خنده در لبهایش لانه شد. کنجکاو و پر جنبوجوش. صاف نشست.
_ دوم برای یه کنفرانس پزشکی!
ابروهای شیرین بالا رفت. چشمانش چهلچراغ شد. نورافکنهای نگاهش، او را نورانی کرد.
_ خانم دکتر شدی بالآخره!
به لبخندی متین اکتفا کرد. او به دنبال همین بود.
درس و علم! در شهرهای گوناگون. در مهاجرت.
از کنفرانسی به کنفراس دیگر.
زندگیاش در کار و سفرهای کاریاش معنا میشد.
او خود را ساکن به یکجا نمیدانست.
_ همون شد که میخواستی.
رویش زوم شد.
_ برای تو چی؟
شیرین سوالی نگاهش کرد. چشمان او برای شیرین هنوز هم نافذ بود و مغرور.
_ همون شد که میخواستی؟
لبخندی به وسعت دریا صورتش را پر کرد. باران شروع به باریدن کرد.
_ همون شد که میخواستم. تو همیشه بلند پرواز بودی. من اما، یه زندگی ساده میخواستم.
زندگی با بوی چای صبحگاهی، صدای بچه، فکر ناهار ظهر، کفشهای نامرتب مرد خونه.
به چشمان آن دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستانش خیره شد.
_ من همینو میخواستم. تو کجا ساکنی؟ ازدواج...
نگاهش انگشت حلقهی او را قاب گرفت. با تعجب چشمانش را به صورت خونسرد او دوخت.
_ ازدواج نکردی؟
جرعهای از نسکافهاش را نوشید. به خشکی دنیای بیرون از قطار خیره شد. از نگاه او، هر مکانی یک دنیا برای خودش بود. دنیایی آکنده از کلمات نهفته.
_ برای من هنوز زوده.
_ تو سیوپنج سالته!
نرم خندید. کمی شانههایش لرزیدند. مثل خانمهای دیگر نبود که از گفتن و حساب سنش ناراحت شود. او سن شخصیتیاش را میدید. به سن شناسنامهای که تنها یک عدد بود کاری نداشت.
عقیدهاش این بود
"سن آدمها میزان تلاش و دستاورد آنهاست!"
_ من هنوز هم اون نوجوان تازه پا به جوانی گذاشتهی ۱۸ سالهم.
_ کجا زندگی میکنی؟
شانه هایش را بالا انداخت.
_ همهجا و هیچجا. مکان مشخصی نیست.
با شگفتی به او نگاه کرد.
لبخندی از نگاه شیرین زد.
_ راستش برام هیچچیز اونقدر عجیب و دستنیافتنی نیست که بهخاطرش مثل تو اینقدر تعجب کنم. زندگی نقاشی ماست. تو خواستی تکرنگ آبی باشه، همونقدر آرامش بخش.
من شاید زندگیم از خاکستری و همهی رنگ.هاست.
من هنوز به اونجایی که میخوام نرسیدهم. هنوز خیلی از رنگها رو ندیدم.
لبخندی پر از مِهر زد.
_ به زندگی تو هم غبطه میخورم چون هیچکس هنوز نتونسته برام اون قدر خوب باشه که پشتمو بگیره. کسی که پشت تو رو گرفته، مطمئنا لایق مهربانیهای تو هست!
#روزانه2
#قسمت2 <پایان>
#حسینی
#نقد
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸بالاخره صف پاکان و ناپاکان، جدا خواهد شد🔸
دیروز گروهی از خبرنگاران #اتریشی پیش من آمده بودند و سؤالاتشان را مطرح کردند. اولین سؤالشان این بود:
در این 15 سال که از انقلاب گذشته، شاهد برگشتن جوانان از انقلاب هستید؟ در واقع، از من می خواست که این را تأیید کنم!
