#باغنار2🎊
#پارت13🎬
بانو احد آب دهانش را قورت داد و گفت:
_یعنی میگید صفر تا صد مراسم رو با تواناییهای بچههای خودمون بگیریم و از بیرون، هیچی واسه مراسم خرج نکنیم. درسته؟!
_احسنتم. مثلاً واسه غذای مراسم، نمیخواد از رستورانای بیرون سفارش بدیم. چون گرون در میاد و بودجمون نمیرسه. عوضش به رستوران خودمون میگیم که رئیسش بانو نورسانه!
بانو سیاهتیری که علاوه بر گوش دادن، همچنان داشت دهانش میجُنبید، با شنیدن این حرف به سرفه افتاد. بانو احد یک لیوان آب دستش داد و گفت:
_خفه نشی حالا. همش ماله توئه!
بانو سیاهتیری لیوان را سر کشید و گفت:
_اصلاً حرفشم نزنید. اگه از رستوران نورسان غذا بگیریم، بعدش باید چندتا آمبولانس هم بیاریم جلوی در باغ.
بانو نسل خاتم با تعجب پرسید:
_چطور مگه؟!
_بابا نورسان اصلاً به رستورانش نمیرسه. اینقدر غذاهاش مزخرفه که پرنده توی رستورانش پَر نمیزنه! اینقدرم بیخیاله و سرش توی گوشیه که نمیدونه دور و برش چه خبره! یه بار رفتم رستورانش، اتفاقی گذرم افتاد به آشپزخونش. البته بگید حشرهخونه بهتره! چشمتون روز بد نبینه. سوسک و مورچه بود که از در و دیوار آشپزخونه میرفت بالا. حالم بِهَم خورد و از غذا خوردن منصرف شدم. اومدم برم با نورسان خداحافظی کنم، دیدم یکی از مشتریا غذاش رو خورد و بلند شد. من فکر کردم بعدش میره و حساب میکنه؛ ولی با کمال تعجب دیدم مشتری وقتی دید نورسان حواسش نیست، سریع فِلِنگ رو بست؛ بدون اینکه پول غذاش رو بده! فقط نمیدونم نورسان خرج پول آب و برق و گازش رو از کجا میاره؟! وقتی مشتریاش به این راحتی، غذا میخورن و پولش رو نمیدن!
همگی آهی کشیدند که استاد مجاهد گفت:
_خب بالاخره چارهای نیست. شاید این فرصتی باشه که ایشون شکوفا بشن و بیشتر حواسشون به کارشون باشه. در ضمن من پیشنهادم واسه نوشیدنیهای مراسم هم خانوم سچینَس. چرا که کافهنار خوبی دارن و به نظرم میتونن از عهدهی این کار بر بیان!
بانو سیاهتیری با کلافگی گفت:
_روی این هم حساب نکنید. چون همین چند وقت پیش، پروندههای شاکیاش رو بستم. علت اکثر شاکیاش هم فقط یه چی بود. خوردن شیرکاکائو با فلفل و گرفتن شکمروش و حالت تهوع!
استاد مجاهد پوفی کشید.
_خب به نظرم با حذف شیرکاکائو با فلفل، این مشکل هم حل میشه! در کل با توجه به وضع موجود، باید به داشتههامون اکتفا و به اعضای خودمون اعتماد کنیم. این قضیه هم، یه فرصتیه برای نشون دادن استعداد اعضا، توی کاری که تخصصش رو دارن!
هر چهارنفر، راجع به مسئولیتهای دیگر اعضا در مراسم سال استاد، به بحث و تبادلِ نظر پرداختند و تصمیم گرفتند بعد از نماز جماعت ظهر فردا، آن را به اطلاع اعضا برسانند!
رجینا بعد از حدود دو ساعت که زیر تاکسی استاد ابراهیمی خوابیده بود، به سختی بیرون آمد و با همان دستهای روغنی، لیوان آبی برای خودش ریخت.
_هِی تُف توی این وضع! یه شاگرد هم نداریم یه لیوان آب دستمون بده!
بعد هم با صورتی اسفبار، نگاهی به تاکسی زِوار در رفته کرد.
_آخه استاد قربونت برم! چی تو این لَکَنتِه دیدی که بیخیالش نمیشی؟! بدبخت چرخهاش به زور بهش وصله؛ بعد بخوایم توش آدم اینور اونور کنیم؟!
رجینا حداقل هفتهای چهار بار، مجبور بود این تاکسی را تعمیر کند و باز روز از نو، خرابی از نو! استاد ابراهیمی که مشغول رد کردن مسافرهای اسنپش بود و با هر کلیک، یک آه میکشید، نگاهی به او انداخت.
_خب منم با این روزگارم میچرخه دخترم! من اگه با این پول در نیارم، شما یه لقمه نون دست من میدی؟!
رجینا با آستین لباسش، دماغش را پاک کرد و نگاه تندی به استاد ابراهیمی انداخت. استاد که دوزاریاش افتاده بود، آب دهانش را قورت داد.
_ببخشید! منظورم همون پسرم بود.
رجینا مشغول ادامهی کارش شد که احف و گوسفندانش، وارد باغ شدند. از آنجا که مکانیکی رِجینار نزدیک ورودی باغ بود، احف بلافاصله پس از ورود، با استاد ابراهیمی روبهرو شد و سلام و علیکی کرد. سپس به تاکسی استاد که رجی دهانش را باز کرده بود، نگاهی انداخت و بلافاصله استاد ابراهیمی را در آغوش کشید.
_شما چقدر خوبی استاد! ماشینت خراب بوده و نتونستی بیای دنبال من. بعد یه نیسان واسم فرستادی و الکی گفتی گوسفندای من توی تاکسیت جا نمیشه. نگو ماشینت خراب بوده و برای اینکه من نگران نشم، این حرف رو زدی. آخ که چقدر خوبی! چرا اینقدره محبوبی؟!
استاد ابراهیمی چشم و ابرویی آمد و با دست، به کمر احف زد.
_اگه نُطقت تموم شد، بهت بگم که اگه ماشینم هم سالم بود، دنبال تو و گوسفندات نمیومدم. چون ماشین من ظرفیتش چهار نفره، نه دَهتا گوسفند به اضافهی یه آدم!
احف از بغل استاد بیرون آمد و به چشمانش زُل زد.
_ولی در کل استاد خودتی، استاد دانشگاه هم نمیتونه ادات رو در بیاره!
استاد ابراهیمی پوزخندی زد که صدای دلنشینی به گوششان خورد...!
#پایان_پارت13✅
📆 #14021228
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت14🎬
و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود.
_به جای شیرین زبونی، سریع گوسفندات رو ببر طویله که بعدش باید بیای نماز جماعت!
