#مادر
#دل_نوشته
💙❤️دلنوشتهای برای همهی مادران❤️💙
مادر جان دوستَت دارم. مادر جان، تو بالایی و من پایین؛ تو بی گناهی و من گناهکار؛ تو دریایی و من قطره؛ تو جنگلی و من برگ؛ تو آسمانی و من ابر؛ تو کویری و من شِن؛ تو خورشیدی و من شمع. مادر جان دوستَت دارم.
مادر جان، ای کاش پادشاه بودم و صدای خندهات را سرود ملی میکردم. ای کاش مالک بودم و زمین را به نامَت میزدم. ای کاش...
مادر جان دوستَت دارم. مادر جان اگر تا آخر عمر هم نوکریات را بکنم، یک هزارم زحماتت هم جبران نمیشود. مادر جان، حاضرم جانم را هم فدایت کنم، ولی حیف که نمیتوانی داغ فرزندت را تحمل کنی.
مادر جان دوستَت دارم. ای قلب خانه و خانواده، ای که تو ذره ذره وجودت را صرف من کردی تا بزرگ بشوم، قد بکشم و در حالی که قدم از تو بلندتر است، بگویم که خاک پایت هستم! مادر جان در ظاهر تو کوتاهتر از من هستی، اما در باطن تاج سر مایی! مادر جان حاضرم لبخندت را با کل دنیا عوض کنم.
مادر جان دوستَت دارم. مادر جان ببخش که گاهی صدایمان بالاتر از صدایت میرود. ببخش که گاهی حوصلهی مهربانی و محبتهایت را نداریم. ببخش که توجهت را گیر دادن تلقی میکنیم. ببخش که روزی تنهایت میگذاریم؛ در حالی که تو ما را به دنیا آوردی و از تو زاده شدیم.
مادر جان، عاشقانه دوستت دارم و امیدوارم سالیان سال سایهات روی سرمان باشد؛ آمین یا رب العالمین...💙❤️
#امیرحسین
#991114
مثلاً:
امتحان بعدیمان پنج روز دیگر است. چهار روز اول را با جمله ی "حالا میخونم" پشت سر گذاشتم و اکنون یک روز بیشتر فرصت ندارم. با هزار زور و زحمت کتابم را برداشتم و گوشهای نشستم. کتاب جان از اینکه او را برداشتم، بسیار خوشحال است؛ ولی بینوا نمیداند که مجبورم، مجبور!
ابتدا نگاهی به جلد کتاب میاندازم. واقعاً ناشران و مولفان میتوانستند طرح زیباتری برای جلد انتخاب کنند. همچنان به زُل زدنم ادامه میدادم که کتاب جان به حرف آمد:
_چقدر به قیافم نگاه میکنی! زود باش بازم کن.
_آخه خیلی خوشگلی کتاب جان.
_حالا کجاش رو دیدی؟! این تازه ظاهر منه؛ اگه باطنم رو ببینی چی میگی؟!
ابرویی بالا انداختم و صفحه ی اول را باز کردم. از نشانی ناشر و چاپخانه تا شابک را بررس کردم. راستی شابک جیست؟ گوشی را برداشتم و در علامه گوگل شابک را جستوجو زدم. البته چیزی زیادی دستگیرم نشد و خیلی یواشکی سری به پیامرسانهای ایرانی و خارجی زدم. کتاب جان داشت شروع به غریدن میکرد که تصویر امام خمینی(ره) را در صفحه ی بعد دیدم. چه ژست زیبایی! واقعاً به کتاب حسودیام شد. آنقدر باطنش خوب است که حتی آقا هم عاشقش شده. کتاب جان نیشخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:
_آقامون جنتلمنه، جنتلمنه...!
صفحه ی بعدی را ورق زدم که به فهرست مطالب رسیدم و باز غصهاَم شروع شد. بدون اینکه درس خواندن را شروع کنم، از سر کتاب رفتم تهَ کتاب که کتاب جان صدایش در آمد:
_چیکار میکنی بچه جون؟! بابا یه درس میخوای بخونیا.
جوابش را ندادم و فقط چشم غرهای تحویلش دادم. البته در تَهَش به جز فهرست منابع و قیمت، چیز دیگری پیدا نکردم. ولی واقعاً قیمتش کم است. البته نه برای خریدار، بلکه برای خود کتاب. کتاب جان با این هم ابهت و اقتدار واقعاً ارزشهایش بالاتر از ای حرفاست و نمیشود رویَش قیمت گذاشت.
صفحه ی اول را باز کردم و شروع به خواندن کردم که غرق در خیالات شدم. یادش بخیر! دَه سال پیش وقتی به سیزده بدر رفتیم، به من جوجهکباب نرسید. حتی دستم یه منقل داغ خورد و سوخت. آن سیزده بدر اصلاً برای من خوب نبود. کتاب که همینطوری باز مانده بود، پوفی کشید که فهمیدم باید درس بخوانم. سوال اول را هرچه که بود حفظ کردم و سراغ سوال دوم رفتم که باز توی فکر رفتم. یادش بخیر! حنابندان نوه ی مادربزرگ پدرم که هم برادرزاده ی پدرم میشد، و هم دخترعموی من، مامانم من را نبرد. چون حنابندان قبلی که رفته بودیم، من کل حناها را خوردم و دچار شکم روش شدم و از آن به بعد مادرم پشت دستش را داغ کرد که دیگر من را به حنابندان نبرد.
باز با آهِ کتاب جان مواجه شدم که سعی کردم ادامه ی درسم را بخوانم. البته در این میان صداهای درونی و بیرونی هم تمرکز من را خراب میکرد. صداهای درونی مثل غار و غور شکم و فعل و انفعالات روده و صداهای بیرونی مثل نمکی و سبزی فروشی. نمکی از توی بلندگو داد میزد:
_آهن آلات، ضایعات، یخچال، چرخ گوشت، لوازم منزل خریداریم.
با تندی گفتم:
_اَه! به من چه که خریداری! ما چیز فروشی نداریم.
سپس به کتاب جان نگاهی انداختم که دیدم لبخند میزند و از من بابت رفتارم راضیست.
سپس سبزی فروشی با آن صدای اَنکَر و الاصواتش گفت:
_سبزی خورشتی دارم؛ سبزی آشی دارم، سبزی پلویی دارم. فقط سه کیلو دَه تومن. بدو بدو که سبزی دارم.
با خنده گفتم:
_خوش به حالت! ما نداریم.
و سپس خندیدم که نگاهم به کتاب جان افتاد و خشمش را از روی جلدش دیدم. لبخندم جمع شد و آب دهانم را قورت دادم و خواستم چیزی بگویم که گفت:
_هیس! فقط گمشو از جلوی چشمام!
خیلی التماس کردم که گُم نشوم، ولی خب فایدهای نداشت و بالاخره گُم شدم.
فردا رسید و امتحانم را به بدترین شکل ممکن دادم و لقب تکاور را از آنِ خود کردم. آن سال مدیر مدرسه عنوانی را به من داد و گفت:
_بسم الله الرحمن الرحیم! نائل شدن شما را به درجه ی تکاور کلاسی و مدرسهای وزارت آموزش و پرورش را تبریک و تهنیت عرض میکنیم. باشد که سال به سال، به اهمیت و درجه ی این مقام فرخنده افزوده شود...
#امیرحسین
#احف12
#991116
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#قسمت1
از رمانم نا امید شده و به بن بست خورده بودم. داشتم وِل وِل در ایتا میچرخیدم که یک شخصی به من پیام داد و باغ انار را معرفی کرد و گفت که قرار است به زودی در این باغ، کلاسهای نویسندگی آغاز شود. سپس آیدی استاد واقفی را داد و گفت که برای ورود به باغ انار، باید از ایشون اجازه بگیرید. چشمی گفتم و بدون وقفه، داخل پیویاش شدم. از پروفایل و بیوگرافیاش، معلوم بود که با شخص مذهبیای طرف هستم. انگشتانم را تکان دادم و تایپ کردم:
_سلام و خسته نباشید.
اندکی بعد جواب داد:
_سلام. شما؟
از سلام و علیکش فهمیدم که با آدم خشکی طرف هستم. بدون توجه به خشک بودنش، تایپ کردم:
_شما رو فلان شخص معرفی کرده. میتونم وارد باغتون بشم؟
اندکی بعد جواب داد:
_نمیشناسم.
و اینجا بود که فهمیدم علاوه بر خشکی، با یک آدم مذهبیِ از خود راضی طرف هستم. به همان کسی که باغ را معرفی کرد، گفتم ایشون کسی را نمیشناسد. آن طرف یک اسم دیگر گفت که به استاد واقفی بگویم. دوباره به استاد پیام دادم که باز با واژه ی "نمیشناسم" مواجه شدم. اعصابم خُرد شده بود و میخواستم ریچار بارَش کنم که نفس لوامه اجازه نداد و ندا آمد که کظم غیظ کنم. دیگر نا امید شده بودم که استاد واقفی دوباره پیام دادند:
_اسم پسر منم امیرحسینه.
در دلم گفتم:
_خوش به حالت. به من چه خب؟!
سپس به استاد واقفی جواب دادم:
_خدا حفظش کنه. حالا کاری از دست بر میاد؟
استاد واقفی جواب دادند:
_پسرم مریضه. دعا کن خوب بشه.
ناگهان با این جمله دلم لرزید. از قضاوتهای قبلیام پشیمان شدم و استغفار کردم. تصمیم گرفتم نوع بیماریاش را بدانم، تا بهتر برایش دعا کنم. به همین دلیل گفتم:
_خدا شفا بده. مریضی بچتون چیه؟
جواب داد:
_عقل نداره. دعا کن خدا بهش عقل بده.
و به دنبالش چند ایموجی خنده فرستاد. فهمیدم که این مرد خشکِ از خود راضی، مرا بازیچه ی خودش کرده است. به خاطر همین دوباره به قضاوتهای سابقم برگشتم و از استغفار چند دقیقه پیشم، استغفار کردم.
طولی نکشید که استاد بحث پرسشنامه ی آنلاین را پیش کشید و منی که شدیداً به کلاس نویسندگی احتیاج داشتم، مجبور شدم آن را پُر کنم و با اجازه ی استاد، وارد باغ انار شدم. اوایل که به باغ انار آمده بودم، با اصطلاحات عجیبی نظیر ریشه و برگ و درخت و انار و فلفل و بیل و کلنگ و باغبان و... مواجه شدم. از آن بدتر که استاد واقفی هی میگفت:
_من استاد نیستم. برگم، برگ.
جالب بود. همه ی ما از خاکیم، ولی ایشون از برگ بودند. این را هم بگویم که ابتدا در باغ انار، متنهای بودار و گاهاً مثبت هجده مینوشتم که استاد به من تذکر میدادند و میگفتند:
_اینجا گروهیست مختلط و مذهبی. گودبای پارتی نیست که هرچی دلت خواست بنویسی.
یک چشم الکی میگفتم و بعدش دوباره همان آش و همان کاسه. به خاطر همین متنهای بودار، متاسفانه یک روز به شدت تحت فشار قرار گرفتم؛ به طوری که تصمیم گرفتم همه ی گروه و کانالهای مربوط به نویسندگی را پاک کنم و از دنیا نویسندگی خداحافظی کنم که همین استاد واقفی مانع شد و گفت:
_مراقب خوبیهایت باش.
همین جمله من را متحول کرد و تصمیم گرفتم که دیگر متنهای بودار ننویسم و قدر خوبیهایم را بدانم و کلا دور حاشیه را خط بکشم. حالا بماند که بعداً گروههای تخصصی شکل گرفت و من عضو گروه "جلال آل انار" شدم و استاد و دوستان جدید و خوبی را پیدا کردم.
#امیرحسین
#991128
#قسمت2
روزها و شبها میگذشت و رابطه من و استاد واقفی، عمیقتر شده و شکل رابطهمان مثل عاشق و معشوق شده بود. البته طولی نکشید که فهمیدم رابطه ی ما هوسی بیش نیست. چرا که یک شب استاد واقفی وارد پیوی من شد و بی مقدمه گفت:
_عکس بده.
و من که داشتم عرق شرمم را پاک میکردم، با قاطعیت جواب دادم:
_اولاً عکس بده چیه؟! حیا هم خوب چیزیه والا. دوماً من قصد ازدواج ندارم و میخوام ادامه تحصیل بدم.
بدون ذرهای توجه به حرفهایم گفت:
_بدو عکس بده.
فهمیدم که مقاومت فایدهای ندارد. شب بود و همگی خواب بودند. در همان هوای تاریک، یک عکس سلفی گرفتم و فرستادم. استاد واقفی که جز یک عکس تمام سیاه، چیز دیگری ندیده بود، با عصبانیت گفت:
_اصلاً نمیخواد بدی. والا به خدا. فکر کرده چه تحفهایه!