گفتم من به شما توضیح می دهم؛ انسان دو بخش دارد: بخشی که می خواهد مقتدر باشد و از همه بزند و از همه بِبَرَد و همه را غارت کند؛ و بخشی که می خواهد یک ذره به کسی تعدّی نکند. شما اروپایی ها، امریکایی ها، این بخشِ بزن-بخور را میبینید و آن بخش نزن-نَبَر را نمیبینید.
شما، به جز هرزه ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را، از چنگ شما بیرون می آوریم.
ما با شما عالَم را قسمت می کنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزههای ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما.
اگر در عمق اروپا و آمریکا یا حتی در درون اسرائیل، #پاکی هست، بالاخره از صفوف شما خارج خواهد شد و به ما خواهد پیوست؛ و اگر در درون خانه های ما، #ناپاکی وجود داشته باشد، بالاخره از بین ما خارج خواهد شد و به شما خواهد پیوست. این قرار ما با شما.
قرآن می فرماید: «لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ». بگذار تا ویدئو، تمام هرزه های ما را ببرد و ببینند که هنر متعهد ما، تمام متعهدهای آنها را به پیش ما خواهد آورد. #سینمای متعهد ما، #سرود متعهد ما، #آهنگ متعهد ما بالاخره پیام انبیاء را به زبان هنر در اقصی نقاط عالم منتشر خواهد کرد. جشن در مقابل جشن؛ [فیلم در برابر فیلم؛ سرود در مقابل سرود].
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
@haerishirazi
نور
گنجشک یا مرغ. یک الگوی کاملا ایرانی. رنگها کاملا ایرانی.
اون خط و خطوط ها نسبت های طلایی است.
رنگهای زرد و بنفش مکمل هستند و رنگ قرمز به عنوان رنگ سوم اضافه شده.
کلمه محراب هنر در این لوگو قابل خواندن است.
این لوگو به سفارش خودم برای خودم طراحی شده. امشب باید بروم برای خودم یک و پونصد کارت به کارت کنم. واقعا این گرافیست ها وجدان ندارند. حتما وضو هم میگیرند؟
ولی خداییش قشنگ شده. بگو ماشاءالله. صلواتم بفرست. دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. آهان از بغل دیوار برو ماشین بهت نزنه. دستتم از دماغت درآر.
#واقفی
#طراحی_لوگو
#محراب_هنر_ایرانی
#سفارش_طراحی_لوگو
#نسبت_طلایی
@mehrabehonarirani
💠 آیت الله حائری شیرازی: چرا میگوییم «جِهادُ المَرأَةِ حُسنُ التَّبَعُّلِ»؛ جهاد زن، خوب شوهرداری کردن است؟ چرا نمیگوییم جهاد مرد هم خوب زنداری کردنش است؟! ابلیس ۶ هزار سال عبادت کرد. وقتی به او گفتند سجده بر آدم بکن، نکرد. اگر سجده بر آدم کرده بود، این ۶ هزار سالش هم مقبول واقع میشد. پس دو نوع عبادت داریم: «عبادت ۶ هزار ساله» و «عبادت سجده بر آدم».
💠 انجام وظایف مرد نسبت به همسرش، از نوع عبادت ۶ هزار ساله است! چرا؟ چون همراه با #آقایی است، همراه با #عزت است. اما اطاعت زن از شوهر، از نوع «سجده بر آدم» است، چون همراهش #پا_گذاشتن_روی_عزت است. این اطاعت، بسیار تلخ است! تلخیاش مثل تیر باران شدن در جهاد است. مثل شمشیر خوردن در جهاد است. همان ثوابهایی که مرد در حین تیر خوردن و قطعه قطعه شدن، در جهاد میبرد، خداوند برای زن در خانه گذاشته است! نمیشود بدون سختی، این ثواب را به زن بدهند. به همین دلیل، اطاعت زن، جهاد است اما حکمرانی شما در خانه، جهاد نیست! اگر زن، قوّامیت مرد را پذیرفت، مانند ملائکه میشود که سجده بر آدم را پذیرفتند.
