عطرش که پیچید،
برگشتم...
هیچ کس نبود.
کسی چه می داند؛
شاید به من فکر می کرد...
[قصهام تلخ شد، زهرمار شد..
قصهی چشمانت باران شد و از چشمان من بارید،
قصهی چشمانت، قصهی اشکهایت بود..
انجا بود که فهمیدم داستانهای زیبا همیشه پایان تلخی دارند
و تو ممنوعهترین زیبای دنیایی..]
"دزیره"