eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
933 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
کربلای امروز در غزه است، ما اهل کربلاییم؟.mp3
25.03M
این صوت شب عاشورای محرم ۱۴۰۳ است. شاید بهترین وقت برای صحبت از غزه، همین روزها باشد، همین روزها که ما داریم در دنیایی پر از عمر سعد و شمر زندگی می‌کنیم. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
تولد یک معجزه رسانه‌ای در کربلا.mp3
23.97M
این صوت شب یازدهم محرم ۱۴۰۳ است. بعد از عاشورا، سر مبارک اباعبدالله و تلاوت های قرآنش، رسانه‌ای معجزه‌گون بودند. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
زینب، پرچم‌دار رسانه‌ در عاشورا است..mp3
26.82M
این صوت شب دوازدهم محرم ۱۴۰۳ است. معروف است که کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود. این جمله درستی است. زینب رسانه‌دار مقتدر عاشورا بود در روزهای بعد از شهادت اباعبدالله. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
قطره‌های شبنم یکی یکی از روی برگ‌ها سُر می‌خوردند و روی برگ دیگری می‌افتادند. با نور خورشید کم‌کم از گرگ و میش بودن هوا کاسته می‌شد و جنگل دیگر نمای ترسناکی نداشت. قطره‌ای روی صورت یاد افتاد که باعث شد به بینی‌اش چین بدهد و چشمانش را باز کند. پس از چندثانیه متوجه شد که دیشب چه اتفاقی افتاده بود و کجا هستند... نگاهی به بقیه انداخت. استاد واقفی روی حصیر کهنه دراز کشیده بود و پای مهدینار روی شکم استاد ولو بود. میرمهدی هم گوشه‌ای خود را مچاله کرده بود. نگاهی به آنطرف انداخت که دید، دختر‌ها به قفس تکیه داده بودند و درحالی که سر روی شانه‌های یکدیگر گذاشته بودند؛ خوابشان برده بود! دود حاصل از آتش روشن وسط قرارگاه فضای مه‌آلودی ایجاد کرده بود و صدای سوختن چوب‌های تازه لبخندی بر لبان یاد آورد. هرچند که در اسارت بودند اما به خاطر علاقه‌ی او به حال و هوای جنگل، تغییری در احساس و دیدگاهش ایجاد نشده بود. همینطور که بوی کاج‌های خیس و خاک‌های باران خورده را استشمام می‌کرد تکانی به دیواره‌ی قفس خورد که رشته‌ی افکارش را درید. به بالا نگاه کرد و مردی را دید که لبخند زشتی برلب داشت. بار دیگر قفس را محکم تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند ابروهایش را دوبار بالا انداخت. بقیه‌ی بچه‌ها کم‌کم بیدار شدند که یاد اخمی کرد اما دستش به جایی بند نبود! بنابراین نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. در همان لحظه صدای سوتی آمد که توجه هردو به آن جلب شد. یکیشان کنار چادر دست به کمر ایستاده بود. مردی که بالای سر یاد بود لبخند زشت دیگری زد و به طرف چادرها رفت. در همین حین صدای گرفته‌ی مهدینار بلند شد. -«وای کمرم! تمام شب روی حصیر و زمین خیس خوابیدیم...بدنم درد می‌کنه!» -«نکنه فکر کردی خونه‌ی خالته...من که جا نداشتم و این‌ گوشه مچاله شده بودم و چی‌ می‌گی؟!» این را میرمهدی گفت که به بدنش کش و قوسی می‌داد. طاهره که از گردن‌درد دست به گردن شده بود خندید و جواب داد:«دیگه قدِ بلند و این مصیبتا...» یاد نگاهی به خودش انداخت. انگار راحت خوابیده بود و جایش باز بود. اما ترجیح داد سکوت کند تا اوضاعش خیط نشود. یگانه غزل را بیدار کرد و وقتی غزل سرش را از روی شانه‌اش برداشت، انگار که بار سنگینی را برداشته باشند...