💠 زنها خیال میکنند خدا رعایتشان نکرده است. اشتباه میکنند! خدا سجده بر آدمش را داد به زنها! عبادت معمولیِ شش هزار ساله را داد به مردها. از این جهت، مردها یک عبادت از نوع «سجده بر آدم» را #بدهکارند. با نماز و روزه و حج و اینها کارشان نمیشود. باید به میدان جنگ بروند تا معلوم بشود منافق هستند یا مؤمن؟ شما مردها باید بروید جهاد! بروید جهاد و آنجا مخالفت با نفس بکنید تا از نوع سجده بر آدم بشود. سجده بر آدمِ زنها این است که حرف مرد را گوش کنند اما «سجده بر آدم» برای شما مردها این است که تحت فرمان رهبر بروید جلوی گلوله. یعنی تحت مدیریت رهبرتان فحش بخورید، هتک بشوید، اهانت بشوید، ذلت ببینید؛ این ذلت سجده بر آدم است.
💠 آن وقت ببین! شش هزار سال عبادت، کار دو دقیقه سجده را نکرد! این را دادهاند به زنها و آن را دادهاند به شما! واقعاً خدای تعالی بین مرد و زن، عادلانه برخورد کرده است.
چه جور شده است که خدا چنین کاری با زنها کرده است؟ چون اطمینان داشته که مؤمنههای آنها میپذیرند. خداوند میدانسته است که اینها جهت عاطفی دارند. اینها وقتی حساب میکنند که خدا گفته است، اطاعت میکنند.
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
@haerishirazi
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸تو هم جعفری!🔸
زمانی در زندان کریمخانی بودم که الآن در وسط شیراز، برج کریمخانی و نماد شیراز شده است. یک #دیوانۀ_هیکلدار و درشت بود که دو تا بچه مدرسهای با هم دعوا کرده بودند و او کلۀ این دو تا را طوری به هم زده بود که هر دو مرده بودند! چون تیمارستان نبود، او را به زندان آورده بودند. حالا ببینید این در زندان و با زندانیها چه کار میکرد! به او جعفر میگفتند. هر وقت که کسی با کسی خرده حساب داشت، پشت سر جعفر راه میرفت تا جعفر با آن کسی که این با او خرده حساب داشت، روبهرو شود. بعد یک دمپایی محکم میزد توی گردن جعفر و فرار میکرد. جعفر هم هر کسی را که جلویش بود، با آن دستِ محکمش میزد. زندانیها گاهی با هم اینطور تسویه حساب میکردند که جعفر را وسط میانداختند و او که از پشت سریاش خورده بود، به جلوییاش میزد.
به مردها میگویم: اگر بیرون از خانه عصبانی شدی و بعد به خانه رفتی و عقدهات را بر سر #زن و #بچهات خالی کردی، تو هم جعفری! این بد است که انسان از دیگران ناراحت باشد دقّ دلیاش را سر زن و بچهاش خالی کند. اگر اوقاتتات تلخ است و از بچه بهانه میگیرید، این بچه آن چیزی که میخواهید، نمیشود.
@haerishirazi
هدایت شده از S.nasiri
#روزانه1
#نصیری
«قـــاب عکــس»
در را میبندی و عصایت را به جا کفشی تکیه میدهی.
سمعک را از گوشت بیرون می آوری و توی جیبت میگذاری.
نیم نگاهی به من میاندازی، لبخند کمرنگی میان چین و چروک لبت مینشیند.
به آرامی خم میشوی و تای سفرهای که از دیشب گوشه اتاق پهن مانده را، باز میکنی.
نان را لای آن میگذاری و با صدای لرزان میگویی:
–بفرما ... اینم نون گرم که همیشه دوست داشتی.
نفس عمیقی میکشی و یک تکهی کوچک از نان جدا میکنی و در دهان میگذاری.
جویدنش برایت سخت است.
با زحمت لقمه را قورت میدهی و به من نگاه میکنی.
کنار چشمت کمی خیس میشود.
