eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
934 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
148 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
همه‌ی اعضای باغ انار، به اتاق ملاقات رفته بودند. احف در آنجا بستری شده بود. استاد واقفی اولین نفر به استقبال احف رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: _سلام جیگر. چِت شد یهو؟ احف با زبانی پر مو جواب داد: _استاد زبونم دیگه مو در آورده. استاد خیلی بداهه مونولوگی گفت: _احف را دیدم که زبانش مو در آورده بود، بدنش دست و پا و سرش چشم و گوش. سپس رو به احف ادامه داد: _چرا زبونت مو در آورده ناناز؟ احف جواب داد: _اینقدر به اعضا گفتم که هشتگ‌ها رو درست بزنید، مونولوگ بنویسید، فاصله و نیم فاصله رو درست کنید، علائم نگارشی و ویرایشی رو رعایت کنید، زبونم مو در آورد. استاد دیگه خسته شدم. استاد واقفی با لبخند جواب داد: _عیبی نداره احف جان. اون‌موقعی که داشتی بال بال می‌زدی کلید باغ انار رو بده به من، باید فکر اینجاش رو هم می‌کردی. حالا برای اینکه زودتر خوب بشی، بچه‌های باغ انار برات یه شعری رو آماده کردن. سپس گروه سرود باغ تشکیل شد و با اشاره‌ی استاد، همگی شروع به خواندن کردند: _نم نمای بارون آروم، توی باغمون میومد، جناب احف نیومد. آقای احف زود برگرد، آموزش برگی نداریم، جناب احف نیومد. همگی گروه سرود را تشویق کردند و استاد واقفی از جیبش چند گرم کود در آورد و با نور قاطی کرد. سپس آن را نزدیک دهان احف کرد و گفت: _بخورش. _استاد این چیه؟ _محلول کود و نوره. اگه بخوری، زود خوب میشی. چون خیلی خوبه. مخصوصاً برای زبونای پر مو. احف با کلافگی جواب داد: _لطفاً یه ذره هم آب قاطیش کنید. چون محلولِ بدون آب، مثل ساقه طلاییِ بدون چاییه. استاد قانع شد و کمی هم آب قاطی محلول کرد. احف محلول را سر کشید و گفت: _حالا که همتون اینجا هستین... یاد حرف احف را قطع کرد و گفت: _می‌خوایید وصیت کنید؟ سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، با آه و ناله گفت: _میرن آدما، از اونا فقط، خاطره‌هاشون... بقیه هم زدند زیر گریه که احف چشم غره‌ای رفت. سپس استاد واقفی گفت: _بوی چت و آواز و گریه می‌آید. چت نکنید، آواز نخوانید و گریه‌تان را هم برای مسجدمان، گروه کائنات بگذارید. احف از حمایت استاد واقفی به وجد آمد و گفت: _خواستم بگم که توی قسمت بانوان هم، بانو زینتا هم بستری هستند. لطفاً به ایشون هم سر بزنید. استاد واقفی دستی به صورتش کشید و گفت: _اون دیگه چرا؟ _طفلک ایشون هم اینقدر توی گروه گفت که زبان محاوره و معیار رو قاطی نکنید که متاسفانه زبونشون رگ به رگ شد. البته زیاد حاد نیست و با چندتا فیزیوتراپی حل میشه. سپس همگی چند کمپوت انار به احف دادند و خواستند بروند ملاقات بانو زینتا که احف گفت: _فقط کمپوت انار دارید؟ استاد واقفی با اخم جواب داد: _پس انتظار داشتی که برات کمپوت پرتغال بیاریم؟ نکنه از بیگانگان شدی؟ نکنه جاسوس هستی؟ نکنه... بانو شبنم سخن استاد را قطع کرد و مونولوگی سرود: _بیگانه‌ای با من است. احف از این همه تهمت ناراحت شد و گفت: _عذرخواهم. اصلاً چیزِ برگی خوردم. خوبه؟ استاد و بقیه قانع شدند و در حال رفتن به سمت اتاق ملاقات بانوان بودند که ناگهان دو انارجا سر رسیدند و نفس زنان گفتند: _جناب برگ، حمله کرد. باغ پرتغال به ما حمله کرد... نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 ❤️ @ANARSTORY
