eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌ الله‌ الرحمن الرحیم خدایا ما را دریاب.
نور. آغاز سال ۱۴۰۳ مبارک باشد. اللهم عجل لولیک الفرج. خدایا امسال را سال ظهور حضرتش قرار بده.
🎊 🎬 علی املتی بدون توجه به نگاه آن‌ها، با بی‌میلی قدم برداشت و گوشه‌ای از بازداشتگاه را برای نشستن انتخاب کرد. _خَبطِت چیه جَوون؟! این را مردی گفت که سبیل‌های کلفت و لاتی‌ای داشت و قبل از آمدن بازداشتی جدید، مشغول آوازخوانی بود. علی املتی می‌خواست جواب بدهد که دوباره یاد شعری که داخل سوپرنار خوانده بود، افتاد. _برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون! مرد سبیل کلفت، چشمانش اندازه نعلبکی شد و بلافاصله جَستی زد. _نشنفتم؟! چی گفتی؟! علی املتی از فکر بیرون آمد و آب دهانش را قورت داد. یکی از زندانی‌ها که رو به دیوار دراز کشیده بود و با گچ، داشت روی دیوار بازداشتگاه خط می‌کشید، سریع پتو را از روی خودش کنار زد و از جا بلند شد. _هیچی حشمت خان. منظورش شما نبودی. خودت رو ناراحت نکن! _دِ آخه حرف مفت داره می‌زنه صفدر! صفدر سرش را به طرف علی املتی چرخاند. _قضیه ناموسیه؟! _تقریباً. _حتماً هم اون بی‌ناموس نگاه چپ کرده به خواهرت و زدی شَتَکِش رو در آوردی. آره؟! علی املتی قضیه را در ذهنش مرور کرد. تصادف با دخترمحی، بحث کردن با او، نخود آش شدن یک مرد غریبه و بعد دعوا و خُرد شدن شیشه آبلیمو روی سر آن مرد توسط دخترمحی و بعد گردن گرفتن وی! اما علی املتی حوصله‌ی تعریف کردن ماجرا را نداشت و با تکان دادن سر، حرف صفدر را تایید کرد. حشمت که دوزاریش افتاده و آرام شده بود، نگاهش را به علی املتی دوخت! _حاشا به غیرتت جَوون! ایولا داری! حالا فضولی نباشه، ولی چندتا همشیره داری؟! یه موقع فکر بد نکونیا. می‌خوام دو دوتا چهارتا کنم که چند بار دیگه راهت میوفته اینجا. آخه زمونه که زمونه‌ی خوبی نیست. همه شدن چِش چرون و دزد ناموس! البته بلانسبت این جمع! علی املتی دستانش را باز و با انگشتانش، حساب سرانگشتی‌ای کرد. _دَه بیست‌تایی میشه! این‌بار ابروهای حشمت بالا رفت؛ اما این‌دفعه لبخند هم پشت بندش آمد. _کارت که زاره جَوون! از من می‌شنُفی، همین‌جا بمون. چون رفت و برگشتت صرف نمی‌کونه! علی املتی لبخند کوچکی زد که صفدر گفت: _ماشاءالله ننش دخترزا بوده حشمت خان! آخه ده بیست تا؟! حشمت چشم غره‌ای به صفدر رفت. _درست صحبت کن با آبجی ما. بوده که بوده، تو رو سنه نه؟! سپس به علی املتی خیره شد. _حالا چندتا داداش ماداشید جَوون؟! علی املتی دوباره دستانش را باز کرد. _اونم یه دَه پونزده تایی هستیم. صفدر پقی زد زیر خنده. _مثل اینکه دختر و پسر فرقی نداشته واسه آبجی ما. مهم زاییدنه بوده! حشمت خواست تیکه‌ی کلفتی نثار صفدر بکند که علی املتی زبان باز کرد. _ما مادر نداریم. با پدرمون زندگی می‌کنیم! ناگهان حشمت و صفدر به‌هم خیره شدند که حشمت گفت: _خدا بیامرزه همشیره رو! چه فرشته‌ای بوده که سی چهل تا بچه عمل آورده! روحش شاده شاد! _نه. ما از اول مادر نداشتیم. یعنی کلاً پدرمون صفر تا صد ما رو راست و ریست کرده! حشمت لبخند تمسخرآمیزی زد. _نمیشه که جَوون. از زیر بُته که به عمل نیومدید. شوماها بالاخره از شیکم ننه‌تون بیرون اومدید دیگه. مگه نه؟! علی املتی به روبه‌رو خیره شد و پس از مکثی کوتاه گفت: _نه. ما از یه برگ متولد شدیم! سپس یاد استاد واقفی و باغ انار و خواهر برادرهای نویسنده‌اش افتاد و چشم‌هایش تَر شد! _بابا حشمت خان، این یه چیزی زده ناموساً. شک ندارم هم به خاطر مصرف مواد پواد آوردنش اینجا؛ نه قضیه‌ی ناموسی! هممون سرکاریم به مولا! سپس دوباره دراز کشید و پتو را کشید روی سرش! _آقای جعفری؟! علی املتی که زانوهایش را بغل کرده بود‌، سرش را بلند کرد. _بله؟! _پاشو ملاقاتی داری! علی جعفری به سختی بلند شد و به سمت اتاق ملاقات راه افتاد. بانو شبنم و دخترمحی و استاد مجاهد، پشت میز نشسته بودند که علی املتی وارد شد. _برای سلامتی بازداشتیِ جوانمرد، صلواتی بلند ختم کنید! هر سه صلواتی فرستادند که نگهبان اتاق گفت: _حاج آقا یه کم آروم‌تر! استاد مجاهد با تکان دادن دست، "باشه‌ای" به سرباز گفت که علی املتی روی صندلی نشست. _اینجا چیکار می‌کنید؟! استاد مجاهد سرش را کج کرد. _مگه ما چندتا نگهبان داریم؟! علی املتی لبخند کم‌جانی زد که استاد ادامه داد: _بدجور جات خالیه