راستش از این حرفش دلخور شدم و تصمیم گرفتم فردا یک عکس از خودم بفرستم. بالاخره توی این دوره زمانه، شوهر خوب کم پیدا میشود.
فردا شد و عکسم را برایش فرستادم. منتظر جمله "جووون! چه چیزی هستی" بودم که با یک جمله ی دیگر، حقیقتاً برگهایم ریخت. استاد واقفی گفت:
_اونقدرم چیز به درد بخوری نیستی!
و من با این جمله، فهمیدم که استاد در ظاهر، رحمن و رحیم است، و در باطن شیطان رجیم!
حالا بماند که بعداً برای دلجویی، لقب احف را به من داد و گفت که تمارین احف را با محتوای طنز بدهم. البته اینم بماند که بعضی از احفها را خودش سانسور کرد و میکند.
روزی هم در باغ انار، داشتم درباره ی حوریهای بهشتی مونولوگ مینوشتم که استاد واقفی به پیوی بنده مراجعه کرد و گفت:
_چقدر حوری حوری میکنی. زن میخوای؟
جواب دادم:
_اگه هم زن بخوام، زن من رو نمیخواد.
استاد قانع شد و حرف را عوض کرد و گفت:
_واو نمیخَری؟
گفتم:
_اگر رایگان میدید، چرا نخرم؟!
استاد جواب داد:
_زرشک!
همیشه از پاسخهای کوتاه و مفید استاد به وجد آمده و میآیم. حالا بماند که با همین باغ انار، رمانم را تمام کردم و پس از مذاکرات نسبتاً کوتاه، استاد آدرسم را گرفت تا واو را برایم بفرستد...!
#امیرحسین
#991128
مثلاً:
#قسمت1
شبی خوابیده بودم که ناگهان دیدم در هوا معلق هستم. در ذهنم داشتم دنبال دلیلش میگشتم که ناگهان جناب عزرائیل ظاهر شد و با خوشحالی گفت:
_سوپرایز!
با بیحالی جواب دادم:
_یعنی چی حالا؟
_یعنی اینکه جونِت رو گرفتم و الان تو یه مُرده محسوب میشی.
حقیقتاً از باهوش بودن جناب عزرائیل به وجد آمدم. از شانس ما، زیاد در بزرخ نماندیم و جناب اسرافیل در شیپورش دَمید و قیامت برپا شد. ماشالله ماشالله جمع ملائکه جمع بود. البته جای جناب میکائیل و جبرئیل، واقعاً خالی بود.
وارد قیامت شدیم و دیدیم که اکثر مردم در صفهایی طولانی، در حال سرویس شدن دهانهایشان هستند و غبطه میخورند که ای کاش آن کار را کرده بودم؛ ای کاش آن کار را نکرده بودم و...
صف طولانی بالاخره تمام شد و نوبت به من رسید. خودم هم میدانستم که گناهکارم و جایم در جهنم است. پس خود را آماده ی رفتن به جهنم کردم که مسئول آنجا پرسید:
_میخوای بری بهشت، یا جهنم؟
جواب دادم:
_مگه با منه؟
_بله. شما قبل خواب یه صدقه انداختی که تا اینجا ازت بلا دور کرده. حالا ما هم این اختیار رو بهت دادیم که خودت انتخاب کنی.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_من گناهکارم. من رو ببرید جهنم.
مسئول آنجا چشم غرهای رفت و گفت:
_نمیشه. ماشاالله اینقدر گناهکار زیاده، جهنم ظرفیتش پر شده. یه ویلا دارم توی بهشت، همینجوری داره خاک میخوره. پنجره رو به دریا، ویو عالی، صدای بلبل و قناری و آبشارم به گوش میخوره. رزرو کنم برات؟
_نه. من اگه برم اونجا، عذاب وجدان راحتم نمیزاره. اگه میشه یه اتاق گوشه ی جهنم بهم بدید.
مسئول آنجا کمی عصبی شد و گفت:
_اَه! چقدر کظم غیظ میکنی. الان هرکی بود، بهشت رو انتخاب کرده بود.
جوابی ندادم که ادامه داد:
_یه نماینده از بهشت، یه نماینده هم از جهنم برات میفرستم که باهات حرف بزنن. حرفاشون رو گوش بده، بعد انتخاب کن که کجا میخوای بری.
چشمی گفتم و دو نفر، که یکی لباسی سفید و نو، و دیگری لباسی مشکی و کهنه پوشیده بودند، نزدیکم شدند و سه نفری کنار هم نشستیم. از آنجا که من وابسته به اینترنتم، ترجیح دادم از وضعیت نتدهی بهشت و جهنم با خبر بشم. به خاطر همین از نماینده ی بهشت پرسیدم:
_وضعیت اینترنت بهشت چیجوریه؟
با لبی خندان جواب داد:
_اونجا عالیه. یه بسته ی هزار گیگی داریم که هر دَه سال یه بار، به طور خودکار تمدید میشه. سرعت نتش هم 10G هستش. مثلاً یه فیلم دَه ساعته رو، توی دو ثانیه دانلود میکنه.
عجبی گفتم و همین سوال را از نماینده ی جهنم پرسیدم که با ناراحتی جواب داد:
_توی جهنم هر ماه، یه بسته ی یه روزه با حجم دَه مگابایت میدن. بعدش دو تا عکس که یه ربع طول میکشه دانلود بشه رو دانلود میکنیم که بلافاصله پیام میاد:
_مشترک ناگرامی، شما هشتاد و پنج درصد بسته ی خود را مصرف کردهاید. برای تمدید بسته ی خود، یک لیوان آب حمام بخورید.
و به دنبالش ایموجی خنده میاد. ما هم مجبوریم یا یه لیوان آب حمام بخوریم، یا صبر کنیم تا ماه بعد.
دلم برایش سوخت، ولی توجهی به سوختن دلم نکردم و ترجیح دادم سوالهای بعدی را بپرسم.
_ببخشید، توی بهشت وضعیت تفریح چیجوریه؟
نماینده ی بهشت جواب داد:
_توی بهشت ما هرروز زنگ ورزش داریم. مثلاً یه توپ که شکل خربزه هست رو بالا میندازیم و بلند میگیم "حوریِ یک باید بگیره" و حوری یک میگیره و حوریای دو و سه و چهار همونجایی که هستن، وایمیستن و تکون نمیخورن. در ضمن اگه توپمون توی خونه ی همسایه بیفته و اونا با چاقو توپمون که خربزه هست رو پاره کنن، با همه ی حوریا جمع میشیم و میریم لب جوی، بعدش با جناب حافظ میشینیم و گذر عمر میبینیم و خربزه و عسل میخوریم.
چشمانم گرد شد و با تعجب پرسیدم:
_خربزه و عسل؟ این دوتا که بهم نمیسازن.
#امیرحسین
#احف13
#991129
#قسمت2
نماینده ی بهشت پوزخندی زد و گفت:
_توی بهشت همه چی میسازه به آدم. مثلاً همین چند وقت پیش، بادمجون و شلغم رو با پوست پختیم و روش سس قرمز و آبلیمو زدیم و خوردیم. یا یه بار توی آبغوره، پوره ی سیب زمینی ریختیم و توش نون تیلیت کردیم و خوردیم.
کم کم داشت حالم به هم میخورد که نماینده ی جهنم گفت:
_ما توی جهنم، تنها تفریحمون اینه که روی زمین داغ جهنم، پابرهنه بشین پاشو میکنیم و تند تند میگیم "سُک سُک" و مسئول اونجا میگه "دیگه گرگم به هوا بسه". در ضمن توی جهنم هیچی بهمون نمیسازه. مثلاً یه بار یه لیوان آب خوردیم، بعدش دچار حالت تهوع شدیم و کل دل و رودمون بهم ریخت. وقتی هم به مسئول اونجا گفتیم، گفت که چیزی نیست؛ برید دستشوییا رو بشورید که حالتون خوب بشه. اونم دستشوییایی که دمپاییاش خیسه خیسه و سوسکای قهوهای و بالدار، توش پرواز میکنن.
از این همه تبعیض، بغض گلویم را فشار داد که گفتم:
_فشار نده لامصب. گلوئه، زنگ آیفون نیست که!
سپس از نماینده ی بهشت پرسیدم:
_وضعیت حوری اونجا چطوره؟
جواب داد:
_عالیه. مثلاً ما تصورمون از حوری رو، به صورت سیاه و سفید روی کاغذ میکشیم و اونا بدون کم و کاست، به صورت واقعی و رنگ شده بهمون تحویل میدن. در ضمن ما شماره ی همه ی حوریا رو داریم. مثلاً همه ی شمارههای زلیخا رو داریم. زلیخا همراه اول، زلیخا رایتل، زلیخا ایرانسل، زلیخا منزل و... هرموقع بهشون زنگ بزنیم، توی جیک ثانیه در اختیارمون قرار میگیرن.
همین سوال را از نماینده ی جهنم پرسیدم که گفت:
_چشمتون روز بد نبینه. ما یه بار بهمون تشویقی داده بودن که هرچیزی سفارش بدید، همون رو واستون میاریم. بعد من یه عدد جنیفر لوپز سفارش دادم و یه عدد ترامپ تحویل گرفتم. اینش جالبه که برای اینکه ما نفهمیم، ترامپ رو آرایش و کادو پیچ کرده بودن. ولی ما زرنگ بودیم و فهمیدیم. بعدش اعتراض کردیم که چرا سرمون کلاه میزارید؟ گفتند "به خاطر اینکه شما یه عمر سر مردم کلاه گذاشتید". از کارمون واقعاً پشیمون بودیم و از اونجایی که مسئول اونجا مهربون بود، نگاهی بهمون انداخت و گفت:
_یه زلیخا دارم ته انبار. فاکتور کنم؟
چشممون برقی زد و با کمال میل قبول کردیم. طولی نکشید که یه پیرزن با چشمایی کور، لباسایی پاره پوره و موهای بیزبیزی اومد که با تعجب گفتیم:
_این دیگه کیه؟
جواب دادند:
_این زلیخاست دیگه. نسخه ی پیرشه!
با کلافگی گفتیم:
_نسخه ی جوونش رو ندارید؟
جواب دادند:
_نه متاسفانه! همین چند ساعت پیش، یوزارسیف اومد نسخه ی جوونش رو بُرد.
از این همه بدبختی جهنمیها آهی کشیدم و ترجیح دادم آخرین سوالم را هم بپرسم.
_توی بهشت، وضعیت خرید و سفارشات چطوره؟
نماینده ی بهشت پاسخ داد:
_خیلی خوبه. مثلاً ما یه بار، با حوریا تصمیم گرفتیم شام خودمون درست کنیم. بعد سوسیس و کالباس که توی بهشت مقوی شده بودن رو، همراه قارچ و ذرت و فلفل دلمهای سفارش دادیم که در کمال تعجب، دو دقیقه بعد برامون پیتزا مخلوط آوردن.
همین سوال را از نماینده ی جهنم پرسیدم که گفت:
_ما یه بار کباب سفارش دادیم؛ بعد سه ساعت، یه تیکه دُنبه ی سگ، با یه پیاز گندیده بهمون تحویل دادن و گفتن خودتون درست کنید.
سوالهایم تمام شد و نگاهی به آن دو انداختم. نماینده ی بهشت خندهای به پهنای صورت، به لب داشت و نماینده ی جهنم، از شدت گریه، چشمانش سرخ شده بود. با دیدن این وضعیت، تصمیم گرفتم استغفار و بهشت را انتخاب کنم. توصیه ی من هم به شما این است که نیکی کنید تا در بهشت جاودان ماندگار شوید و از بدیها بپرهیزید که جهنم، مَکانیست زجر آلود و چندش آور...!
#امیرحسین
#احف13
#991129
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#داستانک
#دخترمحی_3
زنگ آخر را زدند و مدرسه تعطیل شد. تا سر خیابان رفتم و در ایستگاه اتوبوس نشستم. آبان ماه بود و هوا بارانی. بعد از حدود پانزده دقیقه، حتی یک اتوبوس هم نیامد. داخل مدرسه از معاونمان شنیده بودم که به خاطر اغتشاشات، میدان اصلی شهر را بستند و نمیگذارند اتوبوسی حرکت کند.
دیگر کلافه شده بودم و تصمیم گرفتم با ماشین سواری به منزلمان بروم. کنار خیابان که نه، وسط خیابان ایستادم. شهر دچار هرج و مرج شده بود. از یک طرف باران و لیز بودن جاده، از یک طرف ریختن مردم وسط خیابان. جاده اصلی به جای ماشین، پر از آدم بود. خیلی کم ماشین توقف میکرد و ماشینی هم که میایستاد، مقصد من نبود.
