به نام دوست
اول ازهر چیز باید بگویم نامه راهی است به سوی دوست پس نه باید به دنبال پرده دری های معمول باشیم
و نه قیل و قال های هر روزمان! باید به دنبال راهی به سوی دوست بود ...راهی به سوی او...و ما همه قصدمان ازهمنشینی با دوست تمطع و سودجویی نیست وتنها دمی صمیمانه به سربردن ودرد دل گفتن است.
شاید از این جور نامه ها حتی بوی ناامیدی هم شنیده شود، اما چه باک که داد ناامیدی ندائی ست که منادایی دارد ؛ هرکس امروز فریاد ناامیدی سر بکشد به امید پاسخی می نشیند که اگر امید به پاسخ نداشت ،فریاد بر نمی آورد و جام زهر انزوا را سر می کشید!
گفتم می خواهم درد و دل کنم.
برای منی که در دانشگاه تازه وارد به حساب می آیم ، همه چیز آنقدر عجیب اند که نمی توانم از حوادث واتفاقات ساده گذر کنم....
هنوز نتوانسته ام درک کنم چرا اگر دانشجویی بگوید که برای علم به دانش گاه آمده همه نگاه ها به او مثل
یک احمق می شود؟
هنوز نفهمیده ام چرا ما که ساکن و سالک دانش گاهیم برای دانشگاه ومتصدیانش مثل ارباب رجوع می مانیم ؟ چرا دانشگاه ما تبدیل به یک اداره شده؟ چرا هر روز مثل اموات متحرک به دانشگاه می آییم و بعد مثل اینکه مجبورمان کرده باشند تا آخر تحملش می کنیم؟
چرا تحوالت و اخبار دانشگاه برای هیچکداممان مهم نیست؟
چرا از خودمان نمی پرسیم برای چه به دانشگاه امده ایم؟ برای چه مشغله هایمان را شهر و دیارمان را رها کرده ایم و در دل یک کوه صحبت هایی را می شنویم که از مثبت بودن انها مطمئن نیستیم؟
چرا از خودمان اکنون و آینده مان سوال نمی کنیم؟ اصلاً شده به یک جای کار
هر روزمان شک کنیم؟
چرا افکار و عقایدمان را لحظه ای زمین نمی گذاریم تا هم نشینی با یک سالک و
ساکن دانشگاه را به جان بخریم؟ اصلاً کاری هست که از انجامش چنان مطمئن باشیم که زندگی را وقف آن کنیم؟!
چرا ؟ چه طور؟ چه وقت؟ چگونه؟
نمی دانم شاید فکر کنید دیوانه شده ام و شاید درست فکر می کنید اما خودم می گویم که خسته
شدم....خودم می گویم که دنبال یک خانه گرمم که از هیاهوی آشفته بازار دانشگاهمان به دامانش پناه ببرم
دوست دارم به شما هم بگویم که از قیل و قال های امنیتی و شورشی دانش گاه نه عطر حماسه می شنوم و
نه رایحه دوستی ...
همه مان یاد گرفته ایم برای هم دندان تیز کنیم ، عقایدمان را به رخ هم بکشیم و همه
تقصیر ها را گردن کار های انجام نشده بیاندازیم و اگر احیانا کسی خسته شد و خواست گوشش را به درد و دل دیگری باز کند به او اتهام دو رویی و ضعف ایمان و ناجوان مردی بزنیم! غافل از اینکه ناجوان مردی چیست و کجاست ؟!
با اینکه از تابستان به دانشگاه آمدم به جز اوقات همراهی با دوستان هیچ گاه نبوده است که سرمای دانشگاه
را احساس نکنم
... هوایی که دوستان بس ناجوانمردانه سرد است !
سالمت را نمی خواهند پاسخ گفت ...
، سر ها در گریبان است
کسی سر برنیاورد کرد ،پاسخ گفتن
و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون ،ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
پس خانه خلوتی را پیدا می کنیم و آنقدر می نویسیم و گرمش می کنیم تا دگر نشود آن را خانه خلوت نامید .... شاید آنجا بتوانیم به همه چرا ها پاسخ دهیم ... شاید آنجا بتوانیم از سوزان به مهری مادر گون پناه ببریم و آغوشی منتظرانه وگرم برای دیگر خستگان باز کنیم ....
شاید بشود شاید هم نه اما به امید فجر نشستن که بهانه نمی خواهد . می خواهد؟
مسیحای جوان مرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانردانه سرد است ....ای
دمت گرم و سرت خوش باد!
سالمم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم.
منم من، سنگ تیپاخورده رنجور.
منم،دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.
نه از رومم ،نه از سنگم ، همان بیرنگ بیرنگم.
بیا بگشای در بگشای، دلتنگم.
حریفا !میزبانا !میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست ، مرگی نیست، صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است.
شعر: زمستان م.ا.ث 133
متن : یک دهه هشتادی
▪️@andishkade_zoha_ir
47.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم تعالی
دانشگاه ها همیشه مظهر فرصت های یک کشور بوده اند و از این رو همیشه خانه و مسکن نخبگان این مرز و
بوم ، اما دانشگاه های ما هیچ گاه رنگ و بوی یک خانه گرم را نداشته اند و همیشه صفا و صمیمیت را قربانیِ رونق احتمالی بازار علم و پژوهش کرده اند و زمانی که امکانات یک کشور مهم نباشند و برای دانشگاهیان فرصت حیات نباشد از تخصص ها نیز کاری ساخته نیست!