علی جان! زود بیا که یه باغ منتظرته! _تا اون یارو رضایت نده که خبری از بیرون اومدن نیست! پس بهتره فکر یه نگهبان دیگه باشید. سپس آهی کشید و ادامه داد: _منم سعی می‌کنم به اینجا و بعدش زندان عادت کنم! استاد مجاهد خواست حرف بزند که بانو شبنم پرید وسط حرفش! _اینجوری نگید! من بعد اینکه شما رو بردن بازداشتگاه، افتادم به دست و پای مَرده! گفتم علی آقا مرد خوبیه، جَوون‌مَرده، نگهبان باغه، مراسم سال استاد نزدیکه و از این حرفا. مطمئن باشید هرجور که شده رضایتش رو می‌گیریم. پس نگران نباشید! سپس ماهیتابه‌ی املت را با پیاز و دلستر گازدار روی میز گذاشت که چشمان علی املتی برقی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 استاد مجاهد با دیدن برق چشم‌های علی املتی، لبخندی زد. _می‌دونم که عاشق این ترکیبی! بزن شارژ شی که باغ، نگهبان خوبش رو نیاز داره! علی املتی نیز لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که دخترمحی گفت: _نگهبان خوب؟! اگه خوب بود که باغ رو دزد نمی‌زد! علی املتی لبخندش جمع شد که دخترمحی لبخندی به سفیدی دندان زد. _شوخی کردم. بالاخره اتفاقیه که افتاده! سپس از کیفش چیپس سرکه نمکی و ماست موسیر و کمپوت با طعم‌های مختلف را در آورد. _بفرمایید. نوش جان! علی املتی با یک ماهیتابه‌ی املت و چند عدد هله هوله از جمله کمپوت با طعم‌های هلو و آناناس، به بازداشتگاه برگشت و با صدایی نسبتاً بلند گفت: _خونوادم بودن. واسم خوراکی آوردن. دلم نیومد تنها بخورم. بیایید همگی باهم بخوریم! حشمت و صفدر و بقیه از لاکشان بیرون آمدند. _ناز غیرت و محبتت جَوون! سپس مشغول خوردن شدند. در این میان، پسری توجه علی املتی را جلب کرده بود. پسری که از وقتی علی املتی وارد بازداشتگاه شده بود، جیکش در نیامده بود. پسری که یک دستش را باندپیچی کرده و همش توی خودش بود. _میگم آقا صفدر، این پسره واسه چی کُما زده؟! سپس با چشم به آن اشاره کرد. _کُما؟! سُر و مُر و گنده اینجا نشسته. بعد میگی توی کُماست؟! علی املتی پوزخندی زد. _نه؛ منظورم این نبود. شما سربازی نرفتید؟! _نُچ. معلوم نیست سرباز فراری‌ام؟! علی املتی لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد. _کُما یه اصطلاحیه که توی سربازی، به کسی که غمبرک زده و توی لاک خودشه میگن. حالا جدی این پسره چرا اینجوریه؟! _نمی‌دونیم والا. از اون‌موقعی که اومده، لام تا کام حرف نزده! اصلاً توی باغ نیست. یعنی از اولش هم نبود. از من می‌شنُفی، خودت رو درگیرش نکن. غذات رو بخور! اما علی املتی، نگاهش را از روی پسر برنداشت. چهره‌اش آشنا بود، اما او را کجا دیده بود؟! یاد شب دزدی افتاد و آن دستان باندپیچی شده! فکر اینکه پسر، همان دزد باغ باشد، آزارش می‌داد. اما دزد جفت دستانش باندپیچی شده بود و این پسر یکی از دستانش. اصلاً اگر او دزد باغ باشد، باید تا الان به دادسرا فرستاده می‌شد؛ نه اینکه همچنان در بازداشتگاه باشد. البته آشنا بودن چهره‌اش، ربطی به شب دزدی نداشت و کلاً انگار قبلاً، خود او یا عکسش را دیده بود! با تابیدن نور خورشید به صورتش، انگار جان تازه‌ای به او بخشیده بودند. دستانش را به سوی آسمان بالا برد و با لحن مخصوص خودش گفت: _اوس رحیم، واسه همه چیزت شکر! بالاخره نمردیم و باز این آسمون رو دیدیم! این سخن علی املتی، پس از آزاد شدن از بازداشت دو روزه بود که خب البته جوابی جز ریخته شدن فضله‌ای سبز رنگ و لجنی بر روی دماغش نگرفت. _ای به خشکی شانس! مگه نمیگن شکر نعمت، نعمتت افزون کند؟! پس این بلای آسمونی چی بود؟! رشته افکار ذهن علی املتی، با صدای کشیده شدن لاستیکِ موتوری که کنارش ترمز کرده بود، پاره شد. شخصی با لباس تمام سیاه‌رنگ و اسپرت، کنارش ایستاده بود. علی املتی دهانش اندازه غار علی‌صدر باز شده بود که شیشه‌ی کلاه کاسکت بالا رفت‌. _سلام بر علی آقای حبس کشیده! بگو ببینم، املت معروفت به بازداشتگاه هم سرایت کرد یا نه؟! سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، ادامه داد: _زود بپرید بالا که خیلی کار داریم! علی املتی تک خنده‌ای کرد. _بَه علی آقا پارسائیان. پارسال دوست، امسال جاست فِرِند! از اینورا؟! علی پارسائیان همزمان با جویدن آدامس، توضیحات کامل را ارائه داد. _اولاً دلم نیومد شبیه این بی‌کس و کارا آزاد بشید. دوماً بچه‌های استاد دارن از ترکیه میان و اومدم شما