نماز جماعت امروز به امامت استاد مجاهد، در مسجد کائنات برگزار شد. همگی پشت سرِ استاد مجاهد صف کشیده بودند و داشتند تسبیحات حضرت زهرا را به جا میآوردند. فضای مسجد آرام بود و فقط گهگاهی صدای هورت کشیدن چای توسط بانو شبنم به گوش میرسید. اعضا که اعصابشان به اندازه کافی به خاطر دزدی اخیر داغان بود، دیگر گنجایش صدای هورت کشیدن بانو شبنم را نداشتند و هرلحظه ممکن بود کاسهی صبرشان لبریز شود. بانو شبنم که متوجهی نگاه تند و تیز اطرافیان شده بود، با غرولند گفت:
_خب طبق جدول ویارم، الان باید دوتا قوری چایی بخورم. مشکلیه؟!
اعضا که دیگر عادت کرده بودند، پوفی کشیدند و چیزی نگفتند. چند ثانیهای به همین منوال گذشت که بالاخره استاد مجاهد از جایش بلند شد و پشت میکروفون رفت.
_خب دوستان یه صلوات محمدی پسند بفرستید!
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد ادامه داد:
_خب دوستان، همگی از وضعیت فعلیمون اطلاع دارید و نیازی نمیبینم که خیلی بخوام توضیح بدم؛ اما برای شفافسازی و اینکه دیگه حرفی توی کار نباشه، مختصر توضیحی عرض میکنم. کم کم داره یک سال میشه که استاد واقفی و یاد دیگه بین ما نیستن و این مسئله هم بر کسی پوشیده نیست که استاد واقفی چقدر به گردن همهمون حق داشت...!
صحبتهای استاد مجاهد که به اینجا رسید، ناگهان صدای ضجهی کسی بلند شد. آن فرد کسی نبود جز احف که گریهکنان بر سر و صورت خود میزد و میگفت:
_آخ استاد! کجایی که ببینی احفت داره از غم دوریت جون میده؟! یادمه هرموقع از بیهمسری گله میکردم، میزدی روی شونم و میگفتی "همسر بهشتی نصیبتان." ولی استاد، الان دیگه کسی نیست که وقتی از بیاستادی گله میکنم، بگه "استاد بهشتی نصیبتان."
و زار زار گریه میکرد. جماعت عاقل اندر سفیهانه، نظارهگر معرکهی احف بودند که مهندس محسن، با یک لیوان آب قند به یاری احف شتافت و بعد از اینکه آب قند را به خوردش داد، زیربغلش را گرفت تا بلندش کند و به بیرون هدایتش کند؛ اما احف ناگهان تغییر موضع داد و مثل موشک از جا پرید که در این بِین، مهندس محسن به خاطر تغییر موضع ناگهانی و پرش نابهجای احف، نتوانست تعادلش را حفظ کند و مثل کاسهی ماست نقش بر زمین شد. احف بیتوجه به پخش شدن مهندس محسن، با چشمهایی ورقلمبیده و در حالی که دندانهایش درهم قفل شده بودند، مشت گره کردهاش را بالا برد و فریاد زد:
_تا انتقام نگیرم، از اینجا من نمیرم! حتی اگه بمیرم، از اینجا من نمیرم!
استاد مجاهد، نگاه تاسفباری به احف انداخت و همانطور که دستش را به محاسنش میکشید، گفت:
_شما لازم نیست کاری کنی؛ چون وظایف دیگهای داری! پیدا کردن و قصاص قاتلین استاد و یادِ مرحوم، باشه برای دایجانِ بانو شبنم و همکارانشون!
بانو شبنم با شنیدن اسم دایجانش، رنگش پرید و سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی، دست از هورت کشیدن چای برداشت. بعد از گذشت چند لحظه که سکوت بر فضا حاکم شده بود، استاد مجاهد دوباره لب به سخن باز کرد و گفت:
_بسیار خب. مجدداً صلوات بفرستید که بقیهی عرایضم رو بگم!
بانو احد که از دست صلواتهای پیدرپی استاد مجاهد کلافه شده بود، با قدمهایی بلند به سمت استاد قدم برداشت و میکروفون را به دست گرفت.
_دوستان لُپ مطلب اینه که باید یه فکری برای مراسم سال استاد و یاد بکنیم.
ناگهان رِجینا که تَهِ مسجد نشسته بود گفت:
_آبجی خو وقتی پولی نباشه، چهجوری مراسم بگیریم؟! نکنه باید پولا رو از تو دهن گوسفندای احف در بیاریم؟! به مولا که تا تَهِ ریشههامون زیر قرض و بدهی هستیم!
احف چشم غرهای رفت و سرفهای کرد. روی گوسفندهایش بدجور غیرت داشت. رجینا که دید احف بدجور قرمز شده، خودش را جمع و جور کرد و با شرمندگی گفت:
_مثال بود به مولا!
بانو احد نفس سنگینی کشید.
_بحث نکنید دوستان! ما یه فکری به ذهنمون رسیده که این مشکل رو حل میکنه. اونم اینه که چون هم پول نداریم و هم نمیشه مراسم نگرفت، فقط یه راهحل داریم.
مهدیه با ذوق تسبیحش را در دست تکان داد.
_الحمدلله. الحمدلله. خدایا شکرت! هزار مرتبه شکر!
دخترمحی با تعجب گفت:
_خب هنوز که نگفتن اون راهحل چیه. هرموقع گفتن ذوق کن!
مهدیه اما کاری نداشت. وجود همین یک راهحل، یعنی یک قدم رو به جلو!
بانو احد خواست ادامه بدهد که استاد مجاهد گفت:
_اگه اجازه بدید، بقیهی صحبتا رو من انجام بدم.
بانو احد میکروفون را به سمت استاد گرفت و گفت:
_به شرطی که سریع برید سراغ اصل مطلب و هی صلوات صلوات نکنید. باشه؟!
استاد مجاهد لبخندی زد و گفت:
_گرچه صلوات خیلی ثواب داره، ولی خب چشم. دیگه صلوات نمیفرستم...!
#پایان_پارت14✅
📆 #14021228
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت15🎬
استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آن بیبهره نماند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت:
_خب ما باید یه مراسم با قناعت بگیریم. یعنی چی؟! یعنی اینکه مراسمی بگیریم که توش خرج زیادی نباشه و همچنین آبرومند باشه و این امر میسر نیست جز تکیه به توان داخلی خودمون! یعنی صفر تا صد مراسم رو خود شماها انجام بدید تا هم توی بحث مالی صرفهجویی کرده باشیم، هم شماها استعداد خودتون رو توی کاری که تخصصش رو دارید، به بقیه نشون بدید! در همین راستا و طی جلسهای که با بانوان احد و نسل خاتم و سیاهتیری داشتم، مسئولیتهایی برای اعضا تعیین کردیم که بانو نسل خاتم اون رو برای شما قرائت میکنن.
پس از پایان سخنرانی استاد مجاهد، بانو نسل خاتم از جایش برخاست و کاغذی را از جیبش در آورد.
