eitaa logo
💖 آرام جـانـمـ 💖
6.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
459 ویدیو
7 فایل
هر روز۲الی۴تا پارت داریم🥰❣ کانالو به دوستاتون معرفی کنید🥀❣
مشاهده در ایتا
دانلود
ســـــــــلام صبح زیباتوووون بخیر الـهـی حااااااااال دلتـون خـوب باشه 😍🥰💖❤️‍🔥 ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۱۲ برانکارد را طرف راهرو هول میدهند و چه خوب که تنشرا با آن ملافه پوشانده اند...تن
از مرد دایی شده ای که از دیشب معراج را هزاران بار کشته و زنده کرده بود و معراج...برای قتلش آمده بود... یوسف سمت معراج خیز برمیدارد و یقه اش را با وجود قد بلند مخاطبش میگیرد: _همش تقصیر توعه...شماها زندگیشو به گند کشیدین...به خاطر شما داره با مرگ دست و پنجه میزنه... اسم مرگ می آید معراج نمیفهمد صدایش چگونه بالا میرود:....اینقدر شر و ور نباف میگم این حالش یعنی چی...این بیهوش شدنا واسه چیه...؟ یوسف به عقب پرت میشود اما دلش میخواهد این مرد تاوان تک تک لحظه های پر از ترس آرام را پس دهد: یعنی از... دست رفتن هوشیاری...یعنی مسمویت...یعنی اینکه هیچ معلوم نیست خودش و بچش از اون در زنده بیرون میان یا نه.... به دهان یوسفی چشم دوخته که مثل یک غاصب ، کلمات و واژه ها را به زبان می آورد... دروغ است... همه چیز یک دروغ مسخره است برای تنبیه کردن معراج همیشه خشمگین... معراجی که کارش فقط داد و فریاد بود... معراجی که همیشه تن به دیوانگی میداد و فکر میکرد به این حال و روز بی افتد...؟ یوسف میخواهد بیشتر بسوزاند و این مرد حالا حالا ها باید تاوان پس دهد:اون داره اون تو با مرگ دست و پنجه نرم میکنه...حالا تا میتونی داد و فریاد کن...اسلحه بکش رو سر دکترا...پرستارا... جز اینا هیچ کاری از دستت برنمیاد نه...؟ میتونی بچه تو هر جایی که خواستی ببری... معراج خل شده دستانش را روی سرش قرار میدهد... برمیگردد تا بیشتر از این ادامه ندهد... برمیگردد تا حماقت های خودش را به یاد نیاوردو... چه کسی حرف از بچه زده بود...؟ معراج کی گفت میخواهد آن بچه را از آرام بگیرد...؟ آن لعنتی به خاطر همین خودش را از معراج قایم کرده بود...؟ اینقدر از حضور معراج میترسید...؟ اینقدر وحشتناک به نظر میرسید...؟ که یک طفل کوچک را از مادرش جدا کند...؟ فشار دستانش هر لحظه بیشتر میشود و یوسف انگار میخواهد همه ی دق و دلی آرام را سر او دربیاورد... پشت سرش می آید و با بغض ادامه میدهد:همه چیزش رو ازش گرفتین...حتی یه ذره آرامش براش نذاشتین... زندگی اون دختر بیست و شیش ساله رو تباه کردین...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۱۳ از مرد دایی شده ای که از دیشب معراج را هزاران بارکشته و زنده کرده بود و معراج.
تمام رگهای مغز معراج انگار که خونریزی کنند ، با صورت برافروخته و سینه ی سنگین برمیگردد سمت مرد:..اینقدر از اون زندگی کوفتی حرف نزن... زور میزند که باز هم صدایش به فریاد تبدیل نشود.... با مردمکهای گشاد سمت در اتاق عمل اشاره میکند:میاد بیرون...سالم و سرحال با بچه ش میاد بیرون اینقدر تو گوش من وز وز نکن...آره...اگر نتونن کاری کنن این بیمارستان و رو سرشون خراب میکنم... روی سینه اش میکوبد و اینبار فریادش پر از داغ حسرت است:همه بشنون...روش منننن اینجوریه...داد میزنم...این خراب شده رو آتیش میزنم اگر آرام سالم از اون در بیرون نیااااد... آدمهایی که آنجا در رفت و آمد هستند ، با ترس از کنار معراج رد میشوند و نگهبان سمت راهرو میدود... یوسف نیشخند میزند و معراج دلش میخواهد اکنون همه چیز را به هم بریزد... کجا برود... چه غلطی بکند تا آن چشمها را بار دیگر ببیند...؟ سینه اش میسوزد و نگهبان دوان دوان به آنها میرسد :آقا بیا برو بیرون واسه ما دردسر درست نکن... معراج الان خل است...دیوانه است و یکی بگوید عروسکش در چه حال است... این بیماری لعنتی دیگر چیست...؟ _آقا خواهش میکنم ازت...بیا برو بزار دکترا کارشون رو بکنن... بس است این همه داد و فریاد... حداقل برای اکنون و این لحظه بس است...نمیخواهد بیرون برود... برای اولین بار خودش را کنترل کرده با پلکهای بسته ،آهسته لب میزند:باشه...باشه دیگه داد نمیزنم... مرد نگاه مستأصلش را به یوسف میدوزد و یوسف عصبی رو میگیرد... نگهبان که آنجا را ترک میکند ، معراج پشت در شیشه ای میرود و پیشانی اش را به همان شیشه میچسباند... چه گفته بود وقتی سرش در آغوشش معراج جا گرفته بود...؟ دستانش مشت میشوند و با دردی که در چهره اش نمایان میشود ، مشتهایش را کنار شقیقه هایش میچسباند... _بچمو دست اون عفریته نده...باشه...؟ آن صدای ضعیف و کم رمق ، حالا در گوشهای معراج زنگ میزند و این دیگر چه مضخرفی بود...؟ مشت محکمی روی قلبش فرود می آید..‌
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۱۴ تمام رگهای مغز معراج انگار که خونریزی کنند ، با صورتبرافروخته و سینه ی سنگین ب