بعد از چند دقیقه سردرگم بودن، بالاخره ماشینی به مقصد من پیدا شد و سوارش شدم. چند متر جلوتر چند نفر دیگر هم سوار شدند و ظرفیت ماشین پُر شد. من پشتِ راننده، کنار شیشه نشسته بودم و در کنار من هم، یک خانوم میانسال که حدود پنجاه، الی پنجاه و پنج سال سن داشت، نشسته بود. خانومی که یک گربه روی دستش دراز کشیده بود و نوازشش میکرد. با دیدن گربه، آب دهنم را قورت دادم و خودم را به در و شیشه ی ماشین چسباندم. همه اش خدا خدا میکردم زودتر برسم تا از شر این گربه خلاص بشوم. نه اینکه بترسم ها، نه؛ چندشم میشد. گاهی اوقات گربه بلند میشد و نگاهی میکرد و دوباره دراز میکشید. چند بار هم پنجه هایش، به کیف و لباسم برخورد کرد و حالم بهم خورد. تصمیم گرفتم وقتی که رسیدم، اولین کاری که انجام میدهم، شُستن کیف و لباسم باشد. آن خانوم هم که گربه بغلش بود، متوجه ی ترس من شده بود و هی میگفت:
_نترس، نترس. کاری نداره.
و با دستش گربه اش را نوازش میکرد.
همانطور که گفتم، به خاطر اغتشاشات، میدان های اصلی را بسته بود و راننده مجبور شد از راه دیگری به مقصد برسد و راهمان چند برابر دورتر شد. بخشکی شانس! حالا حالاها باید این گربه را تحمل کنم.
بعد از دقایقی، آن خانوم با گربه اش پیاده شدند. عجیب تر آن بود که آن خانوم پنج تومن کرایه داد و راننده بقیه اش را پس نداد. در حالی که کرایه ی سواری ها دو هزار و پانصد تومان بود. بعد از چند دقیقه، من هم به مقصد رسیدم و دو و پانصد تومان به طرف راننده گرفتم. راننده پس از فهمیدن تعداد اسکناس ها، گفت:
_این چیه؟
_کرایَس دیگه.
_کرایتون میشه هفت تومن.
_جان؟! هفت تومن؟ چه خبره؟
_مگه نمیدونی چه خبره؟! بنزین گرون شده. کرایش هم همینه.
_من صبح با دو هزار و پونصد رفتم مدرسه، چیجوری توی این چند ساعت اینقدر قیمت رفت بالا؟
_من نمیدونم.
_بزارید یه چند ساعت از گرون شدن بنزین بگذره، بعد کرایه ها رو ببرید بالا.
_دیگه شعار نده. پول رو بده بیاد.
_من همین قدر دارم. بفرما.
_واقعاً نداری؟
_نه.
راننده دندان هایش را به هم فشرد و گفت:
_گمشو بیرون.
بدون اینکه حرفی بزنم، از ماشین بیرون آمدم و در را بستم. سپس سریع راننده گازش را گرفت و رفت. از قضایای امروز فهمیدم که اگر مسئولین هم به ما رحم کنند، ما خودمان به خودمان رحم نمیکنیم.
به خاطر اغتشاشات، دو روزی مدارس را تعطیل کردند. بعد دو روز سوار اتوبوس شدم و به طرف مدرسه راه افتادم. بین راه، از شیشه ی اتوبوس نظاره گر بیرون بودم. بانک ها را آتش زده بودند، شیشه های ایستگاه اتوبوس ها را شکسته بودند و اغتشاشگَران، به اسم اعتراض، هزار خرابی به بار آورده بودند!
#برگرفته_از_واقعیت
پن: ببخشید که شروط 1 و 2 و 3 را رعایت نکردم. فقط فرستادم که رفع تکلیف کرده باشم و دیگران نیز انگیزه بگیرند.
#امیرحسین
#991202
#پست3
ولی همین پارسال یا پریسال بود که منم چند باری برای خرید نان رفتم نانوایی و خیلی متین و سر به زیر یا می نشستم رو صندلی و یا تو نانوایی می ایستادم تا نوبتم برسه و گاهی وقتا هم ازم سوال می شد که نوبتم چنده و...
و چون نونای خوبی داشت حتی از محله های دیگه ام می اومدن و گاهی وقتا صف های طولانی تشکیل می شد و نونوایی حسابی شلوغ می شد.
و بماند که منم گرمایی بودم و تو اون هوای گرم نونوایی مخصوصا تو ماه رمضان کتلت می شدم!
از اونجا که قبل اون کمتر پیش می اومد برای خرید نون برم بیرون، برعکس بعضیا بدم نمی اومد و تو مسیر برگشت هم قشنگ از خجالت نون در می اومدم..!
یادمه حتی یه بار هم به شوق خریدن نون سنگک صبح زود قبل از اینکه بقیه بیدار بشن، بیدار شده بودم و اماده برای اینکه برم نون بگیرم.
#امیرحسین
#تمرین61
اولین باری که رفته بودم نانوایی را یادم نمیآید. اما آخرین بار را قشنگ یادم هست. ماسکم را به صورتم زدم، کاپشنم را پوشیدم، پولم را داخل جیبم گذاشتم و به سمت نانوایی راه افتادم.
وقتی که رسیدم، صفی طولانی برقرار بود. پشت آخرین نفر ایستادم و فاصله ی بدنی و اجتماعی و فرهنگی و ورزشیام را حفظ کردم. چند دقیقه بعد، نانوا که بر حسب اتفاق، پدرِ همسایه ی روبهروییمان بود، یک مردی را نشان داد و گفت:
_تا اینجا نون میرسه. بقیه برن.
مردی که پشت سرم ایستاده بود، با لحنی آرام گفت:
_لطفاً جمعتر وایستید که نون به ما هم برسه.
مردی که جلوی من ایستاده بود، گفت:
_پس فاصله ی اجتماعی چی میشه؟
مرد پشت سریام جواب داد:
_هروقت فاصله ی طبقاتی رو رعایت کردن، ما هم فاصله ی اجتماعی رو رعایت میکنیم.
بگو مگویی بین مرد جلویی و مرد عقبی اتفاق افتاد و من آن وسط گیر افتاده بودم. تصمیم گرفتم تا بلایی سرم نیامده، از وسط آنها بیرون بیایم. سپس چند نفر را رد کردم و سر صف رسیدم. مردم با خشونت سنگگ را میگرفتند و سنگهایش را در میآوردند و محکم پرت میکردند. انگار که آمده بودند مکه ی مکرمه و به شیطان سنگ میزدند. نانوا خطاب به من گفت:
_چرا اومدی اینجا؟
جواب دادم:
_نون میخوام.
نانوا پوزخندی زد و گفت:
_واقعاً؟ من فکر کردم واو میخوای.
سپس پوزخندش، به لبخند تبدیل شد و گفت:
_برو تو صف.
یک قیافه ی ملتمسانه به خود گرفتم و گفتم:
_من که پسر همسایه ی روبهرویی پسرتم! به من نون نمیدی؟
_نه که نمیدم.
پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
_من نون میخوام، من نون میخوام.
نانوا که اصرار من را دید، انگشت اشارهاش را به صورت عمودی، جلوی دماغش گرفت و گفت:
_هیس! باشه باشه. این دفعه رو بهت میدم.
برقی در چشمانم حلقه زدم. این را وقتی فهمیدم که به چشمان نانوا نگاه کردم.
نانوا با دستانی که دستکش نداشت، پول را از مشتری گرفت و بقیهاش را داد. سپس نانها را جمع کرد و به مشتری داد. وقتی این حجم از رعایت نکردن را دیدم، تصمیم گرفتم قید نان را بزنم. آن روز را بدون نان سپری کردیم، ولی خب شانس آوردیم که خطر ابتلا به کرونا، از بیخ گوشمان گذشت!
#سلاله_زهرا
#مونولوگ
#تمرین61
نانواها شغل شریفی دارند...انگار دست ها و چشمهایشان منتظر تشعشع کردن برکت بر سر سفره هایمان هستند.
#تمرین61
#991203
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مثلاً:
_جیمز اونجا رو نگاه کن. یکی داره اَزمون فیلم میگیره.
+چه باحال جولی! حالا از کجا میدونی فیلمه؟ شاید داره عکس میگیره.
_واقعاً؟ خب پس بزار گوشام رو بندازم پایین تا قشنگتر بیفتم.
+خوبه. حالا باهم بگیم استخون که قشنگتر بیفتیم.
_من نمیتونم بگم.
+چرا اونوقت؟
_آخه ناسلامتی دارم غذا میخورم.
+خب یه دقیقه جلوی شیکمت رو بگیر و نَلُمبون.
_عزیزم نَلُمبون چیه؟ بگو عزیزم یه دقیقه از میل کردنت دست بکش. در ضمن خودتم داری میلُمبونی.
+باشه. اصلاً جفتمون نَلُمبونیم. قبول؟
_قبول.
+خوبه. حالا بیا جفتمون بگیم استخووون!
#امیرحسین
#احف14
#991210
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#قسمت1
اطلاعیهی باغ انار را خواندم که گفته بود با پرداخت وجه ناقابلی، وارد یکی از گروههای تخصصی میشویم. در ضمن میتوانید استاد خود را، خودتان انتخاب میکنید. به خاطر همین، به پیویِ یکی از اساتید رفتم و گفتم که من را به شاگردی قبول کنید که متاسفانه نکردند و گفتند:
_اساتید دیگر هم هستند؛ مخصوصاً آقای ابراهیمی.
دیگر سرنوشت را نوشته بودند و بعد از پرداخت وجه موردنظر به آقای موسوی، وارد تالار انتظار شدم. تالار خوب و زیبایی بود. به خاطر همین، از توی جیبم مدادم را برداشتم و تصمیم گرفتم روی دیوارهایش یادگاری بنویسم. مشغول نوشتن بودم که آقای موسوی خطاب به من گفت:
_هوی بچه! اینجا تالار انتظاره، تخت جمشید نیست که.
جواب دادم:
_تا کِی انتظار؟ زیر پامون علف سبز شد.
آقای موسوی جواب دادند:
_اندکی صبر، طلوع نزدیک است.
ذهنم از این جواب کَف کرد که دستی را، روی شانههایم احساس کردم. برگشتم که استاد واقفی را دیدم. لبخندی زدم که با همان لهجهی شیرین یزدی گفتند:
_نیشِت رو ببند.
نیشم را بستم که ادامه داد:
_واسه ظهور مولا که صبر نکردی. حداقل واسه گروههای تخصصی صبر کن.
سپس راهش را کشید و رفت. حرفش منطقی بود. تصمیم گرفتم بیشتر صبر کنم.
بالاخره انتظارها به پایان رسید و وارد گروه جلال آل انار، به استادیِ حسین ابراهیمی شدم. پس از معرفی خودم و گفتن رزومهی نداشتهام، سِیر خوشآمدها، به سمتم سرازیر شد. بعد خوشآمد گویی استاد، نوبت به خوشآمد گوییِ خانوم صالحی شد. خانومی که اوایل خیلی بیشتر فعال بودند، اما حالا چند روز یک بار فعال هستند و در گروه رفت و آمد میکنند. در ضمن به تازگی یه کار بلند هم شروع کردهاند و من از همینجا بهشان تبریک میگویم. البته این کار بلند، باید پیوستگی داشته باشد و علائم نگارشی و ویرایشی، بیشتر در آن رعایت بشود تا با خشم برگی روبهرو نشود. نفر بعدی خانوم شبنم بود که با وجود چهار عدد فرزند، خیلی خوب فعال هستند و تمارین را انجام میدهند. مخصوصاً تمارین احف را. البته بعد از مدتها یه کار کوتاه را شروع کردند که به مرور بلند شد. البته بعد از مدتی، به بهانهی تحقیق کردن، آن کار هم فعلاً به بنبست خورده است و امیدوارم دوباره شاهد کارشان باشیم و بفهمیم که آن روحانی، از رفتن به خانهی آن دختر، قصدش چه بود. از خانوم مقیمی بگویم که با داستان بلندشان به اسم ندا، ما را مشغول و معتاد کردهاند. البته چن روزیست که ندا در حال بیات شدن است و ما نمیتوانیم از وجودشان فیض ببریم. از خانوم شاگرد شهدا بگویم که فعال شدنشان، خیلی دیر به دیر اتفاق میافتد؛ اما هربار که فعال میشوند، یک غافلگیری به همراه خود دارند. مثلاً دفعهی اول که فعال شدند، گفتند بینوایان را شروع کردهام و دفعهی بعد که فعال شدند، گفتند بینوایان را تمام کردهام. از همینجا دعا میکنم که به زودی رمان در حال نگارششان هم تمام بشود. از خانوم ایرجی بگویم که دیرتر از سایرین به گروه اضافه شدند، اما از همان اول، با فن بیان و اطلاعات نویسندگیای که داشتند، میان همه محبوب شدند. بنده از همینجا ازشان تشکر میکنم که به رمانم، در مسائل مختلف کمک کردند و امیدوارم با خواندن کتابشان به نام "آوارگی در پاریس"، زحماتشان را جبران کنم. از خانوم قاسمی بگویم که بی سر و صدا آمدند و خیلی پر سر و صدا داشتند میرفتند که نگذاشتیم بروند و سِیری از پیامهای انگیزشی را به طرفشان فرستادیم و ایشان هم دریافت کردند و ماندگار شدند. البته کار اینجا تمام نشد و همهی ما، مجبوریم که هرشب یک ایده به ایشان بدهیم تا دربارهاش بنویسند که برای ما سعادتی است. این را هم بگویم که ایشان تازه از مشهد مقدس برگشتهاند و بنده از همینجا، به ایشان زیارت قبول مجدد میگویم. از خانوم فرجامپور و راعی بگویم که خیلی شرمندهشان هستم. چون متنهایشان را از ابتدا دنبال نکردم و نمیتوانم دربارهشان نظر بدهم. این را هم بگویم که وقتی این دو عزیز دربارهی متنهای بندهی حقیر نظر میدهند، از خجالت آب میشوم. از خانوم سیاه تیری هم کمی بگویم که در زمینهی حقوقی، به تکمیل رمانم خیلی کمک کردند و من از همینجا ازشان تشکر میکنم. همچنین از خانوم احد که زحمت گذاشتن تمارین احف را در باغ انار را میکشند و همچنین خانوم آرمین.