نفس راحتی کشید. نورسا پکر نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. در همین حین بوی گوشتی در فضا پیچید که دهان همگی را آب انداخت و این از صدای قار و قور شکم استاد مشخص بود. افراد قرارگاه دور آتش کبابی درست کرده بودند و می‌خوردند. یکی از آنها با چندکاسه‌ی چوبی، بقچه و مَشکی که در دست داشت به آنها نزدیک شد. دریچه‌ی قفس را باز کرد و بقچه و مَشک و کاسه‌ها را به آنها داد. بعد دریچه را بست و به یارانش پیوست. مهدینار بقچه را با عجله باز کرد و با دیدن محتویات داخلش با تعجب گفت:«آخه نون؟!» میرمهدی به مَشک اشاره کرد و ادامه داد:«تو اونم لابد آبِ...» استاد واقفی در مشک را برداشت و کمی داخل کاسه‌ی کوچک ریخت. نورسا با ذوق خودش را جلو کشید و کشیده گفت:«شیره...» یگانه و غزل چپ‌چپ نگاهی به او انداختند که استاد برای همه شیر ریخت و نان‌ها را به قسمت‌های مساوی تقسیم کرد. بعد تکه‌ای نان را نزدیک دهانش برد و قبل از اینکه بخورد گفت:«بخورید. تو دوران اسارت چیزی بهتر از این گیرتون نمیاد. اگه می‌خواید قوی بمونید و جون سالم به در ببرید بخورید...» بعد شروع کرد به خوردن لقمه‌ی نانی که در دست داشت. ؟🤓🌱
به ردیف در ساحل ایستاده بودند و به منظره‌ی روبه‌رویشان خیره! جنگل انبوه انگار که پربارتر شده باشد، عظمت خود را به رخشان می‌کشید. چهره‌هایشان مردد بود اما چاره‌ای نداشتند. با توجه به خطری که در مرحله‌ی بعدی سفر با آن روبه‌رو می‌شدند، همدیگر را درک می‌کردند که چه احساسی دارند. احف پس کله‌اش را خاراند و گفت:«خب الان چیکار کنیم؟!» رجینا چاقوی جیبی‌اش را به سمت جنگل نشانه رفت و گفت:«میریم اونجا!» -«بهتر نیست بزرگترا اول برن؟!» این را افراح گفت و اشاره‌ی مستقیمی به کسی نداشت؛ اما همه به مهندس نگاه کردند. مهندس نفسش را بیرون داد و باشه‌ای گفت. بعد با یک بسم‌الله به درون جنگل پا گذاشت! بقیه هم پشت سرش... شه‌بانو به اطرافش نگاه می‌کرد و با دیدن هر تار عنکبوتی ایشی می‌گفت و می‌گذشت. سید با تیرکمانش برگ‌های بزرگ را کنار می‌زد و خود را در جومانجی تصور می‌کرد. بین طهورا و شفق گفت‌وگویی بود و اظهارات نظر...و در آخر معین که پشت سر بقیه با جدیت قدم می‌گذاشت و نقش بادیگارد آخر را داشت. نیم ساعتی راه می‌رفتند و خبری نبود...نمی‌دانستند کجا می‌رفتند یا حتی برای نجات دوستانشان باید چه کنند اما مصمم بودند.آخرین نقشه‌شان این بود که می‌روند و دارودسته‌ی گروگان‌گیر‌ها آنها را می‌گیرند. به جایی به ظاهر اردوگاه می‌برند و بعد که کنار هم قرار گرفتند حمله‌ی نهایی را شروع می‌کنند و در آخر شاد و خرم سوار کشتی می‌شوند و دل به دریا می‌زنند. اما دریغ از صدایی جز صدای آواز پرندگان و گه‌گاهی حشرات مختلف که لابه‌لای برگ‌ها و شاخه‌ها پرسه می‌زدند و شکار برخی جانوران، همسایه‌ی درختان بودند و درختانی که شاهد هزاران اتفاق و ماجرا... مهندس با قیافه‌ای پکر و گرفته به مسیر روبه‌رویش ادامه می‌داد که با صدای خنده‌ی ناآشنایی سرجایش ناگهان ایستاد و دستش را به نشانه‌ی توقف بالا برد. بچه‌ها هم پشت سرش میخ‌کوب ایستادند. چندتا کله از پشت برگ‌های درخت معلوم بود که مدام به زبان دیگری حرف‌ می‌زدند و می‌خندیدند. با دیدن آنها شفق گفت:«خب بچه‌ها نقشه چی بود؟!» -«میریم و خودمونو به دستشون می‌سپاریم حتما ما رو می‌‌برن پیش رئیسشون...» این را طهورا گفت و نامطمئن به بقیه چشم دوخت. احف خواست حرفی بزند که با صدایی دهانش را بست. -«سِن کیم‌سین؟! (آهای شما کی هستین؟!)» همگی آب دهانشان را قورت دادند و به آرامی برگشتند. یکی از آن افراد موهایش را دم اسبی کوتاه بسته بود و به سمت آنها قدم برداشت. بعد دوباره پرسید:«سِن کیم‌سین؟! (شما کی هستین؟!)» افراح زیرلبی گفت:«چی میگه؟!» از کسی پاسخی دریافت نکرد! در عوض همان مردی که موهایش دم اسبی بود رو به اطرافیانش گفت:«یِنی کُنو گُرِن (ببینید مهمونای جدید)» بعد دستانش را باز کرد و دوباره گفت:«آل اُنلِری (بگیریدشون)» با این حرفش شه‌بانو اسلحه‌اش را کم‌کم بالا آورد که با حرف سید غلافش کرد:«الان نه! می‌خوان دستگیرمون کنن...» افراد غریبه جلو آمدند و شروع کردن به بستن دست‌هایشان...