چقدر خودش را از چشم انداخته بود... چقدر با حرکاتش دخترک را ترسانده بود... چقدر ندانسته آزارش داده بود ووو در عین خودخواهی ،باز هم حق را به خودش میداد.... که دخترک با وجود همان عفریته ی معروف ، باز هم منتظرش بماند... به ملاقاتش بیاید وقتی معراج برای ملاقاتش نرفته بود... وقتی او را در عین بیگناهی ، با حرفهایش شکنجه داده بود.... منتظرش بماند وقتی معراج حتی وجدانش راهم پشت درهای آن ویلا جا گذاشته بود... گوه زده بود به زندگی خودش و خانواده اش و باز هم حق را به خودش میداد... حق اینکه او را به خاطر طلاق غیابی اش باز خواست کند... حق اینکه از او کینه بگیرد و بخواهد از او متنفر شود... به خاطر آن زخم کوچک لعنتی که روی شکمش جا خوش کرده بود این همه الم شنگه به پا کرد... که آرام نگاه به حال او نکرد و پای آن کاغذ فسخ صیغه را یکطرفه امضا زد... حالا ببین... چرا همه چیز اینقدر زود در هم ریخت...؟ چرا یکی از آن پرستارهای بی همه چیز از اتاق عمل بیرون نمی آمد...؟ باید خودش دست به کار شود... هیچکس نمیخواهد حالی اش کند و معراج چه میداند پره آکالمپسی و مسمومیت بارداری یعنی چه... سر از روی شیشه برمیدارد و دست در جیب موبایلش را در می آورد... تماسهای فکور تمامی نداشته است... پیامکهایش هم... کارش به جایی رسیده با این خط تماس میگیرد... برای پیدا کردن معراج... عقب و جلو میرود و داده های موبایلش را روشن میکند... باید بفهمد... وارد گوگل میشود و اسم را وارد میکند... فقط کافیست آن کلمه ی عجیب را بنویسد و روی سرچ بزند...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۱۵ چقدر خودش را از چشم انداخته بود... چقدر با حرکاتش دخترک را ترسانده بود... چقد
تمامی مقاله های مربوط به آن بالا می آید... قدمهای معراج حالت کلافه تری به خود میگیرند و دستهایش برای گرفتن تلفن میلرزند... پره آکلامپسی :مسمومیت حاد بارداری که در اثر فشار بالای خون ، دیابت بارداری ، دفع پروتیین از مجاری ادرار و کلیه ، فشارهای روحی و عصبی و....به وجود می آید... مسمویت خفیف در بارداری با مصرف دارو و گذشت زمان خطرات کمتری در پی دارد... مسمومیت حاد ، گاهی باعث زایمان زود رس ، و در بیشتر مواقع مرگ مادر و کودک منجر میشود... احتمال به کما رفتن بیمار بالا میرود و به تبحر پزشک در آن زمینه برمیگردد... پایین آمدن سطح هوشیاری ، سرگیجه و دوبینی ، حالت تهوع ، ورم دست و پا و بالا رفتن فشار خون علائم پره آکلامپسی.... خط به خط آن مقاله دارد با روح و روان معراج بازی میکند... با پایش روی سرامیکها ضرب میگیرد... موبایل لعنتی را به جیبش میفرستد و دست روی چشمهایش میکشد... اصلا نمیخواهد به آن نوشته ها فکر کند... کوچولوی چشم گربه ایی اش خوب بود...خوب میشد... دستها راه پیشانی و بعد روی موهای کوتاهش را پیدا میکنند... معراج هر لحظه بی قرار تر میشود... چرا آن جسم سنگین باز هم در گلویش خانه کرده...؟ چرا دلش میخواهد خودش را از یک صخره ی بلند به پایین پرت کند...؟ نمیخواهد فکر کند... لزومی ندارد آن فکرهای بد را در سرش راه دهد... پس این مرد تازه پیدا شده چرا اینقدر زار میزند...؟ عقب عقب میرود و شانه هایش با برخورد به دیوار ،آهسته سر میخورند...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۱۶ تمامی مقاله های مربوط به آن بالا می آید... قدمهای معراج حالت کلافه تری به خود م
برجستگی اسلحه ی لعنتی را میتواند پشت کمرش حس کند... بغض در گلویش بزرگتر میشود و خدا نمیبیند حال دل این مرد بی پناه را...؟ معراج که جز او کسی را ندارد... چشمهای وق زده اش میسوزند و چرا نمیتواند حتی دردهایش را با فریادی از سینه خارج کند...؟ قسم به خودش...قسم به نگاه معصومی که معراج به آن پشت کرد... اگر از دستش میداد... با همین اسلحه مغز خودش را هم از هم میپاشاند... فقط کاش که این نوشته دروغ باشند... کاش یکی بیاید و خبر خوب بدهد... رفت و آمد زیاد است اما ، هجوم یک باره ی چندین نفر آن هم جلوی راهرو ، توجه یوسف را جلب میکند... برای خواهرزاده ای که میان مرگ و زندگی مانده بود ،اشک میریخت که سر وکله ی مرد ویلچر نشین و همراهانش پیدا میشود... مردی که تا ابد از او کینه به دل دارد و خودش خبر را به گوشش رسانده... شبنم با ناله و زاری سمتشان میدود و بی توجه به یوسف ، سمت معراج ی میرود که با زانو های تا زده و چشمان خدمه ی بیمارستان سر میرسد :لطفا از محوطه ی اتاق عمل فاصله بگیرین... برین بیرون تا میتونین جیغ و داد کنین... هنوز کسی جواب سؤالهایشان را نداده است که درب شیشه ای باز میشود... نگاه ها مات پرستاری میشود که به چهره ی درهم روبه رویشان می ایستد :بابای بچه کیه...؟ پاهای معراج جان میگیرند و با مردمکهای ترسیده و لرزان از جایش بلند میشود... یوسف و سپهر سمت در خیز برمیدارند:حالش چطوره...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۱۷ برجستگی اسلحه ی لعنتی را میتواند پشت کمرش حسکند... بغض در گلویش بزرگتر میشود و