_بسم رب النور! مسئولیتهای اعضای باغ انار، برای مراسم سال مرحوم استاد واقفی و یاد. تامین غذای مراسم، به عهدهی نورسان و رستورانش! تامین گوشت مراسم، به عهدهی احف و قربانی کردن یکی از گوسفندانش! تامین مایحتاج و اقلام غذایی مراسم، به عهدهی بانو شبنم و فروشگاهش! تامین نوشیدنی و دسر مراسم، به عهدهی سچینه و کافهاش! تامین شعر و نوحه و دکلمهی مراسم، به عهدهی مهدینار و طبع سخنگوییاش! تامین پوشش رسانهای مراسم، به عهدهی رستا و دوربینش! تامین خوراک فکری و فرهنگی مراسم، به عهدهی افراسیاب و تابلوهای هنرمندانهاش! تامین پوشش و ظاهر آراستهی میزبانان مراسم، به عهدهی حدیث و چرخ خیاطیاش! تامین سرگرمی میهمانان مراسم، به عهدهی صدرا و شیرین زبانیاش! تامین حمل و نقل مهمانان از سر مزار تا باغ، به عهدهی بانو سیاهتیری و مینیبوسش! تامین حفاظت باغ، به عهدهی علی املتی و باتومش و در آخر پذیرایی از میهمانان مراسم، به عهدهی مهندس محسن و مسجدش! بقیهی دوستان هم، به این اعضایی که نام بردم، در هرچه بهتر انجام دادن این مسئولیتها کمک کنند. والسلام، نامه تمام!
و اینگونه بود که همهی اعضا از مسئولیتهایشان آگاه شدند و تصمیم گرفتند خود را برای مراسم سال استاد آماده کنند!
بانو شبنم پشت میزش نشسته بود و داشت با یک دستش آلاسکا لیس میزد و با دست دیگرش دو دوتا چهارتا میکرد تا ببیند چقدر میتواند به مراسم سال استاد کمک کند. علی املتی که علاوه بر تامین حفاظت باغ، مسئولیت خرید مایحتاج مراسم هم به او سپرده شده بود، وارد سوپرنار شد. یک سبد چرخدار برداشت و از روی لیست، شروع کرد به برداشتن وسایل. دخترمحی که مثل همیشه مشغول تبلیغ و عرضهی مواد غذایی به مشتریان بود، برای برداشتن یک مایع ظرفشویی، به سمت قفسهی شویندهها آمد. علی املتی که لیست مواد غذایی را تکمیل کرده بود، بدون نگاه کردن به جلو، به سرعت با سبد چرخدار به سمت قفسهی شویندهها قدم برداشت که ناگهان صدای آخی بلند شد. دخترمحی با سبد چرخدار برخورد کرده و پخش زمین شده بود. علی املتی که انگار با ماشین به دخترمحی زده بود، نزدیک وی شد و پس از ورانداز کردن او، کنار سبد چرخدار نشست.
_اگه یه خط به این افتاده باشه، خسارتش رو تا قِرون آخر ازتون میگیرم!
دخترمحی که پایش را میمالید، سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_واقعاً متاسفم براتون! البته انتظاری هم نمیشه ازتون داشت. نگهبانی که به راحتی از باغش دزدی میکنن، بایدم اینقدر حواسش پرت باشه که یه موجود به گُندگی من رو نبینه!
علی املتی و دخترمحی که به خاطر دزدی آن شب از هم ناراحت بودند، همدیگر را با تیکههای آبدار، مورد عنایت قرار میدادند که یکی از مشتریهای مرد نزدیکشان شد و با دیدن دخترمحی روی زمین، با عصبانیت خطاب به علی املتی گفت:
_حواست کجاست مرد حسابی؟! چشمای کورت رو وا کن که توی این فسقله جا، نزنی آبجی ما رو ناکار کنی!
علی املتی که انتظار این رفتار را نداشت، با شنیدن اسم آبجی، از کنار سبد بلند شد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای حفظِ نماد و ارزشهامون، برای رسیدن به آرزوهامون، برای احقاق همهی رویاهامون، برای...!
علی املتی از طبع شاعرانهاش داشت لذت میبرد که مرد پرید وسط شعر خواندنش!
_شعر نخون واسه من بابا. به جای این حرفا، چشمای کورت رو باز کن!
سپس نزدیک علی املتی شد و یقهاش را گرفت. علی املتی که فکر نمیکرد اینقدر قضیه جدی باشد، با جدیت گفت:
_اصلاً به تو چه! دوست دارم با خواهرم تصادف کنم. دوست دارم با خواهرم جر و بحث کنم. دوست دارم اصلاً فروشگاه باغمون رو بههم بریزم. تو رو سنه نه؟!
مرد که بلبل زبانی علی املتی را دید، یک مشت حوالهی صورتش کرد. دخترمحی که دید اوضاع دارد قاراشمیش میشود، از جایش بلند شد.
_بابا بس کنید تو رو خدا. من حالم خوبه! ول کنید همدیگه رو...!
#پایان_پارت15✅
📆 #14021229
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت16🎬
اما آن دو بدون توجه به حرف دخترمحی، داشتند همدیگر را زیر مشت و لگد نوازش میکردند و اینقدر یکدیگر را هل دادند که به قفسهی مواد غذایی رسیدند. بزن بزن همچنان ادامه داشت که ناگهان مرد، علی املتی را وِل کرد و دستش را روی سرش گذاشت و بعد از لحظاتی، شَترَق روی زمین افتاد! دخترمحی با شیشه آبلیمویی که در دستان لرزانش بود، داشت صحنه را نظاره میکرد. علی املتی نزدیک مرد شد و خون غلیظی که از روی موهای سرش سُر میخورد را دید. سپس آب دهانش را قورت داد و فهمید اوضاع خیط است؛ به همین خاطر بلافاصله شیشه آبلیمو را از دست دخترمحی گرفت و با صدایی بلند گفت:
_حقته! وقتی توی قضیهی خواهر برادری ما دخالت میکنی، باید جورشم بکشی! این رو زدم توی سرت تا بفهمی هر برویی، بیایی هم داره!
_بگید اون خانوم رو بیارن داخل!
درِ اتاق کلانتری باز و دخترمحی با دستانی دستبند زده وارد شد. چشمانش قرمز بود و رنگ به صورتش نمانده بود!
_بفرمایید بشینید.
دخترمحی به آرامی روی یکی از صندلیها و کنار بانو شبنم نشست.
_همین خانومه اون شیشه رو زد توی سرم. هنوزه که هنوزه داره سرم گیج میره! اومدم ثواب کنم، جوجه شدم! ای وای سرم...!
مرد که سرش باندپیچی شده بود و مدام آه و ناله میکرد، روبهروی دخترمحی و بانو شبنم نشسته بود. علی املتی هم در کنار بانو شبنم و روبهروی مرد نشسته و با دستانی بسته، به سرامیکهای کف اتاق زل زده بود.
_آقای علی جعفری، ایشون میگن که این خانوم اون شیشه رو زده توی سرش. حقیقت داره؟!
علی املتی سرش را بلند کرد.
_ایشون حرف زیاد میزنه. من و ایشون درگیر شده بودیم که دیدم شیشه آبلیمو دم دستمه. منم فرصت رو غنیمت دونستم و سریع برداشتم و زدم توی سرش! ایشونم که صاحب فروشگاه هستن، شاهده! مگه نه بانو شبنم؟!
