#باغنار2🎊
#پارت1🎬
ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان میداد. همهی اعضا در خوابی عمیق فرو رفته بودند و خواب مراسم سال استاد واقفی و یاد را میدیدند. با پریدنش از دیوار بلند، مچ پایش درد گرفت؛ اما صدایش را خفه کرد تا مبادا کسی متوجهی حضورش شود. آرام کفشهایش را در آورد تا بتواند بی سر و صدا راه برود.
همه جا پر از درختهای بلند انار و بوتههای گل بود که نسیمی ملایم، آنها را تکان میداد. انگار که یک لحظه کسی گلویش را فشار دهد، بغض کرد. کارش اشتباه بود، اما باید انجامش میداد. تا اینجا آمده بود، پس باید به نتیجه میرسید. او خوب میدانست که شاید دیگران از او متنفر شوند و اعتمادشان را از دست بدهند، اما...!
دیگر فکر نکرد. برآمدگی گلویش بالا و پایین شد و بغضش را خورد. سعی کرد حواسش را جمع کارش کند. فکر کردن به آن موارد، دیگر دیر بود. از ساختمانهای مختلف باغ گذشت تا به ادارهی مالی باغ رسید. به خاطر نمای سنگ بیرونی ساختمانهای باغ، هرکدام برای بالا رفتن، جاپای خوبی داشتند. دست و پایش را در جاهای مناسب گذاشت و آرام بالا رفت.
حیف دکمهی تارانداز نداشت؛ وگرنه برای خودش مرد عنکبوتیای میشد. به خاطر اینکه اگر پنجرهها از بیرون باز میشدند، صدای آژیرش بالا میرفت، یک دستمال کاغذی از جیبش در آورد و گذاشت لای دکمه آژیر و پنجره. اینگونه مانع اجازه نمیداد پنجره با آژیر ارتباط برقرار کند و صدا بدهد. آرام وارد دفتر معاون امور مالی شد و سعی کرد کلید گاوصندوق اصلی را پیدا کند. میدانست بعد از استاد واقفی، معاون کلیدها را نگهداری میکند. کل اتاق را زیر و رو کرد. آخر کلیدها را زیر کشوها پیدا کرد. چشمهایش برقی زد و نفس عمیقی کشید.
کلید را وارد و رمز گاوصندوق را هم شانسی سال تاسیس باغ زد. طولی نکشید که گاوصندوق باز شد و او خوشحال، سریع پولها را داخل کوله پشتیاش ریخت. سپس دوباره همهجا را به حالت اول برگرداند.
موقع برگشت یادش افتاد که بطری آب را جا گذاشته است و چیزی نیست برای پاک کردن رد انگشتانش. از شدت استرس، موهایش به پیشانیاش چسبیده بود. خسته کف زمین نشست. با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک کرد. با دیدن قطرات عرق روی سر و صورتش، چیزی به ذهنش رسید. چَلُمبازی و چندشآور بود، اما در حال حاضر تنها راهحل به نظر میرسید. چند دستمال از روی میز برداشت و روی آن حسابی تُف کرد. بعد با دستمال تقریباً خیس شده، رد دستهایش را پاک کرد.
درها قفل آهنی نداشتند و میدانست که نمیتواند با سیم مفتول یا گیرهی کاغذ بازشان کند. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده کرد. راهحلش پر ریسک بود، اما قبلاً این مرحله را با خودش مرور کرده بود.
اگر بتواند طبق نقشهاش پیش برود، در سه دقیقه از ساختمان و باغ بیرون میرود. از جیبش فندکی در آورد و آن را جلوی حسگرهای الکترونیکیِ در قرار داد. با ایجاد حرارت، آژیرها فعال و خود به خود همهی درها باز میشوند. شمارش را آغاز کرد.
_یک، دو، سه، چهار، پنج...!
به عدد شش نرسیده، آژیرها به صدا در آمدند.
درها باز شدند و با این کار، کل افراد باغ با نگرانی از اتاق هایشان خارج شدند. از خوابگاه آقایان و بانوان، مثل مور و ملخ آدم بیرون میآمد. هرکسی به یک سمت میدوید. یکی با پیژامه، یکی با دامن شلواری، یکی با رکابی! حتی چند تن از بانوان هم بدون حجاب بیرون آمده بودند که با هدایت بانو احد، سریع به داخل بازگشتند. او هم با سرعتی شدید از پلهها پایین میرفت. علی اُملتی که نگهبان باغ بود، با فریاد میگفت:
_دزد! دزد! بگیریدش!
اگر دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض گرفت. فقط یک دقیقه وقت داشت. با سرعت دوید و از باغ خارج شد. لابهلای درختان خودش را گم کرد و آخر سرهم در یک گودال افتاد و کل سر و وضعش گِلی شد؛ اما برایش مهم نبود. الان تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، انجام این کار بود که موفق هم شد. به همین خاطر لبخندی روی لبش نقش بست و نفس عمیقی کشید!
علی املتی همچنان داد و بیداد میکرد.
_بابا بیایید بگیریدش. دزده فرار کرد!
از خوابگاه تا اتاق نگهبانی، بیست سی متری بیشتر فاصله نبود. بانو احد که بر خلاف بقیه، خونسردی خودش را حفظ کرده بود، از جلوی خوابگاه فریاد زد:
_خیر سرتون مثلاً شما نگهبانید. بعد ما بیاییم دزده رو بگیریم؟!
احف که داشت به آرامی دمپاییاش را پیدا میکرد، با چشمانی خمار گفت:
_الان میرم میگیرمش. به من میگن احف دزدگیر!
_تا شما دمپاییت رو پیدا کنی، دزده رسیده خونشون!
احف دست از جستوجوی دمپایی برداشت و به دخترمحی خیره شد.
_دزده اگه خونه داشت که نمیاومد دزدی!
رَستا که چادرش را پشت و رو سر کرده بود و دوربینش را هم بر گردنش انداخته بود، لبخندی زد.
_عجب جملهای! جون میده واسه درست کردن عکسنوشته. عکسشم الان میرم از دزده میگیرم...!
#پایان_پارت1✅
📆 #14020101
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344