از سفره فاصله میگیری و به پشتی لم میدهی؛ درست مقابل من.
تسبیحِ سبزآبی را از دور دستت باز میکنی.
با انداختن هر دانه تسبیح، زیر لب یک حمد میخوانی.
کمی که میگذرد، چشمت سنگین میشود و پلکت روی هم میافتد؛ اما چندثانیه نگذشته با تک سرفهای خشک دوباره چشمت باز میشود، زل میزنی به من و ذکر را از سَر میگیری.
نسیم خنکی میوزد و سوزِ هوای پاییزی، از پنجرهی نیمه بازِ اتاق داخل میآید.
سرما به راحتی در بدن استخوانی تو نفوذ میکند.
حالِ تکان خوردن نداری، همانجا پایت را دراز میکنی و زیرِ روفرشی فرو میبری.
چندبار پشت هم صدای زنگ در بلند میشود؛ اما گوشهای تو سنگین تر از آن است که بدون سمعک چیزی بشنود.
انگار برای تو، همهی صداها خفه شده و همه چیز محو است، به جز قاب عکس من!
اگر تکانهای تسبیحِ توی دستت نبود با جنازهای که چشمش بازمانده، فرقی نداشتی.
چند دقیقه میگذرد، که کلیدی روی در میافتد و باز میشود.
صدای ناصر است:
–آقاجون؟! ... آقاجون؟!
مثل همیشه عجله دارد و یادش میرود به تو سلام کند:
–ای بابا؛ پدرِ من، بازم این سمعک رو بیرون آوردی! یه ساعته دارم در میزنم. بازم شکر که کلید آورده بودم.
سکوت تورا که میبیند، رد نگاهت را دنبال میکند:
–خسته نشدین بعد از یه سال، هنوزم اینجا میشینین و زل میزنین به عکس مامانْ خدا بیامرز؟!
صدایش را بلندتر میکند و میگوید:
–کجا گذاشتین این سمعک رو؟! آماده شین ببرمتون دارالرحمه، سرِ خاک مامان.
سراغ کمد میرود و همانطور که در را باز میکند میگوید:
–امروز عصری نیما کلاس داره باید ببرمش. دیگه وقت نمیکنم بیام دنبال شما، برا همین گفتم الان ببرمتون سرخاک... پس کو این سمعک؟!
نگاهت روی قابِ عکس من قفل شده، برای چندمین بار به رویم لبخندی میزنی و آرام میگویی:
–بالاخره پنجشنبه شد، دارم میام پیشت حاج خانم.
سمعک را از جیبت بیرون میآوری و پشت گوشت میگذاری.
بازهم به من نگاه میکنی و با یک یاعلی از جا بلند میشوی.
هدایت شده از ••قسم به هنر(رستمی)••
«گیگ و بایتهای سرگردان»
#قسمت1
یک روز چشم باز کردم و دیدم دنیا ناپدید شده. نه دری بود و نه دیواری و حتی پنجرهای!
فکر کردم هنوز هم در عالم رویا هستم. بنابراین سرم را روی زمینی که نمیدانم جنسش از چه بود، گذاشتم. چشمهایم را بستم و منتظر شدم مجدد از خواب بلند شوم.
همین طور که چشم هایم بسته بود نفهمیدم چه با سرعت برق از کنار گوشم ویزویز کنان ردشد و مرا چند سانت از زمین بلند کرد و غلتاند. مگر چقدر سبک شده بودم؟
بعد از چندبار غلت خوردن، بلند شدم و کمی چشمهایم را مالیدم. آنها را دقیق تر کردم. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. انگار واقعا بیدار بودم. هرچند به جز سفیدی چیز خاص دیگری نمیدیدم.
چند بار پایم را به زمین کوبیدم. آن هم وجود داشت. هر چند که به هیچ عنوان شبیه زمین نبود. بیشتر شبیه نور بود. نور سفید سفت. البته به آسمان هم که نگاه کردم، همینطور بود. نور سفید.