بانو شبنم که به کلهی مرد خیره شده بود، با آمدن اسمش هوشیار شد.
_والا جناب سروان، من داشتم به بچههام خوراکی میدادم، دیر به صحنهی جرم رسیدم؛ ولی این رو میدونم که عمدی در کار نبوده. ایشونم که رفتن بیمارستان و عکس گرفتن و فهمیدن یه شکستگی خیلی کوچیکه و مشکل خاصی نیست. خداروشکر کنیم که اتفاق بدتری نیفتاد. پس خواهشاً به بزرگی خودتون ببخشید!
_هه! به شغال گفتن شاهدت کیه، گفت دُمم!
این را مرد گفت که علی املتی جواب داد:
_هوی! درست صحبت کن بیسواد!
_مثلاً درست صحبت نکنم، چیکار میخوای بکنی؟!
جناب سروان مُشتش را محکم روی میز کوبید.
_بس کنید آقایون. اینجا کلانتریه!
سپس به دخترمحی زل زد و با خونسردی پرسید:
_شما حرفی ندارید خانوم؟!
دخترمحی که منتظر یه اشاره بود تا بغضش بترکد، به سختی آب دهانش را قورت داد. میدانست اگر کاری که خودش کرده را گردن بگیرد، علاوه بر به دردسر افتادن خودش، علی املتی را هم به دلیل دروغگویی و نشر اکاذیب، به دردسر میاندازد؛ پس تصمیم گرفت با نقشه و البته جوانمردیِ علی املتی راه بیاید.
_مَ...من فقط نظارهگر حادثه بودم. مَ...من بلند بلند داد میزدم که همدیگه رو ول کنید؛ وَ...ولی اونا اصلاً توجهی نمیکردن. بعدش دیدم علی آقا سریع شیشه آبلیمو رو برداشت و زد توی سرش و ایشونم بلافاصله افتادن زمین!
بعد این حرف، دخترمحی سرش را پایین انداخت و بغضش ترکید و به آرامی اشک ریخت.
_من که میدونم همهی این حرفا دروغه و خودت اون لعنتی رو زدی توی سرم. ولی باشه؛ اشکال نداره. با تو کاری ندارم، ولی دمار از روزگار این مردک در میارم. حالا ببین!
مرد این را به دخترمحی گفت و با خشم علی املتی را نگریست. جناب سروان چیزی توی پرونده نوشت و گفت:
_بسیار خب! پس با این حساب، شما مجرمی آقای جعفری! پروندت رو میفرستیم دادسرا و تا اونموقع، توی بازداشتگاه مهمون ما میشی! البته اگه رضایت ایشون رو بگیرید، با پرداخت دیه و دادن یه تعهدنامه، آزاد میشید!
مرد که شکستگی سرش اذیتش میکرد، با همان حال لبخند مضحکی زد.
_رضایت بیرضایت! این حالاحالاها باید آب خنک بخوره!
سپس به چشمهای علی املتی که چیزی جز یک نگاه کینهآمیز داخلش نبود، خیره شد که جناب سروان گفت:
_قاسمی؟!
سربازی وارد شد و بلافاصله پا چسباند.
_بله قربان؟!
_ایشون رو ببرید بازداشتگاه.
و با خودکار علی املتی را نشان داد و سرباز نیز او را از اتاق بیرون برد.
_اگه یادش بره، که وعده با من داره، وای وای وای! اگه دلِ بیچارمو، به دستِ غم بسپاره، وای وای وای! اِی خدا...!
با باز شدن در، صدای آواز قطع و همهی چشمها به این سمت خیره شد.
_آقایون! متهم جدید آوردم واستون. برو داخل!
علی املتی در میان نگاه زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. زندانیهایی که از همه سن بودند و جرمهایشان هم مختلف بود. کیف قاپی، چک برگشتی، دعوا و ضرب و شتم، سرقت و... هرکدام هم به طور موقت آنجا بودند و بعد از رسیدگی اولیه به پروندهشان، به دادسرا فرستاده میشدند...!
#پایان_پارت16✅
📆 #14021229
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
نور.
آغاز سال ۱۴۰۳ مبارک باشد.
اللهم عجل لولیک الفرج. خدایا امسال را سال ظهور حضرتش قرار بده.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت17🎬
علی املتی بدون توجه به نگاه آنها، با بیمیلی قدم برداشت و گوشهای از بازداشتگاه را برای نشستن انتخاب کرد.
_خَبطِت چیه جَوون؟!
این را مردی گفت که سبیلهای کلفت و لاتیای داشت و قبل از آمدن بازداشتی جدید، مشغول آوازخوانی بود. علی املتی میخواست جواب بدهد که دوباره یاد شعری که داخل سوپرنار خوانده بود، افتاد.
_برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون!
مرد سبیل کلفت، چشمانش اندازه نعلبکی شد و بلافاصله جَستی زد.
_نشنفتم؟! چی گفتی؟!
علی املتی از فکر بیرون آمد و آب دهانش را قورت داد. یکی از زندانیها که رو به دیوار دراز کشیده بود و با گچ، داشت روی دیوار بازداشتگاه خط میکشید، سریع پتو را از روی خودش کنار زد و از جا بلند شد.
_هیچی حشمت خان. منظورش شما نبودی. خودت رو ناراحت نکن!
_دِ آخه حرف مفت داره میزنه صفدر!
صفدر سرش را به طرف علی املتی چرخاند.
_قضیه ناموسیه؟!
_تقریباً.
_حتماً هم اون بیناموس نگاه چپ کرده به خواهرت و زدی شَتَکِش رو در آوردی. آره؟!
علی املتی قضیه را در ذهنش مرور کرد. تصادف با دخترمحی، بحث کردن با او، نخود آش شدن یک مرد غریبه و بعد دعوا و خُرد شدن شیشه آبلیمو روی سر آن مرد توسط دخترمحی و بعد گردن گرفتن وی! اما علی املتی حوصلهی تعریف کردن ماجرا را نداشت و با تکان دادن سر، حرف صفدر را تایید کرد. حشمت که دوزاریش افتاده و آرام شده بود، نگاهش را به علی املتی دوخت!
_حاشا به غیرتت جَوون! ایولا داری! حالا فضولی نباشه، ولی چندتا همشیره داری؟! یه موقع فکر بد نکونیا. میخوام دو دوتا چهارتا کنم که چند بار دیگه راهت میوفته اینجا. آخه زمونه که زمونهی خوبی نیست. همه شدن چِش چرون و دزد ناموس! البته بلانسبت این جمع!
علی املتی دستانش را باز و با انگشتانش، حساب سرانگشتیای کرد.
_دَه بیستتایی میشه!
اینبار ابروهای حشمت بالا رفت؛ اما ایندفعه لبخند هم پشت بندش آمد.
_کارت که زاره جَوون! از من میشنُفی، همینجا بمون. چون رفت و برگشتت صرف نمیکونه!
علی املتی لبخند کوچکی زد که صفدر گفت:
_ماشاءالله ننش دخترزا بوده حشمت خان! آخه ده بیست تا؟!