هردو باهم میپرسند ، اما پرستار باز هم تکرار میکند:بابای بچه کجاست...؟ باید این کاغذ رو امضا کنه.... معراج قدمی به جلو برمیدارد و شایان چرخهای ویلچرش را جلو میکشد:نیمه عمرمون کردی خانم بگو حال دخترم چطوره...؟ پرستار نگاهش را بین مردهای جوانی که هیچکدام پدر بچه نیستند میگرداند... معراج را میبیند که با یک تنه ، هر دو مرد را کنار میزند... با نفس نفس.. با رگهای متورم و کبود... _منم... _جون بچه و مادر هر دو در خطره..باید امضا کنید که این جراحی مورد تأییدتونه... قلب معراج ایست میکند و بدون تردید لب میزند:زنم...زنمو نجاتش بدین...یه خش بیفته رو تنش ،اینجا رو روی سرتون خراب میکنم... پرستار اخم میکند و کاغذ را جلوی چشمهای معراج تکان میدهد:معطل نکنید آقا... دست ما نیست کدومشون رو نجات بدیم... بستگی به مقاومت خودشون داره... اینجا رو امضا کنید قبل از اینکه دیر بشه... شایان نگاه پر از کینه اش را به معراج میدوزد:بدین من امضاش کنم... من پدرشم این آقا هیچکارس... فک معراج قفل میشود و کاغذ و خودکار را از لای انگشتان زن بیرون میکشد... امضا میزند و همزمان ، جویده جویده کلمات را بیرون پرت میکند:از اون در سالم بیرون نیاد روزگار همتونو سیاه میکنم... زن کاغذ را روی هوا میقاپد و از در داخل میرود...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۱۸ هردو باهم میپرسند ، اما پرستار باز هم تکرارمیکند:بابای بچه کجاست...؟ باید این ک
شایان همیشه خونسرد ، خشمش بیشتر از قبل شده و روزهاست که از این مرد جوان کینه دارد... این مرد دخترش را بدبخت کرده است.. قول خوشبختی داد... قول مواظبت از او مقابل پدر و مادرش... مردانه قول داد و اکنون آن دختر پشت در این اتاق زور میزند تا زنده بماند:همون عکس العملای قلدر معابانه ی اسکندر... همون عصبانیتهای بی موقع... زندگی دخترمو با همین خشمت به فلاکت کشیدی... قبل از این که به هوش بیاد و دوباره ببیندت از اینجا برو... صدای گریه ی مهسا و شبنم همه جا را گرفته... یوسف و سپهر ترجیحشان سکوت است و معراج... هیچ دلش این بحث های بی موقع را نمیخواهد... هیچ دلش این دلسوزی های نمادین را نمیخواهد... الان وقت چک و چانه نیست اما بهتر است همه شان را سر جایشان بنشاند... کسانی که فکر میکنند معراج هیچکاره ی آرام است... با همان فک قفل شده و چهره ی سفت و سخت ، پیش میرود و نگاهش را به مردی میدهد که سرمنشأ همه ی آن خشم ها بود... همه ی آن عکس العمل های قلدر معابانه:چه بخوای...چه نخوای اون دختر...زن منه...طلاقش با وجود اون بچه یه مضخرفه...یه مضخرف محض... اون قانونی که طلاقش داده از کشک هم کشک تره... انگشت روی سینه اش میگذارد و بیشتر سمت آن ویلچر خم میشود:همه کارش منم...همه کسش منم...مننن...با همه ی کینه ایی که از توووو توی دلم دارم.... با همه ی خشم و عصبانیتم...تا پای جونم پای اون دختر وایسادم... با یه حرف تو هم پا پس نمیکشم... حرف تویی که با ندونم کاریات چوب حراج به زندگی خانوادت زدی و یه جا دیگه دنبال مقصرش میگردی... تووو...بابای نمونه ی مسئولیت پذیر....! شایان در مردمکهای تنگ و گشاد معراج زل زده است...و چقدر تلخ که هیچکدام از این حرفها دروغ نیست... سپهر شانه ی معراج را میگیرد تا او را عقب بکشد:دهنتو ببند و از اینجا برو...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۱۹ شایان همیشه خونسرد ، خشمش بیشتر از قبل شده وروزهاست که از این مرد جوان کینه دار
معراج در یک حرکت شانه اش را از چنگ سپهر بیرون می آورد... انگار که نجس شده باشد... با همان نگاه عصیانگرش برای سپهر خط و نشان میکشد:الان فقط منتظرم آرام صحیح و سالم از اون در بیاد بیرون... بعد اون، نشون تو یکی که میدم... سپهر نگاهش به زهر مینشیند و شایان انگار سینه اش گنجایش آن حقایق تلخ را نداشته که اینگونه برای نفس کشیدن مجادله میکند:دختر من زن صیغه ای تو نمیشه...نمیزارم...نمیزارم بازم بازیچه ی دست تو بشه... معراج اکنون پر از تمام حالهای بد دنیاست... مثل انبار باروتی که نیاز به یک جرقه داشت.... چگونه با خوابیدنش روی آن تخت ، زبان معراج را کوتاه کرده... که اینقدر خوددار باشد و تمام دنیا را به هم نریزد... که میداند اکنون آن خشم به کارش نمی آید... گامی به عقب برمیدارد و درهای شیشه ای برای بار دوم باز میشوند... پرستاری با اضطراب پشت در آمده... و هیچ عجیب نیست که جمع چندین نفره ی پشت در ، به سمت زن هجوم آورند:چی شده....؟ _حالش خوبه...؟ همه چشم به دهان پرستار دوخته اند و زن بالاخره لب باز میکند:اجازه بدین یه لحظه...وسایل بچه رو بدین ببرم...پستونک و پوشک... همه با مردمکهای براق خیره ی زن میشوند و خبر خوبیست...خیلی خوووب.... این شبنم است که جیغ میکشد:بچه سالمه...؟ _بله...فقط باید چند روزی تو دستگاه بمونه...زودتر پوشک و پستونکش رو بیارین.... اشک شوق در چشم همه موج میزند و تنها معراج است که جلو میرود و با عجز خیره ی زن میشود:زنم...حال زنم چطوره...؟ چهره ی پرستار پر از استیصال میشود... ابرو در هم میکشد و قبل از اینکه پشت به آنها وارد راهروی اتاق عمل شود ، صدایش را به گوششان میرساند:فعلا نمیتونم اطلاعاتی در اختیارتون بزارم.... درب شیشه ای روی هم چفت میشود و نگاه خشک شده ی معراج روی آن.... چه خاکی روی سرش ریخته شده....؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۰ معراج در یک حرکت شانه اش را از چنگ سپهر بیرون میآورد... انگار که نجس شده باشد...