هنوز چشمم به آسمان بود. به دور دستهای آسمان. شبح خاکستری رنگی از دور نمایان شد. گوشهایم را تیز کردم. صداهای ضعیفی به گوشم میرسید. انگار که صدای همانها بود. به سرعت نور نزدیک میشدند و به ثانیه نکشیده از بالای سرم رد شدند. درست مثل دستهی ماهیهای داخل اقیانوس بودند. همان ها که قطره قطره جمع گردند و وانگهی کوه ماهی شوند. البته هنوز نفهمیدم که اینها دقیقا چه بودند.
چشم چرخاندم. تا جایی که دیده میشد نور بود و نور. تصمیم گرفتم چند قدمی جلو تر بروم.
آخ! به مانعی برخورد کردم که اصلا دیده نمیشد. همرنگ همان سفیدی بود. اما مثل یک در بود یا دیوار. روی آن دستکشیدم. یک برآمدگی زیر دستم حسکردم. دوباره روی آن دست کشیدم. حالت یک صفحه و چند دکمه دقیقا در روبهرویم مشخص شد.
باید چه کار میکردم؟ چه رمزی را وارد میکردم؟ اصلا مگر من کجا بودم؟
یک رویای واقعی یا یک زندان خیالی؟
سعی کردم از دیوار بالابروم، اما خیلی بلند بود. کم کم حس ترس به سراغم آمد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و صدایم.
_ کمک. کسی اینجا نیست؟ من اینجا گیر افتادم. کمک.
یک باره و دوباره تکرار کردم. اینقدر که صدایم گرفت.
هر چقدر در را میکوبیدم، کسی جوابی نمیداد.
چند بار چند عدد را پشت سر هم وارد کردم اما هیچکدام درست نبود.
از تقلای آزادی دست کشیدم.
سرم را روی زانویم گذاشتم و ناامیدانه اشک میریختم. در حال خودم بودم که صدایی از درونم گفت:
_ تاریخ تولد خودت رو امتحان کن!
سرم را بلند کردم. هنوز هم آن صفحه کلید پیدا بود. بلند شدم.
یک، سه، هفت... و در کمال تعجب، در به راحتی باز شد. اما چرا تاریخ تولد من؟
سرم را بالاگرفتم. دنیایی که پیش روی خودم میدیدم، باورکردنی نبود....
#روزانه9
#نقد
هدایت شده از ••قسم به هنر(رستمی)••
«گیگ و بایت های سرگردان»
#قسمت2
سرم را بالا گرفتم. دنیایی که پیشروی خودم میدیدم، باورکردنی نبود.
تا هر کجا که چشمم کار میکرد، رنگ بود و حرکت بود و سرعت.
کمی ترسم ریختهبود. با این حال با احتیاط کامل شروع به قدمزدن کردم.
آنجا همه چیز غولپیکر بود. البته غولپیکرهایی که از چیزهای کوچکی تشکیل شدهبودند. درست به اندازهی من.
در حالی که با چشمهای کنجکاوم دوروبرم را میپاییدم، با خودم فکر کردم نکند دیشب موقع خواب، کسی مرا داخل ماشین زمان انداخته و دکمهاش را زده و فرستادهام به زمان دایناسورها؟
بعد هم به فکر ناشیانهی خودم خندهام گرفت.
نگاهی به آسمان انداختم. همان دستههای ناشناخته با سرعت هرچه تمامتر در حال حرکتبودند.
نمیدانستم مقصدشان کجاست. یا حتی مبدأشان.
اما بیشتر که دقت کردم انگار همهشان از یک سمت پراکنده میشدند.
رد یکیشان را گرفتم. وارد ساختمان بزرگی شد. ساختمان شیشهای با رنگهای مخلوط، از صورتی، نارنجی، بنفش و چه طیف رنگ آشنایی بود.
منتظر ماندم تا از آن ساختمان بیرون بیایند، اما خبری نشد. این قدر طول کشید که حوصلهام سر رفت.