حشمت چشم غرهای به صفدر رفت.
_درست صحبت کن با آبجی ما. بوده که بوده، تو رو سنه نه؟!
سپس به علی املتی خیره شد.
_حالا چندتا داداش ماداشید جَوون؟!
علی املتی دوباره دستانش را باز کرد.
_اونم یه دَه پونزده تایی هستیم.
صفدر پقی زد زیر خنده.
_مثل اینکه دختر و پسر فرقی نداشته واسه آبجی ما. مهم زاییدنه بوده!
حشمت خواست تیکهی کلفتی نثار صفدر بکند که علی املتی زبان باز کرد.
_ما مادر نداریم. با پدرمون زندگی میکنیم!
ناگهان حشمت و صفدر بههم خیره شدند که حشمت گفت:
_خدا بیامرزه همشیره رو! چه فرشتهای بوده که سی چهل تا بچه عمل آورده! روحش شاده شاد!
_نه. ما از اول مادر نداشتیم. یعنی کلاً پدرمون صفر تا صد ما رو راست و ریست کرده!
حشمت لبخند تمسخرآمیزی زد.
_نمیشه که جَوون. از زیر بُته که به عمل نیومدید. شوماها بالاخره از شیکم ننهتون بیرون اومدید دیگه. مگه نه؟!
علی املتی به روبهرو خیره شد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_نه. ما از یه برگ متولد شدیم!
سپس یاد استاد واقفی و باغ انار و خواهر برادرهای نویسندهاش افتاد و چشمهایش تَر شد!
_بابا حشمت خان، این یه چیزی زده ناموساً. شک ندارم هم به خاطر مصرف مواد پواد آوردنش اینجا؛ نه قضیهی ناموسی! هممون سرکاریم به مولا!
سپس دوباره دراز کشید و پتو را کشید روی سرش!
_آقای جعفری؟!
علی املتی که زانوهایش را بغل کرده بود، سرش را بلند کرد.
_بله؟!
_پاشو ملاقاتی داری!
علی جعفری به سختی بلند شد و به سمت اتاق ملاقات راه افتاد.
بانو شبنم و دخترمحی و استاد مجاهد، پشت میز نشسته بودند که علی املتی وارد شد.
_برای سلامتی بازداشتیِ جوانمرد، صلواتی بلند ختم کنید!
هر سه صلواتی فرستادند که نگهبان اتاق گفت:
_حاج آقا یه کم آرومتر!
استاد مجاهد با تکان دادن دست، "باشهای" به سرباز گفت که علی املتی روی صندلی نشست.
_اینجا چیکار میکنید؟!
استاد مجاهد سرش را کج کرد.
_مگه ما چندتا نگهبان داریم؟!
علی املتی لبخند کمجانی زد که استاد ادامه داد:
_بدجور جات خالیه علی جان! زود بیا که یه باغ منتظرته!
_تا اون یارو رضایت نده که خبری از بیرون اومدن نیست! پس بهتره فکر یه نگهبان دیگه باشید.
سپس آهی کشید و ادامه داد:
_منم سعی میکنم به اینجا و بعدش زندان عادت کنم!
استاد مجاهد خواست حرف بزند که بانو شبنم پرید وسط حرفش!
_اینجوری نگید! من بعد اینکه شما رو بردن بازداشتگاه، افتادم به دست و پای مَرده! گفتم علی آقا مرد خوبیه، جَوونمَرده، نگهبان باغه، مراسم سال استاد نزدیکه و از این حرفا. مطمئن باشید هرجور که شده رضایتش رو میگیریم. پس نگران نباشید!
سپس ماهیتابهی املت را با پیاز و دلستر گازدار روی میز گذاشت که چشمان علی املتی برقی زد...!
#پایان_پارت17✅
📆 #14030101
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت18🎬
استاد مجاهد با دیدن برق چشمهای علی املتی، لبخندی زد.
_میدونم که عاشق این ترکیبی! بزن شارژ شی که باغ، نگهبان خوبش رو نیاز داره!
علی املتی نیز لبخندی گوشهی لبش نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که دخترمحی گفت:
_نگهبان خوب؟! اگه خوب بود که باغ رو دزد نمیزد!
علی املتی لبخندش جمع شد که دخترمحی لبخندی به سفیدی دندان زد.
_شوخی کردم. بالاخره اتفاقیه که افتاده!
سپس از کیفش چیپس سرکه نمکی و ماست موسیر و کمپوت با طعمهای مختلف را در آورد.
_بفرمایید. نوش جان!
علی املتی با یک ماهیتابهی املت و چند عدد هله هوله از جمله کمپوت با طعمهای هلو و آناناس، به بازداشتگاه برگشت و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
_خونوادم بودن. واسم خوراکی آوردن. دلم نیومد تنها بخورم. بیایید همگی باهم بخوریم!
حشمت و صفدر و بقیه از لاکشان بیرون آمدند.
_ناز غیرت و محبتت جَوون!
سپس مشغول خوردن شدند. در این میان، پسری توجه علی املتی را جلب کرده بود. پسری که از وقتی علی املتی وارد بازداشتگاه شده بود، جیکش در نیامده بود. پسری که یک دستش را باندپیچی کرده و همش توی خودش بود.
_میگم آقا صفدر، این پسره واسه چی کُما زده؟!
سپس با چشم به آن اشاره کرد.
_کُما؟! سُر و مُر و گنده اینجا نشسته. بعد میگی توی کُماست؟!
علی املتی پوزخندی زد.
_نه؛ منظورم این نبود. شما سربازی نرفتید؟!
_نُچ. معلوم نیست سرباز فراریام؟!
علی املتی لقمهی داخل دهانش را قورت داد.
_کُما یه اصطلاحیه که توی سربازی، به کسی که غمبرک زده و توی لاک خودشه میگن. حالا جدی این پسره چرا اینجوریه؟!
_نمیدونیم والا. از اونموقعی که اومده، لام تا کام حرف نزده! اصلاً توی باغ نیست. یعنی از اولش هم نبود. از من میشنُفی، خودت رو درگیرش نکن. غذات رو بخور!
اما علی املتی، نگاهش را از روی پسر برنداشت. چهرهاش آشنا بود، اما او را کجا دیده بود؟! یاد شب دزدی افتاد و آن دستان باندپیچی شده! فکر اینکه پسر، همان دزد باغ باشد، آزارش میداد. اما دزد جفت دستانش باندپیچی شده بود و این پسر یکی از دستانش. اصلاً اگر او دزد باغ باشد، باید تا الان به دادسرا فرستاده میشد؛ نه اینکه همچنان در بازداشتگاه باشد. البته آشنا بودن چهرهاش، ربطی به شب دزدی نداشت و کلاً انگار قبلاً، خود او یا عکسش را دیده بود!
با تابیدن نور خورشید به صورتش، انگار جان تازهای به او بخشیده بودند. دستانش را به سوی آسمان بالا برد و با لحن مخصوص خودش گفت:
_اوس رحیم، واسه همه چیزت شکر! بالاخره نمردیم و باز این آسمون رو دیدیم!
