eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 سپس عمران به خانوم دکتر طاهره لبخندی زد و بعد عینکش را در آورد و به احف داد تا شیشه‌هایش را تمیز کند. هر سه بیرون منتظر بودند تا عمران لباس‌هایش را عوض کند که دقایقی بعد، عمران تر و تمیز از کائنات بیرون آمد و هرچهار نفر، سوار اسنپی که جلوی در باغ منتظر بود، شدند و به سمت بیمارستان راه افتادند! همگی پشت شیشه‌ی آی‌سی‌یو ایستاده بودند و به یاد که روی تخت بی‌هوش افتاده بود، نگاه می‌کردند. آرام اشک می‌ریختند و به یکدیگر دلداری می‌دادند که عمران، احف، حدیث و خانوم دکتر طاهره هم سر رسیدند. عمران نیامده به سمت شیشه رفت و بلافاصله احف و مهدینار هم کنارش رفتند تا در صورت غش مجدد، به او کمک کنند. خانوم دکتر طاهره هم با کیف کمک‌های اولیه‌اش، منتظر هر اتفاقی بود که دخترمحی با دیدن او گفت: _عزیزم شما دیگه چرا اومدی؟! راضی به زحمت نبودیم به خدا. خانوم دکتر طاهره هم با یک لبخند جواب داد: _اومدم که استادتون دوباره غش نکنه. خودتون که در جریانید! با این رویه احتمالاً باید دکتر شخصی استادتون بشم! _بله. در جریانیم! ولی اینجا بیمارستانه و به اندازه‌ی کافی دکتر داره. پس نیازی به شما نبود! خانوم دکتر طاهره نمی‌دانست چه جوابی بدهد که بانو احد با چشم‌هایی‌تَر، سقلمه‌ای به پهلوی دخترمحی زد. _بس کن دختر! توی این وضعیت وقت گیر آوردی؟! سپس لبخند ریزی به خانوم دکتر طاهره زد و ادامه داد: _در ضمن ایشون به احتمال زیاد، به زودی اقامت باغ رو می‌گیره و دکتر باغمون میشه! پس باید همیشه همراهمون باشه تا با خلق و خوی همه‌ی ما آشنا بشه! فهمیدی؟! دخترمحی ساکت شد که ناگهان صداهای شدید و متوالی به گوش رسید. عمران داشت محکم و تند تند به شیشه‌ی آی‌سی‌یو می‌زد و با گریه می‌گفت: _بلند شو یاد. بلند شو پسرم. بلند شو بگو که همه‌ی اینا خوابه. بلند شو بگو که قاچاقچی مواد مخدر نیستی. بلند شو...! همگی با روضه‌ی مصور عمران اشک می‌ریختند و هق هق می‌کردند که احف دستش را روی شانه‌ی عمران گذاشت و با ناراحتی گفت: _یوسف گمگشته، بازنگشته رفت. استاد آروم باشید. مرگ حقه! سپس با صدای بلند زد زیر گریه. صدرا که با جثه‌ی کوچکش، پنهانی سوار مینی‌بوس شده و به بیمارستان آمده بود، با کنایه گفت: _یاد هم ما رو اَشیر کرده. ژنده نشده دوباره مُرد! با این حرف، همگی به شدت گریه‌شان افزودند که مهدینار دست به سینه گفت: _برای شادی روح عزیز تازه در گذشته فاتحه مع الصلوات! همگی با صدای بلند صلواتی فرستادند که پرستاری با عصبانیت به سمتشان آمد. _چه خبرتونه بیمارستان رو گذاشتید روی سرتون؟! مگه نمی‌دونید نصفه شبه و بقیه دارن استراحت می‌کنن؟! بانو شبنم اشک‌هایش را پاک کرد. _خانوم مگه عزادار وقت حالیش میشه؟! سپس دوباره زد زیر گریه که احف با اشک گفت: _خانوم این جنازه‌ی ما رو کی تحویل می‌دید؟! خانوم پرستار با ابروهایی بالا رفته پرسید: _کدوم جنازه؟! همگی آی‌سی‌یو را نشان دادند که پرستار چشمش به یاد خورد. سپس سری تکان داد و گفت: _ایشون که نمُرده دارید از الان کفنش می‌کنید. به ایشون فقط یه شوک عصبی وارد شده! اعضا شادمان اشک‌هایشان را پاک کردند که مهدیه گفت: _حالا خارجش کردید؟! _چی رو؟! این را پرستار پرسید که مهدیه جواب داد: _شوک رو. بالاخره هر وارد شدنی، یه خارج شدنی داره دیگه! پرستار پیشانی‌اش را مالید. _من نمی‌دونم. بهتره از دکترش بپرسید. سپس به عقب نگاه کرد و ادامه داد: _بفرما. دکترشم داره میاد. آقای دکتر به همراه جناب سرگرد به سمت آی‌سی‌یو می‌آمدند که عمران و بقیه جلوی راهشان سبز شدند. _دکتر حال یادم چطوره؟! این را عمران پرسید که دکتر نفس عمیقی کشید. _خدمت جناب سرگرد هم گفتم. بیمار شما یه شوک عصبی شدید بهش وارد شده. خیلی هم شانس آورده که این شوک تبدیل به سکته نشده. مثل اینکه توی این مدت خیلی تحت فشار بوده. درسته؟! عمران