خواستم یکی دیگر را نشان کنم و ببینم داخل کدام ساختمان میشود. اما قبل از آن، فکر دیگری به سرم زد. تصمیم گرفتم سری به داخل آن ساختمان رنگارنگ بزنم.
#روزانه9
#نقد
هدایت شده از ••قسم به هنر(رستمی)••
«گیگ و بایتهای سرگردان»
#قسمت3
حس کارگردان مستندهای راز بقا را گرفتهبودم. وارددنیای ناشناختهای شده بودم که با زیرنظر گرفتن رفتار اهالی آن میخواستم رمز و رازش را کشف کنم.
نزدیک دیوار شیشهایاش شدم. دستم را به لبهی پنجره گرفتم و سعی کردم خودم را بالا بکشم. پنجرهی مربعی شکل با گوشههایی گرد.
محیط شلوغی بود. تمام آن گروه و گروههای دیگر به صف منتظر بودند. منظر دستورهای مخصوصی که نمیدانم صادر کنندهاش که بود.
_ بایت شش هزار و ششصد و شصت و شش تا بایت شش هزار و هفتصد: خبر ....
_بایت شش هزار و هفتصد و یک تا هفت هزار و نهصد: خبر .....
خبر اول را نشنیده بودم اما مطمئن بودم دومی دروغ است. یک دروغ وحشتناک. چون دربارهی خودم بود. خود خودم.
سراسیمه دستم را از لبهی پنجره برداشتم و به سمت در ساختمان دویدم. باید تا قبل از منتشر شدن خبر، جلوی آن را میگرفتم.
خدای من اگر این حرفها به گوش خانوادهام برسد چه؟ چه فکرهای ناخوشایندی که نمیکنند!
اگر به گوش رئیسم برسد که دیگر فاتحهام خوانده است. در محل هم آبرو برایم نمیماند. اصلا این مزخرفات را چه کسی گفته؟
پایم را از پلهی ساختمان که بالا گذاشتم با هل دادن دستی که ندیدمش، پرت شدم پایین.
هراسان به سمت صاحبدستها نگاهی انداختم. یکی از همان ها بود که بهشان میگفتند بایت.
با غرور و اخم رو به من ایستادهبود و گفت:
_ هی! تو حق نداری به اینجا نزدیک شی.
با عصبانیت سرش داد زدم:
_ ولی من باید برم داخل. دارن آبرومو می برن. میفهمی؟! باید جلوشونو بگیرم.
و او خیلی سرد و بیروح فقط گفت:
_ تو اجازهی ورود نداری. پس سریعتر از اینجا دور شو!
نمیدانم در این موقعیت حساس این بایت بیریخت از کجا سرو کلهاش پیدا شد.
بیتوجه به حرف او دوباره بلند شدم که بالا بروم.
اما او بی هیچ رحمی تفنگش را به سمتم گرفت.
#روزانه9
#نقد
{افتتاحیه دوره تربیت مربی #راه_روشن💡}
✅ ویژه دغدغهمندان تربیت نوجوان
🌐 ثبتنام (محدود، تکمیل ظرفیت) :
https://formaloo.com/rah_roshan
🔰 اطلاعات بیشتر: (ارسال پیام به شناسه زیر در ایتا)
@m_ahmadiroshan_ro
📞 یا تماس با ۰۹۱۳۷۷۵۱۳۳۳
💠 مؤسسه شهید احمدی روشن:
💠 @m_ahmadiroshan
روز قلم مبارک🙄.
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه15
به دوستی میرسید که جزو روشنترین خاطرات شماست. داستانی برای او تعریف میکنید اما دوستتان آن را به صورتی کاملاً متفاوت به یاد دارد. دربارهٔ داستان آنقدر حرف بزنید تا واقعیت ماجرا مشخص شود.