این سخن علی املتی، پس از آزاد شدن از بازداشت دو روزه بود که خب البته جوابی جز ریخته شدن فضلهای سبز رنگ و لجنی بر روی دماغش نگرفت.
_ای به خشکی شانس! مگه نمیگن شکر نعمت، نعمتت افزون کند؟! پس این بلای آسمونی چی بود؟!
رشته افکار ذهن علی املتی، با صدای کشیده شدن لاستیکِ موتوری که کنارش ترمز کرده بود، پاره شد. شخصی با لباس تمام سیاهرنگ و اسپرت، کنارش ایستاده بود. علی املتی دهانش اندازه غار علیصدر باز شده بود که شیشهی کلاه کاسکت بالا رفت.
_سلام بر علی آقای حبس کشیده! بگو ببینم، املت معروفت به بازداشتگاه هم سرایت کرد یا نه؟!
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، ادامه داد:
_زود بپرید بالا که خیلی کار داریم!
علی املتی تک خندهای کرد.
_بَه علی آقا پارسائیان. پارسال دوست، امسال جاست فِرِند! از اینورا؟!
علی پارسائیان همزمان با جویدن آدامس، توضیحات کامل را ارائه داد.
_اولاً دلم نیومد شبیه این بیکس و کارا آزاد بشید. دوماً بچههای استاد دارن از ترکیه میان و اومدم شما رو ببرم فرودگاه که بچهها با عمو املتیشون آشنا بشن!
علی املتی ابروهایش بالا رفت.
_ترکیه؟! مگه بچههای استاد یزد نبودن؟!
_چرا. ولی برای اینکه حال و هواشون عوض بشه و کمتر به نبودِ پدرشون فکر کنن، رفتن ترکیه!
علی املتی دستی به ریشهای تیغ تیغیاش کرد.
_عجب! حالا با همین موتور باید بریم؟!
علی پارسائیان کلاه کاسکت دیگری برداشت و رو به علی املتی گرفت.
_بله. چون وقت زیادی نداریم. همه توی فرودگاه منتظرن و باید جیرینگی خودمون رو به اونجا برسونیم!
علی املتی که ترس از سوار موتور شدن در چهرهاش موج میزد، پس کلهاش را خاراند که علی پارسائیان ادامه داد:
_نگران نباشید. دستاتون رو دور کمرم حلقه کنید و توی دلتون آیهالکرسی بخونید!
علی املتی لبخند زورکیای زد و نفس نیمه عمیقی کشید؛ البته همچنان استرس در چهرهاش مشهود بود!
در طول راه، علی پارسائیان از بس شوتیوار میرفت که آدم شک میکرد سگ دنبالش کرده یا یوزپلنگ ایرانی! علی املتی که دید تحمل کردن این میزان از سرعت، از توانش خارج است و لوزالمعدهاش به حلقش آمده و جای کلیه و رودهاش هم عوض شده و عملاً تمام امعاء و احشاء بدنش ترکیده، سعی کرد با سوال پرسیدن سر خودش را گرم کند...!
#پایان_پارت18✅
📆 #14030101
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ کلیپ تصویری ♨️
🎥 ببینید | بازی و تفریح با کودک
تصاویر ویژه از بازی آیت الله حائری شیرازی با نوههایشان
@haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت خدیجه و الگوی اقتصاد مقاومتی
⁉️ همسر پیامبر، چگونه #جهاد_کبیر میکردند؟
🔹 برشی از گفتگوی #حجت_الاسلام_راجی، به مناسبت سالروز وفات #حضرت_خدیجه سلامالله علیها
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
26.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دکتر رفیعی: ویژگی های حضرت خدیجه (س)
10 رمضان رحلت حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها تسلیت
#حضرت خديجه س
🇮🇷 گلچین سیاسی
🆔 @Golchinseyasy
❁ـ﷽ـ❁
سالی که نکوست،
از بهارش پیداست!
اینکه سال ما
با یاد و نام شما آغاز میشود
معنایش اینست
که امسال برای ما
سالی پر از مادرانه های مادربزرگی است!
نوهها خوب میدانند مادرانه مادربزرگی چجوری است
یک جور عجیبی شیرین
و وسیع
و همیشگی و بی مانع
مادربزرگ مهربان همه ما
ما را در آغوش بگیرید! 💕
سر بگذاریم روی پایتان
صورت فرو کنیم در پر چادرتان
دردهایمان را برایتان بگوییم و شما بگویید غصه ات نباشد، درست میشود
از آرزوهایمان برایتان بگوییم و شما بگویید انشاءالله هرچه خیر است برایت پیش میآید، سالم باشی و عاقبت به خیر شوی
برای مشکلات و دغدغههایمان دعا کنیم و شما یکی یکی آمین بگویید
بغض مان بترکد و اشکمان بریزد و شما با گوشه چارقدتان پاکش کنید
دست آخر، انگار کوه غصه ها از دوشمان برداشته شده، سبک و خوشحال بلند شویم و رویتان را ببوسیم و شما هم با دست پر مهرتان، دستمان را پر کنید از یک مشت نخودچی کشمش و آبنبات قیچی
آغوش مادربزرگ ها
گرم و بخشنده است
ما را در همه این سال، همه این عمر،
در آغوش بگیرید.
السلام علیک یا امّنا یا خدیجة الکبری 💕
@hejrat_kon
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ الْمُؤْمِنِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا زَوْجَةَ سَیّـِدِ الْمُرْسَلِینِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا أَوَّلَ الْمُؤْمِناتِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ أَنْفَقَتْ مالَها فِی نُصْرَةِ سَیِّدِ الاَْنْبِیاءِ
وَ نَصَرَتْهُ مَااسْتَطاعَتْ وَ دافَعَتْ عَنْهُ الاَْعْداءَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ سَلَّمَ عَلَیْها جَبْرَئِیلُ
وَ بلَّغَهَا السَّلامَ مِنَ اللهِ الْجَلِیلِ
فَهَنِیئاً لَکِ بِما أَوْلاکِ اللهُ مِنْ فَضْل
وَ السَّلامُ عَلَیْکِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ
#مادربزرگ_ما
#سالی_که_نکوست_از_شما_نکوست
#ده_رمضان_وفات_حضرت_خدیجه
#یاصاحب_الزمان_عرض_تسلیت
💠 #تملق
🔸 امام علی(علیه السلام):
تملق و حسد بر مؤمن روا نیست مگر در طلب علم.
