eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد واقفی کمی دستپاچه شد و سپس گفت: _الان دقیقاً کجا هستن؟ یکی از انارجاها جواب داد: _مرزها را شکستن و داخل باغ شدن. _پس نگهبانای باغ چیکار می‌کنن؟ _نگهبانا یه توکِ پا رفتن سرچشمه‌ی نور، دارن نور می‌گیرن. _ای بابا. الان چه وقت نور گرفتنه؟ _چی بگم والا. استاد تعدادشون خیلی زیاده، ما نمی‌تونیم جلوشون وایستیم. بهتره که هرچه زودتر باغ رو خالی کنیم و به زیرگروه‌ها پناه ببریم. استاد یک آفرین برگی گفت و با صدای بلندی گفت: _من احف رو کول می‌کنم، شما خانوما هم بانو زینتا رو. الان امن ترین جا، توی ناربانوس. چشم‌های احف برقی زد و بعد لحظاتی، استاد واقفی احف را کول کرد و به راه افتاد. احف در حالی که دستانش را دور گردن استاد حلقه کرده بود، زیر لب زمزمه کرد: _مرسی پسرم. عمری من تو را کول کردم، حال تو مرا کول می‌کنی. ان‌شاءالله عاقبت بخیر بشی. یاد که کنار استاد راه می‌رفت و مواظب بود که احف نیفتد، دمِ گوش استاد گفت: _استاد مطمئنید به جای محلول، قرص روانگردان به این ندادید؟ استاد واقفی چشم‌ غره‌ای رفت و به یاد گفت: _یاد یه بار دیگه حرف بزنی، یه جوری می‌زنمت که همه چی رو فراموش کنی و اسمت بشه یادم تو را فراموش. سپس استاد خطاب به احف گفت: _احف تو هم یه بار دیگه حرف بزنی، از کولم می‌ندازمت پایین تا همه‌ی موهات، از جمله موهای زبونت بریزه. احف گرخید و دیگر لام تا کام حرفی نزد. بعد از دقایقی، آقایان و بانوان وارد ناربانو شدند که بانو شبنم فریاد زد: _وای خدا. بچه کوچیکم موند توی باغ انار. استاد احف را گذاشت زمین و گفت: _آخه واسه چی بچه‌هاتون رو آوردید؟ مگه باغ انار جای بَچَس؟ بانو شبنم در حالی که اشک می‌ریخت، گفت: _بابا مثلاً آوردمشون اردو که براشون خاطره بشه. نمی‌دونستم که باغ پرتقال حمله می‌کنه و بدبخت میشیم. اِی خدا، چیکار کنم؟ سپس اشک‌هایش شدت گرفت که یاد گفت: _من میرم باغ انار و بچتون رو نجات میدم. احف که با خوردن کمپوت‌های انار، حالش بهتر شده بود، دستش را روی شانه‌ی یاد گذاشت و گفت: _اَی شیطون! می‌خوای با نجات دادن بچه‌ی بانو شبنم، بگی حسین فهمیده‌ی زمانه‌ام؟ یا می‌خوای یه رُخی بین دخترا نشون بدی کلک؟ ها؟ کدومش؟ استاد واقفی دستش را روی شانه‌ی احف گذاشت و گفت: _همه مثل تو نیستن که دلبری کنن احفِ جیگر! سپس استاد مجاهد دستش را روی شانه‌ی استاد واقفی گذاشت و گفت: _عِمران جان، عفت کلام لطفاً. جیگر دیگه چه صیغه‌ایه؟ استاد واقفی جوابی نداد که استاد موسوی دستش را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _خب قطار باغ انارم جور شد. یاد جان، حرکت کن. یاد لبخندی زد و گفت: _بریم. سپس همگی یک صدا گفتند: _هو هو، چی چی، هو هو، چی چی! ناگهان بانو شبنم که صورتش گِریان و خیس بود، با کلافگی گفت: _بابا بچه‌ی من زیر توپ و تانک و آتیشه. به جای شوخی و خنده، یه فکری به حالش بکنید. قطار باغ انار ناگهان توقف کرد و همه‌ی باغ اناری‌ها دورِهم نشستند تا فکری به حال حمله‌ی باغ پرتقال و همچنین نجات بچه‌ی بانو شبنم بکنند... نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 ❤️ @ANARSTORY