مردی که موهایش دم اسبی بود به سمت طهورا آمد یکی از افرادش را کنار زد. لبخند کجی زد بعد طناب را درآورد و شروع کرد به بستن دست‌های او... شفق وقتی دید طهورا قرمز شده و سرش را از شرم پایین انداخته، اخم‌هایش درهم رفت و نفس عمیقی کشید. چیزی هم معین را آزار می‌داد اما معلوم بود که نمی‌تواند اینجا درباره‌اش صحبت کند. خواستند راه بیفتند که تیری سریع و تیز به شانه‌ی مردی خورد که موهایش را دم اسبی بسته بود. ؟¿🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی: می‌دانید شیخ فضل الله را کی محاکمه کرد؟ یک ملّای زنجانی حکم قتل را صادر کرد! وقتی معمم مهذب نباشد فسادش از همه کس بیشتر است!! به مناسبت سالگرد شهادت @BisimchiMedia
- "واقعا تو این حوزه علمیه چه اتفاقی داره می‌افته؟!" این را به طلبه‌ای گفتم که داشت با بند عباش بازی می‌کرد و جوابی نداشت بدهد! *** داشتیم با سبحان از مدرسه بر می‌گشتیم. مثل همیشه جای آنکه شریعتی را بگیریم و برسیم مشتاق، از شریعتی شانزده زدیم تا برویم میدان گنجعلیخان و بازار، و از بازار برسیم مشتاق. جلوی مدرسه ابراهیمیه که رسیدیم، دیدم جلوی طلافروشی کنارش، خانمی کشف حجاب کرده. جلوی مدرسه ابراهیمیه هم دو نفر ایستاده بودند. از صورت فابریک و نگاه سر به زیرشان حدس زدم از طلاب ابراهیمیه باشند. رفتم جلو و آرام پرسیدم: "شما دو نفر طلبه‌اید؟!" - "بله... چطور؟!" - "چند دیقه‌ایه دارم می‌بینمتون. خواستم بپرسم چرا به این خانم تذکر ندادید..." - "الان اگه من تذکر بدم چی می‌شه؟! می‌گه‌ به تو چه!" نگاهی به خانم کشف حجاب کرده که حواسش به ما نبود کردم و گفتم: "اولا قطعی نیست بگه به تو چه! شاید بگه‌ به توچه! ولی ظاهرا شما کتاب واجب فراموش شده رو نخوندی برادر! اگه این کتابو خونده بودی می‌دونستی همین به تو چه‌ای که بهت می‌گه یعنی نهی از منکرت اثر داشته. تازه شایدم‌ نگه به تو چه. احتمالات مختلف وجود داره!" خندید و گفت: "این کتاب از کیه حالا؟! چیه اصلا؟!" - "راهبرد‌های حضرت آیت الله خامنه‌ای در زمینه امر به معروف!" تعجب توی نگاهش موج می‌زد. - "گفتم حتما از یه نویسنده‌ایه کسیه حالا!" به سر در مدرسه اشاره کردم و گفتم: "واقعا تو حوزه علمیه کرمان چه اتفاقی می‌افته؟! انصافه که یه طلبه در مورد مهم ترین واجب اسلام نظرات و دیدگاه‌های رهبری رو ندونه؟! در حالی که شبکه‌های ماهواره‌ای هفته‌ای یه ساعت آموزش ضد امر به معروف دارن؟!" مشغول بازی با نخ عباش شد و هی تنظیم‌شان می‌کرد رو به روی هم. خداحافظی کردیم اما دیدم بهترین موقعیت برای دادن اولین تذکر است‌. قبل از اینکه از جلوی حوزه ابراهیمه رد بشویم و برویم، بلند گفتم: "خانوم شالتون افتاده. لطفا رعایت کنید." سرش را از توی گوشی‌اش آورد بیرون و با چند جفت چشم که منتظر واکنشش بودند مواجه شد‌. پوفی کشید و شالش را از توی کیفش در آورد و انداخت روی سرش. راهمان را گرفتیم و رفتیم... قلبم مثل جوجه‌ای که به پوسته‌ی تخم مرغ می‌زند تا بشکند و بیاید بیرون، به سینه‌ام می‌کوبید. باورم نمی‌شد! کاری که کرده بودم را مرور کردم. خیلی وقت بود شروط وجوب امر به معروف و نهی از منکر و واجب فراموش شده و استفتائات مراجع را خوانده بودم و می‌دانستم هیچ جوره نمی‌شود از زیر تذکر دادن در رفت. اما نمی‌توانستم تذکر بدهم. دست و پایم شل می‌شد و قلبم تند می‌زد. انگار توی گلویم، سد ساخته بودند جلوی همانجا که حروف و کلمات از آنجا بیرون می‌آید. نهایت امر به معروفم این بود که از کنار هر گناهی رد می‌شدیم، بلند به سبحان می‌گفتم: "اینا که آزادی نیس برادر من! اینا اوج اسارت نفسه!" اما این بار، توانسته بودم اولین تذکر لسانی‌ام را بدهم و بروم... به لطف طلبه‌ی عزیز! 