پرستار میرود و نگاه های نگران پشتش میماند... شایان:یعنی چی نمیتونم اطلاعات بدم...؟ مهسا:سپهر چرا ازش نپرسیدی ؟ آقای تهرانی:آروم باش دخترم...باید صبر کنیم...نمیدونی نگرانی و استرس چقدر برات ضرر داره...؟ دستان معراج بیچاره وار روی سرش قرار گرفته...در این جمع غریبه است... این آدمها برای آرام خانواده و برای او ، غریبه هستند... نمیداند به کجا روی بیاورد... نمیداند چکار کند و الان فقط میخواهد چشمان آبی آن دختر را ببیند... نه هیچکس دیگر... _سپهر مامان...؟برو واسه بچه وسیله بخر... میخوان بزارنش دستگاه اون طفل معصومو... _لازم نیست سپهر جایی بره... همه چی تو خونه داره میرم میارم خودم... این صداها و این جملات حتی بیشتر از قبل به مغزش فشار وارد میکنند... آنها از فرزند او حرف میزنند... فرزندی که همین چند لحظه پیش چشم به این دنیا باز کرده... همان طفل معصومی که هیچ گناهی ندارد و معراج دست خودش نیست که او را مقصر این حال آرام میداند... دست خودش نیست و معراج هر چه زور میزند...نمیتواند برای دیدن آن نوزاد قدم از قدم بردارد... پنجه هایی که دیگر نایی برای فشار آوردن به سرش را ندارند ، راه صورتش را با درماندگی در پیش میگیرند....
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۱ پرستار میرود و نگاه های نگران پشتش میماند... شایان:یعنی چی نمیتونم اطلاعات بدم
اطلاعاتی درمورد عروسکش ندادند... پشت این در منفور چه خبر است...؟ چرا چیزی میان سینه اش خالی و پر میشود...؟ _بگیر...وقت نشد زودتر بهت بدم... صدای یوسف را در نزدیکی خودش میشنود... انگشتهایش را از روی چشمانش برمیدارد و دریای شناور چشمانش را به او میدهد... اویی که سوییچ ماشین معراج را جلویش گرفته... معراج نگاهش روی کلید سیاه میماند... پس چگونه برای برداشتن وسایل بچه میرفت...؟ آن هم تا خود پردیس...! اصلا چرا معراج نمیتوانست خودش شخصا برود و وسایل بچه اش را تهیه کند...؟ صورتش درهم تر از قبل میشود: برگشتی ازت میگیرم... یوسف عمیق نگاهش میکند... سوییچ را پس میکشد:وجود اون بچه برات مهم نیست...؟اینکه سالمه...؟ معراج لب روی لب میفشارد این فشار عصبی... این نگرانی مفرط دارد جانش را ذره ذره بالا می آورد... الان نمیخواهد به هیچ چیز جز سلامتی عروسک بغلی اش فکر کند... یوسف تعللش را میبیند... فشار عصبی ای که در تمام صورت مرد روبه رویش مشخص است... به حال داغانش... به پایی که آرام و قرار ندارد و روی زمین ضرب گرفته است.... از عذاب وجدان است...؟ یا عشق...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۲ اطلاعاتی درمورد عروسکش ندادند... پشت این در منفور چه خبر است...؟ چرا چیزی میان
نفس عمیقش را بیرون میدهد... همه برای آرام نگرانند... هیچکس دل در سینه ندارد تا کسی از آن در بیرون بیاید و خبر خوشی بهشان بدهد... همه دلشان آشوب است... اما این مرد.... مردی که ظهر نمایش قدرت داده بود با اسلحه اش... کسی که خون غیرتش به جوش آمده بود... اکنون... به معنای واقعی کلمه داغان است... _اون به هوش میاد...بچه شو بغل میگیره...اما...این دفعه مرد باش... دیگه تحت فشارش نزار... کلمات یوسف با روح و روانش بازی میکنند... چرا نمیرود و گم نمیشود...؟ سوییچ را بالا می آورد:میرم وسایل بچه تو بیارم....! میگوید و میرود.... این جمله یعنی کشیدن جور او... یعنی مسئولیتی که به گردن معراج بود... بچه ی او...؟ بچه ی او و آرام... مشتش آهسته روی دیوار مینشیند...و پیشانی اش هم درست همانجا... آرام با چشمان باز بیاید... فقط او بیاید... قول میدهد دیگر هیچ وقت صدایش را بالا نبرد.... دیگر خشمگین نشود... هرگز با خشونت هایش او را نترساند... همه ی کینه هایش را فراموش کند... مثل بت بپرستدش... فقط بیاید... چهل دقیقه از رفتن یوسف میگذرد... چهل دقیقه ای که مثل جهنم بود... معراج انتظار میکشید برای یک خبر... راه میرفت و خودش را بد و بیراه میگفت... آن جمع چند نفره مدام در حال دلداری دادن به مهسای باردار بودند و معراج کجا بود وقت بارداری عروسکش.. ؟ این همه ترس و فشار عصبی فقط برای ترس از خشم معراج ، او را به این حال انداخته بود...؟ این دیگر چه مضخرفی بود...؟ از معراج در ذهنش هیولا ساخته بود و از ترس از دست ندادن فرزندش روز و شبش را با نگرانی و استرس گذرانده بود...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۳ نفس عمیقش را بیرون میدهد... همه برای آرام نگرانند... هیچکس دل در سینه ندارد تا
خدا او را بکشد... به جای اینکه روز به روز بزرگ تر شدن شکمش را با عشق ببیند و تنش را بوسه باران کند... ترس و نگرانی به جانش انداخته بود... چرا نفهمید هدف معراج از باردار کردنش ، فقط و فقط نگه داشتن خودش بود...؟ چرا نفهمید معراج حتی در اوج آن روزهای پر از کینه و نفرت ، به از دست ندادن او فکر کرده بود...؟ چرا نفهمید معراج هرگز نمیتواند از او دست بکشد...؟ گلویش دارد میترکد و دارد عذاب جهنم میکشد... لعنت به نوع عاشق شدنش که اینقدر دخترک را اذیت کرده بود لعنت به حس خودخواهی اش... لعنت به این همه انحصار طلب بودن که حتی اگر جان میداد هم ، نمیتوانست او را از خودش دور ببیند... این دیگر چه عشقی بود...؟ خدا لعنتش کند که هیچ چیزش به آدم های معمولی نبرده بود... چقدر با عشق دیوانه وارش دخترک را آزار داده بود و نمیدانست.... انتهای راهرو است وقتی در شیشه ای برای بار سوم باز میشود... همگی آنجا هجوم می آورند... معراج دیگر قلبی در سینه ندارد... آنقدر تند تپیده که فکر میکند از جا کنده شده است... میدود و زنی را میبیند که با لباسهای سبز و چهره ای درهم از اتاقک نفرین شده خارج میشود... کسی از کنارشان به سرعت میگذرد... پرستار پشت سرش می ایستد و معراج زبانش قفل شده... نفس ندارد... دهانش خشک است و نبضش رفته... چرا هیچکس حال آرام را نمیپرسد...؟ میان آن همه آدم خشک زده جلوی اتاق عمل ، این شوهر عمه ی آرام است که بالاخره جرأت سؤال پرسیدن به خودش میدهد:حال مادر بچه چطوره...؟ زن جا افتاده ،کلاه سبزش را از سرش برمیدارد... جدی است و معلوم است نمیخواهد کسی را بترساند..‌.