با به یاد آوردن شکنجه‌های دوران اسارت، سرش را تکان داد که دکتر ادامه داد: _متاسفانه آزمایشات اولیه نشون داده که بخشی از مغز که مربوط به حافظه‌اس، از کار افتاده. یعنی بیمار شما به هوش که بیاد، ممکنه بخشی یا حتی کل خاطراتش رو به یاد نیاره! اصلا ممکنه خودش رو هم نشناسه! در این میان سچینه با افسوس گفت: _چه غم‌انگیز! یادی که ممکنه حتی اسم خودشم یادش نیاد! همگی چهره‌ای مغموم به خود گرفته بودند که استاد مجاهد پرسید: _چاره چیه دکتر؟! یعنی درمان میشه یا تا آخر عمر این‌جوری می‌مونه؟! دکتر لب‌هایش را تر کرد و نگاهی به جمع انداخت. _ببینم دوست صمیمیش کیه؟! همه‌ی مردان جمع دستشان را بالا بردند که دکتر پس از مکثی کوتاه ادامه داد: _خب حالا از بین اینا کی بیشتر صمیمی‌تره؟! این بار همه‌ی مردان عمران را نشان دادند که دکتر نزدیکش شد و گفت: _من داروهای لازم رو می نویسم؛ ولی خب شما هم زیاد باهاش حرف بزنید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 او‌ هیچ‌ کاری نکرد، فقط نشست و تنها گوش کرد و جواب داد! به نفوس انسانها @anarstory
روز معلم مبارک نشسته بودم پشت پیشخوان داروخانه. با ماژیک دستور دارو را می‌نوشتم. صدای خانم پیری را شنیدم که لهجه‌ای آشنا و غریب داشت. سر بالا کردم. آن طرف پیشخوان، زنی که چارقد گلدار قهوه‌ایش را با سنجاق زیر گلو محکم کرده بود و چادر تیره رنگی به سر داشت صحبت می‌کرد. داروها را ریختم تو پلاستیک:« مامان جان چی گفتی؟» معمولا بیماران مسن را مامان یا بابا خطاب می‌کنم. راحتتر با من ارتباط می‌گیرند. :« میگم ما دنبال یک دکتر کبد خوب خوب می‌گردیم.» تند تند حرف می‌زد. برق دندان طلایی‌اش وقت صحبت کردن، دیده می‌شد. لهجه‌اش عجیب آشنا بود. هرچند از هر دوتا کلمه، یکی‌اش را می‌فهمیدم. بیمار قبلی را صدا زدم. کیسه‌ی دارو را دادم بهش. رو کردم به پیرزن:« مامان جان نفهمیدم چی گفتی. دوباره آروم بگو.» آمد جلوتر. حالا چین‌های عمیق دور چشمش دیده می‌شد:« ما زائر آقا امام رضاییم. دنبال یک دکتر خوب می‌گردیم.» ذهنم درگیر لهجه شده بود. کجا شنیده بودم؟ چند دقیقه فایل‌های مغزم را زیر و رو کردم. یک لحظه ارشمیدس درونم از استخر دوید بیرون. همانطور که قطرات آب ازش می‌ریخت روی زمین، بلند گفت:« اورکا، اورکا‌. یافتم. یزدی. لهجه‌ی برگ اعظم باغ انار.» درست بود. هر سری سر کلاس‌های استاد، یک ربع اول چیزی از درس نمی‌فهمیدم تا به لهجه‌شان عادت کنم. از حل معما ذوق زده شدم. دانش‌آموز درونم دستش را بالا آورد:« خانم اجازه! فردا روز معلمه. چطوره به احترام استاد، کار همشهریشونو، اختصاصی راه بندازید.» یادم آمد که دیشب می‌خواستم برای تشکر از استاد کلیپ درست کنم اما وقت نکردم. دختر سرخوش درون بشکن زد:« آفرین. این کار خیلی بهتره. شاید از کارت هدیه و سکه هم برای استاد، ارزشمندتر باشه.» از پشت پیشخوان آمدم این‌طرف. کارت داروخانه را برداشتم. پشتش چیزی نوشتم:« چشم مادر جان. اینم اسم و آدرس دکتر فوق تخصص کبد. نوبتاش چند ماهه است. با این کارت برو مطب تا امروز بهت نوبت بدند.» چشم‌های پیرزن خندید. لب هایش به بالا کشیده شد. برق دندان طلایش یک لحظه جهید بیرون:« خیر ببینی دخترم.» دانش آموز درون و بقیه کف زدند:« روز معلم مبارک.» بهشان لبخند زدم و سر خم کردم. هنوز یکی دوتا نسخه را دستور نزده بودم که پیرزن برگشت. دختر پرتوقع درون گفت:« باید الان تشکر کنه.» فورا معلم ذهن با خط‌کش زد تو دستش. رد سرخی روی کف دست دخترک افتاد:« چندبار باید بگم خدا باید تو رو ببینه نه مردم. شهرت تو آسمونا، به‌خاطر گمنامی و اخلاص روی زمینه. تا شب صد بار از روی این جمله‌ها بنویس تا آدم بشی.» به نظرم معلم درون کمی خشن رفتار می‌کرد. اصلا به روز نبود. هنوز تو همان روش های تربیتی دهه شصت، مانده بود. بلند شدم. رفتم پیش پیرزن:« جان مامان. رفتی دکتر؟» چادرش را