eitaa logo
💖 آرام جـانـمـ 💖
6.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
459 ویدیو
7 فایل
هر روز۲الی۴تا پارت داریم🥰❣ کانالو به دوستاتون معرفی کنید🥀❣
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۰ معراج در یک حرکت شانه اش را از چنگ سپهر بیرون میآورد... انگار که نجس شده باشد...
پرستار میرود و نگاه های نگران پشتش میماند... شایان:یعنی چی نمیتونم اطلاعات بدم...؟ مهسا:سپهر چرا ازش نپرسیدی ؟ آقای تهرانی:آروم باش دخترم...باید صبر کنیم...نمیدونی نگرانی و استرس چقدر برات ضرر داره...؟ دستان معراج بیچاره وار روی سرش قرار گرفته...در این جمع غریبه است... این آدمها برای آرام خانواده و برای او ، غریبه هستند... نمیداند به کجا روی بیاورد... نمیداند چکار کند و الان فقط میخواهد چشمان آبی آن دختر را ببیند... نه هیچکس دیگر... _سپهر مامان...؟برو واسه بچه وسیله بخر... میخوان بزارنش دستگاه اون طفل معصومو... _لازم نیست سپهر جایی بره... همه چی تو خونه داره میرم میارم خودم... این صداها و این جملات حتی بیشتر از قبل به مغزش فشار وارد میکنند... آنها از فرزند او حرف میزنند... فرزندی که همین چند لحظه پیش چشم به این دنیا باز کرده... همان طفل معصومی که هیچ گناهی ندارد و معراج دست خودش نیست که او را مقصر این حال آرام میداند... دست خودش نیست و معراج هر چه زور میزند...نمیتواند برای دیدن آن نوزاد قدم از قدم بردارد... پنجه هایی که دیگر نایی برای فشار آوردن به سرش را ندارند ، راه صورتش را با درماندگی در پیش میگیرند....
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۱ پرستار میرود و نگاه های نگران پشتش میماند... شایان:یعنی چی نمیتونم اطلاعات بدم
اطلاعاتی درمورد عروسکش ندادند... پشت این در منفور چه خبر است...؟ چرا چیزی میان سینه اش خالی و پر میشود...؟ _بگیر...وقت نشد زودتر بهت بدم... صدای یوسف را در نزدیکی خودش میشنود... انگشتهایش را از روی چشمانش برمیدارد و دریای شناور چشمانش را به او میدهد... اویی که سوییچ ماشین معراج را جلویش گرفته... معراج نگاهش روی کلید سیاه میماند... پس چگونه برای برداشتن وسایل بچه میرفت...؟ آن هم تا خود پردیس...! اصلا چرا معراج نمیتوانست خودش شخصا برود و وسایل بچه اش را تهیه کند...؟ صورتش درهم تر از قبل میشود: برگشتی ازت میگیرم... یوسف عمیق نگاهش میکند... سوییچ را پس میکشد:وجود اون بچه برات مهم نیست...؟اینکه سالمه...؟ معراج لب روی لب میفشارد این فشار عصبی... این نگرانی مفرط دارد جانش را ذره ذره بالا می آورد... الان نمیخواهد به هیچ چیز جز سلامتی عروسک بغلی اش فکر کند... یوسف تعللش را میبیند... فشار عصبی ای که در تمام صورت مرد روبه رویش مشخص است... به حال داغانش... به پایی که آرام و قرار ندارد و روی زمین ضرب گرفته است.... از عذاب وجدان است...؟ یا عشق...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۲ اطلاعاتی درمورد عروسکش ندادند... پشت این در منفور چه خبر است...؟ چرا چیزی میان