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۴ خدا او را بکشد... به جای اینکه روز به روز بزرگ تر شدن شکمش را باعشق ببیند و تنش
اما حس اکنون معراج...ترسیست که در کل زندگی اش تجربه نکرده... یک وحشت بزرگ... چشمی که به دهان زن دوخته شده... _تونستیم سزارین رو با موفقیت انجام بدیم... به خاطر زایمان زودرس بچه باید چند روز تو دستگاه بمونه تا رشد ریه هاش تکمیل بشه... چرا سؤال را درست نفهمیده...؟ اینبار به خودش جرأت میدهد تا جلوتر برود...جلوتر برود و با احتیاط کامل بپرسد:عمل موفق بود پس یعنی... حال هردوشون خوبه..آره...؟ شایان رنگ به صورت ندارد... سینه اش به خس خس افتاده و سپهر زیر بازوی مهسا را گرفته است... نگاه دکتر روی چهره ی بی رنگ همه شان میچرخد و روی معراج مکث میکند: _متأسفانه فشار خون بالای ایشون قبل از سزارین ، رو رگهای مغزشون تاثیر گذاشته و هوشیاریشون رو تا حد خطرناکی پایین آورده...ما به اجبار زایمان رو جلو انداختیم...با ریسک بسیار بالا این عمل رو انجام دادیم چون چاره ی دیگه ای نداشتیم معراج دیگر طاقت از کف میدهد و میغرد:گفتم حالش خوبه یا نه...؟ _هیچ چیز توی وضعیت مشخصی قرار نداره...همه چیز پنجاه پنجاهه...باید منتظر بمونیم ، چون پره آکلامپسی نوع دوی ایشون اجازه ی هیچگونه پیشبینی به ما نمیده... فقط باید دعا کنین که بیمار وارد حالت کما نشه...اگر تا سه روز آینده به هوش نیان ممکنه دچار سکته ی مغزی بشن... صدای دکتر درست مانند حمله ی زنبورها در گوش معراج میپیچد... میپیچد و چیزی درونش گم میشود صدای وااای گفتن شبنم در جیغ مهسا خفه میشود... دست شایان روی سینه اش قرار میگیرد و سپهر نمیداند دقیقا نگران حال کدامشان باشد... آرام،مهسا یا دایی اش که نیمه جان روی ویلچر افتاده... آقای تهرانی سراسیمه سمت شایان میرود و سپهر همسرش را در آغوش میگیرد... این میان...مردی با چشمان وق زده ، جای خالی دکتر را نگاه میکند.... بزرگترین سیلی عمرش را خورده... زنده نیست... درست وسط یک مرگ زجر آور دست و پا میزند.... صدای گامهای سنگین و پر شتاب یوسف به گوش میرسد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۵ اما حس اکنون معراج...ترسیست که در کل زندگی اشتجربه نکرده... یک وحشت بزرگ... چ
نفس نفس میزند و از دور... میبیند حال دگرگون شده ی آن چند نفر را... میبیند فرو پاشیدن مرد قدرتمندی که امروز مثل یک یوز آمده بود از قلمرو اش محافظت کند.... مردی که امروز رگ غیرتش در مرز ترکیدن باد کرده بود و با اسلحه اش...کم مانده بود جان کسی که جانش را لمس کرده بود ، بگیرد... حالا همان مرد با همه ی قدرت و صلابتش...با همه ی غیرت و خودخواهی اش ، مثل یک جنازه کنار دیوار سر خورده و به رو به رویش زل زده بود... با همان چشمان خونبار پر از خشم... همان چشمانی که حالا خشم نداشتند... چشمانی که حالا پر از بهت و دلواپسی بودند چشمانی که بوی مرگ میدادند.... میدود سمتشان و کیسه ی پستانک و پوشک را همانجا رها میکند.. ساعت از یازده شب گذشته است... نیمه شبی که معراج چشمان مرده اش را به نقطه ی سیاه روبه رویش داده... چشمانش آنجا هستنداما گوش هایش... صداهایی را به یادش می آورند که حتی اگر تا خود صبح ، صدها بار بمیرد و زنده شود ، دردش تمامی ندارد که ندارد... آن عروسک خوابیده روی تخت را از جلوی چشمان مات او بردند... آن نوزاد کوچک را هم... تکه های جانش را بردند و چگونه این بار کاری از دستش بر نیامد... او که حتی اگر میخواست سنگ را هم آب میکرد... اویی که اگر میخواست کوه را از جایش میکند و راهش را صاف میکرد... پس چه شد...؟ چرا اکنون هیچ غلطی از دستش بر نمی آید...؟ چرا پاره ی تنش را بردند و او به جز یک نگاه ماتم زده ی خشک و خالی کاری از دستش برنیامد...؟ باز هم همان صدا ها...همان آوای لطیف پر از شکنجه.... _دیگه عاشقم نیستی...؟ اگه بگی...اگه تو چشمام نگاه کنی و بگی که دیگه منو نمیخوای... _اگه بگم چی میشه مثلا...؟ها...؟ بگم دیگه نمیخوامت چی میشه...بگم ازت متنفرم...بگم حالم از این مظلوم بازیات به هم میخوره چی میشهههه...؟ _برای همیشه...از زندگیت میرم...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۶ نفس نفس میزند و از دور... میبیند حال دگرگون شده ی آنچند نفر را... میبیند فرو پا
به یاد می آورد بغض صدای دخترک را...چشمهای پر از اشکی که التماس میکردند که معراج باورشان کند... معراج احساس خفگی میکند... حتی نمیتواند قطره ای اشک بریزد... نمیتواند این تخته سنگ را از روی سینه اش و این هندوانه ی درشت را از گلویش پس بزند... (هرجا بری پیدات میکنم... از موهات میکشم میارمت سر نقطه ی اول...میارمت همون شکنجه گاه قبلیت...میگم دیگه نمیخوامت اما تو میشینی پای همین نخواستن... تاوان تو همینه...نخواسته شدن از طرف مننن...تاوانت التماس وتنهاییه... امشب و همه ی سکانسهاشو میفرستی تو سطل آشغال مغزت...اصلا میفرستیشون به درک...تو توی این خونه میپوسی...موهات میشه رنگ دندونات اما...هیچ جهنم دیگه ای نمیری...هیچ عوضی ای کمکت نمیکنه...جهنم تو همین جاست...