جمع کرد زیر بغل:« ای دکتری که معرفی کردی از صبح رفته تو اتاق آندوسکوپی، بیرونم نمیاد‌. ای آقای ما هم قند داره. نمی‌تونه منتظر باشه. اگه ضعف کنه تو ای شهر غریب، من چکار کنم؟» چشم‌هایم گرد شد:« چه کاری از دست من برمیاد مامان جان؟» :« هیچی ننه. زنگ بزن دکتر بیاد بیرون. آقای ما رو معاینه کنه.» چین‌های گوشه‌ی چشمش عمیق‌تر شد. مات ماندم:« مامان. این آقای دکتر از معروفترین دکترای کشوره. من چطور همچین چیزیو ازش بخوام؟» با دست اشاره کرد به جیب مانتوی سفیدم:« گوشیتو دربیار ننه. خب... حالا زنگ بزن.» موبایل را گرفتم تو دست:« هنوز چیزی نگذشته مادرجان. یک کم صبر کن.» پیرزن با دست پر چروک، چنگ انداخت به گونه‌اش:« اگه آقای ما چیزیش بشه کی جوابگوئه؟ ها!» چانه زدن فایده نداشت. صدای بقیه بیماران بلند شد. شماره همراه دکتر را گرفتم. مشغول بود. نفسم را با فشار دادم بیرون:« مامان جان. خط مشغوله. حالا برو پیش آقاتون.» پیرزن تای روسری‌اش را مرتب کرد:« اینقد بگیر تا آزاد شه. آباریک‌الله.» کم‌کم داشتم به لهجه زیبایش عادت می‌کردم. بی اعتنا به بقیه‌ی مریض‌ها، چندبار تماس گرفتم. دکتر که جواب داد با شرمندگی موضوع را توضیح دادم. بنده خدا خشکی نیاورد و گفت که سریع بیمار را ویزیت می‌کند. نفس راحتی کشیدم. پیرزن رفت مطب. برگشتم و تند مشغول دستور زدن شدم. نیم ساعت نگذشته بود که دست پیرمرد قد خمیده‌ای تو دست، آمد تو. هنوز جدل بین دختر پرتوقع و معلم درون شروع شده نشده، رفتم استقبالشان. کمی خم شدم تا هم‌قد آن‌ها شوم:« سلام پدرجان. سلام مامان! دکتر چی گفت؟» کارت ویزیت سونوگرافی را نشانم داد:« به ما گفت اول بریم اینجا.» :« خیلی خوب. چرا اومدید داروخونه؟» به پیرمرد اشاره کرد بنشیند روی صندلی:« خدا خیرت بده ننه. تو اینجا آشنا داری. تا ما یه نفس تازه کنیم برو برامون نوبت بگیر.» زن غرغروی ذهنم مثل دارکوب شروع کرد نوک زدن:« تو سر پیازی یا تهش؟ اینهمه بیمار اینجا ایستادند اونوقت این خانم...» لب هایش را کج کرد. خانم معلم درونم خط کش را گرفت طرفش:« غیبت و غرغر ممنوع. تا شب دو صفحه از روی این جمله بنویس.»
شاگرد درون دست بالا برد:« اجازه! حرمت استاد خیلی بیشتر ازین حرفاست. به خاطر ایشون هوای همشهری‌هاشونو داشته باشید.» چادر را از جالباسی برداشتم. داروخانه را سپردم به پرسنل. رو کردم به پیرزن:« کارتو بده مادر جان.» پیرزن به دو طرف نگاه کرد. پر روسری‌اش را داد عقب. از تو یقه کارت را در آورد:« قربون دستت ننه.» به پرسنل اشاره کرد:« تا تو برگردی به اینا بگو برامون چایی بیارند. آباریک‌الله.» کارت نمدار بود. دلم بهم خورد. دستمال کاغذی برداشتم و دست و کارت را خشک کردم. چادر را پوشیدم. نگران از اینکه بازرس بیاید و من نباشم، تند رفتم سونوگرافی. تاکید کردم که پیرمرد قند دارد، معطلش نکنند. برگشتم داروخانه. ارشمیدس و خانم معلم و دخترک سرخوش و دختر پرتوقع و دانش آموز درون ایستادند. دست جمعی برایم کف زدند. خدارو شکر که توانسته بودم اندکی از حق استاد را جبران کنم. زن غرغرو هنوز داشت نوک می‌کوبید به مغزم. دل دادم به کار. کم‌کم پرسنل آماده می‌شدند برای تعطیلی نیمروز؛ که پیرزن برگشت. پاکت سونوگرافی تو دستش بود. هن‌هن می‌کرد:« خدا... خیرت... بده... ننه.» دختر پرتوقع آمد چیزی بگوید که خانم معلم خط‌کش را بالا برد. بهشان چشم غره رفتم. رو کردم به پیرزن:« خواهش می‌کنم مامان جان. شما همشهری استاد من هستید و زائر امام رضا. وظیفه بود. کاری نکردم.» عرق نشسته بود روصورتش. رگ‌های قرمز و کبود رو گونه‌اش پیدا بود:« داری.. میری.. ننه؟» اشاره کردم به پرسنل که سیستم‌ها را خاموش می‌کردند:« با اجازه.» با گوشه چادر صورت را خشک کرد. نشست رو صندلی. پیرمرد هم کنارش. نفس تازه کرد:« من آدرس مسافرخونه رو گم کردم. سواد درست و حسابیم ندارم. بعداز ظهر باید برگردیم پیش دکتر.»