📚 تحف العقول/ح2410
✍🏼 تملق در طلب علم یعنی اگر کسی می خواهد از کسی درس یاد بگیرد مانعی ندارد دست استاد را ببوسد، به او احترام کند و... همچنین حسد در علم یعنی غبطه، یعنی وقتی می بیند دیگری از او بالاتر رفته است در او هم جوششی ایجاد می شود تا خود را به همان مقام برساند.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸نامحرم را شیفتۀ خودتان نکنید!🔸
اگر مرد کاری کند که زن نامحرم #شیفتۀ او شود کار درستی است؟! واقعاً کار درستی است؟ خب برای چه؟ شیفتهات بشود که چه بشود؟ دلبسته به تو شود که چه کار کنی؟ #فتنه است. بسیاری افراد، این مسائل را جدی نمی گیرند و یکدفعه زن شوهرداری عاشقشان می شود. بعد زن به او میگوید اگر تو با من رابطه برقرار نکنی خودکشی میکنم! خوب چرا اینطور می کنی که بعد به اینجا برسی؟
یک کسی آمد به پدرم گفت که اگر شما مرا نگیری من خودکشی میکنم. مادرمان در حیات بود! [خنده حضار] بابام گفت: برو خودکشی کن! گاهی این جور چیزها اتفاق می افتد. از اول بابش را باز نکنیم. همان طور که میگویند در چشم باید خودداری کنی، در #زبان هم باید خودداری کنی. ببینید، «العاقل یکفیه الاشاره» وقتی می گوید «قل للمومنین یغضوا من ابصارهم» یعنی «یغضوا من السنتهم»، «یغضوا من اسماعهم». غریزه ی جنسی از راه #چشم می آید، از راه #گوش می آید، از راه #دهان می آید، از راه #بویایی هم می آید. از این جهت است که می گویند [در هنگام ارتباط با نامحرم] عطر نزن.
@haerishirazi
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت19🎬
شاید این سوال پرسیدن، سرعت علی پارسائیان را هم کمتر کند.
_میگم علی جان، شما مگه خادم مسجد کائنات نبودی؟! چیشد که موتور سوار شدی؟!
_هنوزم هستم. البته توی سوپرنار هم به عنوان پیک موتوری کار میکنم. اینم بگم که این عروسک مال من نیست و امانته!
_البته این بیشتر شبیه هالک از سرزمین هیولاست تا عروسک!
علی املتی این را زیرلب گفت و سپس با صدای بلند ادامه داد:
_پس واسه کیه؟!
_راستش این واسه خانوم رِجیناس! آوا خانوم بهش کادو داده. همونی که رفته اسپانیا خونوادش رو ببینه!
_که اینطور! خوبه حالا دلش اومده این عروسک رو بسپره به مَلوسک!
سپس قهقههای زد که علی پارسائیان گفت:
_خب اولش که قرار بود خودش بیاد دنبالتون! ولی با هزار زور و زحمت راضیش کردیم که بابا طرف نامحرمه و نمیشه که ایشون ترکِ یه خانوم بشینه و این حرفا. اولش که داد و قال راه انداخت که چرا نمیخوایید قبول کنید من پسرم و از دنیای دخترونه خوشم نمیاد و از این خزعبلات! بعدشم گفت که بِینمون کیفی، جعبه نوشابهای، چیزی میذاریم تا اتصال برقرار نشه. آخرشم با هزار قسم و آیه و استخاره از استاد مجاهد، راضی شد که عروسکش رو بسپاره به ما. باشد که امانت دار خوبی باشیم!
_انشاءالله به پای هم پیر شید!
صدای باد اجازه نمیداد که علی پارسائیان درست بشنود. به همین خاطر با داد بلندی گفت:
_نشنیدم! چی گفتید؟!
_هیچی بابا. میگم حالا خود رجینا رفته فرودگاه؟!
_نه بابا. توی باغ داشت مینیبوس بانو سیاهتیری رو واسه مراسم سال استاد تعمیر میکرد.
_ای بابا. اون مینیبوس هم که هرروز خدا خرابه!
_چی گفتید دوباره؟!
_ای خدا! هیچی علی جان. شما فقط یه کم آرومتر برو که زنده برسیم و بچههای استاد، ایندفعه با از دست دادن عموشون یتیم نشن!
پس از دقایقی، علی املتی و علی پارسائیان وارد فرودگاه شدند. دیگر اعضا که در سالن انتظارات، منتظر بچههای استاد واقفی بودند، به استقبال علی املتی آمدند و آزاد شدن عقاب از قفس را تبریک گفتند و دوباره همگی منتظر آمدن بچههای استاد شدند. بچههایی که حالا یک سالی میشد یتیم شده بودند و تنها پناهشان، اعضای باغ بود.
_پس چرا نمیان؟! مُردیم اینقدر منتظر موندیم!
این را مهدیه گفت که با واکنش سچینه روبهرو شد.
_عزیزم اولاً ما یه ربع نیست که اومدیم. دوماً تو که نیم ساعت نمیتونی منتظر بچههای استاد بمونی، چهجوری میخوای یه عمر منتظر امام زمان باشی؟! ها؟!
مهدیه با این حرف به فکر فرو رفت و ذکر تسبیحاتش را از صلوات، به اللهم عجل لولیک الفرج تغییر داد.
علی املتی داشت روی پیک نیکش، املت میپخت و بویش، فضای فرودگاه را پر کرده بود. هرکسی از آنجا رد میشد، نگاه چپ چپی به آنها میکرد و سری تکان میداد. احف که از نگاههای حضار خسته شده بود، با کلافگی گفت:
_آخه مگه اومدیم سیزده بدر که پیک نیک آوردی؟! اصلاً مگه شما مستقیم از بازداشتگاه نیومدی اینجا؟!
علی املتی نمک و فلفل را به املتش اضافه کرد و گفت:
_دادا بچههای استاد مثل داداش کوچیکامون هستن. مطمئنم از اون روزی که تشییع جنازه تموم شد و اونا رفتن خونَشون، یه املت درست حسابی نخوردن. پس من با این کارم دارم دل دوتا بچه رو شاد میکنم. در ضمن وقتی عروسک زیر پات باشه، سه سوته میری باغ و از کانکس نگهبانی پیک نیک رو برمیداری میاری!
احف سری تکان داد.
_حالا چیجوری آوردی داخل فرودگاه؟!
علی املتی پوزخندی زد.
_به راحتی! دادا مگه نمیدونی انتظامات فرودگاه از رفیق جونجونیای منن؟!
سپس لبخندی به سفیدی دندان از جنس کامپوزیت زد که احف گفت:
_خب با این حساب احتمالاً بچههای استاد خیلی وقته نوشیدنی خوب هم نخوردن. این دلیل میشه که خانومِ سچینه کافه و شیرکاکائو با فلفلش رو بیاره فرودگاه؟!
همگی از حرف حق احف که به واسطهی زدن ترکیب صنعتی و سنتی بود، به وجد آمدند که بانو شبنم گفت:
_اِی وای. پس کِی املت حاضر میشه؟! مُردیم از گشنگی. چه بویی هم داره لامصب!
همگی پوفی کشیدند که دخترمحی گفت:
_آخه تو چرا با این وضعت اومدی اینجا؟! ماها بس بودیم دیگه! در ضمن مگه این املت واسه توئه؟!
بانو شبنم دستی به شکم برآمدهاش کشید.
_آخه بچههای استاد، بچههای منم هستن. میخوام واسشون مادری کنم. میخوام سایهی سرشون بشم. عیبی داره مگه؟!
سچینه سرش را خاراند.