طناب دارت اینجاست خانم آرام خسروی....) فشار دستهایش روی فرمان بیشتر میشود و ناله ی ریزی از بین لبهای خشکش بیرون میزند... چقدر دیگر باید آن صبح منفور را به یاد بیاورد...؟ چقدر دیگر به یاد بیاورد و هر لحظه بیشتر از قبل بسوزد...؟ حقش است این همه شکنجه...؟ کجای دنیا برای یک خطا اینقدر آدم را عذاب میدهند... کجای دنیا آدم سرخورده و پشیمان را اینقدر دق میدهند...؟ (حتی اگه بخوامم...دیگه نمیتونم عاشق کسی دیگه بشم...تا ابد عاشقت میمونم معراج... من دارم زیر گوشه گوشه ی آوار این رابطه درد میکشم...بریدم دیگه... من از این رابطه بریدم... دل میکنم ازت...دل کندم ازت... من...دیگه...واسه ی همیشه... از زندگیت...رفتم...) درد میکند قلبش... نکند دخترک روی حرفش بماند...؟ نکند دل بکند از معراج...؟ مگر نگفت تا ابد عاشقت میمانم...؟ معراج با سینه ای که خس گرفته بود ، دست به سمت یقه ی گرد تیشرت میبرد و از گردنش فاصله میدهد... کاش تمام شوند این لحظه های پر از عذاب... به کجا روی بیاورد...؟ به درگاه چه کسی چنگ بزند...؟ خدا...؟ خدا که دیگر با او کاری نداشت... از خیلی وقتها پیش خدا هم از معراج دل کنده بود... خصلتش همین بود دیگر... همه را از خودش فراری میداد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۷ به یاد می آورد بغض صدای دخترک را...چشمهای پر ازاشکی که التماس میکردند که معراج
روزهایی که آن بالا سری را فراموش کرده و با خشمت احساس خدا بودن میکردی را به یاد بیاور... کارهایت را به یاد بیاور... صدای قهقهه های دخترانی که از پله های آپارتمانت بالا میبردی... اشک چشمان زندگی ات را به یاد بیاور... تن بیجان مأوا روی دستهایت را به یاد بیاور... صدای پدری که میلرزد و اسمت را میخواند... صدای زنی که التماس میکند به دیدنش بروی... همه ی اینها را به یاد بیاور... در این سه روز خوب به یاد بیاور که بوده ای و به کجا رسیده ای... حتی خدایی که آوازه ی مهربانی اش گوش فلک را کر کرده... با تنی رنجور دستگیره ی در را میکشد و پیاده میشود... هوای کثیف را با شدت وارد ریه هایش میکند و بمیرد خوب است...؟ برای آرام بمیرد او باز میگردد...؟ خدا میبخشدش اگر بمیرد...؟ مردن که نه... تازه اول شکنجه هایت است معراج خان... بکش... چندین ساعت گذشته است... با صدای ضربه هایی که روی شیشه ی پنجره فرود می آید، چشم باز میکند... هوا گرگ و میش است و دقیقا نمیداند این مأمورها چه ساعتی بیدار میشوند... چشمانش میسوزند و تنش کرخت شده... با همان حال شیشه را پایین میدهد:آقا اینجا واینسا...حرکت کن برو محل رفت و آمد آمبوالنس رو تنگ نکنی بهتره... معراج با درد سری تکان میدهد و مأمور میرود... ساعت خودرو را نگاه میکند... از شش صبح گذشته است... تصمیمش را از همان دیشب گرفته... باید به دیدن آن زن میرفت... موبایلش را باز میکند و پنجاه و هشت تماس بی پاسخ فکور را میبیند... پیام هایی که شر گرفته اند و هیچکدام باز نشده...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۸ روزهایی که آن بالا سری را فراموش کرده و با خشمتاحساس خدا بودن میکردی را به یاد
آخرین پیامک را برای به دست گرفتن اوضاع باز میکند و همان لحظه مات میماند... _ملیحه خودش رو به پلیس معرفی کرده...یه چیزایی گفته که اگه بشنوی مغزت سوت میکشه...فقط زودتر بهم زنگ بزن... همان لحظه شماره ی فکور را با تلفن اصلی اش میگیرد... سر دو بوق ، صدای خواب آلود فکور در گوشش میپیچد:اشتباه نمیبینم...؟بالاخره افتخار دادین جناب... معراج با خستگی دست به صورتش میکشد و الان هیچ حوصله ندارد:...کی گرفتنش...؟ فکور انگار جابه جا میشود:فهمیدی دقیق سی و شش ساعته منو علاف خودت کردی...؟نقشه میچینی که بعدش تلفنتو از دسترس خارج کنی...؟ معراج با درد معده و سینه اش ، چهره در هم فرو میبرد:کی گرفتنش...؟ فکور نفس کلافه اش را پرت میکند:نگرفتن...خودش خودشو معرفی کرده... نقشه ی پریشبمون جواب داد... دختره همون شب زنگ زد به داریوش... درست چند دقیقه بعد از اون تماس ، داریوش با ملیحه تماس میگیره و از اونجایی که من صداشون رو نشنیدم، حدس میزنم ازش خواسته زودتر ایران رو ترک کنه...اما شب نشده ملیحه سر از اداره ی آگاهی درمیاره... معراج سوییچ را با دیدن دست بالا رفته ی مأمور میچرخاند و راه می افتد:چی گفته...؟اعتراف کرده ؟ _آره..و از اونجایی که مطمئن نیستم این کارش برای محافظت از پسرش باشه یا نه ، حدس میزنم خواسته قبل از به دردسر انداختن داریوش خودشو معرفی کنه... _اعتراف کرده که کلید رو رسونده دست قاتل...؟ آنطرف ، فکور مکثی میکند:رسونده...؟اون به قتل عمد و با نقشه ی قبلی اسکندر تیموری اعتراف کرده... معراج درست وسط خیابان خلوت روی ترمز میکوبد...مغز خسته اش پیام را دریافت میکند اما هضمش به این آسانی ها نیست... گوشی از دستانش سر میخورد... راست میگفت ملیحه...؟ راست میگفت یا خودش را جان نثار آن پسر بی ناموسش میکرد...؟ صدای الو معراج گفتن فکور را میشنود... آهسته روی دکمه ی وصل تماس فرمان میزند و طولی نمیکشد که صدای فکور در اتاقک اتومبیل پخش میشود...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۹ آخرین پیامک را برای به دست گرفتن اوضاع باز میکند وهمان لحظه مات میماند... _ملی