کلید را از روی پیشخوان برداشتم:« چه کاری از دستم برمیاد مامان؟» به پیرمرد اشاره کرد:« آقامون جون نداره. می‌دونی مهمون‌داری چقد ثواب داره؟» من آدم کم‌هوشی نبودم اما نمی‌توانستم معنای حرفش را بفهمم:« خب!» پیرزن دستش را به علامت خاک بر سرت آورد پایین:« من فک می‌کردم که دکترا آدمای زرنگی‌اند. چطو نمی‌فهمی؟» از ارشمیدس درون کمک خواستم. چندبار چانه‌اش را خاراند. سر تکان داد. زمزمه کرد:« اورکا. می‌خواد ببریش خونه.» دیشب تا دیروقت، مهمان داشتیم. بعداز رفتنشان از خستگی، نمی‌توانستم سرپا بمانم. ظرف‌های کثیف تو سینک از سر و کول هم بالا می‌رفت. جا نبود پا بگذاری توی پذیرایی. انگار یک موشک بالستیک، صاف خورده بود وسط خانه‌. بین آن‌همه بریز و بپاش، زن تنبل درون لم داد روی مبل. پا انداخت روی پا و موبایل را برداشت:« تمیز کردن خونه رو بذار صبح، اول وقت. یا گوشی بازی کن یا بخواب.» من هم مطیع، قبول کردم. از شانس بد، صبح خواب ماندم. رو کردم به پیرزن:« نه.» پیرزن سرش را بالا و پایین کرد:« آره ننه جان. باریک الله.» دانش آموز درون با شانه‌های افتاده و سر پایین، دست بالا آورد:« اجازه! کاش دیشب کلیپ تشکر از استادو درست می‌کردید.» 🖋خاتمی .
🔶 روز معلم روز عشق و انسانیت مبارک ... 🔶 روز تمام معلمان فداکاری که از آرامش و سلامتی و زندگی راحت گذشتند تا اندیشه و اندیشیدن در این خاک ریشه دوانیده و تنومند شود. 🔶سوختند تا ایران و ایرانیان زنده و جاوید بمانند. 🔺روز محسن خشخاشی معلم بروجردی که با چاقوی ناجوانمردانه شاگردش در کلاس درس، مظلومانه به شهادت رسید! 🔺 روز حمید کنگو زهی معلم سیستانی که فداکارانه زیر آوار ماند تا شاگردانش را از حادثه ای دلخراش نجات دهد! 🔺 روز اکبر عابدی که خود سوخت تا دانش آموزانش آسیبی نبینند! 🔺روز کاظم صفر زاده که در لرستان جان خود را به سیلاب سپرد تا دانش آموزش زنده بماند! 🔺 روز حسن امیدزاده که در گیلان برای نجات دانش آموزانش از آتش، زیبایی و جوانیِ چهره اش را هدیه کرد! 🔺 روز حمیده دانش، معلم مشهدی که غرق شد تا با نجات دانش آموزش، درس ایثار را به دیگر شاگردانش بیاموزد! 🔺روز محمود واعظی نسب، معلم نیشابوری که برای نجات دانش آموزان از سقوط تیر دروازه، جان خود را سپر بلا کرد! 🔺 روز امیر صادقی معلم مشکین شهری که برای نجات دانش آموزان از ریزش سقف مدرسه، در زیر آوار ماند. 🔺روز محمدعلی محمدیان که موی خود را تراشید تا شاگرد سرطانی اش غم به چهره نیاورد! 🔺 روز علی بهاری که بخشی از کبدش را به دانش آموزش اهدا کرد! 🔺روز معصومه خوش کام که بعداز عمل دیسک کمرش، باتخت در کلاس حاضر شد تا فداکاری را کامل کند! 🔺 روز احسان موسوی و روز ثریا مطهّر زاده که تمام دارایی خود را برای درمان دانش آموزشان هزینه کردند! 🔺روز تمام معلم هایی که ناشناخته همه هستی شان را دادند و کسی آنها را نشناخت و مدال افتخاری نگرفتند... 🔺روز تو، روز من، روز ما... که اگر عشق نبود هیچ نیازی، هیچ نیازی... نمی توانست مجبورمان کند که با همه ی وجود، روح و جان و جوانی مان را فدای کودکان و نوجوانان این مرز و بوم کنیم. و به یاد همه معلمان شهید 👇❤️ 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹🌹 🌹 🌹 و... 🌸🌺 روز معلم مبارک 🌺🌸 معلم عاشق! استاد پرتلاش و خستگی ناپذیر روز معلم بر تو مبارک باد🌖 @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| شریکِ جرم ✏️ رهبر انقلاب، امروز در دیدار معلمان: دانشجویان دانشگاه‌های آمریکا نه تخریب کردند، نه شعار تخریب دادند، نه کسی را کشتند، نه جایی را آتش زدند، نه شیشه‌ای را شکستند، این‌جور دارد با آنها رفتار میشود. ✏️ این رفتار آمریکایی‌ها حقّانیّت موضع جمهوری اسلامی را در بدبینی به آمریکا نشان داد؛ نشان داد . 💻 Farsi.Khamenei.ir
43.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 فیلم کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار معلمان. ۱۴۰۳/۲/۱۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir
4_5879591309445961040.mp3
18.59M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار معلمان. ۱۴۰۳/۲/۱۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir ❤️ @anarstory
گاهی کلمات توان تقدیر از کسی که مدیون اویی را ندارد اما این در مورد شما صادق نیست چرا که شما به ما آموختنی که چگونه می‌شود با کلمات جادو کرد. جناب آقای واقفی بزرگوار، استاد ارجمندی که از شما بسیار آموختم؛ روز معلم را به شما تبریک گفته و از خداوند برایتان بهترین توفیقات را خواهانم. پ. ن: کتابی که می‌بینید اولین داستان کوتاه بنده رو در بر داره که استاد ارجمند جناب آقای سالاری در مجموعه داستان کوتاهی به نام "هنوز دیر نیست" چاپ کردن اینم هدیه کوچکی از یک شاگرد کوچک😊 پ.ن از درختان باغ انار. هر دم از این باغ بری می‌رسد. الحمدلله. ان‌شاءالله شهید بشوم و در آن دنیا لنگهایم را روی هم بیندازم و هی از این خدابیامرزی ها برایم بفرستند که در انجا موز بشود و من بخورم. وای دهنم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد.
