eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
من کابوی می‌بینم گاهی. خواب دیده‌ام رفته‌ای. و من مانده‌ام میان آدمها.
گفتم که اندوهناکم. گفت دلت آرام باشد. گفتم چگونه آرام باشم در این گورستان. گفت به مادرم متوسل شو. و من عمریست خرمافروشم. خرمای فدک. مادرم زهرا، مشتی خرما به من داد وقتی بچه بودم. و من بغض کردم. این بغض هنوز با من است.
من دیگر از دامنش جدا نخواهم شد. کجا بروم؟ او همینجاست. سلام آقا.
بی او، ابرها میل باریدن ندارند. رودها ایستاده‌اند به تماشای ابرها. کوه ها شناور شده‌اند برای یافتنش. و من اینجا کنار حسن یوسفها فقط گریه می‌کنم.
زیر نور خورشید باید رفت. چشم مست نرگس را باید دید. بیا برگردیم.
به انتظار قطار، در ایستگاه. هفت میلیارد مسافر به انتظار. و من میان واگن ها می‌گردم...
پروانه‌ام در باران. نشسته‌ام اینجا. پیله‌ام از بین رفته. بیا که بالهایم بیش از این توان ندارد. خورشید می‌خواهم.
این ماجرا پایانش خوش است. یک صبح جمعه همه بیدار خواهیم شد. خوش به حال کسانی که دوشنبه ها خواب نباشند.
چرخ ریسک آواز سر می‌دهد. سیکاس‌ها سبزند. شفلرها آغوش باز کرده‌اند. موسی در گهواره آرام خوابیده. شمعدانی ها تا روی زمین کشیده شده‌اند. یاس رازقی عطاری زده است. پیچ امین‌الدوله به زمین و زمان می‌زند خود را تا بالا برود. دیفن باخیا میل به سرپرستی حسن یوسف ها دارد. نهال انار همینجا کنار من ایستاده.
جشنواره یاس کلیه اطلاع‌رسانی‌ها، آموزشات و نکات مربوط به مسابقه یار احمد، سیده‌‌ی نسوان داستان‌های اعضا، برای مطالعه و داوری https://eitaa.com/jashnvare_yas
4_5809764542896410236.mp3
11.24M
(ره) ※ قرنهاست دعا می‌کنیم و اجابت نمی‌شود! چرا؟ ※ خنده‌دار نیست، هنوز هم امید داریم به داشتن امام، و باز هم قرار دعای دسته‌جمعی می‌گذاریم؟ • پویش همگانی (قرائت دسته‌جمعی دعای "الهی عظم البلاء" درلحظه تحویل سال) @Ostad_Shojae @ANARSTORY
احف در دلش گفت: _اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. و سپس چایی را برداشت. بعد از رفتن عروس خانوم، احف نگاهی به استاد ابراهيمی انداخت و گفت: _اولاً من گفتم اخلاق مهمه، ولی خب ظاهر هم باید در حد استاندارد باشه. اینجوری نباشه که بعد دیدن طرف، یه نماز وحشت بره توی پاچَت‌. دوماً من گفتم حتماً موردای شما خوبه دیگه. از کجا می‌دونستم این خون‌آشام رو می‌خوایید بهم معرفی کنید؟! تازه پیش خودتون چی فکر کردید که منِ خوشتیپِ نوزده ساله، بیام با این دختره‌ی بد ریخت سی‌ساله عروسی کنم؟ استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت: _بابا تو یه جوری غمبرک زده بودی و روزگارت به‌هم ریخته بود که من گفتم‌ فقط یه زن برات پیدا کنم. دیگه خوب و بدش مهم نیست. احف سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که استاد ابراهيمی ادامه داد: _حالا کاریه که شده. مجبوریم تا آخرش ادامه بدیم. احف با نگرانی گفت: _استاد نمیشه بهشون بگیم می‌ریم یه دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم؟ آخه من بدجوری حالت تهوع گرفتم. استاد ابراهيمی لبش را گاز گرفت و گفت: _مگه پاساژه که بریم یه دور بزنیم برگردیم؟! احف حرفی نزد که پدر عروس گفت: _خب عروس و دوماد برن اتاق که حرفاشون رو بزنن. پس از این حرف، احف آب دهانش را قورت داد و زیرِ لب گفت: _الهی العفو! سپس بلند شد و به همراه عروس خانوم به اتاق رفت. احف و عروس خانوم در اتاق نشسته بودند که عروس خانوم گفت: _سلام و جِن. نمی‌خوایید شروع کنید؟ احف لبخندی ریز زد و عرق شرمش را پاک کرد و گفت: _سلام و برگ. می‌خوایید اول شما شروع کنید. _باشه. من چهارتا بچه می‌خوام. دوتا پسر، دوتا دختر. اسم پسرام اکبر و اصغر؛ اسم دخترام کبری و صغری. شما که مشکلی ندارید؟ _نه، ولی به نظرتون زدن این حرفا زود نیست؟ اول بذارید تکلیف مهریه و جهیزیه و عروسی مشخص بشه، بعد حرف از بچه بزنید. _خب مهریه که تکلیفش مشخص شده. کل جهیزیه رو هم که شما می‌دید. می‌مونه عروسی که اونم شما می‌گیرید. در اصل همه چی با شماست، فقط یه بچه با منه که اونم به موقعش تحویلتون میدم. _خب می‌خوایید بچه رو هم ما تحویل بدیم. شما زحمت نکشید. _نه، ممنون. خودم تحویل میدم. احف پس از مکثی کوتاه گفت: _ببخشید فقط یه سوال داشتم. _بفرمایید. _شما نسبت به سنتون، خیلی شکسته و داغون هستید. می‌تونم بپرسم علتش چیه؟ _بله، می‌تونید بپرسید. _خب علت شکسته و داغون بودنتون در این سن چیه؟ عروس خانوم با انگشتانش، کمی دندان‌های تیز و کثیفش را تمیز کرد و گفت: _راستش من تا الان سه‌بار شوهر کردم و متاسفانه هر سه‌تا شوهرم بعد مدتی فوت کردن. احف با چشمانی گرد شده پرسید: _واقعاً؟ اون‌وقت چیشد که فوت کردن؟ _راستش شوهر اولیم قارچ سمی خورد و مُرد. شوهر دومیم هم قارچ سمی خورد و مُرد. ولی شوهر سومیم گلدون خورد توی سرش و به رحمت خدا رفت. احف پوفی کشید و گفت: _واقعاً متاسف شدم! حالا علت خوردن گلدون به سر شوهر سومتون چی بود؟ _راستش قارچ سمی نمی‌خورد. احف با شنیدن این حرف، فهمید که شوهر این خانوم شدن، مساویست با دار فانی را وداع گفتن. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و در دلش گفت: _الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب! سپس به عروس خانوم گفت: _اگه امر دیگه‌ای ندارید، بریم پیش بقیه. _صبر کنید؛ من هنوز حرفام تموم نشده. اینم بگم که من خونه و ماشین و حساب بانکی جدا می‌خوام. احف لبخندی زد و جواب داد: _چه جالب! منم همه‌ی اینا رو می‌خوام. عروس خانوم با تعجب گفت: _منظورم اینه که شما باید اینا رو برام تهیه کنید. احف با ابروهایی بالا رفته گفت: _خانوم محترم، چه فکری پیش خودتون کردید؟ من اگه پول داشتم، اینا رو واسه خودم می‌خریدم، نه شما. من کلاً توی دارِ دنیا چندتا گوسفند دارم که اگه همش رو هم بفروشم، پول یه پراید قراضه هم در نمیاد. عروس خانوم چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس چشمانش را باز کرد و با لبخند دندان‌نمایی گفت: _اصلاً مادیات رو بذاریم کنار. من یه شوهری می‌خوام که بتونم بهش تکیه کنم. یه شوهری که قلبش واسه من باشه و قلب خودم واسه اون. احف کمی سرش را خاراند و سپس گفت: _خب این چه کاریه؟ قلب هرکی واسه خودش! اینجوری بهتر نیست؟ عروس خانوم لبانش را گَزید که احف ادامه داد: _اصلاً وقتی من قلبم رو به شما بدم، می‌میرم دیگه. چون تا شما قلبتون رو به من بدید، من بی قلب می‌مونم. درست نمیگم؟ عروس خانوم چیزی نگفت و از جایش بلند شد. احف نیز بلند شد که عروس خانوم نزدیک احف شد و یقه‌اش را گرفت. سپس با لحنی ترسناک گفت: _من رو می‌گیری یا همین‌جا بخورمت؟ احف که نفس‌های عروس خانوم را حس می‌کرد، با ترس و لرز گفت: _خانوم محترم، من، من... ناگهان ندایی آمد: _احف، به سوی در بگریز. اگر نگریزی، این عجوزه خانوم به تو هم قارچ سمی می‌دهد. احف که دید در تنگنا قرار دارد، "بسم الله الرحمن رحیمی" گفت و به سمت در دَوید...
احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خانوم بیکار ننشست و به دنبالش راه افتاد. پس از لحظاتی عروس خانوم یقه‌ی کُتِ احف را گرفت و کشید. آنقدر محکم کشید که کُت از تن احف در آمد. پدر عروس که نظاره‌گر بود، جلوی احف و عروس خانوم ایستاد و گفت: _چه خبر شده؟ عروس خانوم با دیدن پدرش، کُت احف را وِل کرد و سرش را پایین انداخت. پدر عروس بار دیگر سوال خود را تکرار کرد که احف گفت: _ایشون میگن به زور بیا من رو بگیر. در حالی که من اصلاً از ایشون خوشم نمیاد. عروس خانوم که تا الان لال بود، ناگهان زبان به سخن گشود و گفت: _دروغ میگه. ایشون می‌خواست به من دست درازی کنه. خون جلوی چشم‌های پدر عروس را گرفت. وی از فرط عصبانیت دستش را بالا آورد تا کشیده‌ای به احف بزند که دخترمحی گفت: _نزنید. ما به احف مثل چشمامون اعتماد داریم. احف که منتظر کشیده‌ی پدر عروس بود، با تعجب به دخترمحی نگریست و گفت: _شما اینجا چیکار می‌کنید؟ دخترمحی با لبخند جواب داد: _وقتی رفتید توی اتاق، دیگه لایو به درد نخور شد. به خاطر همین با سایر بانوان نوجوان اومدیم اینجا تا از نزدیک شاهد ماجرا باشیم. سپس احف نگاهی به بانوان نوجوان انداخت که بانو کمال‌الدینی دوربین پلاستیکی‌اش را روشن کرد و گفت: _چه عکسی بشه! سپس دوربين را جلوی صورتش گرفت و گفت: _مجازات داماد، توسط پدر عروس. پس عروس چه‌کارَست؟! احف با لحنی تند گفت: _الان چه وقت عکس گرفتنه؟! بانو کمال‌الدینی با ناراحتی دوربین‌اش را داخل کیفش گذاشت که بانو شبنم خطاب به دخترمحی گفت: _راستی چه‌جوری آدرس اینجا رو پیدا کردید؟ _مکان گوشی احف روشن بود و ما از طریق لایو، به راحتی آدرس رو پیدا کردیم. دست پدر عروس همچنان بالا بود که عروس خانوم گفت: _بابا بزن توی گوشِش دیگه. پدر عروس دستش را به عقب برد که بانو رجایی گفت: _صبر کنید. همگی به بانو رجایی خیره شدند که وی با نیشخند ادامه داد: _اگه جناب احف قصد دست درازی داشته، پس چرا شما دنبالش افتادید و کُتِش رو در آوردید؟ عروس خانوم پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد: _ایشون وقتی دست درازی کرد، من جا خالی دادم و گوشیم رو برداشتم که به بابام زنگ بزنم و قضیه رو بهش بگم. ولی وقتی گوشیم رو برداشتم، ایشون پا به فرار گذاشتن و من دنبالشون دوییدم که نذارم فرار کنن. کسی حرفی نزد که پدر عروس گفت: _دو دقیقه بهت فرصت میدم تا از خودت دفاع کنی و از این قضیه تبرئه بشی؛ وگرنه همین‌جا با چاقوی میوه‌خوری، جلوی همه سَرِت رو می‌بُرَم. احف پس از این حرف، آب دهانش را قورت داد و به آسمان نگاه کرد. سپس در دلش گفت: _خدایا چیکار کنم؟ خودت که می‌دونی من بی‌گناهم. یه ندایی، پریسایی، نسترنی چیزی بفرست که از این مخمصه خلاص بشم. ناگهان ندایی آمد و پیام خدا را به احف رساند. احف نیز پس از دریافت ندا، چشمانش برقی زد و گفت: _من یه شاهد دارم. همگی با چشمانی گرد شده منتظر ادامه حرف‌های احف شدند که پدر عروس گفت: _کیه شاهدت؟ احف با صدایی بغض‌آلود گفت: _من شاهدی یک و نیم ساله دارم که به اذن پرودگار حرف می‌زنه و هیچکدوم از ما رو نمی‌شناسه که به نفعمون شهادت بده. سپس احف نزدیک بانو شبنم شد و سیده زینب را از بغلش گرفت. سپس او را بوسید و گفت: _زینب خانوم‌، لطفاً هرچی که می‌دونی رو بگو. پدر عروس بعد از دیدن این صحنه، پوزخندی زد و گفت: _می‌خوای این طفل صغیر شهادت بده؟ من رو مسخری کردی؟ احف جوابی نداد که سیده زینب گفت: _من به اذن پرودگار یکتا حرف می‌زنم. اگر کُت تنِ احف است، احف گناهکار و عروس خانوم بی‌گناه است؛ اما اگر کُت تنِ احف نیست، احف بی‌گناه و عروس خانوم گناهکار است. پس از حرف‌های سیده زینب، همگی به کُتی که روی زمین افتاده بود خیره شدند و فهمیدند که احف بی‌گناه است. عروس خانوم که صورتِ پر جوشش قرمز شده بود و داشت از فرط عصبانیت می‌ترکید، با چشمانی خیس گفت: _بابا این گوسفند چِران باغ اناری رو بنداز بیرون. پس از این حرف عروس خانوم، پدر عروس با لحنی مسخره گفت: _جمع کنید این هندی بازیا رو. همتون برید بیرون. دخترمحی با اعتماد به نفسی خوب گفت: _عرضم به خدمتتون که سریال یوسف پیامبر، سریالی بود کاملاً ایرانی که مرحوم فرج الله سلحشور، کارگردانیش رو به عهده داشت. همگی از اطلاعات عمومی دخترمحی شگفت زده شدند که گوشی استاد ابراهیمی زنگ خورد. پس از لحظاتی استاد ابراهيمی گوشی را قطع کرد و گفت: _استاد مجاهد بود. گفتن برای شادی روح فرج الله سلحشور و همه‌ی اسیران خاک، صلواتی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو شبنم نزدیک احف شد و سیده زینب را بغل کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: _تو چطوری حرف زدی عزیزِ مادر؟‌! سپس او را محکم در آغوش کشید که پدر عروس گفت: _لطفاً بفرمایید بیرون. اینجا جای بروز دادن احساسات نیست. همگی چپ چپ نگاه کردند و از خانه بیرون رفتند...
211K
خبر آمد ، خبری می‌آید. @ANARSTORY
همگی از در خارج شدند که پدر عروس، دسته گل و جعبه شیرینی را به سمت احف پرتاب کرد و گفت: _اینم واسه خودتون. من به یه چوپان دختر نمیدم. سپس پدر عروس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، رفت و در را بست. احف نیز در هوا دسته گل و جعبه شیرینی را گرفت و با لحنی تند گفت: _به درک که نمی‌دید. البته از من که چیزی کم نمیشه، خودتون پشیمون می‌شید. از نظر من چوپانی بهترین شغله. چون اولاً میشه هر چند وقت یه بار، یکی از گوسفندا رو قربونی کرد و صدقه داد. تازه میشه از گوشتشم استفاده کرد. دوماً از شیرش هم میشه ماست و کره و پنیر درست کرد و یه کاسبی راه انداخت. سوماً از پشماش میشه سجاده و لباس و کیف و کفش و پتو درست کرد. چهارماً میشه با سیرابی و جیگر و کله‌پاچش یه قصابی راه انداخت. پنجماً دل و روده و آت آشغالش رو هم میشه به سگ و گربه‌های محل داد تا هم اونا بخورن، هم آدم یه ثوابی ببره. ششماً میشه از پشکل و فضولاتش برای کودهای کشاورزی استفاده کرد. هفتماً میشه صداش رو ضبط کرد و به عنوان زنگ موبایل استفاده کرد. هشتماً... استاد ابراهيمی حرف احف را قطع کرد و گفت: _واسه کی داری اینا رو میگی؟ پدر عروس رفت. _من اینا رو واسه همه گفتم که دیگه کسی شغل مقدس چوپانی رو مسخره نکنه. سپس احف با عصبانیت رفت و داخل وَنِ بانو سیاه‌تیری نشست که بانو شبنم جیغ بلندی کشید و گفت: _الهی لال بشی سیده زینب! ببین چه‌جوری بدبختم کردی. بانو سیاه‌تیری با تعجب گفت: _چیکار کرده مگه شبنمی؟ _بابا همه‌ی میوه‌هایی که جمع کرده بودم رو جا گذاشتم. اونم به خاطر حرف زدن سیده زینب و احساساتی شدن من. بخشکی این شانس! نه احف زن گرفت، نه من به میوه‌هام رسیدم. همگی پوفی کشیدند و سوار وَنِ بانو سیاه‌تیری شدند. فضای سنگینی بر وَن حاکم بود و کسی جیک نمی‌زد. البته آهنگی از ضبط وَن در حال پخش بود: _کاش نبودم، کاش همون اول ازت خواسته بودم، پا نذاری رو من و این غرورم، کاشکی از چشم تو افتاده بودم. احف که صورتش را به شیشه تکیه داده بود، با شنیدن این آهنگ بغضش ترکید و اشک‌هایش جاری شد. همگی تا مقصد سکوت اختیار کردند و غصه‌ی احف را خوردند. پس از دقایقی، بانو سیاه‌تیری وَن را پاک کرد و همگی از آن پیاده و وارد باغ انار شدند. مردان رخت‌خواب‌‌ها را پهن کرده بودند و بانوان داشتند به ناربانو می‌رفتند که گوشی بانو شبنم زنگ خورد: _بله؟ _سلام شبنم جان. خوبی؟ _سلام دای‌جان. خوبی؟ زن‌دایی خوبه؟ _ممنون شبنم جان. می‌خواستم یه خبری بهت بدم. _چه خبری؟ _راستش...یه کم گفتنش برام سخته. _چیشده دای‌جان؟ تو رو خدا بهم بگید. من طاقتش رو دارم. مادربزرگ به رحمت خدا رفته؟ _خدا نکنه شبنم جان. راستش خبرم در مورد استادت بود. می‌خواستم بگم پیکر استاد واقفی و شاگردش، یاد رو پیدا کردیم. بانو شبنم با اشک گفت: _واقعاً دای‌جان؟ از کجا پیداشون کردید؟ _به همراه چند تن از اعضای باغ پرتقال، توی یه بیابون پیداشون کردیم. در ضمن قاتلاشون علاوه بر باغ گیلاس، باغ موز هم بود. البته نگران نباشيد. چون برگِ اعظمِ این دو باغ رو دستگیر کردیم و به زودی مجازاتشون می‌کنیم. بانو شبنم اشک‌هایش را پاک کرد که دای‌جان ادامه داد: _لطفاً فردا بیایید برای تحویل و تشییع پیکرها. فعلاً خدانگهدار. بانو شبنم، تلفن را قطع کرد و قضیه را به بقیه گفت. همگی از این جریان متاثر شدند که استاد مجاهد گفت: _برای همه‌ی شهدای اسلام، علی الخصوص استاد واقفی و یاد، صلواتی بلند ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند و خود را برای تشییعِ پیکرِ فردا آماده کردند. صبح شده بود. آسمانِ ابری، رنگ آبیِ خود را از دست داده بود. باغ در سکوت کامل بود و گنجشک‌ها دیگر نمی‌خواندند. مثل اینکه زمین و زمان هم از غمگین بودن اعضای باغ انار اندوهگین بودند. همه‌ی باغ اناری‌ها لباس‌های مشکیشان را پوشیده و آماده‌ی رفتن بودند؛ اما در این میان احف لباس چوپانی‌اش را پوشید و گوسفندانش را از باغ خارج کرد که بانو شبنم گفت: _کجا میری احف؟ مگه تشییع پیکر استادت نمیای؟ احف با ناراحتی جواب داد: _نه. سلام من رو بهش برسونید و بگید من رو حلال کنه. بانو شبنم پس از مکثی کوتاه گفت: _از خواستگاری دیشب ناراحت نباش. من قول میدم یه دختر دیگه برات پیدا کنم. _من دیگه زن نمی‌خوام و می‌خوام به چوپانیم برسم. در ضمن من تنها به دنیا اومدم و تنها هم از دنیا میرم. خداحافظ. سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، از باغ انار رفت. همه‌ی باغ اناری و باغ پرتقالی‌ها، در تشییع پیکر شهیدان خود حضور داشتند. مراسم تشییع، به با شکوه‌ترین شکل ممکن در حال برگزاری بود. اواسط تشییع، ابرها به‌هم برخورد کردند و رعد و برق وحشتناکی زد. سپس باران شروع به باریدن کرد و قطعه‌ی شهدا را سیراب! هنگام گذاشتن شهیدان داخل قبر، نزدیکان شهدا جملاتی را می‌گفتند...
مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت: _یادمه یه روز که استاد واقفی واسه سحری اومده بود مسجد ما، به جای پراید صد و چهل و یک، سوار بی‌اِم‌وِ شده بود. ازش پرسیدم این رو از کجا آوردی؟ با لهجه‌ی قشنگش جواب داد با وجه ضمان باغ اناریا خریدم. گفتم مگه وجه ضمان توی حساب احد و استاد موسوی نمی‌رفت؟ گفت چرا؛ ولی یه شاگرد توی کلاس فتوشاپ داشتم که هکر بود. به اون گفتم که حساب استاد موسوی و احد رو هک کنه. خدا بیامرز، خیلی پول‌دوست بود. البته خوبیای زیادی هم داشت. مثلاً تقواش خیلی خوب بود. یادمه یه بار بهش گفتم بیا بشینیم فیلم ترکیه‌ای نگاه کنیم؛ ولی اون لباش رو گاز گرفت و گفت خجالت بکش علی جان. فیلم، فقط آمریکایی. استاد! روحت شاد که ناکام از دنیا رفتی. بانو رایا نیز قاب عکس استاد واقفی و یاد را بالای سر گرفت و گفت: _بسم رب الشهدا و الصدیقین. تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم! همگی برای عزیزان خود گریه کردند و مراسم تدفین شهدا به پایان رسید. سنگ قبر استاد واقفی و یاد نیز، از قبر قبلی کَنده و در قبر جدید نصب شد. پس از پایان مراسم، همه‌ی حضار می‌خواستند متفرق بشوند که استاد جعفری ندوشن گفت: _دوستان صبر کنید. الان که هممون دورِ هم جمعیم، می‌خواستم یه موضوعی رو به اطلاعتون برسونم. بنده فردای عید فطر، هم عقدمه، هم عروسیم. خوشحال میشم همتون تشریف بیارید؛ حتی باغ پرتقالیا. سپس پلاستیک مشکیِ در دستش را باز کرد و از داخلش یک عالمه کارت در آورد و گفت: _این کارت عروسیمه. الان خدمتتون پخش می‌کنم که ببینید و نظرتون رو بگید. در ضمن یادتون نره که توی عروسیم شرکت کنید. سپس استاد جعفری ندوشن نصف کارت‌ها را علی پارسائیان و نصف کارت‌ها را به دخترمحی داد تا بین مردان و زنان پخش کنند. بانو هیام که چشمانش را خون گرفته بود، با عصبانیت گفت: _استادِ ما رو نگاه. وسط تدفین استادش، داره کارت عروسیش رو پخش می‌کنه. حیف که الان گوشیم دمِ دست نیست؛ وگرنه یه گیفِ شهاب حسینی می‌فرستادم بهش که با بیل بزنه توی سرش. بانو آرمین کمی بانو هیام را آرام کرد و پس از دیدن کارت عروسی استاد ندوشن گفت: _علائم نگارشی رعایت نشده. گرچه قلم نویسنده محترمه. سپس بانو رحیمی(زینتا) کارت را گرفت و گفت: _زبان متن بین محاوره و معیار در رفت و آمده. تقریباً همگی نظراتشان را گفتند و پس از دقایقی‌ به باغ‌هایشان برگشتند. سپس خود را برای عروسی استاد جعفری ندوشن که قرار است فردای عید فطر برگزار شود، آماده کردند. استاد جعفری ندوشن و عروس خانوم کنار هم نشسته بودند. بانوان بزرگسال پارچه‌ای را روی سر آن‌ها گرفته بودند و بانو شبنم نیز در حال قند سابیدن بود. بانوان نوجوان نیز، هم از طرف عروس و هم از طرف داماد، شعرهایی را می‌خواندند: _نون و پنیر آوردیم، دخترتون رو بُردیم. _نون و پنیر ارزونی‌تون، ترشی چپوندیم بهتون. همگی شاد و خوشحال بودند که بانو سُها گفت: _پس چرا صیغه رو نمی‌خونید؟ بانو رجایی با خونسردی جواب داد: _عزيزم صیغه رو باید عاقد بخونه که هنوز نیومده. بانو سُها جوابی نداد که استاد ندوشن اشاره‌ای به استاد ابراهيمی کرد و گفت: _راستی استاد، چرا احف نیومده؟ قول داده بود توی عروسیم شرکت کنه. استاد ابراهيمی سرش را نزدیک استاد جعفری ندوشن کرد و گفت: _دقیق نمی‌دونم؛ ولی فکر کنم به خاطر حالِ بدش نیومده. چون افسردگی شدیدی گرفته. استاد ندوشن آهی کشید و سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که استاد مجاهد داخل سالن شد و نفس‌زَنان گفت: _سلام و صیغه. یه مراسم عقد داشتم، به خاطر همین دیر شد. امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید. همگی لبخندی زدند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب تا من نفسم بالا بیاد، یه صلوات محمدی پسند بفرستید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دفترش را باز کرد و گفت: _بسم الله الرحمن الرحیم. عروس خانوم، بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی چهارده عدد برگ سبز، پنج عدد فلفل قرمز و یک عدد انار، به عقد آقای مرتضی جعفری ندوشن در بیاورم؟ دخترمحی گفت: _عروس رفته برگ بچینه. _برای بار دوم می‌پرسم. بنده وکیلم؟ بانو کمال‌الدینی گفت: _عروس رفته دوماد رو از سر کلاس آنلاين بیاره. _برای بار سوم می‌پرسم. بنده وکیلم؟ بانو سُها زیرِ لب گفت: _اَه! انگار اینجا دادگاهه که هی میگه وکیلم، وکیلم! خب ما از کجا بدونیم وکیلی؟! سپس عروس خانوم جواب داد: _با اجازه‌ی همه‌ی درختان باغ انار و پرتقال، بله. همگی دست و جیغ و هورا کشیدند که ناگهان احف با یک دختر خانوم وارد سالن شد و گفت: _تبریک میگم آقا معلم. ان‌شاءالله به پای هم پیر شید. همگی به احف و دختر خانوم زُل زده بودند که احف لبخندی زد و گفت: _ایشون همسرم، صدف خانوم هستن. بانو ایرجی با دهانی باز گفت: _ایشون رو از کجا پیدا کردید...؟
سلام ✋ عیدتون پیشاپیش مبارک🎊 یه خبر خوب دارم براتون.... امشب ساعت ۲۲ در قراره جشن بگیریم و هدیه بدیم🤩 حالا به کی؟؟؟ به کسانی که در تمرین‌های فعال بودند. اون خانمی که داخل تمرین‌ها شرکت نکردی، ناراحت نباش☹️ یه خبر خوب هم برای شما داریم...😀 قراره امسال هم تمرین‌های رو ادامه بدیم و مثل سال گذشته در آخر عید به کسانی که در این تمرین‌ها شرکت کردن، بدیم. پس اگر عیدی می‌خواید، این تمرینات رو جدی بگیرید.😬 صبر کنید کجا دارید می‌روید🤔 هنوز حرفام تموم نشده... امشب از اقدامات بیلچه‌های ناربانو در سال گذشته هم خواهیم گفت. پس امشب ساعت ۲۲ آنلاین باشید. تا شب بدرود🙌
سلام و نور. در این سال جدید از خداوند برای همه ملت عزیز ایران طلب رحمت واسعه و بسط رزق دارم. طلب گشایش در کارها را دارم. برای شما دوست عزیز هم طلب همسر دارم هی نیا وسط حرفم بذار حواس بفهمم😐. خب دیگه... بهار و سال جدید و پیشاپیش و خانواده و این حرفها و دعا می‌کنم واقعا دلتان آرام باشد و کارت‌تان پر از پول. خیلی خب الان می‌گویم هولم نکن. آنهایی که همسر می‌خواهند هم ان‌شاءالله خداوند یک زوج یا زوجه تپل مپلی و شمبس کمبلی نصیبش کند. الهی برای هم بمیرید.😐 خب دیگر. خداحافظ. من رفتم. بیرون نیایید هوا سرد است. 🥸 سال جدید هم تبریک گفتم دیگه. همین دیگه. یا مقلب القلوب و الابصار...خدایا این قلب ما را خودت مدیریت کن واقعا اوضاع خیلی خراب است.☺️ @ANARSTORY
