💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت47🎬 پسر جوان این را گفت که با پاسخ مرد چاق روبهرو شد. _دقیقاً کی رو میخوای ببینی؟!
#باغنار2🎊
#پارت48🎬
سپس لبخند ریزی زد که ناگهان پسر جوان، یک تُف پرمَلات روی صورت مرد چاق انداخت و با فریاد گفت:
_من نه به شما کمک میکنم، نه به هیچ برگ اعظم دیگهای! راه استاد مرحومم رو هم تا آخرش ادامه میدم. حتی اگه به قیمت از دست رفتن جونم تموم بشه!
سخنان محکم و پرصلابت پسر جوان و همچنین تُفِ آبدار و سنگین او، تیری بود بر قلب خشمگین مرد چاق. جوری که از شدت خشم، مثل لبو قرمز و خوردنی شده بود.
_این پسرک احمق رو ببرید و با شدیدترین شکنجهها مجازات کنید. اولین مجازات رو هم خودم تعیین میکنم. توی لباسش مارمولک و کِرم بریزید تا دیگه واسه من بلبل زبونی نکنه. ببریدش!
با سرعت برق میدوید و گریه میکرد. البته گریهاش بیشتر شبیه پسربچهای بود که دقیقاً در خود دستشویی، شلوارش را خیس کرده و نمیدانست برای کدام دردش باید ناله کند. همینطور در حال گریه بود که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و با مخ به پایین افتاد. خدا میداند چند قِل روی زمین خورد تا کمر و سرش به سنگی بزرگ برخورد کرد و از حرکت ایستاد. کفترهای رنگ و وارنگ، دور کلهاش چرخ چرخ میکردند و رسماً کلهاش تاب برداشته بود. نگاهی به اطراف انداخت و بعد خودش را نظاره کرد. دیگر وضعش از کثافت و لجن هم فراتر رفته بود. البته طبیعی هم بود؛ یکسال حمام نرفتن که از آدم پری دریایی نمیساخت!
سعی کرد به صداهای اطراف گوش کند تا مطمئن شود سربازان باغ پرتقال، گمش کردند و پیدایشان نمیشود. هنوز صحنهی فرار جلوی چشمانش بود. موقع باز کردن دستانش برای خوردن شام، با کله به صورت نگهبان زده و پا به فرار گذاشته بود. به همین خاطر است که پیشانیاش به اندازه توپ پینگ پنگ باد کرده. البته که دیگر نگهبانان فهمیده و به دنبالش افتاده بودند، ولی از آنجا که سرعت دویدنش، مثل یوزپلنگ ایرانیست، موفق به فرار شده بود. این وسط وقتی یادِ مرگ دلخراش و بدبوی استادش میافتاد، گریهاش شدیدتر میشد و صورتش خیستر!
وقتی مطمئن شد همه چی امن و امان است، لنگلنگان به سمت سوراخ بزرگ سنگی رفت و در آنجا پناه گرفت. نشسته بود و به بدبختی خودش فکر میکرد و با هر فکر، یک شپش یا جانور ناشناخته از موها و بدنش در میآورد. علناً اگر وزارت بهداشت باغها میخواست یک نمونه معلومالحال از چرک، میکروب و کثیفی به مردم نشان بدهد، او در صدر جدول قرار میگرفت. در همین فکر و خیالها، یادوار پرسه میزد که یکدفعه باران شدیدی گرفت.
_خدایا همینم کم بود! از زندان بَندَت، اومدم توی زندان خِلقَت!
همان لحظه حرفهای استاد واقفی در گوشش، بیق بیق کنان آژیر زد.
_تو را چه شده ای یاد؟! مکن کفر نعمت که انار از کفت بیرون رود! حال سجدهی شکر به جا آور. زیرا زیباترین نمایش تجلی اوس کریم، سجده است!
یاد که تازه آرام شده بود، دوباره گریهاش گرفت و سری تکان داد.
_چشم استاد! قول میدم دیگه آنخماهو بازی در نیارم!
طولی نکشید که از ضعف و خستگی، همانجا خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد، باران بند آمده بود؛ اما هوا هنوز ابری بود. نمیتوانست آنجا بماند؛ چون ممکن بود آنجا لانهی جک و جانوری چیزی باشد. پس باید هرچه زودتر فلنگ را میبست.
از جایش بلند شد و با ترس و لرز، در جنگل تاریک قدم برداشت. به قدری اطراف برایش وحشتناک بود که راستی راستی نزدیک بود خودش را خیس کند. یک لحظه به ذهنش خطور کرد آه و نالهی شخصیتهای بدبختی او را گرفته؛ چرا که از بس آنها را در صحنههای ترسناک و دلهرهآور قرار میداد. یک لحظه احساس کرد چیزی دور پایش پیچیده شد. تا میخواست به خودش بیاید، ناگهان دید یک لنگ در هوا به درخت آویزان شده. بنابراین شروع کرد به داد و هوار کردن!
_کمک! کمک! یکی کمک کنه...!
ولی چون صدایی نشنید، امیدش از دست رفت و تصمیم گرفت برای خودش فاتحه بخواند. حمد را تمام کرد و آمد که برود سراغ سورهی توحید، با گردن و کمر به زمین افتاد و
و بعدش یک چیزی شبیه عزرائیل، بالای سرش ظاهر شد. خواست سلامی بکند و اشهدش را بخواند که جسمی محکم به کلهاش خورد و بقیهی اوضاع، سانسور الهی شد!
با احساس درد در وسط پیشانیاش، چشمهایش را باز کرد. میان کلی پِهِن و یونجه گیر افتاده بود. فهمید که در طویله است. آهی کشید و فکر کرد دوباره دست باغ پرتقالیها افتاده و ایندفعه حتما کارش تمام است؛ اما یکدفعه در باز شد و شخصی با سر و وضع پسرانه و صد البته داس و چاقو به کمر، وارد طویله شد. اینبار فکر نه، رسماً یقین پیدا کرد که کارش تمام است. سعی کرد از درِ التماس وارد شود. دریغ از یک ذره غرور!
_ببین داداش! به خدا من یه آدم بدبختم که توی جنگل گیر افتادم. عزادارم؛ باید برم باغمون! ولی نه پول دارم، نه چیزی! تو رو جدت بذار برم!
اما شخص به ظاهر پسر با صدایی نازک گفت:
_از بوی گندت معلومه این چیزایی که گفتی. نمیخواد شرح حال بدی...!
#پایان_پارت48✅
📆 #14030121
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344