پدرم سرجمع، بیست و نه سال در این دنیا زندگی کرد و من همیشه دوست داشتم در بیست و نه سالگی بمیرم. دوست نداشتم بیشتر از پدرم عمر کنم؛ بگو حتی یک روز.این قصهی شیرین پدری است که #جوان ماند و غصهی تلخ پسری است که #پیر شد. پدرم در هیچ عکسی حتی یک تار موی سفید هم ندارد و من اما محاسنم شده مثل این روزهای رشتهکوه البرز. آب شد جوانی ما و این حسرت ماند در دلمان که یک #خاطره از #پدر داشته باشیم. چقدر بد که آدم هیچ چیز از پدرش به یاد نداشته باشد. بدترین وقت برای از دستدادن پدر وقتی است که تازه زبانت به گفتن کلمهی مقدس #بابا باز شده باشد. من وقتی برای اولین بار بابا گفتم، این پدرم نبود که برگشت؛ پیکرش بود که برگشت. من هم مثل هر بچهی دیگری متوقع صورت خندان پدر بودم؛ صورتی سوخته از #بابااکبر نشانم دادند. آنچه من از حنجرهی پدرم در خاطرم مانده، نوای دلنشین «گلبرگ سرخ لالهها در کوچههای شهر ما بوی شهادت میدهد» نیست؛ یک پنجرهی زخمی است. جمعه ده اردیبهشت شصت و یک، یک تیر به تارهای صوتی بابااکبر زد و یک تیر هم به قلب من. پنجشنبه نه اردیبهشت شصت و یک پدرم با اینکه قبلاً وصیتنامهی خود را نوشته بود، باز هم بنا کرد به نوشتن وصیت. یک وصیت، این بار تنها چند ساعت مانده به #شهادت. جایی از این وصیت کوتاه و البته بلند خود نوشته که «سپیدهدم خونین عشق، فرا رسید دوستان». سپیدهدم خونین عشق. انگار بهش الهام شده بود که این آدینه، آدینهی دیگری است. انگار فهمیده بود در آیندهای بسیار نزدیک، خبرهایی هست. انگار میدانست به زودی قرار است #شهید عملیات آزادسازی #خرمشهر شود. انگار برای رفتن عجله داشت؛ اینقدر صبر نکرد که از خودش یک خاطرهی روشن برای من بسازد و بعد برود. باور میکنید دوست داشتم پدرم یکی از غواصهای دستبستهی #کربلای شکستخوردهی چهار میبود ولی در عوض، دست مرا برای تعریف خاطره از خودش باز میگذاشت؟ اینکه یادش به خیر؛ فلان روز دو تایی با هم رفتیم آبهویج خوردیم و بعد هم رفتیم استادیوم...
📝حسین قدیانی