپ را از روی میز برمی‌دارم و می‌گذارم روی زمین. دیگر طاقت میز و صندلی را ندارم. بیسکوئیت و لیوان شیرم دست نخورده مانده. مچم درد می‌کند. چشمانم دیگر طاقت ندارند به صفحه مانیتور نگاه کنند، انگشتانم هم به صفحه کیبورد آلرژی پیدا کرده‌اند. با این وجود، من با چشمان نیمه‌باز و سوزان، اصرار دارم که بنویسم. توفیقش سهم خودم شد. خوشحالم؛ حتی درد چشمانم را هم دوست دارم. می‌دانم خودم نخواستم این کار را بکنم. یک کس دیگری بود که آمد و من را نشاند پشت لپ‌تاپ و کارها را داد دستم. می‌دانم خودم انتخاب نکردم. خودشان انتخاب می‌کنند. الان هم هرچه زندگی‌ام را زیر و رو می‌کنم برای این که ببینم کدام کار خوبم باعث شده انتخاب بشوم، چیزی پیدا نمی‌کنم. اصلا من را چه به این بلندپروازی‌ها؟ من یک گوشه عالم نشسته بودم به حال خودم، با غفلت و گناه عمرم را می‌گذراندم. ولی بالاخره، آقای ما خیلی خوب است... دلش نمی‌آید ببیند یکی دارد اینطوری عمرش را تلف می‌کند... می‌گوید بیا یک کاری برای ما بکن، شاید درست شدی...شاید... چشمانم خیس می‌شوند. دوست دارم حسینِ فاطمه را پیدا کنم، به پایش بیفتم و قسم بخورم که من شایسته این‌همه مهربانی‌ات نیستم، شرمنده‌ام نکن. می‌دانید چرا گفتم امام حسین(علیه‌السلام)؟ چون یک حس شیرینی به من می‌گوید اباعبدالله این کار را سپرده‌اند به ما برای برادرشان؛ می‌خواهند عزای برادرشان غریبانه نباشد. به ما سپرده‌اند نه به من؛ به همه ما بچه‌های باغ انار. از نویسندگان داستان‌ها بگیر تا گروه درختان و درختانۀ سخنگو... من مطمئنم همه کسانی که کوچک‌ترین نقشی در این کار داشته،‌ انتخاب شده‌اند. همه‌شان. می‌دانید، خیلی وقت است فهمیده‌ام هر گوشه‌ای از زندگی می‌تواند یک روضه باشد. از وقتی کار رسانه‌ای را شروع کردم به این باور رسیدم. یادتان هست گفته بودم، گاهی شب‌های محرم، می‌نشستم توی اتاقم و ساختن یک کلیپ کوتاه برای محرم، می‌شد روضه؟ یا مثلا وقتی برای نوشتن داستانم، می‌رفتم سراغ خاطرات شهدا و دیگر نمی‌توانستم از عالمش بیرون بیایم؟ داستان ویفر فندقی هم خودش یک مدل روضه بود. یک روضه مکشوف و بی‌رحم. داستانی که گروه خود ما آن را نوشت. آسان نبود. نوشتن از کسی که با سم کلراید جیوه مسموم شده باشد، نوشتن از لحظه جان دادنش، نوشتن از پاره‌های جگرش آسان نبود. وقتی داشتیم برای داستان تحقیق می‌کردیم این را فهمیدم. وقتی داشتم در اینترنت، ویژگی‌های سم کلراید جیوه را می‌خواندم و روی سم‌ها تحقیق می‌کردم. اثر کلراید جیوه را بر بدن انسان... آن‌جا بود که فهمیدم یک مقاله علمی هم می‌تواند روضه باشد. یک وقت‌هایی آدم باید از همه آن چیزی که در روضه‌ها شنیده عبور کند و با اصل حادثه مواجه شود؛ با عمق و طول و عرض و ارتفاعش... موقع میکس ویفر فندقی، رسیدم به این عبارت داستان: خلیفه مسلمانان برای نجیب‌زاده‌ای عرب درخواست سمی کشنده از امپراطوری بیزانس کرد. پیشنهاد امپراطور تنها سم کلراید جیوه بود؛ سمی که به دلیل قدرت خورندگی بالا، باعث متلاشی شدن اعضای داخلی بدن و مرگ می‌شود. صدای دوتا از گوینده‌ها(راوی و الکساندرا) در هم قاطی شده بود. باید صداها ا منظم روی تایم‌لاین می‌چیدم. انقدر هر قسمت را عقب و جلو کرده بودم که خط به خط داستان‌ها حفظم شده بود. سرم درد می‌کرد. آن قسمت را دوباره پخش کردم: خلیفه مسلمانان برای نجیب‌زاده‌ای عرب درخواست سمی کشنده از امپراطوری بیزانس کرد. پیشنهاد امپراطور تنها سم کلراید جیوه بود؛ سمی که به دلیل قدرت خورندگی بالا، باعث متلاشی شدن اعضای داخلی بدن و مرگ می‌شود. دوباره رفتم عقب و این قسمت را از نو پخش کردم: خلیفه مسلمانان برای نجیب‌زاده‌ای عرب درخواست سمی کشنده از امپراطوری بیزانس کرد. پیشنهاد امپراطور تنها سم کلراید جیوه بود؛ سمی که به دلیل قدرت خورندگی بالا، باعث متلاشی شدن اعضای داخلی بدن و مرگ می‌شود. تازه حواسم جمع شد. صدای راوی در گوشم می‌پیچید: سمی که به دلیل قدرت خورندگی بالا، باعث متلاشی شدن اعضای داخلی بدن و مرگ می‌شود... هر کلمه‌ای که راوی می‌گفت، در ذهنم جان می‌گرفت و می‌آمد جلوی چشمم. دستانم را گذاشتم روی صورتم و چشمانم را بستم که نبینم، نشد. بغضم ترکید؛ بیشتر از همیشه. مگر یهود چه کینه‌ای از امام من داشت؟ سرم را گذاشتم روی لپ‌تاپ؛ صدای هق‌هقم بلند شد و شانه‌هایم تکان خوردند. مطمئنم هیچ روضه‌ای نمی‌توانست من را به این حال بیندازد.
عِمران واقفی: یاد کتاب پنجره‌های تشنه افتادم و آن بنده خدایی که گفته بود: «این ما نیستیم که ضریح را می‌سازیم؛ ضریح دارد ما را می‌سازد.» و این ما نبودیم که داستان‌های صوتی شهادت امام حسن علیه‌السلام را ساختیم. امام دارد ما را می‌سازد...امام است که دارد روح من را پشت لپ‌تاپ و در حال میکس صداها صیقل می‌دهد و روح راوی و گوینده‌ها را پشت ضبط صوت گوشی‌شان، و روح نویسنده‌ها را پشت کیبورد و کاغذ و قلمشان...امام است که دارد ما را می‌سازد؛ انتخاب کرده تا بسازد... سر و شانه‌هایم درد می‌کند و سرم گیج می‌رود. چشمانم دیگر توان نگاه به مانیتور را ندارند. دوست دارم باز هم بنویسم؛ اما نمی‌توانم. فقط یادتان باشد که: یک وقت‌هایی آدم باید از همه آن چیزی که در روضه‌ها شنیده عبور کند...
هدایت شده از 
سر دیگ حلوا نذری، دعاگوی همه هستیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بفرمایید نذری
هدایت شده از حسین ابراهیمی
منزل پدرخانم و مادرخانم.