_شبنمی جان، بچههای استاد بیپدر شدن، نه بیمادر. پس اصولش اینه که واسشون پدری کنی که خب از پس شما بر نمیاد. بعدشم شما بهتره واسه بچههای خودت مادری کنی که با این تعداد بالا، دچار کمبود محبت نشن!
بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که مهدینار گفت:
_این گُلا رو خریدم که بندازم دور گردن بچههای استاد. ببینید خوبه؟!
احف چشم غرهای به مهدینار رفت.
_لا اله الا الله. پسر جان! مگه بچههای استاد از مسابقات المپیاد دانش آموزی برگشتن که میخوای گل بندازی گردنشون...؟!
#پایان_پارت19✅
📆 #14030102
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت20🎬
سپس احف دست به کمر، سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_بابا اینا دارن میان که توی مراسم سال پدرشون شرکت کنن. این کارا دیگه واسه چیه؟!
سچینه مهر تاییدی بر حرفهای احف زد و همچنین خاطرنشان کرد:
_البته که باید سهتا گل میخریدید. چون بچههای استاد که نمیتونن تنهایی بیان؛ کوچولوئن! به خاطر همین تا اونجایی که اطلاع دارم، قراره یکی از دوستای استاد اونا رو بیاره.
مهدینار ناامیدانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که ناگهان مهدیه گفت:
_بچهها اونجا رو!
همگی با تعجب آنجا را نگاه کردند تا بلکه چشمشان به صورتهای مظلوم بچههای استاد بیفتد که چیز دیگری را مشاهده کردند. آوا واعظی که مدتی پیش به اسپانیا رفته بود، حالا با یک چمدان و یک مرد کت و شلواری در کنارش، داشتند از پله برقی پایین میآمدند.
_برگام! چه تیپی زده جزه جیگر! خدا نکشتش. عینک دودیش رو! شک ندارم تقلبیه و بهش انداختن!
این را دخترمحی بلغور کرد که سچینه با تعجب گفت:
_خودش رو ولش کن. اون مرده کیه کنارش؟!
مهدیه با دهانی باز جواب داد:
_شاید اون رو به عنوان سوغاتی آورده. آخه من خیلی بهش گفتم سوغاتی یادت نره!
_سوغاتی باید بیجان باشه عقل کل. این که جانداره!
علی املتی که دست از املتش کشیده بود، با اخم به آنها مینگریست.
_اگه مزاحم باشه، مادرش رو...!
_عه! خانواده اینجا نشسته. رعایت کن دادا.
این را احف گفت که علی املتی ادامه داد:
_میگم اگه مزاحم باشه، مادرش رو به عزاش میشونم!
سپس میخواست به سمتشان برود که بانو شبنم گفت:
_بابا جلوش رو بگیرید. الان یه بلایی سر خودش و اون مرد بدبخت میاره. اصلاً شاید شوهرشه. چرا بیخود قضاوت میکنید؟!
مهدیه که تسبیح از دستش نمیافتاد، با لبخند گفت:
_اگه شوهر کرده که مبارکش باشه. ماشالله به چشم برادری، شوهر جذاب و بیوتیفولیه!
_آره. جذاب لعنتیه!
این را مهدینار گفت که احف شروع به توضیح دادن کرد.
_دوستان شلوغش نکنید لطفاً. ایشون مارکو آسنسیو، مهاجم اسپانیایی تیم رئال مادریده. بازیکن معروف و محبوبی هم هستش؛ ولی اینکه چرا با آوا خانوم اومده ایران، برای منم سواله. پس بهتره بریم جلو و ازشون بپرسیم.
سپس همگی از جایشان بلند شدند و بدون توجه به بچههای استاد که قرار بود برسند، به سمت آنها رفتند که ناگهان گروهی از مردم به سمت آوا و آسنسیو حملهور شدند. جوری که این دو داخل جمعیت غرق شدند و پس از همهمهای کوتاه، کسی از میان جمعیت به بیرون پرتاب شد. همگی به فرد پرتاب شده نگریستند که چشمان سچینه گشاد شد و وقتی دید که رفیق شفیق خودش آوا واعظی، همان پرتاب آزاد مردم بوده، به سرعت نزدیکش شد و کمکش کرد تا از جا بلند شود.
_بَه سلام آوا خوشگله! چی شد یهو پرت و بعدش پخش زمین شدی؟!
آوا با اشارهی سر، روبهرو را نشان داد. سچینه ابرویی بالا انداخت و دستی به شانهی آوا زد.
_غمت نباشه! الان ردیفش میکنم.
سپس قدمهایش را تند کرد و سعی کرد مردم را از کنار فوتبالیست معروف، یعنی مارکو آسنسیو کنار بکشد. یکی را از طریق یقهاش عقب میکشید و دیگری را از سر آستین. بعضیها را هم با زدن کوله پشتیاش، سعی میکرد آنها را کنار بزند.
_آقایون خانوما! این یارو خارجکیه. الان از ابراز ارادت شما هم مورد عنایت قرار نمیگیره. چون نمیفهمه چی میگید. اون لبخندایی هم که به عکسای سلفیتون میزنه، مطمئن باشید مصنوعیه و از ته دل نیست!
بعد هم اشارهای به قیافه متعجب و ترسیدهی آسنسیو کرد و ادامه داد:
_به خاطر همینم هست که الان عین منگولا داره ما رو نگاه میکنه. پس مثل یه انسان نجیب، راه رو براش باز کنید!
ملت وقتی دیدند حرف سچینه منطقی است، کمکم پراکنده شدند. سچینه لبخندی از روی رضایت زد که یکدفعه علی املتی از آن عقب، دسته گل را از مهدینار گرفت و با قدمهایی بلند که شبیه میگمیگ خدابیامرز بود، به سمت آنها آمد و گل را به گردن آسنسیو انداخت.
_بَه بَه ببینید کی اینجاست! بگو ببینم مارکو. چه برایمان آوردهای؟!
آسنسیو گیج نگاهش کرد.
_can you speak english?
(میشه انگلیسی صحبت کنید؟)
علی املتی اخمی کرد و به آوا گفت:
_دِکی! اینکه زد کانال خارجی. آوا خانم، شما حالیش کن من چی میگم.
آوا آمد حرف بزند که احف پرید میان حرفشان.
_همینجوری میخوایید سرپا وایستید و حرف بزنید؟!
سچینه حرف احف را تایید کرد.
_دقیقاً. بیایید بریم کافهی فرودگاه. گرچه به کافهنار خودم نمیرسه، ولی خب از هیچی بهتره!
نصف میزهای کافه توسط باغ اناریها اِشغال شده بود. پسرانی چون احف و علی املتی و مهدینار و علی پارسائیان، دور آسنسیو را گرفته بودند و دست و پا شکسته، با او گپ میزدند. دختران هم کنار آوا بودند و باهم دیداری تازه و گلویی تَر میکردند.
_خب آوا، چه خبرا؟! خونواده خوب بودن؟! راستی چرا بیخبر اومدی؟! این یارو رو چرا با خودت آوردی...؟!
#پایان_پارت20✅
📆 #14030102
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344