✍️ یادت میآید…
#تمرین
#دوست
#خاطرات
#واقعیت
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
انیمیشن بلند سینمایی پسر دلفینی محصول سازمان اوج، در ۲۷۰۰ سالن سینما در روسیه اکران شده و فقط در دو هفته، ۱.۷ میلیون دلار فروخت!
این رقم معادل ۵۰ میلیارد تومان است، کمی کمتر از دینامیت، پرفروشترین فیلم تاریخ سینمای ایران که پارسال بیش از ۷ ماه روی پرده بود!
@BisimchiMedia
هدایت شده از سجادی
" اینجوری"
دوچرخهاش را گذاشت جلوی کارگاه نجاری. رهگذری از کنارش رد نشده گفت:
دوچرخهت رو اینجا بذاری زود میبَرَنِشا...
خندید و جواب داد: آخه دزد چهطوری میتونه اینو بِبَره، وقتی خودم کنارش وایسادم؟
رهگذر نشست روی دوچرخه و گفت: اینجوری...
تند تند رکاب زد و دور شد. صدای «دوچرخهم... دوچرخهم...» توی خیابان بلند شد.
.
شما یادتون نمییاد ولی تابستون پارسال، سال هشتم دولت دکتر روحانی مدام برقمون قطع میشد. اونم توی یزد. مثل هاپو باید آب میریختیم روی خودمون تا خنک بشیم.
#اسماعیل_واقفی
.
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه16
در ۳۰۰ کلمه داستان زندگی یکی از اطرافیانتان را با زاویهٔ دید سوم شخص بنویسید.
✍️ داستان زندگی…
#تمرین
#داستان
#زندگی
#سوم_شخص
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من جای درختان باغ انار باشیم این سوژه جالب را از دست نخواهم داد. ولی چون درخت نیستم و برگ هستم دوست دارم درختان بنویسند.
شاید بپرسید چه سوژه ای؟ اوهوم؟! خب معلوم است دیگر همان پیرمردی که جهاد تبیین کرد و باعث حفظ جان امام شد. شاید اگر این رمان را بنویسید و چاپش کنیپ هفت جایزه ملی بگیرد. شاید هم هشت تا. البته مهم تر از آن شاید تقریظ از دست رهبر انقلاب.
اگر نوشتید حق التالیفش برای من است. اوهوم؟!🧐
برای اینکه کارتان راحت شود، شمّاس شامی را بخوانید.
پ.ن
هر جایزه ملی حدود پنج تا ده میلیون است. نزدیک به صد تومن جایزه در انتظار شماست. و به عبارتی یک تقریظ. و البته چاپهای متعدد. و در راستای جامعه عمل پوشاندن به فرضه روی زمین مانده جهاد تبیین و معرفی یک الگوی بدون مستقیم گویی و جذاب...
پ.ن۲
دیگر مرگ میخواهید؟ بنویسید دیگر.🧐🤔. البته شهید زنده است و چلو مرغ با دلستر میخورد یک ظرف سادلاد شیرازی هم رویش.
پ.ن۳
شماس شامی داستان یک غلام رومی است که اربابش گم میشود. به این بهانه مجید قیصری یک بخشی از دربار معاویه و یزید را نشان میدهد و یک زاویه دید خاصی از دم و دستگاه اموی و اتفاقات منجر به عاشورا.
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
هدایت شده از اعلام مسابقات نویسندگی
جشنواره ملی داستان کوتاه صحنه
بخشهای جشنواره:
الف: کاهش آسیبهای اجتماعی
(اجتماع، خانواده، فرزند)
ب: ایثار
(تأثیر فرهنگ ایثار در افزایش سطح مشارکتهای اجتماعی)
جوایز:
نفرات برگزیده بخش آسیبهای اجتماعی به ترتیب:
تندیس و گواهی جشنواره به همراه مبلغ ۳۰.۰۰۰.۰۰۰ ریال
لوح تقدیر به همراه مبلغ ۲۰.۰۰۰.۰۰۰ ریال
لوح تقدیر به همراه مبلغ ۱۰.۰۰۰.۰۰۰ ریال
نفرات برگزیده بخش ایثار به ترتیب:
تندیس و گواهی جشنواره به همراه مبلغ ۲۰.۰۰۰.۰۰۰
لوح تقدیر به همراه مبلغ ۱۵۰۰۰.۰۰۰ ریال
لوح تقدير به همراه مبلغ ۱۰.۰۰۰.۰۰۰ ریال
✓ به آثار برتر از نگاه هیأتداوران لوح تقدیر و جایزه نقدی اهدا خواهد شد.
