eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
933 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 پسر جوان این را گفت که با پاسخ مرد چاق روبه‌رو شد. _دقیقاً کی رو می‌خوای ببینی؟! _استادم رو. یار غارِتون! همونی که چند دقیقه پیش زیر مجازات بدبوی شما طاقت نیاورد. و پس از مکثی کوتاه و با صدایی لرزان ادامه داد: _چطور دلتون اومد؟! چطور تونستید با کسی که ناهارش رو با اعضای خودش می‌خورد و شامش رو با شما، این کار رو بکنید؟! مرد چاق لبخند ریزی زد و با دستمال، دور دهانش را پاک کرد. _اولاً از قدیم گفتن ناهارت رو با دوستت بخور، شامت رو با دشنمت! استاد تو هم شامش رو با دشمنش که من باشم می‌خورد. ثانیاُ استادت رو خدا بیامرزه! الان توی یکی از جنگل‌های دور افتاده، داره خوراک گرگ و خرس و شیر میشه! پسر جوان این حرف را که شنید، ناراحتی و تعجبش در هم آمیخته شد. _چطور ممکنه؟! من فقط چند دقیقه بیهوش بودم. چطوری توی این مدت کم، پیکر استادم رو انداختید توی یه جنگل دور افتاده؟! مرد چاق از روی صندلی بلند شد و به طرف پنجره قدم برداشت. _از نظر تو چند دقیقه بوده؛ ولی حقیقت یه چی دیگس. اون موقعی که تو بیهوش شدی، من داشتم آب پرتقالِ بعد صبحونم رو می‌خوردم؛ ولی الان دارم آروغِ ناهارم رو می‌زنم! سپس یک آروغِ بلند و گوش خراش زد و به ماشین پارک شده‌ی بیرون ساختمان اشاره کرد. _در ضمن با لامبورگینیِ قاضیِ باغمون، جابه‌جایی هرچیزی از جمله جنازه‌ی استادت، مثل آب خوردنه. توی جیک ثانیه اتفاق میفته! پسر جوان دیگر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. در ذهنش، خاطرات خود با استادش را مرور کرد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد که مرد چاق دوباره لب به سخن گشود. _ببینم، تو مگه فقط سرت آسیب ندیده؟! پس چرا دستات هم باندپیچی شده؟! پسر جوان جوابی نداد که یکی از شکنجه‌گرها گفت: _قربان این دستا از همون اوایل اسارت باندپیچی شده بود. الان تقریباً نزدیک یه ساله! مرد چاق ابروهایش را بالا داد و دستی به ته‌ریشش کشید. _عجب. یه سال! پس چرا من یادم نمیاد؟! سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، دوباره پرسید: _حالا علتش چیه؟! نکنه مادرزاد باندپیچی شده به دنیا اومدی! و به دنبالش قهقهه‌ی بلندی زد که آن یکی شکنجه‌گر گفت: _نه قربان. دستاش به وسیله‌ی گاز گرفتن استادش زخم شده. مرحوم برگ اعظم باغ انار، هرموقع تیک عصبیش گل می‌کرد، باید دستای ایشون رو گاز می‌گرفت تا آروم می‌شد! مرد چاق، اندکی تعجب و سپس شروع به خندیدن کرد. _به حق چیزای ندیده! مرد حسابی خب دیوونه میشی، دستای خودت رو گاز بگیر؛ چیکار به دست مردم داری؟! سپس دوباره خندید و از شدت خنده دلش را گرفت. پسر جوان که می‌دانست استادش به خاطر فشار شکنجه و مجازات‌های باغ پرتقال، دچار تیک عصبی و سپس گاز گرفتن دستانش شده، از حرف‌های مرد چاق به ستوه آمده بود؛ اما چون دستان و چشمانش بسته بودند، نمی‌توانست کاری کند جز اشک ریختن! مرد چاق پس از اینکه از خنده سیر شد، روی صندلی‌اش نشست و دوباره شروع به صحبت کرد. _بگذریم! استادت مُرد و خدا بیامرزتش. ولی تو هنوز جَوونی و اول راهی. مُردن برای تو خیلی زوده! به خاطر همین من یه پیشنهاد دارم. یه پیشنهاد که هم تو رو از مُردن نجات میده و آزادت