احف لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: _من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و از شانس خوبم، ایشون یه دختری داشتن که با کمال افتخار دخترشون رو بهم دادن. اصلاً از قدیم گفتن، کبوتر با کبوتر، چوپان با چوپان! سپس دخترمحی پرسید: _کِی عروسی کردید؟ احف جواب داد: _هنوز عروسی نکردیم. چون همین یه ساعت پیش عقد کردیم. صیغه‌مون رو هم همین استاد مجاهد خوند. نمی‌بینید نفس نفس می‌زنن؟! طفلک پای پیاده از کوه بالا رفتن و اومدن. اونم فقط به خاطر من و همسرم. من واقعاً از همین‌جا ازشون تشکر می‌کنم. استاد مجاهد عینکش را صاف کرد و گفت: _خواهش می‌کنم احف جان. منم خیلی خوشحالم که بالاخره تو عاقبت بخیر شدی و زن گرفتی. احف لبخندی زد که همگی به احف و صدف تبریک گفتند. همگی خوشحال بودند که بانو نوجوان انقلابی، تلويزيون سالن را روشن کرد و گفت: _همگی اینجا رو نگاه کنید. قراره تیزر تبلیغاتی احد پخش بشه. همگی با تعجب به بانو احد خیره شدند و گفتند: _قضیه چیه احد؟ بانو احد نیشخندی زد و گفت: _بهتره خودتون ببینید. همگی چشم‌هایشان را به تلويزيون دوختند که تیزر تبلیغاتی شروع شد. بانو احد یک لباس سفید پوشیده بود و نقشش کرونا بود. مثلاً در تیزر یک زن گفت: _اگه ماسک نزنیم، چی می‌گیریم؟ ناگهان بانو احد ظاهر می‌شد و چند کودک او را نشان می‌دادند و یک‌صدا می‌گفتند: _کرونا. _اگه دستامون رو نشوریم، چی می‌گیریم؟ _کرونا. همگی از بازیِ خوب بانو احد و تیزر جالبش به وجد آمدند که ناگهان سید مرتضی گفت: _ای وای! زنم از دست رفت. بانو شبنم به زمین افتاده بود که بانو ایرجی گفت: _مگه وقتش شده؟ سید مرتضی در حالی که خیس عرق شده بود، جواب داد: _آره. نُه ماهِش پر شده. بانو ایرجی سرِ بانو شبنم را روی دستش گذاشت و گفت: _خب چرا معطلید؟ یکی زنگ بزنه به اورژانس دیگه. استاد ابراهيمی گفت: _اورژانس واسه چی؟ خودم با اسنپ می‌برمش. فقط کدوم بيمارستان برم؟ بانو ایرجی خواست جواب بدهد که احف گفت: _همین بيمارستان سرِ خیابون ببرید. چون عروسم پاندا هم اونجا بستریه و بانو طَهورا بالا سرشه. بانو کمال‌الدینی گفت: _مگه عروستون وقت زایمانش شد؟ احف با ذوق جواب داد: _نه، ولی مثل اینکه نوه‌ام خیلی عجله داره و می‌خواد زود به دنیا بیاد. صدف، همسر احف نیز گفت: _چه حس خوبیه بعدِ عروس شدنت، مادربزرگ بشی. استاد ابراهيمی، به همراه بانو شبنم و سید مرتضی و بانو ایرجی، به سمت بيمارستان راه افتادند و بقیه هم، از سالن عقد خارج و به سالن عروسی رفتند تا در عروسی استاد جعفری ندوشن نیز شرکت کنند.