رو ببرم فرودگاه که بچه‌ها با عمو املتی‌شون آشنا بشن! علی املتی ابروهایش بالا رفت. _ترکیه؟! مگه بچه‌های استاد یزد نبودن؟! _چرا. ولی برای اینکه حال و هواشون عوض بشه و کمتر به نبودِ پدرشون فکر کنن، رفتن ترکیه! علی املتی دستی به ریش‌های تیغ تیغی‌اش کرد. _عجب! حالا با همین موتور باید بریم؟! علی پارسائیان کلاه کاسکت دیگری برداشت و رو به علی املتی گرفت‌. _بله. چون وقت زیادی نداریم. همه توی فرودگاه منتظرن و باید جیرینگی خودمون رو به اونجا برسونیم! علی املتی که ترس از سوار موتور شدن در چهره‌اش موج می‌زد، پس کله‌اش را خاراند که علی پارسائیان ادامه داد: _نگران نباشید. دستاتون رو دور کمرم حلقه کنید و توی دلتون آیه‌الکرسی بخونید! علی املتی لبخند زورکی‌ای زد و نفس نیمه عمیقی کشید؛ البته همچنان استرس در چهره‌اش مشهود بود! در طول راه، علی پارسائیان از بس شوتی‌وار می‌رفت که آدم شک می‌کرد سگ دنبالش کرده یا یوزپلنگ ایرانی! علی املتی که دید تحمل کردن این میزان از سرعت، از توانش خارج است و لوزالمعده‌اش به حلقش آمده و جای کلیه و روده‌اش هم عوض شده و عملاً تمام امعاء و احشاء بدنش ترکیده، سعی کرد با سوال پرسیدن سر خودش را گرم کند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ کلیپ تصویری ♨️ 🎥 ببینید | بازی و تفریح با کودک تصاویر ویژه از بازی آیت الله حائری شیرازی با نوه‌هایشان @haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت خدیجه و الگوی اقتصاد مقاومتی ⁉️ همسر پیامبر، چگونه می‌کردند؟ 🔹 برشی از گفتگوی ، به مناسبت سالروز وفات سلام‌الله علیها 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @soada_ir
26.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دکتر رفیعی: ویژگی های حضرت خدیجه (س) 10 رمضان رحلت حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها تسلیت خديجه س 🇮🇷 گلچین سیاسی 🆔 @Golchinseyasy
❁ـ﷽ـ❁ سالی که نکوست، از بهارش پیداست! اینکه سال ما با یاد و نام شما آغاز می‌شود معنایش اینست که امسال برای ما سالی پر از مادرانه های مادربزرگی است! نوه‌ها خوب می‌دانند مادرانه مادربزرگی چجوری است یک جور عجیبی شیرین و وسیع و همیشگی و بی مانع مادربزرگ مهربان همه ما ما را در آغوش بگیرید! 💕 سر بگذاریم روی پایتان صورت فرو کنیم در پر چادرتان دردهایمان را برایتان بگوییم و شما بگویید غصه ات نباشد، درست میشود از آرزوهایمان برایتان بگوییم و شما بگویید ان‌شاء‌الله هرچه خیر است برایت پیش می‌آید، سالم باشی و عاقبت به خیر شوی برای مشکلات و دغدغه‌هایمان دعا کنیم و شما یکی یکی آمین بگویید بغض مان بترکد و اشکمان بریزد و شما با گوشه چارقدتان پاکش کنید دست آخر، انگار کوه غصه ها از دوشمان برداشته شده، سبک و خوشحال بلند شویم و رویتان را ببوسیم و شما هم با دست پر مهرتان، دستمان را پر کنید از یک مشت نخودچی کشمش و آب‌نبات قیچی آغوش مادربزرگ ها گرم و بخشنده است ما را در همه این سال، همه این عمر، در آغوش بگیرید. السلام علیک یا امّنا یا خدیجة الکبری 💕 @hejrat_kon اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ الْمُؤْمِنِینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا زَوْجَةَ سَیّـِدِ الْمُرْسَلِینِ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا أَوَّلَ الْمُؤْمِناتِ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ أَنْفَقَتْ مالَها فِی نُصْرَةِ سَیِّدِ الاَْنْبِیاءِ وَ نَصَرَتْهُ مَااسْتَطاعَتْ وَ دافَعَتْ عَنْهُ الاَْعْداءَ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ سَلَّمَ عَلَیْها جَبْرَئِیلُ وَ بلَّغَهَا السَّلامَ مِنَ اللهِ الْجَلِیلِ فَهَنِیئاً لَکِ بِما أَوْلاکِ اللهُ مِنْ فَضْل وَ السَّلامُ عَلَیْکِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ
💠 🔸 امام علی(علیه السلام): تملق و حسد بر مؤمن روا نیست مگر در طلب علم. 📚 تحف العقول/ح2410 ✍🏼 تملق در طلب علم یعنی اگر کسی می خواهد از کسی درس یاد بگیرد مانعی ندارد دست استاد را ببوسد، به او احترام کند و... همچنین حسد در علم یعنی غبطه، یعنی وقتی می بیند دیگری از او بالاتر رفته است در او هم جوششی ایجاد می شود تا خود را به همان مقام برساند. pay.eitaa.com/v/p/
ماجرا ترور پیامبر بعد از غزوه تبوک توسط دوازده منافق.