#امیرحسین
#991211
#قسمت2
تا این جا از خانومها گفتم، اما کمی هم از آقایان بگوییم. از استاد ابراهیمی عزیز که اوایل خیلی فعال و پرکار بودند، اما این اواخر به خاطر مشغول شدن به شغل شریف اسنپ و البته جابهجایی مکان زندگیشان و همچنین مشغلههای دیگر، کمتر حضور دارند. البته دَمِشان گرم که در این وقت کم، باز حواسشان به جلالیها هست و برایمان وقت میگذارند و بنده به شخصه، چیزهای زیادی ازشان یاد گرفتم. گفتم جلالیها، یاد استاد واقفی افتادم. چند روز یک بار داخل گروه میشوند و میگویند:
_سلام و نور. جلالیها چطورند؟
و سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشند، میروند. ماشالله ماشالله بختک را، داخل جیب کوچکشان گذاشتند و هرجا که میرویم، ایشان هم هستند. از آقا سپهر بگویم که داستان سپهر را گاه با بحران، و گاه بدون بحران پیش میبَرند و من منتظر هستم که ببینم سپهر و نرگس، بالاخره به هم میرسند یا نه. البته صدای خوبی هم دارند و در باغ درختان سخنگو، سعادت گوش دادن به صدایشان را داشتم و دارم. از آقای جعفری که معلمند بگویم که فوقالعاده احساسی و دلسوز هستند و باهم رابطهای دوستانه داریم. البته دیگران، رابطهی ما را با تیکه پاره کردن انواع تعارفات میشناسند که با تذکر به جای استاد ابراهیمی، این تعارفات کمتر شده است. البته امید است که به فراموشی سپرده نشود. از آقای مختاری بگویم که داستان دوربرگردانشان را، بدون استثنا، همه دنبال میکنند و بسیار هم طلبهی موفقی هستند. این را هم بگویم که تقریباً همگی، موافق بودند که روغن تراریخته را از داستانشان حذف کنند. در نهایت خیلی مشتاقیم که ببینیم سرنوشت هانیه چه میشود. از آقای حیدر جهان کهن بگویم که لقبشان پیاده است، اما همیشه سوار بر رخششان هستند و سعادت گفتوگو با ایشان، خیلی کم نصیبمان میشود. و همچنین دیگر اعضا که خیلی کم آفتابی میشوند.
در جمع بنده از همشان تشکر میکنم و واقعاً از تک تکشان، چیزهای زیادی یاد گرفتهام. در ضمن این متن صرفاً جنبهی طنز و مزاح برگی دارد و امیدوارم من را به خاطر شوخیهایم ببخشند!
#امیرحسین
#991211
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت1
همهی اعضای باغ انار، به اتاق ملاقات رفته بودند. احف در آنجا بستری شده بود. استاد واقفی اولین نفر به استقبال احف رفت و او را در آغوش گرفت و گفت:
_سلام جیگر. چِت شد یهو؟
احف با زبانی پر مو جواب داد:
_استاد زبونم دیگه مو در آورده.
استاد خیلی بداهه مونولوگی گفت:
_احف را دیدم که زبانش مو در آورده بود، بدنش دست و پا و سرش چشم و گوش.
سپس رو به احف ادامه داد:
_چرا زبونت مو در آورده ناناز؟
احف جواب داد:
_اینقدر به اعضا گفتم که هشتگها رو درست بزنید، مونولوگ بنویسید، فاصله و نیم فاصله رو درست کنید، علائم نگارشی و ویرایشی رو رعایت کنید، زبونم مو در آورد. استاد دیگه خسته شدم.
استاد واقفی با لبخند جواب داد:
_عیبی نداره احف جان. اونموقعی که داشتی بال بال میزدی کلید باغ انار رو بده به من، باید فکر اینجاش رو هم میکردی. حالا برای اینکه زودتر خوب بشی، بچههای باغ انار برات یه شعری رو آماده کردن.
سپس گروه سرود باغ تشکیل شد و با اشارهی استاد، همگی شروع به خواندن کردند:
_نم نمای بارون آروم، توی باغمون میومد، جناب احف نیومد.
آقای احف زود برگرد، آموزش برگی نداریم، جناب احف نیومد.
همگی گروه سرود را تشویق کردند و استاد واقفی از جیبش چند گرم کود در آورد و با نور قاطی کرد. سپس آن را نزدیک دهان احف کرد و گفت:
_بخورش.
_استاد این چیه؟
_محلول کود و نوره. اگه بخوری، زود خوب میشی. چون خیلی خوبه. مخصوصاً برای زبونای پر مو.
احف با کلافگی جواب داد:
_لطفاً یه ذره هم آب قاطیش کنید. چون محلولِ بدون آب، مثل ساقه طلاییِ بدون چاییه.
استاد قانع شد و کمی هم آب قاطی محلول کرد. احف محلول را سر کشید و گفت:
_حالا که همتون اینجا هستین...
یاد حرف احف را قطع کرد و گفت:
_میخوایید وصیت کنید؟
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، با آه و ناله گفت:
_میرن آدما، از اونا فقط، خاطرههاشون...
بقیه هم زدند زیر گریه که احف چشم غرهای رفت. سپس استاد واقفی گفت:
_بوی چت و آواز و گریه میآید. چت نکنید، آواز نخوانید و گریهتان را هم برای مسجدمان، گروه کائنات بگذارید.
احف از حمایت استاد واقفی به وجد آمد و گفت:
_خواستم بگم که توی قسمت بانوان هم، بانو زینتا هم بستری هستند. لطفاً به ایشون هم سر بزنید.
استاد واقفی دستی به صورتش کشید و گفت:
_اون دیگه چرا؟
_طفلک ایشون هم اینقدر توی گروه گفت که زبان محاوره و معیار رو قاطی نکنید که متاسفانه زبونشون رگ به رگ شد. البته زیاد حاد نیست و با چندتا فیزیوتراپی حل میشه.
سپس همگی چند کمپوت انار به احف دادند و خواستند بروند ملاقات بانو زینتا که احف گفت:
_فقط کمپوت انار دارید؟
استاد واقفی با اخم جواب داد:
_پس انتظار داشتی که برات کمپوت پرتغال بیاریم؟ نکنه از بیگانگان شدی؟ نکنه جاسوس هستی؟ نکنه...
بانو شبنم سخن استاد را قطع کرد و مونولوگی سرود:
_بیگانهای با من است.
احف از این همه تهمت ناراحت شد و گفت:
_عذرخواهم. اصلاً چیزِ برگی خوردم. خوبه؟
استاد و بقیه قانع شدند و در حال رفتن به سمت اتاق ملاقات بانوان بودند که ناگهان دو انارجا سر رسیدند و نفس زنان گفتند:
_جناب برگ، حمله کرد. باغ پرتغال به ما حمله کرد...
#امیرحسین
#991221
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
❤️ @ANARSTORY
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت2
استاد واقفی کمی دستپاچه شد و سپس گفت:
_الان دقیقاً کجا هستن؟
یکی از انارجاها جواب داد:
_مرزها را شکستن و داخل باغ شدن.
_پس نگهبانای باغ چیکار میکنن؟
_نگهبانا یه توکِ پا رفتن سرچشمهی نور، دارن نور میگیرن.
_ای بابا. الان چه وقت نور گرفتنه؟
_چی بگم والا. استاد تعدادشون خیلی زیاده، ما نمیتونیم جلوشون وایستیم. بهتره که هرچه زودتر باغ رو خالی کنیم و به زیرگروهها پناه ببریم.
استاد یک آفرین برگی گفت و با صدای بلندی گفت:
_من احف رو کول میکنم، شما خانوما هم بانو زینتا رو. الان امن ترین جا، توی ناربانوس.
چشمهای احف برقی زد و بعد لحظاتی، استاد واقفی احف را کول کرد و به راه افتاد. احف در حالی که دستانش را دور گردن استاد حلقه کرده بود، زیر لب زمزمه کرد:
_مرسی پسرم. عمری من تو را کول کردم، حال تو مرا کول میکنی. انشاءالله عاقبت بخیر بشی.
یاد که کنار استاد راه میرفت و مواظب بود که احف نیفتد، دمِ گوش استاد گفت:
_استاد مطمئنید به جای محلول، قرص روانگردان به این ندادید؟
استاد واقفی چشم غرهای رفت و به یاد گفت:
_یاد یه بار دیگه حرف بزنی، یه جوری میزنمت که همه چی رو فراموش کنی و اسمت بشه یادم تو را فراموش.
سپس استاد خطاب به احف گفت:
_احف تو هم یه بار دیگه حرف بزنی، از کولم میندازمت پایین تا همهی موهات، از جمله موهای زبونت بریزه.
احف گرخید و دیگر لام تا کام حرفی نزد. بعد از دقایقی، آقایان و بانوان وارد ناربانو شدند که بانو شبنم فریاد زد:
_وای خدا. بچه کوچیکم موند توی باغ انار.
استاد احف را گذاشت زمین و گفت:
_آخه واسه چی بچههاتون رو آوردید؟ مگه باغ انار جای بَچَس؟
بانو شبنم در حالی که اشک میریخت، گفت:
_بابا مثلاً آوردمشون اردو که براشون خاطره بشه. نمیدونستم که باغ پرتقال حمله میکنه و بدبخت میشیم. اِی خدا، چیکار کنم؟
سپس اشکهایش شدت گرفت که یاد گفت:
_من میرم باغ انار و بچتون رو نجات میدم.
احف که با خوردن کمپوتهای انار، حالش بهتر شده بود، دستش را روی شانهی یاد گذاشت و گفت:
_اَی شیطون! میخوای با نجات دادن بچهی بانو شبنم، بگی حسین فهمیدهی زمانهام؟ یا میخوای یه رُخی بین دخترا نشون بدی کلک؟ ها؟ کدومش؟
استاد واقفی دستش را روی شانهی احف گذاشت و گفت:
_همه مثل تو نیستن که دلبری کنن احفِ جیگر!
سپس استاد مجاهد دستش را روی شانهی استاد واقفی گذاشت و گفت:
_عِمران جان، عفت کلام لطفاً. جیگر دیگه چه صیغهایه؟
استاد واقفی جوابی نداد که استاد موسوی دستش را روی شانهی استاد مجاهد گذاشت و گفت:
_خب قطار باغ انارم جور شد. یاد جان، حرکت کن.
یاد لبخندی زد و گفت:
_بریم.
سپس همگی یک صدا گفتند:
_هو هو، چی چی، هو هو، چی چی!
ناگهان بانو شبنم که صورتش گِریان و خیس بود، با کلافگی گفت:
_بابا بچهی من زیر توپ و تانک و آتیشه. به جای شوخی و خنده، یه فکری به حالش بکنید.
قطار باغ انار ناگهان توقف کرد و همهی باغ اناریها دورِهم نشستند تا فکری به حال حملهی باغ پرتقال و همچنین نجات بچهی بانو شبنم بکنند...