✓ آثار راه یافته به مرحله نهایی در قالب کتاب جشنواره چاپ خواهند شد.
✓ برگزاری اختتامیه در شهر صحنه خواهد بود و حضور نویسندگان برگزیده در مراسم الزامی است.
تقویم برگزاری جشنواره:
مهلت ارسال آثار: تا ۵ مرداد ماه ۱۴۰۱
نتایج نهایی: ۱۵ شهریور ماه ۱۴۰۱
اختتامیه: نیمه دوم مهر ماه ۱۴۰۱
شرایط شرکت در جشنواره:
محدودیت سنّی ندارد.
هر شرکتکننده میتواند در هر بخش تنها یک داستان کوتاه ارسال کند.
ویژگی آثار ارسالی:
✓ هر اثر باید در قالب word، با فونت B Nazanin با اندازهی قلم ۱۴ در صفحه A4 باشد.
✓ قالب آثار ارسالی داستان کوتاه است و در مورد آثاری که هم مرز با دیگر قالبهای داستانی باشند بنا بر نظر داوران تصمیمگیری خواهد شد.
✓ اطلاعات هر اثر در صفحه اول فایل به ترتیب زیر ارسال گردد:
عنوان اثر/ بخش اثر/ نام و نامخانوادگی /شهر محل سکونت/ کد ملی/ شماره تماس/ آدرس کامل همراه با کدپستی/ آیدی اینستاگرام / پست الکترونیکی.
شرایط ارسال اثر:
✓ آثار ارسالی نباید در هیچ جشنوارهای حائز رتبه یا برگزیده شده باشند.
✓ آثار ارسالی پیش از این در مجموعه داستانهای فردی یا جمعی بهصورت کتاب منتشر نشده باشند. (انتشار اثر در نشریات محلی و یا بولتن جشنوارهها شامل این محدودیت نمیشود.)
شیوهی ارسال اثر:
دبیرخانه جشنواره جهت حمایت از منابع طبیعی و جلوگیری از قطع درختان، دریافت آثار را به صورت مجازی انجام خواهد داد: لطفا آثار خود را به نشانی پست الکترونیکی جشنواره سراسری داستان صحنه ارسال نمایید.
نشانی پست الکترونیک جشنواره:
baghshahresahneh@gmail.com
پیگیری از طریق شماره واتساپ:
۰۹۱۸۹۳۷۶۳۶۱
اینستاگرام جشنواره: Baghshahr.festival
جهت اطلاعات بیشتر با شماره تلفن زیر تماس حاصل فرمائید:
۰۸۳۴۸۳۲۷۴۷۲
اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان صحنه
📅 Channel id: @MimSadOnline
🔗 Group id: @MimSadPlus
Mahmood Karimi - Khodaya Bebakhsh (320).mp3
12.73M
عجیب دلم هوای این مداحی رو کرد...
عمر داره میشه تباه🥀
خدایا ببخش خدایا ببخش
خستم از بار گناه💔
خدایا ببخش، خدایا ببخش😭😭😭
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه17
فکر میکنید ۳۰ سال دیگر با امروز خودتان چه فرقی دارید؟ صحنهای بنویسید که خودِ امروزتان با خودِ ۳۰ سال دیگرتان با هم مکالمه میکنند.
✍️ روبهرویم کسی نشسته که…
#تمرین
#مکالمه
#تفاوت
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💯فیلم لو رفته از اتاق تمساح های باغ انار.💯