می‌کنه، هم من رو به خواسته‌ام می‌رسونه! پسر جوان که امیدی به رهایی از اینجا نداشت، بدون هیچ حرفی فقط به صحبت‌های برگ اعظم باغ پرتقال گوش می‌کرد. _تو کاری رو باید انجام بدی که استادت باید انجام می‌داد؛ ولی خب عزرائیل اَمونش نداد. پیشنهادم اینه که بری باغ خودتون و ناربانو و نارآقو رو از بین ببری و همه‌ی اعضا رو توی یه گروه و یه مکان اسکان بدی. اینجوری باغ شما هم مثل باغ ما مختلط میشه و همگی عشق و حال دنیا رو می‌کنیم. شیرفهم شد؟! پسر جوان دوباره سکوت پیشه کرد که مرد چاق ادامه داد: _اوه! حواسم نبود. راست میگی! به حرف تو که کسی گوش نمیده. تو یه برگ ریزه میزه و دست و پا چلفتی هستی. ولی من برای اونم راه‌حل دارم. اونم اینه که ما یه وصیت‌نامه‌ی جعلی درست می‌کنیم. وصیت‌نامه‌ی استاد مرحومت که توی اون تاکید می‌کنه که اعضا باید به صورت مختلط زندگی کنن. وقتی امضا و مُهر استادت زیرش بخوره، دیگه هیچ احد الناسی نمی‌تونه به حرفت گوش نده و اینجوری مجبورن که به وصیت‌نامه عمل کنن! سپس بلافاصله بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. _دیدی راه حلم رو؟! دیدی چقدر خوب فکرم کار می‌کنه؟! هیچ برگ اعظمی به باهوشی و زیرکی من نمی‌رسه. قبول داری؟! سپس تک خنده‌ای کرد و ادامه داد: _البته این وسط یه مشکلی هست و اونم اینه که چطوری امضا و مُهر استادت رو جعل کنیم! البته زیاد مهم نیست. چون ما یه جاعل خوب و حرفه‌ای داریم! سپس نزدیک پسر جوان شد و دقیقاً روبه‌رویش ایستاد. _یه جاعل خوب که از قضا به کمک تو نیاز داره. بالاخره شاگردی که امضا و مُهر استادش رو ندونه، به درد جرزِ لای دیوار هم نمی‌خوره دیگه. درسته...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 سپس لبخند ریزی زد که ناگهان پسر جوان، یک تُف پرمَلات روی صورت مرد چاق انداخت و با فریاد گفت: _من نه به شما کمک می‌کنم، نه به هیچ برگ اعظم دیگه‌ای! راه استاد مرحومم رو هم تا آخرش ادامه میدم. حتی اگه به قیمت از دست رفتن جونم تموم بشه! سخنان محکم و پرصلابت پسر جوان و همچنین تُفِ آبدار و سنگین او، تیری بود بر قلب خشمگین مرد چاق. جوری که از شدت خشم، مثل لبو قرمز و خوردنی شده بود. _این پسرک احمق رو ببرید و با شدیدترین شکنجه‌ها مجازات کنید. اولین مجازات رو هم خودم تعیین می‌کنم. توی لباسش مارمولک و کِرم بریزید تا دیگه واسه من بلبل زبونی نکنه. ببریدش! با سرعت برق می‌دوید و گریه‌ می‌کرد. البته گریه‌اش بیشتر شبیه پسربچه‌ای بود که دقیقاً در خود دستشویی، شلوارش را خیس کرده و نمی‌دانست برای کدام دردش باید ناله کند. همین‌طور در حال گریه بود که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و با مخ به پایین افتاد. خدا می‌داند چند قِل روی زمین خورد تا کمر و سرش به سنگی بزرگ برخورد کرد و از حرکت ایستاد. کفتر‌های رنگ‌ و وارنگ، دور کله‌اش چرخ چرخ می‌کردند و رسماً کله‌اش تاب برداشته بود. نگاهی به اطراف انداخت و بعد خودش را نظاره کرد. دیگر وضعش از کثافت و لجن هم فراتر رفته بود. البته طبیعی هم بود؛ یک‌سال حمام نرفتن که از آدم پری دریایی نمی‌ساخت! سعی کرد به صداهای اطراف گوش کند تا مطمئن شود سربازان باغ پرتقال، گمش کردند و پیدایشان نمی‌شود. هنوز صحنه‌ی فرار جلوی چشمانش بود. موقع باز کردن دستانش برای خوردن شام، با