چند تن از اهالی باغ انار، جلوی دادگستری تجمع کرده‌اند و شعارهایی سر می‌دهند: _تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم! بانو ایرجی پوفی کشید و با کلافگی گفت: _دهنمون خشک شد. پس چرا قاضی نیومد؟ مگه وقت دادگاه ساعت نُه نبود؟ بانو شبنم در حالی که داشت موز می‌خورد، گفت: _خب دای جانم تا بلند بشه و دست و صورتش رو بشوره و لباساش رو بپوشه، طول می‌کشه دیگه. _من دارم قاضی پرونده رو میگم. به دایی تو چیکار دارم؟ بانو شبنم موز داخل دهانش را قورت داد و گفت: _خب منم قاضی رو میگم دیگه. داییِ من قاضیه و از قضا، قضاوت این پرونده رو به عهده داره. بانو ایرجی لبخندی مصنوعی زد و گفت: _حالا تو چرا با این وضعت اومدی؟ خوب نیست بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده، پاش به اینجورجاها باز بشه. بانو شبنم پوست موز را داخل سطل زباله انداخت و یک عدد هلو از داخل کیفش در آورد. سپس یک گاز از آن زد و گفت: _به نظرت میشه توی دادگاه محکومیت قاتلین بهترین استاد شرکت نکرد؟ اونم استادی که همش فروتنی به خرج می‌داد و می‌گفت که من رو برگ صدا کنید؟! بانو ایرجی شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. سپس به کیف بانو شبنم نگاه کرد و پرسید: _این کیفه یا میوه‌فروشی؟ بانو شبنم دستی به شکمش کشید و گفت: _آخه من چهارشنبه‌ها ویارِ میوه می‌کنم. به خاطر همین، امروز فقط میوه آوردم. بانو ایرجی با چشم غُره پرسید: _پیش خودت نمیگی ما روزه‌دارا هوس می‌کنیم؟ _خب چیکار کنم؟ نخورم که بچم رشد نمی‌کنه. _نمیگم نخور. بخور، ولی با وَلَع نخور. در ضمن بگیر زیر چادرت که کسی نبینه. بانو شبنم چشمی گفت که آقای قاضی به همراه هیئت منصفه‌اش، از ماشین شاسی بلند مشکی‌شان پیاده شدند و به سمت پله‌های دادگستری به راه افتادند. بانو شبنم با دیدن دایی‌اش، لبخندی زد و گفت: _سلام دای جان. آقای قاضی بعد از دیدن خواهرزاده‌اش، برقی در چشمانش نمایان شد و گفت: _سلام شبنم جان. تو اینجا چیکار می‌کنی؟ بانو شبنم نسبت خود با استاد واقفی و اینکه روزی شاگرد او بوده را برای دایی‌اش تعریف کرد و آقای قاضی هم خیلی زود قانع شد. اهالی باغ انار که تعدادشان نُه نفر است، روی صندلی‌های دادگاه نشستند. پس از مستقر شدن اعضا، آقای قاضی با چکش‌اش یک دانه به میز زد و گفت: _سلام و نور. جلسه رسمی... هنوز کلام آقای قاضی تمام نشده بود که باغ اناری‌ها زدند زیر گریه. آقای قاضی علت را جویا شد که بانو رایا گفت: _آقای قاضی، شما با این سلامی که دادید، داغ دلمون رو تازه کردید. سپس بانو رایا، عکس قاب شده‌ی استاد واقفی و یاد را روی صندلی گذاشت و به جای‌اش یک تکه کاغذ که روی‌اش مونولوگ نوشته شده بود را بالا آورد و گفت: _سلام و نور می‌داد، وقتی سلام و نور دادن مُد نبود. آقای قاضی پاسخ داد: _بنده واقعاً عذرخواهم. سپس صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _داشتم عرض می‌کردم. جلسه رسمیست. متهم رو به جایگاه بیارید. اهالی باغ انار که تا الان داشتند گریه می‌کردند، به طور ناگهانی تغییر حالت دادند و با صدای بلند و شادی خواندند: _یارو متهمه، بله؛ خودِ متهمه، بله؛ حالا متهمه، بله! آقای قاضی با لحنی نسبتاً تند گفت: _دوستان، لطفاً نظم دادگاه رو رعایت کنید. بانو سیاه تیری که وکیل مدافع باغ اناری‌ها بود، از روی صندلی‌اش بلند شد و گفت: _من عذرخواهم آقای قاضی، ولی ما الان متهم نداریم که بیاد روی جایگاه. البته همه‌ی ما اینجا جمع شدیم که شکایتی رو بر علیه قاتلین برگ اعظم استاد واقفی و برگ کوچک یاد که معلوم نیست چه کسانی هستند، تنظیم کنیم. آقای قاضی سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و خواست سخن بگوید که بانو شبنم گفت: _دای جان زندایی خوبه؟ بچه‌ها خوبن؟ خودت خوبی؟ آقای قاضی جواب داد: _سلام دارن شبنم جان. _زندایی چرا نیومد دای جان؟ بهم قول داده بود که سر بچه‌ی پنجمم پیشم باشه. _یه مقدار گرفتار بود شبنم جان. ان‌شاءالله سر بچه‌ی شیشُمِت جبران می‌کنه. بانو ایرجی یک مُشت به پهلوی بانو شبنم زد و گفت: _آخه وسط دادگاه به این مهمی، وقت احوال‌پرسی کردنه؟ بانو شبنم آخی می‌گوید و با اخم جواب می‌دهد: _خب داییمه. چندماهه ندیدمش. الان احوال پرسی نکنم، پس کی بکنم؟ بانو ایرجی چشم غره‌ای رفت و گفت: _باشه بابا، تو راست میگی. حالا خیارت رو بخور که یه موقع وقتِ ویارِت نگذره. بانو شبنم مشغول خوردن شد که بانو سیاه تیری گفت: _بهتره از بحث خارج نشیم آقای قاضی. آقای قاضی حرف وکیل مدافع را تایید کرد و گفت: _خب من می‌خوام یه بار دیگه از لحظه‌ی ناپدید شدن این دو برگ تازه درگذشته مطلع بشم. سوالم اینه که چه کسی برای آخرین بار، این دو نفر رو دیده؟ بانو سیاه تیری جواب داد: _احد. _چی؟ _چی نه؛ کی. _خب کی؟ _بانو احد. ایشون آخرین بار استاد واقفی و یاد رو دیدن. آقای قاضی نگاهی به حضار انداخت و گفت: _احد کیه؟ احد خواست دست خودش را بالا ببرد که ناگهان بانو شبنم از روی صندلی به زمین افتاد...
چند تن از اهالی باغ انار، جلوی دادگستری تجمع کرده‌اند و شعارهایی سر می‌دهند: _تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم! بانو ایرجی پوفی کشید و با کلافگی گفت: _دهنمون خشک شد. پس چرا قاضی نیومد؟ مگه وقت دادگاه ساعت نُه نبود؟ بانو شبنم در حالی که داشت موز می‌خورد، گفت: _خب دای جانم تا بلند بشه و دست و صورتش رو بشوره و لباساش رو بپوشه، طول می‌کشه دیگه. _من دارم قاضی پرونده رو میگم. به دایی تو چیکار دارم؟ بانو شبنم موز داخل دهانش را قورت داد و گفت: _خب منم قاضی رو میگم دیگه. داییِ من قاضیه و از قضا، قضاوت این پرونده رو به عهده داره. بانو ایرجی لبخندی مصنوعی زد و گفت: _حالا تو چرا با این وضعت اومدی؟ خوب نیست بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده، پاش به اینجورجاها باز بشه. بانو شبنم پوست موز را داخل سطل زباله انداخت و یک عدد هلو از داخل کیفش در آورد. سپس یک گاز از آن زد و گفت: _به نظرت میشه توی دادگاه محکومیت قاتلین بهترین استاد شرکت نکرد؟ اونم استادی که همش فروتنی به خرج می‌داد و می‌گفت که من رو برگ صدا کنید؟! بانو ایرجی شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. سپس به کیف بانو شبنم نگاه کرد و پرسید: _این کیفه یا میوه‌فروشی؟ بانو شبنم دستی به شکمش کشید و گفت: _آخه من چهارشنبه‌ها ویارِ میوه می‌کنم. به خاطر همین، امروز فقط میوه آوردم. بانو ایرجی با چشم غُره پرسید: _پیش خودت نمیگی ما روزه‌دارا هوس می‌کنیم؟ _خب چیکار کنم؟ نخورم که بچم رشد نمی‌کنه. _نمیگم نخور. بخور، ولی با وَلَع نخور. در ضمن بگیر زیر چادرت که کسی نبینه. بانو شبنم چشمی گفت که آقای قاضی به همراه هیئت منصفه‌اش، از ماشین شاسی بلند مشکی‌شان پیاده شدند و به سمت پله‌های دادگستری به راه افتادند. بانو شبنم با دیدن دایی‌اش، لبخندی زد و گفت: _سلام دای جان. آقای قاضی بعد از دیدن خواهرزاده‌اش، برقی در چشمانش نمایان شد و گفت: _سلام شبنم جان. تو اینجا چیکار می‌کنی؟ بانو شبنم نسبت خود با استاد واقفی و اینکه روزی شاگرد او بوده را برای دایی‌اش تعریف کرد و آقای قاضی هم خیلی زود قانع شد. اهالی باغ انار که تعدادشان نُه نفر است، روی صندلی‌های دادگاه نشستند. پس از مستقر شدن اعضا، آقای قاضی با چکش‌اش یک دانه به میز زد و گفت: _سلام و نور. جلسه رسمی... هنوز کلام آقای قاضی تمام نشده بود که باغ اناری‌ها زدند زیر گریه. آقای قاضی علت را جویا شد که بانو رایا گفت: _آقای قاضی، شما با این سلامی که دادید، داغ دلمون رو تازه کردید. سپس بانو رایا، عکس قاب شده‌ی استاد واقفی و یاد را روی صندلی گذاشت و به جای‌اش یک تکه کاغذ که روی‌اش مونولوگ نوشته شده بود را بالا آورد و گفت: _سلام و نور می‌داد، وقتی سلام و نور دادن مُد نبود. آقای قاضی پاسخ داد: _بنده واقعاً عذرخواهم. سپس صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _داشتم عرض می‌کردم. جلسه رسمیست. متهم رو به جایگاه بیارید. اهالی باغ انار که تا الان داشتند گریه می‌کردند، به طور ناگهانی تغییر حالت دادند و با صدای بلند و شادی خواندند: _یارو متهمه، بله؛ خودِ متهمه، بله؛ حالا متهمه، بله! آقای قاضی با لحنی نسبتاً تند گفت: _دوستان، لطفاً نظم دادگاه رو رعایت کنید. بانو سیاه تیری که وکیل مدافع باغ اناری‌ها بود، از روی صندلی‌اش بلند شد و گفت: _من عذرخواهم آقای قاضی، ولی ما الان متهم نداریم که بیاد روی جایگاه. البته همه‌ی ما اینجا جمع شدیم که شکایتی رو بر علیه قاتلین برگ اعظم استاد واقفی و برگ کوچک یاد که معلوم نیست چه کسانی هستند، تنظیم کنیم. آقای قاضی سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و خواست سخن بگوید که بانو شبنم گفت: _دای جان زندایی خوبه؟ بچه‌ها خوبن؟ خودت خوبی؟ آقای قاضی جواب داد: _سلام دارن شبنم جان. _زندایی چرا نیومد دای جان؟ بهم قول داده بود که سر بچه‌ی پنجمم پیشم باشه. _یه مقدار گرفتار بود شبنم جان. ان‌شاءالله سر بچه‌ی شیشُمِت جبران می‌کنه. بانو ایرجی یک مُشت به پهلوی بانو شبنم زد و گفت: _آخه وسط دادگاه به این مهمی، وقت احوال‌پرسی کردنه؟ بانو شبنم آخی می‌گوید و با اخم جواب می‌دهد: _خب داییمه. چندماهه ندیدمش. الان احوال پرسی نکنم، پس کی بکنم؟ بانو ایرجی چشم غره‌ای رفت و گفت: _باشه بابا، تو راست میگی. حالا خیارت رو بخور که یه موقع وقتِ ویارِت نگذره. بانو شبنم مشغول خوردن شد که بانو سیاه تیری گفت: _بهتره از بحث خارج نشیم آقای قاضی. آقای قاضی حرف وکیل مدافع را تایید کرد و گفت: _خب من می‌خوام یه بار دیگه از لحظه‌ی ناپدید شدن این دو برگ تازه درگذشته مطلع بشم. سوالم اینه که چه کسی برای آخرین بار، این دو نفر رو دیده؟ بانو سیاه تیری جواب داد: _احد. _چی؟ _چی نه؛ کی. _خب کی؟ _بانو احد. ایشون آخرین بار استاد واقفی و یاد رو دیدن. آقای قاضی نگاهی به حضار انداخت و گفت: _احد کیه؟ احد خواست دست خودش را بالا ببرد که ناگهان بانو شبنم از روی صندلی به زمین افتاد...
