امشب را به لالایی اقاقی ها اگر پلک روی هم گذاشتی
میانِ دوراهی خیال و رویا
خودم را به دست های تو می رسانم.
حالا که ضربان قلبم به شماره افتاده است
اضطرابِ چشم هایم را اگر می پذیری دست هایت را به من بده تا خیال را هجا به هجا،
کهکشان به کهکشان قدم بزنیم.
از سرزمینِ سبزِ تو
برای پشت بام های خاک خورده
گل بیاوریم
و دست های رها شده را مرهم بشویم.
دست کاج های کوچک را بگیریم و از شاخهی پروین بالا برویم
برویم تا بی نهایت آسمان
آنجا که نورها خاموش میشود
و تاریکی رخت میبندد
روی زانوی خیال بنشینیم و واژه ها را حرف به حرف بسرایم و درونِ چشم های آسمان ستاره بشویم. و سبز هایمان میانِ انبوهِ جهان گم بشود.
مگر چند نفس از لحظه ها برایمان باقی مانده است که لبخند را
واژه را
نسیم را از یکدیگر و از قلب هایمان دریغ بکنیم.
فردا همین احساس است
همین ها که نور میشوند در مسیرِ مه آلودِ روزهایی که نمیبینیمشان.
امشب
اولِ دوراهی خیال
به انتظارِ قدم هایت نشسته ام.
اگر آمدی...
اما بیا
چشم هایت تو را به من میشناساند...