#امیرحسین
#991222
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
❤️ @ANARSTORY
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت3
استاد واقفی کمی فکر کرد و سپس گفت:
_احف و یاد، شما با احتیاط وارد باغ انار بشید و بچهی بانو شبنم رو نجات بدید. فقط مواظب باشید دسته گل به آب ندید. حالا اگه شد، دسته گل به دلستر بدید.
احف و یاد، تعظیمی کوتاه کردند و از ناربانو خارج شدند و به طرف باغ انار راه افتادند.
همگی مشغول فکر کردن بودند که بانو ایرجی و بانو فرجام پور، با یک تخته وایت بُرد وارد ناربانو شدند تا کارگاه آموزشی را برپا کنند و به اعضا تدریس بدهند که با دیدن مردان، درجا خشکشان زد و باهم گفتند:
_مگه ورود آقایون توی ناربانو ممنوع نبوده؟
استاد واقفی قضیه را برای بانوان تدریسگَر توضیح داد و گفت:
_به علت وضعیت بحرانی باغ، کارگاه آموزشی امشب لغو و زمان کارگاه جبرانی، متعاقباً اعلام میشود.
بعد از این حرف استاد، همگی غرق فکر شدند که بانو حدیث پوفی کشید و گفت:
_ای بابا. این مردا اومدن توی ناربانو، نمیزارن یه دقیقه راحت باشیم.
استاد واقفی با اخم گفت:
_یه عمر شماها اومدید باغ انار، حالا ما میاییم. توی باغ انار مهمان نوازی کردیم، پیژامهمون رو در آوردیم و شلوار رسمی پوشیدیم. در کل خیلی کار کردیم تا شماها راحت باشید. حالا نوبت شماست. یه شب هم شما مهمون نوازی کنید.
بانو حدیث قانع شد و گفت:
_باشه، اشکالی نداره. فقط لطفاً ظرفای شام رو شما مردا بشورید.
استاد واقفی که دید چارهی دیگری ندارد، پیشنهاد حدیث بانو را قبول کرد. همگی دوباره غرق فکر شدند که بانو دخترمحی گفت:
_خب دوستان، حسی که الان دارید رو توی پنج کلمه توصیف کنید. اگه توی چهارکلمه توصیف کنید، بهتون جایزه میدم.
علی پارسائیان گفت:
_مثلاً چه جایزهای؟
دخترمحی پاسخ داد:
_مثلاً توی شستن ظرفا، بهشون کمک میکنم.
بانو سُها چراغ اول را روشن کرد و گفت:
_حش دخطری رو دارم که طرش ورش داشطه.
دختر محی تعجب کرد و گفت:
_چی؟
بانو زینتا که رگ به رگ زبانش برطرف شده بود، پوزخندی زد و گفت:
_ایشون اینقدر توی عوض کردن کیبوردش تعلل کرد که زبونش هم به اینجور کلمات عادت کرد.
بانو دختر محی گفت:
_حالا چی میگه؟
بانو زینتا جواب داد:
_میگه که حس دختری رو دارم که ترس، وَرِش داشته.
همگی یک به یک حس خود را توصیف کردند و از طرف اعضا، مورد تشویق قرار گرفتند. نوبت به بانو نوجوان انقلابی رسید که ناراحت نشسته بود و چیزی نمیگفت. بانو فائزه کمال الدینی علتش را پرسید که بانو نوجوان انقلابی جواب داد:
_یه عالمه کارت پستال دیجیتال درست کرده بودم و گذاشته بودم توی بایگانیِ باغ انار که الان با این وضعیت جنگ و خونریزی، همشون سوختن و به فنا رفتن.
بانو سلالهی زهرا مثل همیشه لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش دوست جونم. شاید کارت پستالات سوخته باشن، ولی استعدادت که نسوخته. پس نا امید نباش و به خدا توکل کن.
بانو ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد، خطاب به بانو سلالهی زهرا گفت:
_احسنتم خواهری. فتبارک الله و احسن الخالقین. قال رسول الله...
بانو فائزه کمال الدینی حرف بانو ای رفته ز نسل خاتم برگرد را قطع کرد و گفت:
_این همه تعریف و تمجید، فقط به خاطر یه جمله؟
_بله.
_خب پس ادامه بدید.
_نه دیگه. همینقدر بسشه.
بعد از پایان تمرین بانو دخترمحی، دوباره همگی غرق فکر شدند که احف و یاد، با صورتهایی سیاه و لباسهایی پاره و موهایی ژولیده، از باغ انار بازگشتند...
#امیرحسین
#991223
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت4
بانو شبنم با دیدن احف و یاد، به سمتشان رفت و با اشک و آه گفت:
_چیشد؟ بچم رو آوردین؟
احف پاسخ داد:
_بله خداروشکر.
بانو شبنم گفت:
_کو پس؟
یاد جواب داد:
_توی جیبمه.
بانو شبنم اخمی ترسناک کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
_مگه من با شماها شوخی دارم؟
احف پاسخ داد:
_شوخی نکردیم. بچهی شما توی جیب یاده.
سپس احف به یاد اشاره کرد که بچه را از جیبش در بیاورد. بچهی بانو شبنم، کوچکِ کوچک شده بود. به طوری که مانند جوجه رنگی، در کف دست یاد جای گرفته بود. بانو شبنم با دیدن این صحنه جیغی کشید و گفت:
_وای خدا. این چرا اینقدر کوچیک شده؟ بابا من یه عمر واسه رشدش تلاش کردم. الان من با این فسقلی چیکار کنم؟
احف در جواب بی تابیهای بانو شبنم گفت:
_نگران نباشید. بچهی شما، چون توی آتیش و گرما بوده، آب شده. شما اگه دو تا موز بدید بخوره...
یاد حرف احف را قطع کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:
_موز گرونه.
احف از تذکر به جای یاد تشکر کرد و خطاب به بانو شبنم ادامه داد:
_موز نمیخواد. به جاش دوتا انار بدید بخوره. بهتون قول میدم خیلی زود به حجم و فیزیک سابقش برمیگرده.
اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد و یک کفِ دست بچهاش را از یاد گرفت و در آغوشش فشرد. همهی اعضا که مانند احسان علیخانی، اشکشان دمِ مشکشان است، زدند زیر گریه و باهم سرودی را خواندند:
_مادرِ من، مادرِ من، تو یاری و یاور من. مادر چه مهربونه...
بعد از اتمام سرود و همچنین ماه عسل بازی، همگی صلواتی ختم کردند. سپس احف و یاد نزد استاد واقفی رفتند و پس از تعظیمی کوتاه، احف گفت:
_استاد، فرمان شما انجام شد.
استاد واقفی جواب داد:
_بسیار خوب. از باغ انار چه خبر؟ آیا باغ نازنینمون به فنا رفته، یا همچنان جلال و جبروت خودش رو حفظ کرده؟
احف آهی کشید و پاسخ داد:
_متاسفم استاد. فرماندهی باغ پرتقال، همهی درختا رو آتیش زده. تخته وایت برد رو که من توش آموزش برگی میدادم رو شکسته و تقریباً همهی انارجاها رو کُشته. ولی یه نفر داره با تمام شجاعتش، مقابل اونا ایستادگی میکنه.
_کی؟
_استاد حیدر جهان کهن که سوار یه اسبی شده و همینجوری داره میتازونه.
استاد واقفی چشمانش مثل هلو بیرون زد و با تعجب گفت:
_حیدر و سوار بر اسب؟
_بله استاد. حیدر فقط لقبش پیادسَت، وگرنه یه جوری اسب سواری میکنه که جومونگ و مختار سقفی رو گذاشته توی جیب کوچیکش.
استاد واقفی احسنتی گفت که بانو رایا با افسوس گفت:
_ای کاش استاد حیدر شهید بشه تا عکسشون رو بزارم پروفایلم.
احف پاسخ داد:
_احتمال شهادتشون زیاده. اینم بگم که نود درصد باغ انار تحت تصرف باغ پرتقالیا در اومده و استاد حیدر بهم گفت که به زودی باغ انار سقوط میکنه. همچنین از برگ اعظمشون شنیده که هدف بعدیشون ناربانوس.
با آمدن کلمهی ناربانو، همهی زنان و دختران جیغ بلندی کشیدند و گفتند:
_ما هنوز جوونیم، ما هنوز آرزو داریم.
اما در این میان، بانو ایرجی با خوشحالی گفت:
_آخ جون، شهادت! بزار به شوهرم زنگ بزنم تا با بچههامون بیاد اینجا و خانوادگی شهید بشیم.
احف ادامه داد:
_در ضمن استاد حیدر گفتن که یکی دو نفر یار قویِ کمکی بفرستید تا بتونیم بیشتر معطلشون کنیم.
استاد واقفی دستش به ریشهایش کشید و گفت:
_سرباز فاطمی رو میفرستم.
بانو سرباز فاطمی که در حال پاک نویس کردن آموزشهای برگی در دفترش بود، با تعجب گفت:
_استاد چرا من؟
_چون هم اسمتون، هم پروفایلتون مناسب جنگ و دفاع مقدسه.
_استاد من تکلیف دارم. باید آموزشهای برگی رو یاد بگیرم. آقای احف چند روز دیگه میخواد امتحان بگیره.
استاد پاسخ داد:
_با این وضعیت جنگ و خونریزی، همهی امتحانات لغوه. البته به جز فیروزکوه و دماوند.
بانو سرباز فاطمی پاسخ داد:
_خب پس حداقل نزارید تنها برم. یکی رو باهام بفرستید. مثلاً بانو اسکوئیان. هم اسمشون، هم پروفایلشون، هم بیوشون مناسب جنگ و دفاعه مقدسه. تازه ظرفیت شرکت توی جنگ جهانی رو هم داره.
استاد واقفی جواب داد:
_نُچ. بانو اسکوئیان رو لازم داریم. چون قراره به زودی نفرات جدیدی به باغ اضافه بشه و ما به نقدهای بانو اسکوئیان نیاز داریم.
سرباز فاطمی که دیگر چارهای نداشت، دفتر دستَک خود را داخل کیف گذاشت و به سمت باغ انار راه افتاد که یاد به استاد واقفی گفت:
_استاد خوبیت نداره یه بانو، تنها بره توی قلب دشمن. اگه اجازه بدید، من ایشون رو همراهی کنم.
استاد واقفی آفرینی به یاد گفت و ادامه داد:
_خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان، خوشا به غیرتت جَوونِ رعنا.
سپس همگی یک صدا یاد را تشویق کردند:
_جَوونِ ما غیرتیه، تعصبش حیدریه.
بعد از رفتن یاد و بانو سرباز فاطمی، احف خواست کنار استاد بشیند و خستگی در کند که استاد واقفی گفت:
_نشین احف. امشب ظرف شستن رو کردن توی پاچمون. برو بشور...
#امیرحسین
#991224
مثلاً:
بعد گشتن در بازارهای مختلف و فهمیدن قیمتهای نجومی، به سختی چند دست لباس گرفتم و برای عید نوروز پوشیدم. آنقدر از پوشیدن لباسهای جدیدم ذوق زده بودم که برادران یوسف، از سفر به مصر و ساکن شدن در قصر آخ ناتون ذوق زده نبودند.
با لباسهای جدید و به قصد پُز دادن به فامیل، به سفر رفتیم. اما در کمال تعجب، هیچکس به لباسهای نوئمان توجهی نکرد. حالا همین فک و فامیل، وقتی که پارسال لباسهای کهنه پوشیده بودیم، هی ما را برانداز میکردند و زیرزیرکی میخندیدند.
زمان زیادی به سال تحویل باقی نمانده بود که همگی دورِ سفرهی هفت سین نشستیم. شمارش معکوس آغاز شد و همگی با صدایی بلند، از دَه تا یک شمردیم. اگر کسی از عید و سال تحویل خبری نداشته باشد، فکر میکند که ما در حال خنثیسازی بمب اتم هستیم.
توپ و تانک را در کردند و سال جدید را تحویل گرفتیم. حال نوبت روبوسی بود. دوبار لُپهایمان را به هم چسباندیم و خواستیم برای بار سوم بچسبانیم که دیدیم طرف مقابلمان نیست و روبهرویمان دیوار است. هزار و چهارصد سال از نوروز میگذرد، ولی هنوز تکلیف دو یا سه بوس کردن فامیل مشخص نشده است. البته دمِ کرونا گرم که این مشکل را موقتاً حل کرده است.