🎊 🎬 ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان می‌داد. همه‌ی اعضا در خوابی عمیق فرو رفته بودند و خواب مراسم سال استاد واقفی و یاد را می‌دیدند. با پریدنش از دیوار بلند، مچ پایش درد گرفت؛ اما صدایش را خفه کرد تا مبادا کسی متوجه‌ی حضورش شود‌. آرام کفش‌هایش را در آورد تا بتواند بی سر و صدا راه برود. همه جا پر از درخت‌های بلند انار و بوته‌های گل بود که نسیمی ملایم، آن‌ها را تکان می‌داد. انگار که یک لحظه کسی گلویش را فشار دهد، بغض کرد. کارش اشتباه بود، اما باید انجامش می‌داد. تا اینجا آمده بود، پس باید به نتیجه می‌رسید. او خوب می‌دانست که شاید دیگران از او متنفر شوند و اعتمادشان را از دست بدهند، اما...! دیگر فکر نکرد. برآمدگی گلویش بالا و پایین شد و بغضش را خورد‌. سعی کرد حواسش را جمع کارش کند. فکر کردن به آن موارد، دیگر دیر بود. از ساختمان‌های مختلف باغ گذشت تا به اداره‌ی مالی باغ رسید. به خاطر نمای سنگ بیرونی ساختمان‌های باغ، هرکدام برای بالا رفتن، جا‌پای خوبی داشتند. دست و پایش را در جاهای مناسب گذاشت و آرام بالا رفت. حیف دکمه‌ی تارانداز نداشت؛ وگرنه برای خودش مرد عنکبوتی‌ای می‌شد. به خاطر اینکه اگر پنجره‌ها از بیرون باز می‌شدند، صدای آژیرش بالا می‌رفت، یک دستمال کاغذی از جیبش در آورد و گذاشت لای دکمه آژیر و پنجره. این‌گونه مانع اجازه نمی‌داد پنجره با آژیر ارتباط برقرار کند و صدا بدهد. آرام وارد دفتر معاون امور مالی شد و سعی کرد کلید گاوصندوق‌ اصلی را پیدا کند. می‌دانست بعد از استاد واقفی، معاون کلید‌ها را نگهداری می‌کند. کل اتاق را زیر و رو کرد. آخر کلید‌ها را زیر کشوها پیدا کرد. چشم‌هایش برقی زد و نفس عمیقی کشید. کلید را وارد و رمز گاوصندوق را هم شانسی سال تاسیس باغ زد. طولی نکشید که گاوصندوق باز شد و او خوشحال، سریع پول‌ها را داخل کوله پشتی‌اش ریخت. سپس دوباره همه‌جا را به حالت اول برگرداند. موقع برگشت یادش افتاد که بطری آب را جا گذاشته است و چیزی نیست برای پاک کردن رد انگشتانش. از شدت استرس، موهایش به پیشانی‌اش چسبیده بود. خسته کف زمین نشست‌. با پشت دست، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. با دیدن قطرات عرق روی سر و صورتش، چیزی به ذهنش رسید. چَلُم‌بازی و چندش‌آور بود، اما در حال حاضر تنها راه‌حل به نظر می‌رسید. چند دستمال از روی میز برداشت و روی آن حسابی تُف کرد. بعد با دستمال تقریباً خیس شده، رد دست‌هایش را پاک کرد. درها قفل آهنی نداشتند و می‌دانست که نمی‌تواند با سیم مفتول یا گیره‌ی کاغذ بازشان کند. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده کرد. راه‌حلش پر ریسک بود، اما قبلاً این مرحله را با خودش مرور کرده بود. اگر بتواند طبق نقشه‌اش پیش برود، در سه دقیقه از ساختمان و باغ بیرون می‌رود. از جیبش فندکی در آورد و آن را جلوی حس‌گر‌های الکترونیکیِ در قرار داد. با ایجاد حرارت، آژیرها فعال و خود به خود همه‌ی درها باز می‌شوند. شمارش را آغاز کرد. _یک، دو، سه، چهار، پنج...! به عدد شش نرسیده، آژیر‌ها به صدا در آمدند. درها باز شدند و با این کار، کل افراد باغ با نگرانی از اتاق هایشان خارج شدند. از خوابگاه آقایان و بانوان، مثل مور و ملخ آدم بیرون می‌آمد. هرکسی به یک سمت می‌دوید. یکی با پیژامه، یکی با دامن شلواری، یکی با رکابی! حتی چند تن از بانوان هم بدون حجاب بیرون آمده بودند که