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸نامحرم را شیفتۀ خودتان نکنید!🔸 اگر مرد کاری کند که زن نامحرم او شود کار درستی است؟! واقعاً کار درستی است؟ خب برای چه؟ شیفته‌ات بشود که چه بشود؟ دلبسته به تو شود که چه کار کنی؟ است. بسیاری افراد، این مسائل را جدی نمی گیرند و یکدفعه زن شوهرداری عاشقشان می شود. بعد زن به او می‌گوید اگر تو با من رابطه برقرار نکنی خودکشی می‌کنم! خوب چرا اینطور می کنی که بعد به اینجا برسی؟ یک کسی آمد به پدرم گفت که اگر شما مرا نگیری من خودکشی می‌کنم. مادرمان در حیات بود! [خنده حضار] بابام گفت: برو خودکشی کن! گاهی این جور چیزها اتفاق می افتد. از اول بابش را باز نکنیم. همان طور که می‌گویند در چشم باید خودداری کنی، در هم باید خودداری کنی. ببینید، «العاقل یکفیه الاشاره» وقتی می گوید «قل للمومنین یغضوا من ابصارهم» یعنی «یغضوا من السنتهم»، «یغضوا من اسماعهم». غریزه ی جنسی از راه می آید، از راه می آید، از راه می آید، از راه هم می آید. از این جهت است که می گویند [در هنگام ارتباط با نامحرم] عطر نزن. @haerishirazi @anarstory
🎊 🎬 شاید این سوال پرسیدن، سرعت علی پارسائیان را هم کمتر کند. _میگم علی جان، شما مگه خادم مسجد کائنات نبودی؟! چیشد که موتور سوار شدی؟! _هنوزم هستم. البته توی سوپرنار هم به عنوان پیک موتوری کار می‌کنم. اینم بگم که این عروسک مال من نیست و امانته! _البته این بیشتر شبیه هالک از سرزمین هیولاست تا عروسک! علی املتی این را زیرلب گفت و سپس با صدای بلند ادامه داد: _پس واسه کیه؟! _راستش این واسه خانوم رِجیناس! آوا خانوم بهش کادو داده. همونی که رفته اسپانیا خونوادش رو ببینه! _که اینطور! خوبه حالا دلش اومده این عروسک رو بسپره به مَلوسک! سپس قهقهه‌ای زد که علی پارسائیان گفت: _خب اولش که قرار بود خودش بیاد دنبالتون! ولی با هزار زور و زحمت راضیش کردیم که بابا طرف نامحرمه و نمیشه که ایشون ترکِ یه خانوم بشینه و این حرفا. اولش که داد و قال راه انداخت که چرا نمی‌خوایید قبول کنید من پسرم و از دنیای دخترونه خوشم نمیاد و از این خزعبلات! بعدشم گفت که بِینمون کیفی، جعبه نوشابه‌ای، چیزی می‌ذاریم تا اتصال برقرار نشه. آخرشم با هزار قسم و آیه و استخاره از استاد مجاهد، راضی شد که عروسکش رو بسپاره به ما. باشد که امانت دار خوبی باشیم! _ان‌شاءالله به پای هم پیر شید! صدای باد اجازه نمی‌داد که علی پارسائیان درست بشنود. به همین خاطر با داد بلندی گفت: _نشنیدم! چی گفتید؟! _هیچی بابا. میگم حالا خود رجینا رفته فرودگاه؟! _نه بابا. توی باغ داشت مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری رو واسه مراسم سال استاد تعمیر می‌کرد. _ای بابا. اون مینی‌بوس هم که هرروز خدا خرابه! _چی گفتید دوباره؟! _ای خدا! هیچی علی جان. شما فقط یه کم‌ آروم‌تر برو که زنده برسیم و بچه‌های استاد، این‌دفعه با از دست دادن عموشون یتیم نشن! پس از دقایقی، علی املتی و علی پارسائیان وارد فرودگاه شدند. دیگر اعضا که در سالن انتظارات، منتظر بچه‌های استاد واقفی بودند، به استقبال علی املتی آمدند و آزاد شدن عقاب از قفس را تبریک گفتند و دوباره همگی منتظر آمدن بچه‌های استاد شدند. بچه‌هایی که حالا یک سالی می‌شد یتیم شده بودند و تنها پناهشان، اعضای باغ بود. _پس چرا نمیان؟! مُردیم اینقدر منتظر موندیم! این را مهدیه گفت که با واکنش سچینه روبه‌رو شد. _عزیزم اولاً ما یه ربع نیست که اومدیم. دوماً تو که نیم ساعت نمی‌تونی منتظر بچه‌های استاد بمونی، چه‌جوری می‌خوای یه عمر منتظر امام زمان باشی؟! ها؟! مهدیه با این حرف به فکر فرو رفت و ذکر تسبیحاتش را از صلوات، به اللهم عجل لولیک الفرج تغییر داد. علی املتی داشت روی پیک نیکش، املت می‌پخت و بویش، فضای فرودگاه را پر کرده بود. هرکسی از آنجا رد می‌شد، نگاه چپ چپی به آن‌ها می‌کرد و سری تکان می‌داد. احف که از نگاه‌های حضار خسته شده بود، با کلافگی گفت: _آخه مگه اومدیم سیزده بدر که پیک نیک آوردی؟! اصلاً مگه شما مستقیم از بازداشتگاه نیومدی اینجا؟! علی املتی نمک و فلفل را به املتش اضافه کرد و گفت: _دادا بچه‌های استاد مثل