بعد از دست دادن و روبوسی کردن و تبریک گفتن، نوبت به عیدی میرسد. در دست بزرگ فامیل، یک پاکت خوشگل و رنگارنگ وجود دارد و از قضا، عیدی ما هم داخلش است. کمی ذوق میکنیم و ماهیت عیدی را در ذهنمان حدس میزنیم. نکند داخل پاکت، یک سفر رفت و برگشت به مشهد مقدس باشد؟ یا علی بن موسی الرضا، خیلی دوسِت دارم. یا نکند داخل پاکت، یک چک چند میلیونی با تاریخ روز باشد؟ اگر باشد، پنج درصدش را به زندانیان جرائم غیرعمد کمک میکنم. لحظهی دادن عیدی فرا رسید. با شوق و ذوق، پاکت را گرفتم و پشتش را خواندم:
_تقدیم به نور چشمم.
چشمانم گشاد میشود و پاکت را باز میکنم. دو اسکناس دَه هزار تومانی، تنها چیزِ داخل پاکت است. آهی میکشم و میگویم:
_یا امام رضا، چرا ما رو نمیطلبی؟ یا امام رضا، من که قصدم کمک به زندانیان جرائم غیرعمد بود!
باز دمِ بزرگ فامیل گرم که همین بیست هزار تومان را عیدی داد. بعضیها هستند که فقط در دوران ابتدایی به تو عیدی میدهند. آن هم نه پول نقد، بلکه یک جفت جوراب. وقتی هم وارد دورهی راهنمایی و دبیرستان میشوی، با یک جمله سر و تهِ عیدی را هم میآورند:
_توی دیگه بزرگ شدی، عیدی میخوای چیکار؟ تو الان وقت زن گرفتنته.
جالب است وقتی بحث عیدی و خریدهای خانه میشود، ما بزرگ شدیم و وقت زن گرفتنمان است. اما وقتی به مادرمان میگوییم که زن میخواهیم، میگوید:
_بچه تو هنوز دهنت بوی شیر میده. کَلَّت بوی قورمهسبزی میده. بدنت بوی عرق نعناع میده.
یکی نیست به مادرمان بگوید ما آدمیم، نه یخچال. البته ما که میدانیم این حرفها را مواقعی میزنند که خرشان از پل رد نشده است. وقتی که خر رد شد، ما هم از دوران زن بگیر، به دوران پستونک بگیر برمیگردیم.
راستی شما بگویید. با آن بیست هزار تومان عیدی چه کار کنم؟ در بورس سرمایهگذاری کنم، یا برای روز مبادا پس انداز کنم؟
#امیرحسین
#احف15
#000101
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#قسمت1
بالاخره زمانش فرا رسید. بعد از آن همه حرص خوردنها، شب بیداریها، صبحِ زود پا شدنها، تست زدنها، درس خواندنها، مهمانی نرفتنها و هزار کار کرده و نکرده، بالاخره زمانش فرا رسید.
آخرین ساعات قبل کنکور را هم به درس خواندن گذراندم. مروری سطحی بر کتابهای خوانده شده و سعی بر حفظ آنها در ذهن. مغزم دیگر دارد سوت میکشد. تا به حال اینقدر درس نخوانده بودم. من برای اولین بار دوازده ساعت درس خواندم. آن هم دقیقاً یک روز قبل کنکور. پس آنهایی که روزی هجده ساعت میخوانند برای قبولی در پزشکی چه میکِشَند؟ فکر کنم مغز آنها فراتر از مغز ساده باشد. شاید هم به جای یک مغز، دو مغز در کلهشان باشد. گفتم مغز، هوس کله پاچه کردم. بگذریم. ساعت حدود نه و نیم شب بود. پس از دیدن برنامهی مورد علاقهام در شبکهی نسیم، تصمیم گرفتم دوشی بگیرم تا هم خستگیام برطرف شود، و هم کمی مغزم استراحت کند. این را هم بگویم که من در سختترین شرایط، از دیدن برنامههای مورد علاقهام دست نمیکشم. مثلاً همین پارسال چهلم مادربزرگم بود. همگی داخل حیاط جمع شده و مشغول صحبت دربارهی چگونه برگزار کردن مراسم چهلم بودند؛ اما من داخل خانه لَم داده و مشغول تماشای سریال مورد علاقهام از شبکهی تماشا بودم.
از حمام بازگشتم و پس از خشک کردن موهایم توسط سشوار، به اتاق رفتم و باز هم مشغول درس خواندن شدم. آنقدر خواندم که ناگهان مادرم من را به شام قبل کنکور دعوت کرد. بلافاصله شام را خوردم و سریع جلوی تلویزیون دراز کشیدم تا سریال مورد علاقهام را از شبکهی یک تماشا کنم. شاید پیش خودتان بگویید چقدر من تلويزيون نگاه میکنم؟ عرضم به حضورتان که خود تلويزيون هم از این همه نگاه من به رنج آمده. مثلاً یک روز به من گفت:
_چقدر من رو نگاه میکنی؟ خب خجالت میکشم.
واقعاً از تلويزيون انتظار نداشتم که اینقدر ماخوذ به حیا و خجالتی باشد. بگذریم. بعد پایان سریال مورد علاقهام، به اتاق رفتم و تا ساعت یک و سی دقیقهی بامداد به خواندن مشغول بودم. شاید باورتان نشود، ولی باز هم کتابِ نخوانده داشتم؛ اما به دلیل نکشیدن مغزم، ترجیح دادم صبح زود بخوانم. مغزم هم قول داد که صبح زود بهتر بکشد.
بعد چند ساعت خواب و بیداری، ساعت شش صبح بلند شدم و ادامهی مطالب باقی مانده را هم خواندم و پس از خوردن سه عدد خرما و یک عدد موز، وضو گرفتم. سپس لباسهایم را پوشیدم و از زیر قرآن رد شدم. شاید پیش خودتان بگویید اینها چقدر پولدارند که موز و خرما میخورند! در جواب شما باید بگویم که ما فقط دَمِ کنکور موز و خرما میخریم و میخوریم و در بقیهی ایام، همان نون و پنیرمان را میخوریم. به خاطر همین اگر امسال هم در دانشگاه قبول شوم، باز هم سال بعد کنکور خواهم داد تا از موز و خرما بینصیب نشوم.
#امیرحسین
#14000412
#قسمت2
پس از خداحافظی از والدین، منتظر تاکسی بودم که دیدم اتوبوس دارد میآید. سریع به دنبالش دوییدم و سوارش شدم. پس از حدود بیست دقیقه، سر خیابان محل آزمون پیاده شدم؛ اما چون به آن نواحی آشنایی نداشتم، متاسفانه گم شدم و پس از پرسیدن آدرس از یک فرد، به اشتباهم پی بردم و بالاخره ساعت هشت به محل آزمون رسیدم. البته نگهبان آنجا، ما و چند نفر دیگر که دیر کرده بودیم را راه نمیداد؛ اما کمی بعد به هزار زور و التماس که بود، مجوز ورود را گرفتیم و داخل شدیم. جالب است که مدیر و معاون دوران دبیرستانم، مدیر و معاون این دبیرستان شده بودند و از قضا آشنا در آمدیم. این آشنایی مزیتهایی هم داشت؛ مثلاً سر صبح هیچ سوپر مارکتی باز نبود که یک آب معدنی بخرم؛ اما معاون مهربان و شوخ طبع ما، پس از شناختن بنده، یک عدد آب معدنی ولرم از یخچال مدرسه به من داد و من هم از او تشکر کردم.
پس از گذشتن نیم ساعت و پر کردن فرم خود اظهاری و همچنین تلاوت چند آیه از قرآن مجید، آزمون شروع شد. اول دفترچهی عمومی که صد سوال داشت و ما فقط هفتاد و پنج دقیقه زمان داشتیم که به سوالاتش پاسخ بدهیم. اینجا بود که فهمیدم واقعاً عدالت و تعادل در این زمانه از بین رفته است. پس از زدن تستهای عربی، تستهای فارسی و دینی و زبان را هم زدم. فارسیاش واقعاً سخت بود و دینی و عربیاش متوسط. زبانش هم فقط به تستهای لغتش پاسخ دادم که امیدوارم درست بوده باشد. البته اگر زمان کم نمیآوردم، تستهای بیشتری از فارسی میزدم.
پس از هفتاد و پنج دقیقه، دفترچهی عمومی را گرفتند و دفترچهی اختصاصی را دادند. کمی از آن آب معدنی ولرم نوشیدم و شروع کردم به پاسخ دادن. ریاضیاش فوق العاده سخت بود و فقط به سه سوال آن پاسخ دادم که امیدوارم درست بوده باشد. همچنین اقتصاد را اصلاً نزدم و بقیه هم تقریباً نصف سوالاتش را زدم. از بین درسهای تخصصی، روانشناسیاش واقعاً آسان بود و امیدوارم صد زده باشم.
اواسط کنکور بود که مراقب آمد و کارت ورود به جلسهی بچهها را گرفت. سپس از هر یک از ما کارت ملی یا شناسنامه درخواست کرد که از شانس گَندَم فراموش کردم با خود بیاورم. مراقب هم پس از شنیدن جوابم، سرش را تکان داد و خسته نباشیدی گفت که امیدوارم کنایه نبوده و واقعاً از سر لطف و دلسوزی گفته باشد.
پس از گذشت چهار ساعت، برگهی پاسخ نامهام را به مراقب دادم و خسته نباشیدی گفتم. سپس از محل جلسه بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم و احساس سبکی کردم. واقعاً انگار باری از دوشم برداشته شده بود. انشاءالله با قبولی، مزد این بار را هم دریافت کنم!
#امیرحسین
#14000412
#قسمت1
بعد از واریز کردن یک میلیون و چهارصد تومانِ ناقابل، در آموزشگاه رانندگی ثبتنام کردم. سپس گفتند به دلیل شیوع کرونا و قرمز بودن شهر، فعلاً کلاسها برگزار نمیشود. به محض شروع کلاسها، با شما تماس میگیریم.
دو هفتهای گذشت و بالاخره تلفنم زنگ خورد و خانوم منشی گفت از شنبه کلاسهای آییننامه شروع میشود. استرس وجودم را فرا گرفت. چرا که شنیده بودم کلاسهای آییننامه مختلط است و قرار است با سِیر عظیمی از جنس مخالف روبهرو شوم. آخَر من وقتی که جنس مخالف میبینم، دست و پایم را گُم میکنم.
شنبه شد و با کتابی که قبلاً از داییام قرض گرفته بودم، به آموزشگاه رفتم. بسماللهی گفتم و نفس عمیقی کشیدم. سپس به خودم گفتم:
_استرس نداره که. مثل مدرسَس. دقیقاً مثل مدرسه میری یه گوشه میشینی، درس رو گوش میدی، بعد تموم میشه و بلند میشی میای. بدون هیچ حرکت اضافهای. اوکی؟
به خودم اوکی دادم و وارد اتاق شدم. به جز یک دختر نسبتاً بدحجاب که مشغول وَر رفتن با گوشیاش بود و در ردیف وسط و آن جلو نشسته بود، کَسِ دیگری را ندیدم. مثل اینکه زود آمده بودم. چشمانم را درویش کردم و در ردیف چپ و سه صندلی عقبتر از آن دختر نشستم. دوباره نفس عمیقی کشیدم که کمی از استرسم کاسته شد. مشغول وَر رفتن با گوشیام شدم که دیدم یکی یکی هنرجوها دارند سر میرسند. از شانس گَندَم، همهشان جنس مخالف بودند و من مانده بودم تنهای تنها، میان این همه جنس مخالف که نود و نُه درصدشان هم بدحجاب بودند. هی به تعداد جنس مونثها اضافه میشد و من تنها جنس مذکر اتاق بودم. اینجا بود که فهميدم نه تنها در باغ انار، بلکه در همه جای شهر، جنس مونثها بیشتر از مذکرها هستند. خدا خدا میکردم که حداقل یک همجنس بیایید تا احساس تنهایی نکنم. طولی نکشید که خدا حرفم را شنید و دو پسر وارد اتاق شدند و نفسی از روی آسودگی کشیدم.
بیست دقیقهای گذشت و تقریباً اتاق پر شد. اتاقی که نود درصدشان جنس مخالف بودند. همهمهای میان زنان و دختران به پا شده بود که استاد داخل شد و همگی به احترامش ایستادیم. از شانس بَدِ مذکرها، استادمان هم جنس مونث بود. ایشان نیامده گفتند که آقایان در صندلیهای جلو و خانومها در صندلیهای عقب بنشینند. بدون هیچ چون چرایی، همگی فرمانش را عمل کردند و من و دو نفر از مذکرها جلو و بقیهی هنرجوها که مونث بودند، در صندلیهای عقب مستقر شدند. اینکه مونثها عقب هستند و دیگر چشمم بهشان نمیافتد که گناه کنم، به من قوت قلب میداد.
استادمان پس از معرفی خود و حضور غیاب هنرجوها، شروع به تدریس کرد که ناگهان گفت:
_آقای فرخ، این کتاب آییننامه نیست.