#ببینید
#اندیشکده_ضحی
▪️ @andishkade_zoha_ir
.
نمی دانم شاید فکر کنید دیوانه شده ام و شاید درست فکر می کنید اما خودم می گویم که خسته
شدم....خودم می گویم که دنبال یک خانه گرمم که از هیاهوی آشفته بازار دانشگاهمان به دامانش پناه ببرم
دوست دارم به شما هم بگویم که از قیل و قال های امنیتی و شورشی دانش گاه نه عطر حماسه می شنوم و
نه رایحه دوستی ...
همه مان یاد گرفته ایم برای هم دندان تیز کنیم ، عقایدمان را به رخ هم بکشیم و همه
تقصیر ها را گردن کار های انجام نشده بیاندازیم و اگر احیانا کسی خسته شد و خواست گوشش را به درد و دل دیگری باز کند به او اتهام دو رویی و ضعف ایمان و ناجوان مردی بزنیم! غافل از اینکه ناجوان مردی چیست و کجاست ؟!
#قسم_به_آن_لحظه...
#روز_اول
#خیمه
▪️ @andishkade_zoha_ir
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباره دانشگاه
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباره دانشگاه
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙بازخوانی مسئله دانشجو و دانشگاه
🔹گفت و گویِ دانشجویی
🏫پیرامون مسئله دانشجو و دانشگاه
🔸به مناسبت هفته دانشجو
📆سه شنبه،چهارشنبه و پنجشنبه
۱۴،۱۵،۱۶ آذر ماه ۱۴۰۲
🕒هروز ساعت ۱۵:۰۰
📍قرار گفت و گو:
◽️سها(سرای هنر و اندیشه)
#شما_هم_دعوتید
#گفت_و_گو_دانشجویی
#بازخوانی_دانشجو_دانشگاه
#باشگاه_دانشجویی_فرصت
@forsat_soha
هدایت شده از یاسر نامه
«بسم رب الزهرا»
میدانی گمکرده ام؛
چه چیز را؟
همه بود و نبودم را
نسبت هایم را
وجودم را
و حتی شاید درد هایم را…
میدانی شاید اصلا قصه ما همین فراموشی است
و مگر نگفت او ۚ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ ۗ
فراموش کردند و خدا فراموششان کرد
ما قصه مان را فراموش کرده ایم
و به تب تاب افتاده ایم
قصه را که فراموش کنی دیگر برایت در راه بودن معنی ندارد
آری خط پایان برایت مهم میشود...
آری یاد کن قصه ات را
نسبتت با امام مولایت را
نسبتت با برادرانت را
نسبتت با مادر و، اُمَت را
نسبتت با سیر سیل آسای هروزگی ات را
راستی را کجا میشود پیدایش کرد؟؟
آری قصه و نسبت هایت را.
دل تنگم دل تنگ قصه گویی
که برایم قصه بخواند و بنشینم و اشک بریزم و یاد کنم سرآغازم را
درد هایم را چشمانم را
عزم های رفته بر بادم را
دوستان گمشده ام را
گرمای سرد شده ام را
چشمان کورَم را
گوش های کَرَ
و دستان بی قرارم را
°شور عشق جوانی و نوجوانی از دست رفته ام را
خدایم را
امام غایبم را
رهبر تنهایم را
عزم های کورم را
و اشک های خشک شده ام را
کجایی ای قصه گو ؟؟؟
که پیدایت کنم دلتنگم وجودم پریشان و آشفته است...
او که خوب میداند و خوب ما را راه میبرد
ماییم که فراموش کرده ایم
بهر چه آمده ایم و از کجا آمده ایم و به کجا میرویم…
کجاست آن مصحف و قاری گم شده ما
کجاست مُحَمّد مصطفی و ندای قلب نوازش؟
کجاست آوینی جبهه های ما؟
بیا و بار دیگر قصه ما بخوان و از یادمان مَبَر
که بهر چه آمده بودیم و چرا گم شده ایم
و چون اسبی که چشمانش را بسته اند در بیابان تاریک میتازیم
بیا که نمیدانیم به کجا می رویم
و کی می رسیمـ…
هدایت شده از یاسر نامه
بیا و چشمانِمان را باز کن
دستی بر قلب های سردْ ما بزن
و بخوان بنام زهرای مرضیه و حسین و حسن
و ما را بیاب و جان ده
که سرمای مرگ چه نزدیک است
و وه که چه ترسناک و هولناکـ
بیا و شور عشق خالصانه بچه بسیجی های خمینی را در ما زنده کن
چه جایت خالیستْ
ای قصه گوی بیابانِ تاریک ما
چه خوش گفت آن فیلسوف پیر
«که وجودَت را فراموش میکنند ولی عَدَمتْ را هرگز»خدایا چشمانمان را باز و قلبمان را پاکْ و دستانمان را پرتوان و از پرتوی نور خویش بر چشمانمان بتاب که قصه گوی تو باشیم و برای تو باشیم و قصه فراموش شده نسل مان را دوباره بخوانیم بلند با بانگی بلند و رسا «آمین یا رب العالمین» یاسر @yaser_name