کله به صورت نگهبان زده و پا به فرار گذاشته بود. به همین خاطر است که پیشانی‌اش به اندازه توپ پینگ پنگ باد کرده. البته که دیگر نگهبانان فهمیده و به دنبالش افتاده بودند، ولی از آنجا که سرعت دویدنش، مثل یوزپلنگ ایرانیست، موفق به فرار شده بود. این وسط وقتی یادِ مرگ دلخراش و بدبوی استادش می‌افتاد، گریه‌اش شدیدتر می‌شد و صورتش خیس‌تر! وقتی مطمئن شد همه چی امن و امان است، لنگ‌لنگان به سمت سوراخ‌ بزرگ سنگی رفت و در آنجا پناه گرفت. نشسته بود و به بدبختی خودش فکر می‌کرد و با هر فکر، یک شپش یا جانور ناشناخته از موها و بدنش در می‌آورد. علناً اگر وزارت بهداشت باغ‌ها می‌خواست یک نمونه معلوم‌الحال از چرک، میکروب و کثیفی به مردم نشان بدهد، او در صدر جدول قرار می‌گرفت. در همین فکر و خیال‌ها، یادوار پرسه می‌زد که یک‌دفعه باران شدیدی گرفت. _خدایا همینم کم بود! از زندان بَندَت، اومدم توی زندان خِلقَت! همان لحظه حرف‌های استاد واقفی در گوشش، بیق بیق کنان آژیر زد. _تو را چه شده ای یاد؟! مکن کفر نعمت که انار از کفت بیرون رود! حال سجده‌ی شکر به جا آور. زیرا زیباترین نمایش تجلی اوس کریم، سجده است! یاد که تازه آرام شده بود، دوباره گریه‌اش گرفت و سری تکان داد. _چشم استاد! قول میدم دیگه آنخ‌ماهو بازی در نیارم! طولی نکشید که از ضعف و خستگی، همان‌جا خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد، باران بند آمده بود؛ اما هوا هنوز ابری بود‌. نمی‌توانست آنجا بماند؛ چون ممکن بود آنجا لانه‌ی جک و جانوری چیزی باشد. پس باید هرچه زودتر فلنگ را می‌بست. از جایش بلند شد و با ترس و لرز، در جنگل تاریک قدم برداشت. به قدری اطراف برایش وحشتناک بود که راستی راستی نزدیک بود خودش را خیس کند. یک لحظه به ذهنش خطور کرد آه و ناله‌ی شخصیت‌های بدبختی او را گرفته؛ چرا که از بس آن‌ها را در صحنه‌های ترسناک و دلهره‌آور قرار می‌داد. یک لحظه احساس کرد چیزی دور پایش پیچیده شد. تا می‌خواست به خودش بیاید، ناگهان دید یک لنگ در هوا به درخت آویزان شده.‌ بنابراین شروع کرد به داد و هوار کردن! _کمک! کمک! یکی کمک کنه...! ولی چون صدایی نشنید، امیدش از دست رفت و تصمیم گرفت برای خودش فاتحه بخواند‌. حمد را تمام کرد و آمد که برود سراغ سوره‌ی توحید، با گردن و کمر به زمین افتاد و و بعدش یک چیزی شبیه عزرائیل، بالای سرش ظاهر شد. خواست سلامی بکند و اشهدش را بخواند که جسمی محکم به کله‌اش خورد و بقیه‌ی اوضاع، سانسور الهی شد! با احساس درد در وسط پیشانی‌اش، چشم‌هایش را باز کرد. میان کلی پِهِن و یونجه گیر افتاده بود. فهمید که در طویله است. آهی کشید و فکر کرد دوباره دست باغ پرتقالی‌ها افتاده و این‌دفعه حتما کارش تمام است؛ اما یک‌دفعه در باز شد و شخصی با سر و وضع پسرانه و صد البته داس و چاقو به کمر، وارد طویله شد. این‌بار فکر نه، رسماً یقین پیدا کرد که کارش تمام است. سعی کرد از درِ التماس وارد شود. دریغ از یک ذره غرور! _ببین داداش! به خدا من یه آدم بدبختم که توی جنگل گیر افتادم. عزادارم؛ باید برم باغمون! ولی نه پول دارم، نه چیزی! تو رو جدت بذار برم! اما شخص به ظاهر پسر با صدایی نازک گفت: _از بوی گندت معلومه این چیزایی که گفتی. نمی‌خواد شرح حال بدی...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344