قدیمی باغ
16_Jalase-13.mp3
16.2M
🔷🔹※ 🔸 تأثیرات روانی توحید [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
🎊 🎬 سپس دکتر ادامه داد: _سعی کنید خاطرات گذشته رو براش یادآوری کنید تا حافظه‌اش برگرده. _خاطرات خوب یا بد؟! این را افراسیاب پرسید که دکتر جواب داد: _فرقی نمی‌کنه؛ ولی خب خاطرات خوب بهتره! فقط مراقب باشید دوباره دچار هیجان نشه که براش خطرناکه! عمران سرش را تکان و آب دهانش را قورت داد. چشم‌های خیسش از پشت شیشه‌ی عینک نمایان بود. _کِی به هوش میاد؟! دکتر نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. _یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد و وارد بخش میشه. در ضمن اگه همه‌چیش هم نرمال باشه، صبح مرخصه و می‌تونید ببردیش. فعلاً با اجازه! دکتر از میان جمع جدا شد که بانو سیاه‌تیری نزدیک جناب سرگرد شد. _ببخشید جناب، الان با این وضعیت تکلیف یاد ما چی میشه؟! جناب سرگرد نفس عمیقی کشید. _خب با توجه به صحبت‌های آقای دکتر، ایشون صبح مرخصه و باید برگرده بازداشتگاه. ولی از اونجایی که ما به حرف های یاد مبنی بر پرونده‌ی مواد مخدر نیاز داریم تا حقیقت روشن بشه و عاملین مجازات بشن، می‌تونیم موقت و به قید وثیقه ایشون رو آزاد کنیم تا با کمک شماها، حافظش رو به‌دست بیاره و بتونه به ما هم کمک کنه. بانو سیاه‌تیری سرش را تکان داد که جناب سرگرد پرسید: _وثیقه که دارید؟! این بار عمران عینکش را در آورد و همزمان با پاک کردن شیشه‌های آن، پاسخ داد: _بله؛ خداروشکر از دار دنیا، یه سند باغ واسم مونده! _خوبه. پس لطفاً با من بیایید بریم کلانتری و کاراش رو انجام بدیم تا آقای یاد بعد از مرخص شدن، دیگه به بازداشتگاه برنگرده! عمران اشک‌هایش را پاک کرد و عینکش را روی چشمش گذاشت. _من نمی‌تونم بیام. باید پیش یادم بمونم و فردا بیارمش باغ! سپس بانوان احد و سیاه‌تیری را نشان داد. _از این دو نفر کمک بگیرید. یکیشون که مسئول اداری باغه و همه‌ی اسناد و مدارک پیششونه؛ یکیشون هم که وکیله و بهتر از من به کارای حقوقی و اداری وارده! جناب سرگرد سری تکان داد و به همراه این دو بانو از سالن خارج شد. البته یک سرباز را هم برای نگهبانی از یاد آنجا گذاشت. بقیه‌ی اعضا هم پشت سرشان راه افتادند تا بانو سیاه‌تیری، سر راه هم آن‌ها را در باغ پیاده کند. در این میان، خانوم دکتر طاهره در رفتن مقاومت می‌کرد و می‌گفت دکتر شخصی استاد واقفی هستم که خب با توضیح اعضا مبنی بر بیمارستان بودن اینجا و فراوانی دکتر، بالاخره راضی شد که با بقیه برگردد. احف هم چون فردا عازم خدمت مقدس سربازی بود، با بقیه برگشت و فقط مهدینار و علی املتی پیش عمران ماندند. صبح شده بود و پس از گذاشتن وثیقه، یاد فعلاً آزاد شده بود. به همین خاطر، همان یک سرباز هم از آنجا رفته بود. یاد چند ساعتی می‌شد که به هوش آمده و به بخش منتقل شده بود. عمران و همراهانش هم پیشش آمده بودند. خانوم پرستار که از دیروز شیفتش شروع و هنوز تمام نشده بود، همزمان با در آوردن سُرُم و کارهایی از این قبیل، با لبخند خطاب به یاد گفت: _خب آقای یاد، شما هم که داری مرخص میشی و ما رو تنها می‌ذاری. ببینم اینجا که بهت بد نگذشت؟! اما یاد مغرورانه و با نیمچه عصبانیت جواب داد: _من یاد نیستم. یارم! یارِ غارِ اِم! پرستار لبخندی زد و زیرچشمی نگاهی به یاد انداخت. _چه رمانتیک! حالا اِم کیه ناقلا؟! مریم و مینو یا محدثه و مینا؟! اسم نامزدته یا خانومت؟! عمران و بقیه با تعجب به یکدیگر نگاهی انداختند که یاد با غرولند جواب داد: _هیچکدوم. اِم یعنی عمران. عمران واقفی، یار غارِ خودم! عمران با شنیدن این حرف، چشمانش برقی زد و لبخندی روی لبش نشست. _ای قربونت برم پسرم که هنوز من