داداش کوچیکامون هستن. مطمئنم از اون روزی که تشییع جنازه تموم شد و اونا رفتن خونَشون، یه املت درست حسابی نخوردن. پس من با این کارم دارم دل دوتا بچه رو شاد می‌کنم. در ضمن وقتی عروسک زیر پات باشه، سه سوته میری باغ و از کانکس نگهبانی پیک نیک رو برمی‌داری میاری! احف سری تکان داد. _حالا چیجوری آوردی داخل فرودگاه؟! علی املتی پوزخندی زد. _به راحتی! دادا مگه نمی‌دونی انتظامات فرودگاه از رفیق جون‌جونیای منن؟! سپس لبخندی به سفیدی دندان از جنس کامپوزیت زد که احف گفت: _خب با این حساب احتمالاً بچه‌های استاد خیلی وقته نوشیدنی خوب هم نخوردن. این دلیل میشه که خانومِ سچینه کافه و شیرکاکائو با فلفلش رو بیاره فرودگاه؟! همگی از حرف حق احف که به واسطه‌ی زدن ترکیب صنعتی و سنتی بود، به وجد آمدند که بانو شبنم گفت: _اِی وای. پس کِی املت حاضر میشه؟! مُردیم از گشنگی. چه بویی هم داره لامصب! همگی پوفی کشیدند که دخترمحی گفت: _آخه تو چرا با این وضعت اومدی اینجا؟! ماها بس بودیم دیگه! در ضمن مگه این املت واسه توئه؟! بانو شبنم دستی به شکم برآمده‌اش کشید. _آخه بچه‌های استاد، بچه‌های منم هستن. می‌خوام واسشون مادری کنم. می‌خوام سایه‌ی سرشون بشم. عیبی داره مگه؟! سچینه سرش را خاراند. _شبنمی جان، بچه‌های استاد بی‌پدر شدن، نه بی‌مادر. پس اصولش اینه که واسشون پدری کنی که خب از پس شما بر نمیاد. بعدشم شما بهتره واسه بچه‌های خودت مادری کنی که با این تعداد‌ بالا، دچار کمبود محبت نشن! بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که مهدینار گفت: _این گُلا رو خریدم که بندازم دور گردن بچه‌های استاد. ببینید خوبه؟! احف چشم غره‌ای به مهدینار رفت. _لا اله الا الله. پسر جان! مگه بچه‌های استاد از مسابقات المپیاد دانش آموزی برگشتن که می‌خوای گل بندازی گردنشون...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 سپس احف دست به کمر، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _بابا اینا دارن میان که توی مراسم سال پدرشون شرکت کنن. این کارا دیگه واسه چیه؟! سچینه مهر تاییدی بر حرف‌های احف زد و همچنین خاطرنشان کرد: _البته که باید سه‌تا گل می‌خریدید. چون بچه‌های استاد که نمی‌تونن تنهایی بیان؛ کوچولوئن! به خاطر همین تا اونجایی که اطلاع دارم، قراره یکی از دوستای استاد اونا رو بیاره. مهدینار ناامیدانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که ناگهان مهدیه گفت: _بچه‌ها اونجا رو! همگی با تعجب آنجا را نگاه کردند تا بلکه چشمشان به صورت‌های مظلوم بچه‌های استاد بیفتد که چیز دیگری را مشاهده کردند. آوا واعظی که مدتی پیش به اسپانیا رفته بود، حالا با یک چمدان و یک مرد کت و شلواری در کنارش، داشتند از پله برقی پایین می‌آمدند. _برگام! چه تیپی زده جزه جیگر! خدا نکشتش. عینک دودیش رو! شک ندارم تقلبیه و بهش انداختن! این را دخترمحی بلغور کرد که سچینه با تعجب گفت: _خودش رو ولش کن. اون مرده کیه کنارش؟! مهدیه با دهانی باز جواب داد: _شاید اون رو به عنوان سوغاتی آورده. آخه من خیلی بهش گفتم سوغاتی یادت نره! _سوغاتی باید بی‌جان باشه عقل کل. این که جانداره! علی املتی که دست از املتش کشیده بود، با اخم به آن‌ها می‌نگریست. _اگه مزاحم باشه، مادرش رو...! _عه! خانواده اینجا نشسته. رعایت کن دادا. این را احف گفت که علی املتی ادامه داد: _میگم اگه مزاحم باشه، مادرش رو به عزاش می‌شونم! سپس می‌خواست به سمتشان برود که بانو شبنم گفت: _بابا جلوش رو بگیرید. الان یه بلایی سر خودش و اون مرد بدبخت میاره. اصلاً شاید شوهرشه. چرا بیخود قضاوت می‌کنید؟! مهدیه که تسبیح از دستش نمی‌افتاد، با لبخند گفت: _اگه شوهر کرده که مبارکش باشه. ماشالله به چشم برادری، شوهر جذاب و بیوتیفولیه! _آره. جذاب لعنتیه! این را مهدینار گفت که احف شروع به توضیح دادن کرد. _دوستان شلوغش نکنید لطفاً. ایشون مارکو آسنسیو، مهاجم اسپانیایی تیم رئال مادریده. بازیکن معروف و محبوبی هم هستش؛ ولی اینکه چرا با آوا خانوم اومده ایران، برای منم سواله. پس بهتره بریم جلو و ازشون بپرسیم. سپس همگی از جایشان بلند شدند و بدون توجه به بچه‌های استاد که