من که مشغول ورق زدن کتابم بودم، با شنیدم اسمم، پیشانیام عرق کرد و تپش قلب گرفتم. سپس با صدایی که از تَهِ چاه میآمد، هول هولکی جواب دادم:
_این نیستش؟
استاد با خونسردی جواب داد:
_نه، این قدیمیه. یه کتاب جدید چاپ کردن که گرچه مشکلاتی داره و ما هم اون رو به راهوَر گزارش دادیم، ولی خب اون کتاب اصلیه.
آب دهانم را قورت دادم و با دستم درِ اتاق را نشان دادم و گفتم:
_پس من برم یه کتاب جدید بخرم.
سپس از روی صندلی بلند شدم و به طرفِ در رفتم که خودکارم از دستم افتاد. حالا همگی به من خیره شده بودند و و من داشتم شُرشُر عرق میریختم. به آرامی دولا شدم و خودکارم را برداشتم. حالا فکر کنید حین دولا شدن، یک جای آدم مثل شلوارش نیز پاره بشود و صدا دهد؛ دیگر نور علی نور میشود!
از اتاق خارج شدم و کتاب جدید را که کم حجمتر از کتاب فعلی بود، از منشی آموزشگاه خریدم. البته هزینهاش همراهم نبود و قرار شد فردا بیاورم. به کتاب فعلی هم که برای به دست آوردنش، چند بار به داییام رو انداخته بودم، پوزخندی زدم و گفتم:
_هه! تاریخ انقضات خیلی زود فرا رسید.
در را زدم و به آرامی وارد اتاق شدم. سپس روی صندلیام نشستم و به ادامهی تدریس گوش فرا دادم.
آن روز تمام شد و روزهای دیگر هم فرا رسید. دیگر استرس قبل را نداشتم و توی گرما میآمدم و میرفتم و قرار بود تا آخر هفته، تدریس کتاب تمام بشود. فردا و پس فردای اولین جلسه نیز، تدریس بخش فنی کتاب تمام شد. البته خداروشکر استاد فنیمان مرد بود و کمی نفس راحت کشیدم. این را هم بگویم که در دو سه جلسه، آن دو پسر هم نیامدند و من در کلاس دو ساعتهی آییننامه، میان انبوهی از جنس مونث تنها بودم. البته اینقدر منظم و سر ساعت و بدون غیبت میآمدم و میرفتم که یک بار استاد خانوممان، موقع حضور غیاب من را به بقیه نشان داد و گفت:
_نظم و انضباط رو از ایشون یاد بگیرید.
هنرجوهای مونث که همگی انگار یک غیبت داشتند، پوزخندی زدند که یکی از آن دخترها گفت:
_خدا حفظشون کنه. انشاءالله ایشون زودتر از ما قبول بشن.
#امیرحسین
#14000426
#قسمت2
این را که گفت، زیر ماسکم لبخندی زدم و عرق سردی روی پیشانیام نشست. سپس یک حبه قند در دلم آب شد و در دلم گفتم:
_خدایا یعنی عاشقم شده؟ وای مگه میشه؟
سپس میخواستم برگردم و نگاهی به عقب بیندازم که ببینم چه کسی را این گفته و اصلاً او لایق دوست داشتن من هست؟ اگر نیست که هیچ؛ ولی اگر لایق هست، بعد از پایان کلاس بروم و خواستگاری کنم و بعد هم کارهای عقد و ازدواج و سیسمونی بچه. واه واه، بلا به دور! چه اعتماد به نفسی هم دارم. الان که دارم فکر میکنم، از شرایط ازدواج فقط شناسنامهاش را دارم. به خاطر همین قید برگشتن به عقب را زدم. البته اینکه یک لشگر جنس مونث بدحجاب آن پشت نشستهاند نیز، دلیل دیگری بود که به عقب نگاه نکنم.
هرچه که بود، جلسهی آخر فرا رسید. استادمان پس از حضور غیاب، شروع به تدریس کرد و میگفت که این بخش کتاب مهم است و زیرش خط بکشید. من هم خودکارم را برداشتم و زیرش خط کشیدم که دیدم جوهر خودکارم تمام شده و هرچه خط میکشم، نمیکشد. واویلا! حالا از چه کسی خودکار بگیرم؟ آخرِ جلسه هم نبود که بگم دیگر آخرش مهم نیست و بیخیال. کل اتاق را هم جنس مونث پر کرده بود و مذکری نبود که خودکاری ازش قرض بگیرم. نگاهی گذرا به مونثها انداختم که دیدم مشغول خط کشیدن هستند و اصلاً توجهی به من ندارند که درخواستم را بگویم. مجبور شدم تا آخر کلاس صبر کنم و الکی خط بکشم که استاد نگوید چرا خط نمیکشی؟!
کلاس تمام شد و هیچ چیزی در آخرین جلسهی آییننامه ننوشتم. میان آن همه بیحجاب، یک مونث با حجاب و چادری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه، به خجالتم "های" بگویم و بروم جلو و درخواست کنم اگر میشود کتابش را قرض بدهد تا نکات مهمش را خط بکشم. یا اصلاً شمارهام را بدهم و او از نکات مهم عکس بگیرد و بفرستد. شاید اصلاً به همین بهانه باب آشنایی هم باز بشود و قاطیِ مونثها بشویم. از آموزشگاه بیرون آمدیم. تا یک جایی هممسیر بودیم و به خاطر همین پشتش راه افتادم. تپش قلب شدیدی داشتم. هی میخواستم فامیلیاش را به زبان بیاورم و بگویم "ببخشید، میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟" اما هربار خجالتم به من "های" میگفت و اجازهی مطرح کردن درخواستم را نمیداد. پیش خودم هی میگفتم:
_دِ بگو دیگه لامصب! نمیخوای که ازش خواستگار کنی. میخوای سوال درسی بپرسی. اگه نگی، خیلی... خیلی گاگولی!
از خودم انتظار نداشتم که به خودم بگویم گاگول. بنده خدا آن دختر هم فکر میکرد من مزاحم هستم و قصد مزاحمت دارم. به خاطر همین آنقدر با سرعت میدَوید که از من دور شود. خیلی دلم میخواست بهش بگویم من مزاحم نیستم؛ ولی خب کسی که نتواند درخواست درسیاش را بگوید، چگونه میتواند بگوید من مزاحم نیستم و این حرفش را ثابت کند؟
به هرحال نتوانستم درخواستم را بگویم تا اینکه مسیرمان از هم جدا شد و او رفت آنور و من هم اینور. نا امید شده بودم. منی که نمیتوانم یک درخواست ساده را به یک جنس مخالف بگویم، چگونه میخواهم در آینده خواستگاری کنم؟ اصلاً ولش کن. من تنها به دنیا آمدم و تنها هم از دنیا خواهم رفت.
حالا از آن موقع یک ماه و نیم است که میگذرد. آن روز رفتم و بر اساس حافظهی دیداریام، زیر نکات مهم خط کشیدم. سپس سه هفته بعد کلاسهای آموزش شهریام شروع و همین امروز تمام شد. حالا خود را برای امتحان آییننامه آماده میکنم و اگر قبول شوم، سپس باید برای امتحان شهری آماده شوم. شما هم دعا کنید بار اول قبول شوم و همچنین همهی جوانان نیز عاقبت بخیر شوند.
#امیرحسین
#14000426
#تمرین86
#کلمات
سیریش
سردرد
سیممفتول
سینجین
سوسه
سوسن
سُرسُره
سردار
سووشون
سوستوله
سردبیر
سوسنگرد
سرشیر
سیزدهبدر
سرسنگین
سارا
ساندا
سربندر
سرتیتر
ساکدستی
سیمین
#داستان
حاجی ما یه سال #سیزده_بدر، با #سوسن و #سارا رفتیم #سوسنگرد، بعد دیدیم اَی دل غافل! #ساک_دستی رو نیاوردیم. حالا توی ساک دستی چی بود؟ هیچی. یه دست لباس ورزشی مخصوص رشتهی ووشو، بخش #ساندا که مال #سارا بود و بچهی #سربندر. دست خالی برگشتم که خواهرم سوسن گفت:
_چیشد پس؟ چرا ساک رو نیاوردی؟
مثل اینکه باید #سینجین پس میدادم. جواب دادم:
_یه #سردرد شدید دارم.
سوسن با صدای بلندی ادامه داد:
_چه ربطی داره؟ میگم چرا ساک رو نیاوردی؟
اخمی بهش کردم و جواب دادم:
_سر برادر بزرگترت داد میزنی #سوس_توله؟
سوسن جوابی نداد که سارا که خیلی #سرسنگین رفتار میکرد، سرش رو بالا آورد و گفت:
_این #سووشون چه کتاب خوبیه! میدونید نویسندش کیه؟
سوسن جواب داد:
_فکر کنم نویسندش #سردار چارلز دیکنز باشه.
اخمی به سوسن کردم و گفتم:
_سوسن #سوسه نیا. اولاً ما فقط یه سردار داشتیم که اونم سردار سلیمانیه. دوماً نویسندهی این کتاب خانوم #سیمین دانشوَرِه.
سارا که #سردبیر روزنامه بود، دوباره مشغول خواندن کتاب شد که سوسن نزدیکم شد و گفت:
_داداش ساک چیشد؟ سارا لباساش رو میخوادا.
_تو چرا پیله کردی به ساک؟ فکر کنم تو اول #سیریش بودی، بعد دست و پا در آوردی.
سوسن چشم غرهای رفت و گفت:
_حداقل بلند شو جوجهها رو بزن که مُردیم از گشنگی.
چشمی گفتم و ادامه دادم:
_تا شما برید #سرسره بازی کنید، منم جوجهها رو حاضر کردم.
ناگهان یادم آمد جوجهها را خانه جا گذاشتهام. با شرمندگی گفتم:
_ببخشید خانوما. مثل اینکه امروز نهار باید #سرشیر بخوریم.
سوسن و سارا که #سیم_مفتول بهشان میزدی، خونِشان در نمیآمد، بلند شدند و رفتند. با این وضعیت، فکر کنم سارا یک #سرتیتر گُنده بزند و بگوید:
_پسری که علاوه بر ساک دستی، جوجهها را هم با خود نیاورد. و او کسی نبود جز برادر سوسن):
#امیرحسین
#14000429
#تمرین94
#داستان_کوتاه
#پاکدامنی
مسابقات جهانی بود. راند اول تمام شده بود. مربی داشت مهلا را با حوله باد میزد. وقت استراحت تمام شد. مهلا روسریاش را درست کرد تا موهایش معلوم نشود
راند دوم آغاز شد. مهلا جلو بود. بنابراین بازی را مدیریت کرد. ثانیههای پایانی بود. تماشاگران شمارش معکوس را آغاز کردند. چیزی تا قهرمانی نمانده بود.
وقت تمام شد. مهلا بازی را برد. آن هم با حجاب اسلامی! اشک از صورتش جاری شد. مربی به او پرچم ایران را داد. مهلا آن را بالا برد و دور افتخار زد. همزمان در تلويزيون هم سرود "بر طبل شادانه بکوب" پخش شد.
مراسم اهدای مدال فرا رسید. مهلا قهرمان جهان در رشتهی تکواندو شده بود. بلندگوی سالن اسامی نفرات سوم و دوم را به ترتیب خواند. آنها بالای سکو آمدند و مدالهای برنز و نقرهشان را دریافت کردند. نوبت مهلا بود. بلندگوی سالن، نام مهلا را به انگلیسی و به عنوان قهرمان صدا زد. مهلا در حالی که پرچم ایران را به پشتش بسته بود، با افتخار روی سکوی اول ایستاد. شادی از چهرهاش به بیرون میریخت. یک مرد تنومند که کت و شلوار و کراوات مشکی داشت، نزدیک مهلا شد و مدال طلا را بر گردنش آویخت. سپس دستش را جلو آورد تا قهرمانی مهلا را تبریک بگوید. مهلا با دیدن این صحنه، سرش را پایین انداخت. یک دستش را مشت کرد و به کف دست دیگرش زد و گفت:
_Thank you!
و اینگونه بود که حیا و پاکدامنی بانوی نوجوانِ ایرانی، از تلويزيون پخش شد و جهان، شاهد این هنرنماییِ بانوی مسلمان بود!
#امیرحسین
#14000617
"شامِ امسال"
از سرکار آمدم خانه که دیدم همسایهی قبلیمان هم به خانهمان آمده. او هم قرار است با ما به شهرستان بیاید و در مراسم فاطمیهی امسال شرکت کند. آخَر او هم مشکل دارد و قرار است دست به دامن بی بی شود تا حاجتش را بگیرد.