رو فراموش نکردی! سپس نزدیک یاد شد و پیشانی‌اش را بوسید که خانوم پرستار گفت: _معلومه که هیچ پسری، پدرش رو فراموش نمی‌کنه! _ولی عمران بابام نیست. داداشمه! از یه ننه بابا متولد شدیم. وقتی جفتشون مُردن، عمران فقط من رو داشت. منم زیر بال و پرش رو گرفتم و به اینجا رسوندمش! این را یاد گفت که لبخند عمران جمع شد. هرسه از اراجیف یاد فهمیدند که مغز یاد کلاً قاطی پاتی شده و همه نسبت‌ها را باهم مخلوط کرده. البته علی املتی هم سعی کرد با لبخند شانسش را امتحان کند. _داداش من رو چی؟! من رو یادت میاد؟! توی بازداشتگاه هَمو دیدیم! تو یه گوشه کِز کرده بودی و من بهت زل زده بودم! یادت اومد؟! اما یاد با بی‌تفاوتی جواب داد: _اولاً به من نگو داداش. واسم اُفت داره چوپان گوسفندای محلمون به من بگه داداش! در ضمن واسه سگم غذا خریدی؟! علی املتی نیز دستی به صورتش کشید و سکوت کرد که این بار مهدینار خواست شانسش را امتحان کند. به همین خاطر کمی جلو رفت و صدایش را صاف کرد. خواست اولین کلمه را بگوید که خانوم پرستار گفت: _خب دیگه؛ ایشونم مرخصه. می‌تونید لباساش رو عوض کنید و با خودتون ببریدش. فقط اینجا رو یه امضا کنید. سپس پرونده و خودکار را جلوی دست عمران گرفت. _چقدر شد...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 این را عمران پرسید که خانوم پرستار جواب داد: _چی چقدر شد؟! _هزینه‌های بیمارستان دیگه! خانوم پرستار لب‌هایش را تر کرد. _اولا مگه اینجا بقالیه که می‌گید چقدر شد؟! دوما هزینه‌هاش حساب شده. نگران نباشید! اما عمران نُچ‌نُچ کرد و گفت: _نه. من نیازی به صدقه ندارم. بگید کی پرداخت کرد که برم باهاش حساب کنم. خانوم پرستار با کلافگی جواب داد: _آقای محترم، چون بیمار شما رو از بازداشتگاه آوردن اینجا، خود کلانتری موظف بود هزینه‌هاش رو بده که داد. پس به جای وقت من رو گرفتن، اینجا رو امضا کنید که هزارتا کار دارم! عمران نیز سرش را به بالا و پایین تکان داد و از اینکه هزینه‌ای از هزینه‌هایش کم شده، خدا را شکر کرد. سپس خودکار را گرفت و برگه را امضا کرد و پس از عوض کردن لباس های یاد، هر چهار نفر از بیمارستان خارج شدند. عمران و یاد کنار هم و مهدینار و علی املتی هم پشت سرشان از پله‌های بیرون بیمارستان داشتند پایین می‌آمدند که ناگهان یک نفر نزدیکشان شد و مثل وزنه‌برداری، با یک حرکت دوضرب، یاد را روی شانه‌هایش گذاشت و گفت: _سلامتی باد، مثل یاد! با شنیدن این حرف، هرسه فکر کردند که احف آمده؛ اما وقتی به چهره‌ی او نگریستند، فهمیدند که مهندس محسن آمده! _بذار من رو پایین مردتیکه! مگه اینجا مسابقات انسان‌برداریه؟! این را یاد با خشم گفت و این‌قدر روی شانه‌های مهندس محسن وول خورد که وی مجبور شد او را پایین بگذارد. مهندس محسن که از رفتار یاد جا خورده بود، با تعجب گفت: _این چه رفتاریه داداش کوچیکه؟! ناسلامتی اومدم استقبالت! اما یاد این‌بار با پوزخند جواب داد: _داداش کوچیکه؟! هه! توی جای پدربزرگمی! من رو بلند کردی، کمرت نشکست بابابزرگ؟! سپس چشم غره‌ای به مهندس رفت و ادامه داد: _برو تا زنگ نزدم بچه‌هات بیان ببرنت سرای سالمندان! مهندس محسن سرش را از فرط ناراحتی پایین انداخت که عمران پرسید: _تنهایی اومدی استقبال مهندس؟! مهندس با تکان دادن سرش جواب داد که عمران دوباره پرسید: _با چی اومدی؟! مهندس تاکسی استاد ابراهیمی که جلوی بیمارستان پارک شده بود را نشان داد که علی املتی گفت: _عه بالاخره برگشت استاد؟! حالا چرا خودش نیومد؟! مهندس محسن نفس عمیقی کشید. _ماجرا داره. می‌رید خودتون می‌فهمید! همگی به سمت تاکسی استاد ابراهیمی به راه افتادند که ناگهان عمران ایستاد و پرسید: _راستی مهندس! تو و علی املتی که اینجایین. پس