قرار بود برسند، به سمت آن‌ها رفتند که ناگهان گروهی از مردم به سمت آوا و آسنسیو حمله‌ور شدند. جوری که این دو داخل جمعیت غرق شدند و پس از همهمه‌ای کوتاه، کسی از میان جمعیت به بیرون پرتاب شد. همگی به فرد پرتاب شده نگریستند که چشمان سچینه گشاد شد و وقتی دید که رفیق شفیق خودش آوا واعظی، همان پرتاب آزاد مردم بوده، به سرعت نزدیکش شد و کمکش کرد تا از جا بلند شود. _بَه سلام آوا خوشگله! چی شد یهو پرت و بعدش پخش زمین شدی؟! آوا با اشاره‌ی سر، روبه‌رو را نشان داد. سچینه ابرویی بالا انداخت و دستی به شانه‌ی آوا زد. _غمت نباشه! الان ردیفش می‌کنم. سپس قدم‌هایش را تند کرد و سعی کرد مردم را از کنار فوتبالیست معروف، یعنی مارکو آسنسیو کنار بکشد. یکی را از طریق یقه‌اش عقب می‌کشید و دیگری را از سر آستین. بعضی‌ها را هم با زدن کوله پشتی‌اش، سعی می‌کرد آن‌ها را کنار بزند. _آقایون خانوما! این یارو خارجکیه. الان از ابراز ارادت شما هم مورد عنایت قرار نمی‌گیره. چون نمی‌فهمه چی می‌گید. اون لبخندایی هم که به عکسای سلفی‌تون می‌زنه، مطمئن باشید مصنوعیه و از ته دل نیست! بعد هم اشاره‌ای به قیافه متعجب و ترسیده‌ی آسنسیو کرد و ادامه داد: _به خاطر همینم هست که الان عین منگولا داره ما رو نگاه می‌کنه. پس مثل یه انسان نجیب، راه رو براش باز کنید! ملت وقتی دیدند حرف سچینه منطقی است، کم‌کم پراکنده شدند. سچینه لبخندی از روی رضایت زد که یک‌دفعه علی املتی از آن عقب، دسته گل را از مهدینار گرفت و با قدم‌‌هایی بلند که شبیه میگ‌میگ خدابیامرز بود‌، به سمت آن‌ها آمد و گل را به گردن آسنسیو انداخت. _بَه بَه ببینید کی اینجاست! بگو ببینم مارکو. چه برایمان آورده‌ای؟! آسنسیو گیج نگاهش کرد. _can you speak english? (میشه انگلیسی صحبت کنید؟) علی املتی اخمی کرد و به آوا گفت: _دِکی! اینکه زد کانال خارجی. آوا خانم، شما حالیش کن من چی میگم. آوا آمد حرف بزند که احف پرید میان حرفشان. _همینجوری می‌خوایید سرپا وایستید و حرف بزنید؟! سچینه حرف احف را تایید کرد. _دقیقاً. بیایید بریم کافه‌ی فرودگاه. گرچه به کافه‌نار خودم نمی‌رسه، ولی خب از هیچی بهتره! نصف میزهای کافه توسط باغ اناری‌ها اِشغال شده بود. پسرانی چون احف و علی املتی و مهدینار و علی پارسائیان، دور آسنسیو را گرفته بودند و دست و پا شکسته، با او گپ می‌زدند. دختران هم کنار آوا بودند و باهم دیداری تازه و گلویی تَر می‌کردند. _خب آوا، چه خبرا؟! خونواده خوب بودن؟! راستی چرا بی‌خبر اومدی؟! این یارو رو چرا با خودت آوردی...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مجموعه چهار جلدی آیت الله حائری شیرازی _ این کتاب هم یک اثر تعلیمی است و هم یک اثر تربیتی که به دنبال انتقال آموزه‌های تربیتی است و تأثیرگذاری تربیتی است که کتاب از زبان خشک علمی کمی فاصله بگیرد و زبان تربیتی و هدایتگر داشته باشد. هر کسی که به دنبال قواعد کار تربیتی است و می‌خواهد بر روی خودش یا دیگران کار تربیتی کند مخاطب این کتاب خواهد بود. 💰 قیمت مجموعه: ۵۲۵,۰۰۰ تومان با تخفیف ۲۰ درصد: ۴۲۰,۰۰۰ تومان ( خرید تکی قیمت جلد محاسبه می‌شود)
کتاب راه رشد (جلد اول) : لازمه شروع کار تربیتی این است که فرد حقیقت انسانی را به شکل دقیق بشناسد و بداند مفهوم تربیت به چه معنا است. در ادامه اصولی که برای کار تربیتی باید رعایت شود بیان می‌شود. کتاب راه رشد (جلد دوم) : در این بخش راهکارهای عملی برای تربیت فرزندان ارائه می‌گردد. در ابتدایی مراحل از منظر اسلام و اهل بیت تبیین می‌شود سپس ویژگی‌هایی که هر مربی باید خود داشته باشد ذکر می‌شود. کتاب راه رشد (جلد سوم) : در این کتاب مساله تنبیه و تشویق و نحوه به کار بردن این امور در کار تربیتی تبیین می‌شود. چگونگی امر و نهی کودکان توضیح داده می‌شود. در ادامه افراد، اعمال و محیط‌هایی که در تربیت فرزند موثر هستند واکاوی می‌شوند. کتاب راه رشد (جلد چهارم) : در بخش پایانی مباحث رشد نحوه انتقال و تثبیت آموزه‌های دینی و صفات اخلاقی ارزنده در کودکان و اجرای احکام شرعی همچون نماز و روزه به کودکان بحث می‌گردد. در انتها نیز روش‌های غلط تربیت برشمرده می‌شوند.