با هدایت بانو احد، سریع به داخل بازگشتند. او هم با سرعتی شدید از پله‌ها پایین می‌رفت‌. علی اُملتی که نگهبان باغ بود، با فریاد می‌گفت: _دزد! دزد! بگیریدش! اگر دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض گرفت. فقط یک دقیقه وقت داشت. با سرعت دوید و از باغ خارج شد. لابه‌لای درختان خودش را گم کرد و آخر سرهم در یک گودال افتاد و کل سر و وضعش گِلی شد؛ اما برایش مهم نبود. الان تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، انجام این کار بود‌ که موفق هم شد. به همین خاطر لبخندی روی لبش نقش بست و نفس عمیقی کشید! علی املتی همچنان داد و بیداد می‌کرد. _بابا بیایید بگیریدش. دزده فرار کرد! از خوابگاه تا اتاق نگهبانی، بیست سی متری بیشتر فاصله نبود. بانو احد که بر خلاف بقیه، خونسردی خودش را حفظ کرده بود، از جلوی خوابگاه فریاد زد: _خیر سرتون مثلاً شما نگهبانید. بعد ما بیاییم دزده رو بگیریم؟! احف که داشت به آرامی دمپایی‌اش را پیدا می‌کرد، با چشمانی خمار گفت: _الان میرم می‌گیرمش. به من میگن احف دزدگیر! _تا شما دمپاییت رو پیدا کنی، دزده رسیده خونشون! احف دست از جست‌وجوی دمپایی برداشت و به دخترمحی خیره شد. _دزده اگه خونه داشت که نمی‌اومد دزدی! رَستا که چادرش را پشت و رو سر کرده بود و دوربینش را هم بر گردنش انداخته بود، لبخندی زد. _عجب جمله‌ای! جون میده واسه درست کردن عکس‌نوشته. عکسشم الان میرم از دزده می‌گیرم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 ساعت دیواری بزرگی که در ورودی باغ نصب شده بود، نصف شب را نشان می‌داد. همه‌ی اعضا در خوابی عمیق فرو رفته بودند و خواب مراسم سال استاد واقفی و یاد را می‌دیدند. با پریدنش از دیوار بلند، مچ پایش درد گرفت؛ اما صدایش را خفه کرد تا مبادا کسی متوجه‌ی حضورش شود‌. آرام کفش‌هایش را در آورد تا بتواند بی سر و صدا راه برود. همه جا پر از درخت‌های بلند انار و بوته‌های گل بود که نسیمی ملایم، آن‌ها را تکان می‌داد. انگار که یک لحظه کسی گلویش را فشار دهد، بغض کرد. کارش اشتباه بود، اما باید انجامش می‌داد. تا اینجا آمده بود، پس باید به نتیجه می‌رسید. او خوب می‌دانست که شاید دیگران از او متنفر شوند و اعتمادشان را از دست بدهند، اما...! دیگر فکر نکرد. برآمدگی گلویش بالا و پایین شد و بغضش را خورد‌. سعی کرد حواسش را جمع کارش کند. فکر کردن به آن موارد، دیگر دیر بود. از ساختمان‌های مختلف باغ گذشت تا به اداره‌ی مالی باغ رسید. به خاطر نمای سنگ بیرونی ساختمان‌های باغ، هرکدام برای بالا رفتن، جا‌پای خوبی داشتند. دست و پایش را در جاهای مناسب گذاشت و آرام بالا رفت. حیف دکمه‌ی تارانداز نداشت؛ وگرنه برای خودش مرد عنکبوتی‌ای می‌شد. به خاطر اینکه اگر پنجره‌ها از بیرون باز می‌شدند، صدای آژیرش بالا می‌رفت، یک دستمال کاغذی از جیبش در آورد و گذاشت لای دکمه آژیر و پنجره. این‌گونه، مانع اجازه نمی‌داد پنجره با آژیر ارتباط برقرار کند و صدا بدهد. آرام وارد دفتر معاون امور مالی شد و سعی کرد کلید گاوصندوق‌ اصلی را پیدا کند. می‌دانست بعد از استاد واقفی، معاون کلید‌ها را نگهداری می‌کند. کل اتاق را زیر و رو کرد. آخر کلید‌ها را زیر کشوها پیدا کرد. چشم‌هایش برقی زد و نفس عمیقی کشید. کلید را وارد و رمز گاوصندوق را هم شانسی سال تاسیس باغ زد. طولی نکشید که گاوصندوق باز شد و او خوشحال، سریع پول‌ها را داخل کوله پشتی‌اش