کی نگهبان باغه؟! نکنه استاد ندوشن نگهبانی باغ رو قبول کرده؟! مهندس لَب‌هایش را تَر کرد. _گفتم که. ماجرا داره. می‌رید خودتون می‌فهمید. در ضمن نگران نباشید. باغ در امنیت کامله! خیال عمران راحت شد که مهدینار پرسید: _راستی مهندس، اون جمله‌ای که گفتی سلامتی باد، مثل یاد، از خودت بود؟! _نُه. صبح وقتی احف داشت می‌رفت پادگان، ازش خواستم یه جمله برای استقبال از یاد بگه. اونم این رو گفت! مهدینار "عجبی" زیرلبش گفت که یاد با تمسخر پرسید: _این‌قدر مهندس مهندس به ناف این بابابزرگ نبندید. پررو میشه‌ها! سپس قهقهه‌ای زد و ادامه داد: _البته شایدم دارید بهش تیکه می‌ندازید. از کجا معلوم؟! مهندس محسن که کارد می‌زدی، خونَش در نمی‌آمد، باورش نمی‌شد که این همان یادی است که قرار گذاشته بودند جشن عروسی هردویشان در یک شب باشد. علی املتی که متوجه خشم مهندس محسن شده بود، سعی می‌کرد با ایما و اشاره به او بفهماند که یاد حال و روز خوشی ندارد و دچار فراموشی شده است! تاکسی استاد ابراهیمی جلوی در باغ متوقف شد و هر پنج نفر از آن بیرون آمدند. عمران کلید انداخت و اولین نفر وارد باغ شد که نگاهش به کانکس نگهبانی خورد. استاد ابراهیمی داخل آن نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می‌کرد که با دیدن عمران، بلافاصله از کانکس بیرون آمد و او را در آغوش کشید. _سلام کاکو. خیلی خوشحالم که دوباره می‌بینمت! می‌دونی چقدر برات فاتحه خوندم؟! عمران استاد ابراهیمی را از آغوشش بیرون کشید و با لبخند گفت: _منم همینطور کاکو. اینجا چیکار می‌کنی؟! چرا خودت نیومدی دنبالمون؟! استاد ابراهیمی خواست جواب بدهد که یاد و بقیه وارد باغ شدند. استاد ابراهیمی با دیدن یاد، عینکش را برداشت و شیشه‌هایش را تمیز کرد. سپس دوباره آن را روی صورتش گذاشت و گفت: _درست دارم می‌بینم؟! برگ اصغر باغ هم به همراه برگ اعظم برگشته؟! سپس بدون معطلی یاد را بغل کرد که عمران پرسید: _ایشون رو یادت میاد پسرم؟! یاد از آغوش استاد ابراهیمی بیرون آمد و با لبخند سرش را تکان داد. استاد ابراهیمی نیز با لبخند گفت: _مگه میشه ما رو یادش نیاد؟! ما باهم روزهای خوب و خاطره‌انگیزی رو گذروندیم! یاد نیز با لبخند ملیح، حرف استاد ابراهیمی را تایید کرد. _دقیقاً. ایشون اصغر آقا، همسایه بالایی ما بودن. اینقدر نوه‌هاشون توی خونه بدو بدو می‌کردن که دیگه ما عاصی شده بودیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
17_Jalase-14.mp3
17.8M
🔷🔹※ 🔸 فلسفه نبوت [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
🎊 🎬 لبخند استاد ابراهیمی جمع شد که یاد ادامه داد: _اَقدس خانوم خوبن اصغر آقا؟! دخترتون صغری خانوم چی؟! بالاخره شوهر پیدا کردن یا نه؟! استاد ابراهیمی عینکش را در آورد و دستی به صورت سرخش کشید که عمران آب دهانش را قورت داد و گفت: _بچه‌ها، یاد رو ببرید توی یکی از اتاقا استراحت کنه. می‌دونم که خیلی خستس! مهدینار و علی املتی خواستند زیربغل یاد را بگیرند که یاد به تندی واکنش نشان داد. _مگه من چلاقم؟! خودم میرم! پس از رفتن آن‌ها، عمران دستی به پشتِ استاد ابراهیمی کشید. _ناراحت نشو کاکو. یاد بخشی از حافظش، از کار افتاده. نیاز به زمان داره تا خوب بشه! استاد ابراهیمی عینکش را گذاشت و گفت: _والا این چیزی که من دیدم، بخشی از حافظش نبود. این بچه پاک عقلش رو از دست داده! _بیخیال. حالا از خودت بگو. کی اومدی؟! اینجا چیکار می‌کنی؟! نگهبان باغ کو پس؟! استاد ابراهیمی آهی کشید و جواب داد: _دم دمای صبح بود که رسیدم. راستش دیگه خسته شدم از اسنپ. اون ابوقراضه هم که دم به دقیقه خراب میشه. پس تصمیم گرفتم توی اون شغل بازنشسته بشم و به شغل جدید یعنی نگهبانی باغ سلام