🎊 🎬 آوا آب هویج بستنی‌اش را با نِی نوشید و با دستمال دور دهانش را پاک کرد. _اولاً سلامتی! ثانیاً خوب بودن؛ سلام رسوندن. ثالثاً دیگه یهویی شد و البته می‌خواستم غافلگیرتون کنم. رابعاً اون یارو اسم داره و اسمش هم مارکوئه! خامساً...! _یا خودِ خدا. یه کم نفس بگیر، غش نکنی بیفتی روی دستمون! این را دخترمحی گفت که با لبخند ملایم آوا روبه‌رو شد. _لازم نکرده شما نگران من باشی. در ضمن کسی با شما صحبت نکرد! دخترمحی داشت جوش می‌زد که سچینه پا پیش گذاشت. _بس کنید دیگه. خب داشتی می‌گفتی. خامساً؟! آوا نگاهش را از دخترمحی گرفت و به سچینه خیره شد. _خب داشتم می‌گفتم. خامساً...! مهدیه بدون توجه به حرف آوا، لیوانش را پس از نوشیدن، روی میز گذاشت و یکی از دسته گل‌هایی که مهدینار برای بچه‌های استاد واقفی آورده بود را انداخت گردن آوا. _اینم قسمت تو بود دیگه! قرار بود بندازیم گردن بچه‌های مرحوم استاد که قسمت نشد! سپس تسبیحش را از روی میز برداشت و شروع به خواندن فاتحه و صلوات کرد. _ممنون عزیزم! راستی شماها چرا اومدید فرودگاه؟! منتظر کسی بودید؟! سچینه که بعد از حرف مهدیه خشکش زده بود، جوابی به آوا نداد و دستش را گذاشت روی سرش. _وای! بچه‌های استاد! اینقدر صدای سچینه بلند بود که توجه همه به سمت او جلب شد. احف که تازه زبان آسنسیو را فهمیده بود، بلافاصله از جایش بلند شد و به سمت در خروجی دَوید. بقیه هم بلافاصله پشت سرش راه افتادند که بانو شبنم گفت: _بابا کجا می‌رید؟! من تازه دوتا شیرموز و یه دونه معجون سفارش دادم! همگی سرگردان داخل سالن انتظار می‌چرخیدند و چشمشان به این طرف و آن طرف می‌جنبید تا گمشده‌شان را بیابند؛ اما خبری نبود که نبود. احف پس از لحظاتی نفس‌زنان از سمت اطلاعات فرودگاه، به این سمت آمد. _چی شد؟! _گفت که نیم ساعت پیش پروازشون نشسته! مهدیه که بغض کرده بود، اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. _یا زهرا. این چه بلایی بود سرمون اومد؟! طفل معصوما یعنی الان کجان؟! ای وای! بدبخت شدیم رفت! دخترمحی با دست دهان مهدیه را گرفت که سچینه گفت: _پس احتمالاً تا الان از فرودگاه خارج شدن. به نظرتون کجا می‌تونن رفته باشن؟! علی املتی کلید را داخل قفل در چرخاند و همگی با فکرهایی درگیر، وارد باغ شدند. همه‌جا را گشته بودند؛ اما خبری نبود. اعضا ناامیدانه داشتند به سمت سوراخ سمُبه‌هایشان می‌رفتند که ناگهان بچه‌های استاد، امیرحسین و امیرمهدی واقفی به سمتشان آمدند و آن‌ها را بغل کردند. اعضا که تا لحظاتی پیش سگرمه‌هایشان توی هم بود، با دیدن آن‌ها گل از گلشان شکفت و دست نوازش روی سرهایشان کشیدند و آن‌ها را ماچ باران کردند. _کجا بودید شماها؟! چرا نرفتید دنبال بچه‌های استاد؟! این را بانو احد گفت و همه‌ی نگاه‌ها به سمت او چرخید. _چرا نداره که. جوابش سادست. چون گیر یه مشت آدم بیخیال افتادیم! این را عادل عرب‌پور گفت. همان کسی که همراه بچه‌های استاد، از ترکیه به باغ آمده بود. مردی عینکی و حدوداً بیست و خورده‌ای ساله. یک کت بلند مشکی پوشیده بود و مثل کاراگاه‌های پرونده‌های قتل، دستانش را از پشت درهم حلقه کرده و بالای سر اعضا ایستاده بود. _ببخشید شما؟! این را علی املتی پرسید که عادل جواب داد: _من عادل عرب پور هستم. دوست جناب واقفی و هم‌اکنون مسئول بچه‌های اون مرحوم! کسی که بیست و دو دقیقه و سی ثانیه منتظر شماها توی فرودگاه بود،‌ ولی خبری نشد و در نهایت به خانوم احد زنگ زدم و آدرس اینجا رو گرفتم. همگی از شرمندگی سرهایشان را پایین انداختند که عادل نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _امشب تکلیف همه چی مشخص میشه. کلی چرا توی ذهنمه که باید به جوابشون برسم! سپس عینکش را صاف کرد و قدم‌زنان به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برداشت. علی املتی هم که مهندس محسن را به طور موقت به جای خودش گذاشته بود، رفت و باتوم را از دستش تحویل گرفت و وارد کانکس نگهبانی شد! شب شده بود و اعضا شامشان را خورده و در پذیرایی باغ نشسته بودند. طبق معمول بانو شبنم در آشپزخانه مانده بود و داشت تهِ قابلمه و ماهیتابه‌ها را در می‌آورد. احف نیز که حسابی سنگین شده بود، در همان حالت نشسته چرت می‌زد. اعضا سریال‌های تلویزیون را رها کرده و مشغول پچ‌پچ بودند. _نگاه کن. باز رفت طویله، چرت زدنش شروع شد. نمی‌دونم این طویله چی داره که وقتی ازش بیرون میاد، یا شنگوله شنگوله، یا چُرتیِ چرتی! این را دخترمحی گفت که مهدیه جواب داد: _حتماً با گوسفنداش جلسه برگزار می‌کنن و راجع به اون روز صحبت می‌کنن. بعضی موقع‌ها جلسشون به خوبی به پایان می‌رسه و شنگوله و بعضی موقع‌ها هم با بدی به پایان می‌رسه و بی‌حال یه گوشه چُرت می‌زنه. به هرحال من روحیه‌ی حِیوون دوستی ایشون رو تحسین می‌کنم! دخترمحی چشم غره‌ای به مهدیه رفت که بانو احد با یک سینی چای وارد پذیرایی شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت: _صبحا میره گوسفند می‌چرونه، شبا هم میاد باغ چرت می‌زنه. نه کاری، نه باری! آخه اینم شد زندگی؟! همگی با حسرت سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم جواب داد: _همین که داره پول حلال در میاره و محتاج کسی نیست، باید خداروشکر کرد! سپس افراسیاب با حیرت گفت: _بابا احف رو ول کنید. این یارو رو نگاه کنید. از اون موقعی که اومده، داره سوراخ سُمبه‌های باغ رو تجسس می‌کنه و یه دقیقه هم بیکار نَشَستِه! سچینه حرف رفیقش را تایید کرد. _دقیقاً. من دقت کردم به کاراش. یعنی قریب به ده بار طاقچه رو دید زده و وسیله‌هاش رو برداشته و گذاشته سر جاش. بعد جوری به قاب عکسا نگاه می‌کنه که انگار دنبال قاتل بروسلی می‌گرده! استاد مجاهد که دید فضای سنگینی بر اتاق حاکم است، لبخندی زد و سعی کرد مجلس را در دست بگیرد. _خب یه تشکر از خواهران خودم بکنم که غذای بسیار لذیذی رو امشب واسه شام درست کردن. دست همتون درد نکنه! همچنین به نوبه‌ی خودم هم به آقای عرب‌پور عرض تبریک و خوش‌آمد میگم‌. ایشون دوست گرمابه و گلستان استاد هستن. کسی که بار سنگین نگهداری از بچه‌ها رو، از فوت اون مرحوم تا الان روی دوششون داشتن و اکنون نیز همراه بچه‌های اون مرحوم به باغ ما اومدن. برای سلامتی‌شون صلواتی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی یک‌تای ابرویش بالا رفت. _گرمابه و گلستان؟! این جِغِله، نصف سن و سال استادم نداره. بعد چه‌جوری شده دوست گرمابه و گلستان؟! سچینه سری تکان داد و با دیدن احف که چُرتش سنگین شده بود، به او اشاره کرد. _خب الان همین احف، چقدر با استاد فاصله داشت؛ اما شد دوست گرمابه و گلستانش! اینم استاد حتماً از جوبی، جنگلی چیزی پیداش کرده و خواسته هدایتش کنه که شده رفیقش! عادل که دیگر صبرش تمام شده بود، قاب عکس را گذاشت سر جایش و با یک قیافه‌ی جدی به استاد مجاهد نگریست. _ممنون از خوش‌آمد گوییتون! ولی این همه ذکر؟! چرا صلوات؟! چرا اللهم عجل لولیک الفرج نه؟! چرا یا مقلب القلوب نه؟! چرا یا قاضی الحاجات نه؟! استاد مجاهد خواست جواب بدهد که عادل سرش را به طرف اعضا چرخاند و ادامه داد: _آقایون خانوما! همون‌طور که عصری گفتم، اسم کامل من عادل عرب‌پور هستش. دوست استادتون بودم و هیچ نسبتی هم با عادل فردوسی‌پور ندارم. یه کم هیکلم ریزه میزس، ولی خب بیست سالمه و یه انسان بالغم. پس دوستی با استاد، ربطی به سن و سال و قد و هیکل نداره. الانم که اینجام، واسه اینه که جواب چراهام رو بگیرم؛ وگرنه خیلی خسته‌ام و خوابم میاد. یه مکان بهم بدید تا بعد رسیدن به جواب چراهام، اونجا استراحت‌ کنم. _طویله! با این حرف دخترمحی، همگی لب‌هایشان را گاز گرفتند. _فکر بد نکنید. منظورم همون جاییه که احف هرشب اونجا می‌خوابه‌؛ اونم پیش گوسفندهاش! عادل عینکش را برداشت و با صورت سرخ شده گفت: _یعنی منظورتونه که من شب توی طویله بخوابم؟! _بله. کلاً بعد چِرا، توی طویله خوابیدن خیلی می‌چسبه! چه گوسفندا که از چِرا میان، چه شما که به جواب چِراهاتون می‌رسید! استاد ابراهیمی که دید اوضاع دارد قمر در عقرب می‌شود، سریع بحث را عوض کرد. _میگم آقا عادل، سوالاتتون رو بپرسید که ما در حد توان آماده‌ی پاسخگویی هستیم. اما عادل که از حرف‌های دخترمحی به ستوه آمده بود، عینکش را گذاشت روی صورتش و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، اتاق را ترک کرد. _این چه‌جور مهمان نوازیه؟! چرا بچه‌ی مردم رو توی شهر غریب ناراحت می‌کنید؟! چرا دلش رو می‌شکنید؟! چرا...؟! این را استاد مجاهد گفت که مهدیه جواب داد: _استاد فکر کنم ایشون مریض بودن. چون ویروس چِرا به شما هم سرایت کرده! استاد مجاهد از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت و زیرلب گفت: _برم از دل بچه در بیارم. در ضمن نماز صبح خواب نمونید! استاد مجاهد رفت که بلافاصله مهندس محسن وارد شد. _جمیعاً سلام. چایی مونده هنوز؟! بانو شبنم از آشپزخانه بیرون آمد و با یک استکان چای نزدیک مهندس محسن شد. _خسته نباشید مهندس. کائنات چیشد؟! نظافت کردید؟! _خداروشکر کاراش تموم شد و آمادست برای مراسم سال. طفلک علی پارسائیان خیلی کمک کرد. ان‌شاءالله خیلی زود به آرزوهاش که یکیش مزدوج شدنه، برسه! بانو شبنم نخودچی‌های داخل دستش را ریخت توی حلقش و لبخند مهربانانه‌ای زد. _الهی! یادم باشه توی سوپرنار، یه چند روز بهش مرخصی بدم. پسر خوب و نجیبیه. اگه دختر بود، حتماً واسه احف می‌گرفتمش! همگی با چشم‌هایی گشاد شده شبنم را نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد و تک خنده‌ای کرد. _اِ اوا ببخشید. اصلاً یادم نبود احف قاطی مرغا شده. این حاملگی‌های مکرر، آخر من رو به آلزایمر مبتلا می‌کنه! مهندس محسن از حرف بانو شبنم خنده‌اش گرفت که ناگهان قند در گلویش پرید و پس از چند سرفه‌ی شدید، احف را نشان داد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344