🖋♣️ یک انار @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (2 عضو دارد✅) 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (5 عضو دارد✅) 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (7 عضو دارد✅) 4⃣ژانر طنز. (3 عضو‌ دارد✅) ژانر شماره‌های 2 و 3 کارشان رو شروع کردند؛ ولی ژانر شماره‌های 1 و 4 به دلیل کمبود اعضا و همچنین مشخص نبودن سرگروه، لِنگ در هوا مانده‌اند🙄🍃 برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 بچه‌ها منتظرتونن. ناامیدشون نکنید🥲🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥سردار حاجی‌زاده؛ آماده باشید تا به صهیونیست‌ها بفهمانید ریختن خون مهمان در خانه ما چه عقوبتی دارد. 💥ما هنوز داغ‌دار شهادت حاج قاسم در غربتیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ ✅کانال 👇 @meysame_tammarr
دفعه قبلی سیصد تا زدیم این دفعه نمی‌دونم چند تا... پ.ن پیشنهاد میشه اونقدر بزنیم تا تموم بشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما گفتیم رژیم صهیونیستی ۲۵ سال دیگر را نمی‌بیند، خودشان عجله کردند و زودتر می‌خواهند بروند ۱۵ فروردین ۱۴۰۲ @anarstory
ای مردم فلسطین، ما ابراهیم از دست دادیم و شما اسماعیل. و خداوند بهتر می‌داند. وعده خدا به‌زودی محقق خواهد شد ان‌شاءالله. @anarstory
داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت... یک خبر تسکین این درد است: "اسرائیل رفت!"
📢 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه: خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفه خود می‌دانیم رژیم صهیونیستی زمینه مجازات سخت را برای خود فراهم ساخت 🔹️در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی ضمن تسلیت شهادت این رهبر شجاع و مجاهد برجسته به امت اسلامی و جبهه مقاومت و ملت سرافراز فلسطین تاکید کردند: رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست با این اقدام زمینه‌ی مجازات سختی را برای خود فراهم ساخت و خونخواهی او را که در حریم جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید، وظیفه خود می‌دانیم. ✏️ متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: ✏️ بسم الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون ملت عزیز ایران! ✏️ رهبر شجاع و مجاهد برجسته‌ی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه امروز به لقاء‌الله پیوست و جبهه‌ی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانه‌ی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینه‌ی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت. ✏️ شهید هنیه سالها جان گرامی‌اش را در میدان مبارزه‌ئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آماده‌ی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثه‌ی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفه‌ی خود می‌دانیم. ✏️ اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض می کنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت می‌نمایم. سید علی خامنه‌ای ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ مصادف با ۲۵ محرم ۱۴۴۶ 💻 Farsi.Khamenei.ir
با هشتگ بنویسید.