کنم. عمران دستی به ریش‌هایش کشید که استاد ابراهیمی ادامه داد: _می‌دونم قرار بود استاد ندوشن نگهبان بشه، ولی خب از مهندس شنیدم که یه جورایی مخالفت کرده. بعد به نظرم نگهبانی واسه ایشون خوب نیست. بالاخره جَوونه و نیاز به جنب و جوش و فعالیت داره. نگهبانی واسه منه پیر و بازنشسته خوبه! سپس تک خنده‌ای کرد که عمران گفت: _عجب. حالا ماشینت رو چیکار می‌کنی؟! _هنوز دربارش تصمیم نگرفتم؛ ولی خب احتمالاً یا وقف باغ کنم تا اعضا یه وسیله بیشتر واسه رفت و آمد داشته باشن، یا بفروشمش و پولش رو بین خودم و خودت تقسیم کنم و با سهم خودت، هرکاری که دوست داشتی واسه باغ انجام بدی! _فکر خوبیه! دو دوست قدیمی، گرم صحبت بودند که مهندس نیز وارد باغ شد و سوییچ را به سمت استاد ابراهیمی گرفت. _بفرما استاد. پارکش کردم. با اجازتون میرم یه کم استراحت کنم! استاد ابراهیمی سوییچ را گرفت و با لبخند گفت: _برو مهندس جان. توی این مدت خیلی اذیت شدی سر نگهبانی باغ. ولی دیگه تموم شد. نگهبان باتجربه و حواس جمع اینجاست! مهندس نیز لبخندی زد و به سمت کائنات رفت و عمران و استاد ابراهیمی هم، تا ظهر مشغول صحبت و مرور خاطره‌ها شدند! برای اینکه استاد ابراهیمی هم با بقیه ناهار را بخورد، بانوان سفره‌ی ناهار را نزدیک کانکس نگهبانی انداخته بودند. آن ها با تَه‌مانده‌ی پولی که از احف قرض کرده بودند، یک ناهار تقریباً خوشمزه‌ای به مناسبت بازگشت یاد ترتیب داده بودند و قرار بود کنارهم آن را نوش جان کنند. همگی با ولع مشغول خوردن بودند که استاد ابراهمی پرسید: _راستی بانو نورسان و شباهنگ کجان؟! از اون موقعی که اومدم ندیدمشون! بانو احد لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد و گفت: _راستش نورسان بعد از اون حرف‌هایی که سر مراسم سال استاد و یاد شنید که می‌گفتن برنجش شفته شده و توی غذا مو در اومده و از این حرفا، یه افسردگی خفیفی گرفت. ما هم برای اینکه حال و هواش عوض بشه، فرستادیمش پیش رایا توی راهیان نور. بانو شباهنگ هم باهاش فرستادیم که تنها نباشه. با شنیدن این حرف، مهدیه دست از غذا کشید و با ناراحتی گفت: _خب چرا من رو باهاش نفرستادید که تنها نباشه؟! مگه نمی‌دونید من چندساله حسرت راهیان نور رو دارم؟! مهدیه این را با بغض گفت که با جواب دخترمحی روبه‌رو شد. _عزیزم اگه تو رو می‌فرستادن که باید یکی دیگه رو هم می‌فرستادن که مواظب جفتتون باشه! سپس لبخند دندان‌نمایی زد که استاد مجاهد گفت: _بگذریم از این حرفا. خب آقای یاد، از خودت بگو. توی این مدت کجا بودی و چیکارا می‌کردی؟! یاد که مثل عمران، یک‌سالی می‌شد که درست حسابی غذا نخورده بود، به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و جواب داد: _راستش توی این مدت درگیر زایمان خانومم بودم. سونوگرافی و سیسمونی بچه و هزارتا دنگ و فنگِ دیگه. الانم ماه‌های آخرشه و گذاشتم خونه‌ی مادرخانومم. اصلاً به خاطر همین فشارای زندگی بود که کارم به بیمارستان کشید. همگی با تعجب نگاهی به هم انداختند که بانو شبنم با خوشحالی گفت: _خب پس. احتمالاً من و خانوم شما باهم فارغ می‌شیم! سپس به خاطر اینکه یاد را مثل پسر خودش می‌دانست، ادامه داد: _چه حس خوبیه همزمان هم مادر بشی، هم مادربزرگ! و با ذوق و شوق یاد را نگریست که دخترمحی دم گوشش گفت: _شبنمی حواست کجاست؟! یاد گور نداره که کفن داشته باشه! اما بانو شبنم با جدیت جواب داد: _از کجا معلوم توی این یه سال که نبوده زن و بچه‌دار شده؟! این‌بار بانو احد، جواب بانو شبنم را داد. _اولاً توی یه سال نهایتش میشه زن گرفت. نه اینکه هم زن بگیری، هم زنت باردار بشه. تازه اونم ماه‌های آخرش باشه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344