پس از خوردن هول هولکی ناهار که از قضا قرمه سبزی با دلستر انگور بود، لباسهای مشکیمان را پوشیدیم و حول و حوش ساعت سه راه افتادیم. سهشنبه بود، اما اتوبان را ترافیک در بر گرفته بود. البته کمی که جلوتر رفتیم، فهمیدیم که لاستیک یک خودرو ترکیده و دلیل ترافیک هم همین است. پس از گذراندن آن لحظات حوصلهبر و خارج شدن از ترافیک، با سرعت صد و بیست تا به سمت مقصد حرکت کردیم. البته این را هم بگویم که در بین راه و در کنار عوارضی، یک بار ایست کردیم تا از سرویس بهداشتی استفاده کنیم. همچنین همسایهمان هم از فرصت استفاده کرد و از مغازهی بین راه، مقداری هله هوله خرید تا در طول راه مشغول شویم.
هوا تاریک شده بود و صدای اذان از ضبط ماشین به گوش میرسید که بالاخره رسیدیم. همسایهمان چون قرار بود برای اولین بار پا به خانهی پدربزرگم بگذارد، دست خالی رفتن را زشت میدانست. به همین خاطر کنار یک قنادی ایستادیم و پس از چند دقیقه، با یک جعبه شیرینی به سمت منزل صاحب مجلس عزاداری راه افتادیم.
از بین خاله و دایی، تنها خالهام زودتر از ما رسیده بود و ما دومین خانوادهای بودیم که زودتر از بقیه رسیده بودیم. پس از سلام و احوالپرسی و معرفی کردن همسایهمان به حاضرین، بقیهی فرزندان پدربزرگ از جمله داییها هم سر رسیدند. حالا دیگر جمعمان جمع بود و همگی اینجا بودیم تا مراسم امسال را با کمک خود حضرت، به بهترین نحو ممکن برگزار کنیم.
آن شب به بسته بندی میوه و کیک و نان و سبزی پاک کردن گذشت. علاوه بر فرزندان و فک و فامیل، همسایهها هم به منزل پدربزرگم آمده بودند و کمک میکردند. بالاخره هرکسی یک گوشهای از کار را گرفته بود و هیچ کاری روی زمین نمانده بود. همسایهمان هم در آن چند ساعت، با همه اُخت شده و گرم گرفته بود و حسابی داشت کمک میکرد.
فردا صبح که شَبَش، شب شهادت بود، فرا رسید. همراه پدر و داییها به سر کوچه رفتیم و ایستگاه صلواتی را برپا کردیم. البته بین خودمان بماند. من تا ده صبح خواب بودم و تقریباً به اواخر راه اندازی ایستگاه رسیدم. مهمانان کم کم از راه میرسیدند. از تهران، ساوه، قم و... هرکدام یا برای حاجت گرفتن میآمدند، یا حاجتشان را گرفته بودند و برای ادای نذرشان میآمدند. بعد از خوردن ناهار، ایستگاه صلواتی برپا شد. ایستگاه کوچکی که با پرچم های "یا زهرا"، "یا حسین" و... تزیین شده بود و روی سردرش هم نوشته بود "شادی روح بی بی دو عالم حضرت زهرا و شهدای اسلام صلوات". سماوری که به کپسول گاز وصل بود و هر چند دقیقه یک بار، با یک قوری بزرگ آب جوش، پر میشد. لیوانهای یک بار مصرف روی سینی چیده و با آمدن مردم، پر از چای داغ میشدند و به همراه کیک و شکلات، تقدیمشان میشد. نوحههایی که از باند پخش میشد، زمین جلوی ایستگاه که با آب نمدار شده و دود اسپندی که در هوا پخش شده بود، حال و هوای عجیبی را رقم زده بود.
پس از اذان مغرب و تاریک شدن هوا، ایستگاه صلواتی به طور موقت جمع شد و مراسم اصلی شروع شد. طبقهی بالای خانهی پدربزرگ، مختص میهمانان مرد بود. البته طبقهی پایینی هم وجود داشت که به دلیل کوچک بودن، امکان استفاده از آن نبود. به همین دلیل، میهمانان زن به خانهی همسایه منتقل شدند. پس از اقامهی نماز مغرب و عشاء توسط حاج آقا سبزی، نمایندهی مجلس محترم شهر ساوه و زرندیه که میهمان ویژهی مراسم بود، بخش روضه خوانی توسط ایشان شروع شد. من که عکاس و فیلمبردار مراسم بودم، از حاج آقا و میهمانان عکس میگرفتم و داخل گروه خانوادگی به اشتراک میگذاشتم. پس از روضهی حاج آقا سبزی، نوبت روضهی مداح اهل بیت و سپس سینهزنی شد. میهمانان اشک میریختند. پروژکتورهای سبز رنگی که از بالا به میهمانان میتابید و پرچمهای عزاداری را روشن میکرد، فضای معنوی فوق العادهای را ایجاد کرده بود.
پس از پایان مراسم، شام بین میهمانان تقسیم شد. آبگوشت خوشمزه با سبزی خوردن و ترشی خُرفه و دوغ!
آن شب تمام شد و روز شهادت هم مثل همیشه ایستگاه صلواتی برپا شد و مردمی که با ماشین از کنار ایستگاه رد میشدند، برای لحظاتی توقف میکردند و طعم خوش نذری ایستگاه را میچشیدند. در این میان بودند کسانی که برای ایستگاه نذری میآوردند. از شکلات بگیرید تا کیک و بيسکوییت!
مراسم شهادت امسال هم تمام شد و ما فردای روز شهادت، با همان همسایهمان به خانه برگشتیم. این را هم بگویم که همسایهمان، به تعداد انگشتان دو دستش دوست پیدا کرد و خیلی هم به او خوش گذشت!
#امیرحسین
#14001028
#خاطره
#کارِ_موقت
#قسمت1
اواسط آذر بود. پس از گرفتن برگ سبز سربازی و فهمیدن اینکه قرار است اول بهمن اعزام شوم، مادرم پیشنهاد داد که تا موقع اعزام بیکار نباشم و مشغول کاری بشوم. لب و لوچهام را آویزان کردم که گفت:
_تا الان خوردی و خوابیدی؛ حداقل این یه ماه و نیم رو برو کار کن.
لبخندی زدم که ادامه داد:
_همین هایپر مارکت محل آگهی زده که کارگر ساده میخوان. برو باهاشون صحبت کن، ببین چی میگن!
دستی به صورتم کشیدم.
_باشه، فقط یه مشکلی هست.
چشمهای مادرم ریز شد.
_چه مشکلی؟!
_مگه نمیگی کارگر ساده میخوان؟!
_چرا.
_خب همین دیگه. من خیلی سادهام. به درد اونا نمیخورم!
سپس پوزخند ریزی زدم و پا به فرار گذاشتم.
صبح فردا به فروشگاه محل رفتم و پس از وارد کردن اسم و فامیل و آدرس و شماره تلفن، رسماً مشغول کار شدم. فروشگاهی بود با چهار راهرو. راهروی اول که اولش میز حساب و کتاب بود و صاحبکارم پشت آن مینشست، یک طرف راهرو مخصوص چیپس و پفک و پفیلا بود و طرف دیگرش، کیک و بيسکوییت. راهروی دوم، سمت راستش رب و مربا و چیزهای شیشهای مثل زیتون و ترشی و سیر و چیزهای کنسرو شده مانند انواع و اقسام غذاها از قبیل قیمه و قورمه و ماکارانی و آش دوغ و لوبیا چیتی و... وجود داشت و سمت چپ هم از حبوبات و شکلاتهای کیلویی تا نودالیت با طعمهای مختلف و حلوا شکری و اَردهی شیره و... تشکیل شده بود. قفسهی جلو میز حساب و کتاب هم مخصوص خوراکیهای بچهها بود. از شکلات و کاکائو و ژله و لواشکهای مختلف بگیرید تا پاستیل و پشمک و اِسمارتیس. سمت راست راهروی سوم هم از ماکارانیهای ساده و شکلدار بود، تا سویا و لازانیا و... روبهروی قفسهی ماکارانیها هم انواع سُس بود. از مایونز و کچاب بگیرید، تا فرانسوی و هزار جزیره. روغنهای آفتابگردان و سرخ کردنی هم در همین سمت بود. قفسهی جلوی فروشگاه هم انواع لوازم التحریر مثل مداد و پاک کن و تراش و خودکار و دفتر و دفترچه بود. همچنین چسب قطرهای و شیشهای و همهکاره و و کیسه فریزر و خمیر دندان و مسواک و... هم در این قفسه وجود داشت. روبهروی این قفسه هم آرد سوخاری و آرد سفید و ذغال کبابی و سرکه سفید و همچنین پودر کیک با طعمهای مختلف و گلاب و عرق نعناع و سایر عرقیات بود. در ورودی راهروی چهارم و در سمت راست، چهار یخچال وجود داشت. در یخچال اولی، سالاد الویه و مرغ، انواع سوسیس و کالباس، ساندویچهای سرد و آماده و قارچ کیلویی وجود داشت. در یخچال دومی، خمیر پیتزا و پنیر پیتزای کیلویی و بسته بندی شده، ناگت و شِنیسِل مرغ، میگو سوخاری، کباب لقمه و ذرت مکزیکیهای بسته بندی شده بود. در یخچال سوم و چهارم هم انواع و اقسام نوشیدنی کوچک بود. از نوشابههای رنگی بگیرید تا دلستر و دوغ. در ادامهی راهروی چهارم هم، مواد شوینده و بهداشتی بود. سمت راست قفسه پر از شامپوی سر و بدن و نرم کننده و پوشک بچه و... بود. سمت چپ هم از وایتکس و جرمگیر و شیشهپاککن بگیرید، تا تاید و پودرهای دستی و ماشینی. همچنین مایع دستشویی و ظرفشویی و صابون هم در این قفسه وجود داشت...
#امیرحسین
#14001101
#خاطره
#کارِ_موقت
#قسمت2
در تَه فروشگاه، شش عدد یخچال بزرگ وجود داشت. در سمت راست، انواع کمپوت و آبمیوه و شیر و شیرکاکائو و آب معدنی بزرگ و کوچک وجود داشت. در یخچال وسطی و سمت چپ، فقط لبنیات بود. از انواع شیر و دوغ بگیرید، تا پنیر و خامه و ماست ساده و موسیر و دبهای و... البته کره تنها لبنی بود که در این یخچالها وجود نداشت و در یخچالی که سوسیس و کالباس بود، موجود بود. خیار شور و ترشی کیلویی و تافت سر و اکسیدان مو و لوازم آرایشی و بهداشتی هم در فروشگاه وجود داشت.
من از هشت صبح میرفتم و دو بعدازظهر میآمدم. اولین کار من بعد از رسیدن به فروشگاه، نظافت بود. اول کل فروشگاه را جارو میکردم و سپس کف فروشگاه را طِی میکشیدم. بعد از نظافت، کارتُنهای تخم مرغ را باز میکردم و آنها را در جای مخصوصشان میگذاشتم. البته بین خودمان بماند که اوایل که بلد نبودم کارتُن تخم مرغها را باز کنم، یک شانه تخم مرغ را سر ندانم کاری شکستم و شرمندهی صاحبکارم شدم. گرچه صاحبکارم آدم مهربانی بود و چیزی نگفت. البته بعد از آن خرابکاری، خودم یک روش جدید برای باز کردن کارتُن تخم مرغها اختراع کردم و از آن به بعد، دیگر بدون تلفات تخم مرغها را سر جایشان میگذاشتم. بعد از آن اگر خیارشورها تَهَش بود، میبردم لب جوب و آبش را خالی میکردم. سپس یک دبهی کامل را دو دستی برمیداشتم و آن را داخل جای مخصوصش میریختم. بماند که بعدش بازو و دستانم درد گرفت.
بعدش دیگر کار خاصی نداشتم تا اینکه بار بیاید و من آنها را داخل قفسه بچینم. بارِ لبنیات هرروز میآمد. میهن و پاک و کاله روزهای زوج میآمدند و پاژن و پگاه روزهای فرد. دومینو و رامک هم هروقت عشقشان میکشید، میآمدند. بعد از چیدن بار، قفسهها را مرتب میکردم و اگر کسی خیار شور، قارچ، پنیر پیتزا و یا حتی حبوبات کیلویی میخواست، برایشان روی ترازو میکشیدم و رسید قیمت را به دستشان میدادم.
در کل در این یک ماه و نیم، هم مشغول شدم، هم کارهای زیادی یاد گرفتم و هم درآمد ناچیزی کسب کردم. همین چند روز پیش هم تسویه کردم و حالا آمادهام برای اعزام به خدمت مقدس سربازی...!
#امیرحسین
#14001101