کسی که به آغوشش پناه میبرد... با همه ی مرموز بودنش باز هم محبت خرج معراج میکرد... به خاطر پسر از دست داده اش.... حالا پسرش را به دست آورده بود... اسکندر پسرش را بازگردانده بود و معراج نمیفهمید... پس چرا آن دونفرباید بخواهند از آقاجانش انتقام بگیرند... سکوتش که ادامه دار میشود ، فکور صدایش میزند:اونجایی هنوز...؟ پلک معراج تیک میزند:نگفته چرا...؟ صدای بوق تک تک ماشین هایی که میخواهند عبور کنند به گوشش میرسد... _حالا دیگه حکم آزادی تعلیقی آرام هم برداشته شد...آزاده...آزاد...میتونه هر کشور خارجی که میخواد بره...تا قبل از اون باید پیداش کنی... معده ی زخمی و سینه ی پر از دردش بیشتر از قبل آزارش میدهند و با شنیدن صدای بوق کشدار دیگر ، آهسته راه می افتد... ملیحه... کسی که معراج در کودکی ، از محبت های یواشکی اش ،عقده های کوچکش را فراموش میکرد... _هنوز نه...اما یه چیز دیگه هم باید بشنوی...خبری که بیشتر از قبل زیر و روت میکنه...اگر داری رانندگی میکنی بهتره بزنی کنار.... معراج دست به سمت گلویی که از تورم زیاد به درد نشسته بود میگذارد.... خبر دیگر...؟ کنار خیابان میپیچد و پارک میکند... امروز چقدر تحملش زیاد شده... چقدر احساس مرده بودن میکند:چی شده...؟ صدای جدی فکور در گوشش مینشیند:ملیحه جوانبخت به قتل کسی دیگه هم اعتراف کرده... کسی دیگر...؟ نکند شوهر خودش را هم سر به نیست کرده...؟ _کی...؟ _روز آتیش سوزی کارخونه ی شایان... کسی که در رو به روی اون زن قفل کرده کسی نبوده جز ملیحه جوانبخت.... کسی نبوده جز ملیحه جوانبخت... کسی نبوده جز ملیحه جوانبخت...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۰ کسی که به آغوشش پناه میبرد... با همه ی مرموز بودنش باز هم محبت خرج معراجمیکرد.
_نسبت...؟ چشمش به در و دیوار سیاه است... گوشهایش جملات فکور را دنبال میکنند و ذهنش...جایی حوالی آن بیمارستان پرسه میزند... _نسبتتون با زندانی چیه آقا...؟ صدای بلند مأمور حواسش را جمع میکند... نسبتش با زندانی چیست...؟ برای چه به دیدن مانیا آمده...؟ به دنیا آورده بودش و حتی یک بار در آغوش نکشیده بودش... از او نفرت داشت و معراج اکنون با چه نسبتی به دیدنش آمده...؟ به هوای همان کلمه ی آخرش...؟ همان " پسرم " که پشت تلفن گفت...؟ یا بخاطر عذاب وجدان گناهانش تا اینجا کشیده شده...؟ نوچ بلند مأمور از آن تونل عمیق بیرونش میکشد:آقا بفرمایید بیرون ما هم کار و زندگی داریم... شناسنامه لای انگشتانش فشرده میشود... نفسش را بیرون میدهد و میگوید کلمه ای را که سالها با معنایش غریبه بود:مادرمه...! مأمور روی موس کامپیوتر میزند و بی نگاه به معراج میگوید:شناسنامه...!؟ معراج شناسنامه ی فشرده شده را روی پیشخوان میگذارد و نگاه عاقل اندر سفیه مأمور را سمت خودش میکشد... آمده است ببیندش...آمده است یک بار برای همیشه حرف هایش را بشنود... قتل کار او نبوده...او قاتل مادر آرام نبود و شاید میشد روی راست بودن باقی حرفهایش هم حساب باز کرد... _تا حالا کجا بودی شما...؟گفته بودن فقط یه پسر داره...همون که دوسه ماه یه بارم سراغشو نمیگیره... انگشتهایش را روی نبض گوشه ی چشمانش میفشارد... ماهان به دیدارش می آمد...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۱ _نسبت...؟ چشمش به در و دیوار سیاه است... گوشهایش جملات فکور را دنبال میکنند و
_شما به این چیزا کار نداشته باش... زودتر حلش کن من برم داخل... اخمهای مأمور در هم میرود و بعد از وارد کردن مشخصات شناسنامه ی معراج ، با ابروهای درهم شناسنامه را روی پیشخوان می اندازد: _حالا که بی گناهیش ثابت شده اومدی سراغش...؟ طفلکی عقلش داره زایل میشه،باقی حبسش رو باید آسایشگاه بمونه...! فک معراج از دری وری های مرد جا افتاده قفل میشود ، اما به خودش قول داده دیگر از کوره در نرود... شناسنامه را چنگ میزند و لحظه ی آخر تاب نیاورده و با همان فک قفل شده ، رو به دایره ی باز شیشه خم شده و هشدار میدهد:بهتره سرت تو کار خودت باشه...! قدمهایش را سمت خروجی برمیدارد... همانجایی که توسط مأمور دیگر ، به سمت سالن ملاقات هدایت میشود... روزگاری آرام هم در همین زندان شبش را صبح میکرد... همین زندان کثیف وسیاه... همین مکان نفرین شده... روزها پشت شیشه ی آن اتاق ملاقات منتظرش مانده و معراج به دیدنش نیامده بود... معراجی که بعد از او ، خودخواهانه انتظار ملاقات داشت انگار سرنوشت همه شان با زندان عجین شده بود... زندان...قتل...خون...آبرو... پشت یکی از همان میزهای پلاستیکی کوچک مینشیند... نمیداند آمادگی پذیرفتن مانیا را دارد یا نه... اما میداند که هنوز هم در ذهنش ، او مادر نشده است... پیشانی اش را به کف دستش فشار میدهد... یعنی ممکن است طی همین یک ساعتی که معراج از بیمارستان دور شده است ، آرام به هوش بیاید...؟ میشود وقتی پا در آن بیمارستان میگذارد ، پلکهای باز شده اش را ببیند...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۲ _شما به این چیزا کار نداشته باش... زودتر حلش کن منبرم داخل... اخمهای مأمور در