ریخت. سپس دوباره همه‌جا را به حالت اول برگرداند. موقع برگشت یادش افتاد که بطری آب را جا گذاشته است و چیزی نیست برای پاک کردن رد انگشتانش. از شدت استرس، موهایش به پیشانی‌اش چسبیده بود. خسته کف زمین نشست‌. با پشت دست، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. با دیدن قطرات عرق روی سر و صورتش، چیزی به ذهنش رسید. چِلُم‌بازی و چندش‌آور بود، اما در حال حاضر تنها راه‌حل به نظر می‌رسید. چند دستمال از روی میز برداشت و روی آن حسابی تُف کرد. بعد با دستمال تقریباً خیس شده، رد دست‌هایش را پاک کرد. درها قفل آهنی نداشتند و می‌دانست که نمی‌تواند با سیم مفتول یا گیره‌ی کاغذ بازشان کند. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده کرد. راه‌حلش پر ریسک بود، اما قبلاً این مرحله را با خودش مرور کرده بود. اگر بتواند طبق نقشه‌اش پیش برود، در سه دقیقه از ساختمان و باغ بیرون می‌رود. از جیبش فندکی در آورد و آن را جلوی حس‌گر‌های الکترونیکیِ در قرار داد. با ایجاد حرارت، آژیرها فعال و خود به خود همه‌ی درها باز می‌شوند. شمارش را آغاز کرد. _یک، دو، سه، چهار، پنج...! به عدد شش نرسیده، آژیر‌ها به صدا در آمدند. درها باز شدند و با این کار، کل افراد باغ با نگرانی از اتاق هایشان خارج شدند. از خوابگاه آقایان و بانوان، مثل مور و ملخ آدم بیرون می‌آمد. هرکسی به یک سمت می‌دوید. یکی با پیژامه، یکی با دامن شلواری، یکی با رکابی! حتی چند تن از بانوان هم بدون حجاب بیرون آمده بودند که با هدایت بانو احد، سریع به داخل بازگشتند. او هم با سرعتی شدید از پله‌ها پایین می‌رفت‌. علی اُملتی که نگهبان باغ بود، با فریاد می‌گفت: _دزد! دزد! بگیریدش! اگر دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض گرفت. فقط یک دقیقه وقت داشت. با سرعت دوید و از باغ خارج شد. لابه‌لای درختان خودش را گم کرد و آخر سرهم در یک گودال افتاد و کل سر و وضعش گِلی شد؛ اما برایش مهم نبود. الان تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، انجام این کار بود‌ که موفق هم شد. به همین خاطر لبخندی روی لبش نقش بست و نفس عمیقی کشید! اما علی املتی همچنان داد و بیداد می‌کرد. _بابا بیایید بگیریدش. دزده فرار کرد! از خوابگاه تا اتاق نگهبانی، بیست سی متری بیشتر فاصله نبود. بانو احد که بر خلاف بقیه، خونسردی خودش را حفظ کرده بود، از جلوی خوابگاه فریاد زد: _خیر سرتون مثلاً شما نگهبانید. بعد ما بیاییم دزده رو بگیریم؟! احف که داشت به آرامی دمپایی‌اش را پیدا می‌کرد، با چشمانی خمار گفت: _الان میرم می‌گیرمش. به من میگن احف دزدگیر! _تا شما دمپاییت رو پیدا کنی، دزده رسیده خونشون! احف دست از جست‌وجوی دمپایی برداشت و به دخترمحی خیره شد. _دزده اگه خونه داشت که نمی‌اومد دزدی! رَستا که چادرش را پشت و رو سر کرده بود و دوربینش را هم بر گردنش انداخته بود، لبخندی زد. _عجب جمله‌ای! جون میده واسه درست کردن عکس‌نوشته. عکسشم الان میرم از دزده می‌گیرم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