دور شدنش از آنجا پر از دلهره و دلواپسیست اما این راه ،راهیست که باید بپیماید... معراج پر از گناه است و نمیخواهد تاوان گناهانش ، این قدر سنگین باشد... نمیخواهد تاوان گناهانش از دست دادن آرام باشد... نمیخواهد... زندانی ها یکی یکی به سالن ملاقات می آیند... این انتظار طولانی دیگر صبرش را سر آورده است... آن زن اینجا هم میخواهد عذابش دهد... پایش زیر میز ضرب گرفته و دقیقا چند ساعت است که از آرام بی خبر مانده ...؟ دستی پشت گردنش میکشد و نگاهش را میچرخاند... زنی از دور ، با چادر رنگی کهنه ، همراه با مأمور به سمت میز می آید... زنی نحیف و لاغر...با چشمهای گود شده... با لبهای خشک... زنی با نگاه تو خالی و...سرد...؟ نه ، دیگر سرد نیست... این نگاه پر است از زخم... پر است از بیچارگی و پریشانی... پر است از انتظار... و پر است از غم.... چرخش آهسته ی چشمهایش را میبیند... حتما به او گفته اند پسرت به ملاقات آمده و... قطعا منتظر دیدن ماهان است... مردمکهای خسته ی زن روی شانه های پهن معراج مینشیند...سپس چشمانش را تا صورتش بالا آورده و... آمدبالاخره کسی که مدتها منتظرش بود آمد... لبهای خشکش کش می آیند و نگاه همیشه سردش ، گرم میشود... زیر لب چیز نامفهومی میگوید... و بی توجه به مأمور پشت سرش و چادر در حال افتادن ، سمت میز پا تند میکند... نگاه اطرافیانش را نادیده میگیرد... صدای نکره ی نگهبان را هم... میدود و معراج به خودش زحمت بلند شدن نمیدهد... بلند شود که چه...؟ برای کسی بلند میشوند که حریص بوی آغوشش باشن... برای کسی بلند میشوند که سالهای سال منتظرش مانده باشند
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۳ دور شدنش از آنجا پر از دلهره و دلواپسیست اما این راه ،راهیست که باید بپیماید...
این زن کیست که معراج برایش بلند شود...؟ آمده است که فقط و فقط حرفهایش را بشنود... آمده است ببخشد... ببخشد و بعد از آن...دیگر هیچ وقت با این زن رو به رو نشود... فقط برای بخشش آمده است و این به معنی مادر و پسر شدن نیست... به هیچ وجه نیست... سرعت قدمهای پرشتاب ولی کم جان مانیا ، کنار میز کم میشود... لبخند ناباورانه ای روی لبهایش جا گرفته... سینه اش با هیجان بالا پایین میشود... رنگش پریده است اما... اکنون در چشمانش هزاران ستاره میدرخشد... اگر همه چیز را فراموش کند... همه کس را هم که از یاد ببرد...این چهره همیشه و هرجا در ذهنش ثبت شده... با زندگی اش عجین شده اند این چشمهای پر از زهر... کینه دارد...میداند این را... اما آمده است... برای دیدن مادرش آمده است و میشود برای یک بار هم که شده... او را فقط برای چند ثانیه در آغوش بگیرد...؟ اویی که دیگر کوچک نیست... دیگر مامان صدایش نمیزند... حتی با چشمهایش التماس نمیکند که او را به حریم امن مادرانه اش راه دهد.... او حالا قد کشیده و بزرگ شده... استخوان ترکانده... هیکل تنومندش دیگر در آغوش مادر جا نمیگیرد... او حالا میداند علت همه ی آن بی مهری ها را و این بار نوبت اوست که آغوش دریغ کند... نوبت اوست که التماس بشنود و باز هم پس بزند... زنی که غرور و کبرش را باد برده و به جایش...یک مشت حسرت و ای کاش جا مانده... دستهای مشت شده ی معراج روی پاهایش قرار گرفته اند... به یاد می آورد گذشته را... روزهایی که فکر میکرد شاید سر راهی باشد... فکر میکرد و با دیدن شباهت زیادش به اسکندر ، این فرضیه را خط زده و به مادری دیگر می اندیشید...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۴ این زن کیست که معراج برایش بلند شود...؟ آمده است که فقط و فقط حرفهایش را بشنود..
زنی دیگر...شاید کسی به غیر از این زن او را به دنیا آورده... شاید مادرش جای دیگر باشد... اصلا شاید مرده باشد... و حتی این اواخر ، به اینکه ممکن است ملیحه مادرش باشد هم فکر میکرد... اما نه... حقیقت چیزی به همین سادگی بود که او قصد انکارش را داشت... مانیا مادرش بود... این زن ، که با نگاهش نفرت در دل معراج میکاشت ، خود خود مادرش بود.... کسی که به دنیا آوردش... همان زن پر از فخر و غرور.... همانی که الان با نگاه مریض و پر از اشک شوق به معراج و چشمهایش خیره شده... این زن مادرش بود... پاهای مانیا همراه با دمپایی های پلاستیکی روی زمین کشیده میشوند... مچ دستهایش روی میز قرار میگیرند و صدای سایش دستبند فلزی ، نگاه معراج را به همان سمت میکشد... چقدر رقت انگیز است این صحنه... دستهایی که از شش سال پیش در دستکش های پارچه ای پوشیده میشد ، اکنون تمام و کمال در معرض نمایش قرار گرفته بود... پوست چروکیده و سوخته ی دست راست... انگشتهای سوخته ی چپ... گفته بود وقتی صدای جیغ زن را شنیده ، برای باز کردن در اقدام کرده است... گفته بود همان موقع دستهایش سوخته... _اومدی پسرم...؟؟؟ صدای مانیا پر از چاله چوله است...پر از خش..انگار که مدتها حرف نزده باشد...انگار که روزهای طولانی هیچ صدایی از حنجره اش بیرون نیامده باشد... معراج نگاه جمع شده اش را از دستهای سوخته ی ستون شده روی میز ، میگیرد و بالل می آورد... نفس نفس زدنش را میبیند... نگاه پر از التماسش... _اومدی... فکش از دیدن این تصویر قفل میشود... نمیداند چرا باید دلش بسوزد...