<<بسم الله الرحمن الرحیم>> t.h: درحال آماده شدن بودم. تمام وسایلم را در کوله‌پشتی کوچکی از شب قبل آماده کرده بودم. جلوی آینه طلق روسری‌ام را مرتب کردم اما با شنیدن سروصدای پدر و مادرم از توی راهرو حرکت دستم آرام‌تر می‌شد تا بهتر صدایشان را بشنوم... - نصفشون پسره نگاه کن. اصلا قیافه‌هاشون نمی‌خوره برن مراسم اختتامیه... این را مادرم گفت که از پنجره به کوچه نگاه می‌کرد. از توی آینه چشم‌هایم به سمت پدرم نشانه رفت. - بهشون می‌خوره بچه‌های خاکی و خوبی باشن. چندتاشون ریش دارن انگار بسیجی‌ان...دختر هم هست بینشون، آدمای بدی نیستن نگران نباش. از توی آینه لبخندی به پدرم تحویل دادم. کوه استوار پشتم... من یک هفته پیش با خانواده‌ام هماهنگ کرده بودم، ولی نمی‌دانم چرا مادرم همیشه روز رفتنم یادش می‌رود که هماهنگ کردیم مثلا! تندتند خودم را مرتب کردم و کوله‌ام را برداشتم. یه بوس به مادر یه بغل به پدر دادم و از خانه بیرون جستم. مادرم با یک جمله‌ی مراقب باش بدرقه‌ام و از زیر قرآن ردم کرد. بچه‌ها با دیدن من سوار وَن شدند. با سوار شدن ما آقای مهدینار گفت:«خب من میرم بیرون یه چرخی بزنم تا طاهره خانوم میاد. پاهام گرفت بس که نشستم!» خواست پیاده بشود که استاد واقفی از کلاهِ سویشرت‌اش کشید و او را روی صندلی‌اش نشاند. - ایشون اومد. بیشین ببینم! مریم جون برو... بعد به آقای یاد اشاره کرد و از پنجره برای پدرومادرم دستی تکان داد. آقای مهدینار نگاه چپ‌چپی کرد و سرجایش نشست. آقای یاد هم دستی به پیشانی‌اش زد و حرکت کرد. من طبق معمول کنار غزل نشستم و بعد از احوال‌پرسی با همه نفس راحتی کشیدم. بیشتر افراد حاضر را نمی‌شناختم ولی خب به مرور زمان می‌فهمیدم چه‌کسانی هستند...استاد را استاد صدا می‌زنند، آقای مهدینار را مهدینار صدا می‌زنند و بقیه را هم همینطوری می‌شناسم. مثلا وقتی گفتند مهندس من می‌فهمم که او آقای مهندس است بله به همین راحتی... در دلم مشغول خواندن آیت‌الکرسی شدم، همیشه وقتی از خانه بیرون می‌روم همین کار را می‌کنم. هنوز چنددقیقه‌ای نگذشته بود که شه‌بانو یواشکی گفت:« اون آقاهه که لباس سربازی تنشه کیه؟! نکنه استاد با خودش بادیگارد آورده!» نورسا خواست بگوید ایشان جناب احف است که خودشان گفتند:« من احفم. ولی چون سر خدمت بودم و نمی‌خواستم اختتامیه جوایز استاد و از دست بدم، از طرفی هم فرماندمون به زور اجازه داد برای همین نرسیدم لباسامو عوض کنم. ولی چند دست لباس آوردم با خودم تا عوض کنم...» شه‌بانو با گفتن آها سکوت اختیار کرد. استاد واقفی که جلو کنار آقای یاد نشسته بود مغرورانه گفت:« اوممم. اختتامیه جوایز برای رمانم مگه میشه بدون احف باشه؟! اصلا مگه میشه بدون بچه‌هام باشه...تازشم سیدیاسین داره برام پوستر می‌زنه!» آقای سید برای یک ثانیه سرش را از لپ‌تاپش بیرون آورد و صورتِ پوکرش نمایان شد. -« سخت مشغولم...» و دوباره به حالت قبلی‌اش برگشت. ولی برایم عجیب بود که شه‌بانو تا الان آقای احف را نشناخته بود!؟ یواشکی در گوشش پرسیدم:« این همه مدت تو ماشین بودی اونوقت نفهمیدی ایشون کین؟!» یواشکی در گوشم جواب داد:« من خونم یه شهرک اونورتره داداش! منم تازه سوار شدم.» چشمانم را بالای سرم چرخاندم و فهمیدم که یک عدد هم‌شهری پیدا کرده‌ام. ماشین در راستای جاده اصلی قرار گرفت و از شهر خارج شد. بعد همگی گوشی‌هایشان را در آوردند و مشغول فیلم‌برداری از آسمان و ابر جاده شدند. آقای یاد درحالی که از آینه بغل اطرافش را می‌پایید گفت:« یکی به‌جای منم عکس بگیره!» آقای سید هم بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: « به جای منم! من سخت مشغولم...» مردی که عینک دودی زده بود گفت:« من به‌جای هردوتون می‌گیرم.» هردو یک‌صدا گفتند:«قربون مهندس...» عه آقای مهندس! ?¿🤓🌱