نفس عمیقش را بیرون میدهد... همه برای آرام نگرانند... هیچکس دل در سینه ندارد تا کسی از آن در بیرون بیاید و خبر خوشی بهشان بدهد... همه دلشان آشوب است... اما این مرد.... مردی که ظهر نمایش قدرت داده بود با اسلحه اش... کسی که خون غیرتش به جوش آمده بود... اکنون... به معنای واقعی کلمه داغان است... _اون به هوش میاد...بچه شو بغل میگیره...اما...این دفعه مرد باش... دیگه تحت فشارش نزار... کلمات یوسف با روح و روانش بازی میکنند... چرا نمیرود و گم نمیشود...؟ سوییچ را بالا می آورد:میرم وسایل بچه تو بیارم....! میگوید و میرود.... این جمله یعنی کشیدن جور او... یعنی مسئولیتی که به گردن معراج بود... بچه ی او...؟ بچه ی او و آرام... مشتش آهسته روی دیوار مینشیند...و پیشانی اش هم درست همانجا... آرام با چشمان باز بیاید... فقط او بیاید... قول میدهد دیگر هیچ وقت صدایش را بالا نبرد.... دیگر خشمگین نشود... هرگز با خشونت هایش او را نترساند... همه ی کینه هایش را فراموش کند... مثل بت بپرستدش... فقط بیاید... چهل دقیقه از رفتن یوسف میگذرد... چهل دقیقه ای که مثل جهنم بود... معراج انتظار میکشید برای یک خبر... راه میرفت و خودش را بد و بیراه میگفت... آن جمع چند نفره مدام در حال دلداری دادن به مهسای باردار بودند و معراج کجا بود وقت بارداری عروسکش.. ؟ این همه ترس و فشار عصبی فقط برای ترس از خشم معراج ، او را به این حال انداخته بود...؟ این دیگر چه مضخرفی بود...؟ از معراج در ذهنش هیولا ساخته بود و از ترس از دست ندادن فرزندش روز و شبش را با نگرانی و استرس گذرانده بود...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۳ نفس عمیقش را بیرون میدهد... همه برای آرام نگرانند... هیچکس دل در سینه ندارد تا
خدا او را بکشد... به جای اینکه روز به روز بزرگ تر شدن شکمش را با عشق ببیند و تنش را بوسه باران کند... ترس و نگرانی به جانش انداخته بود... چرا نفهمید هدف معراج از باردار کردنش ، فقط و فقط نگه داشتن خودش بود...؟ چرا نفهمید معراج حتی در اوج آن روزهای پر از کینه و نفرت ، به از دست ندادن او فکر کرده بود...؟ چرا نفهمید معراج هرگز نمیتواند از او دست بکشد...؟ گلویش دارد میترکد و دارد عذاب جهنم میکشد... لعنت به نوع عاشق شدنش که اینقدر دخترک را اذیت کرده بود لعنت به حس خودخواهی اش... لعنت به این همه انحصار طلب بودن که حتی اگر جان میداد هم ، نمیتوانست او را از خودش دور ببیند... این دیگر چه عشقی بود...؟ خدا لعنتش کند که هیچ چیزش به آدم های معمولی نبرده بود... چقدر با عشق دیوانه وارش دخترک را آزار داده بود و نمیدانست.... انتهای راهرو است وقتی در شیشه ای برای بار سوم باز میشود... همگی آنجا هجوم می آورند... معراج دیگر قلبی در سینه ندارد... آنقدر تند تپیده که فکر میکند از جا کنده شده است... میدود و زنی را میبیند که با لباسهای سبز و چهره ای درهم از اتاقک نفرین شده خارج میشود... کسی از کنارشان به سرعت میگذرد... پرستار پشت سرش می ایستد و معراج زبانش قفل شده... نفس ندارد... دهانش خشک است و نبضش رفته... چرا هیچکس حال آرام را نمیپرسد...؟ میان آن همه آدم خشک زده جلوی اتاق عمل ، این شوهر عمه ی آرام است که بالاخره جرأت سؤال پرسیدن به خودش میدهد:حال مادر بچه چطوره...؟ زن جا افتاده ،کلاه سبزش را از سرش برمیدارد... جدی است و معلوم است نمیخواهد کسی را بترساند..‌.
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۴ خدا او را بکشد... به جای اینکه روز به روز بزرگ تر شدن شکمش را باعشق ببیند و تنش
اما حس اکنون معراج...ترسیست که در کل زندگی اش تجربه نکرده... یک وحشت بزرگ... چشمی که به دهان زن دوخته شده... _تونستیم سزارین رو با موفقیت انجام بدیم... به خاطر زایمان زودرس بچه باید چند روز تو دستگاه بمونه تا رشد ریه هاش تکمیل بشه... چرا سؤال را درست نفهمیده...؟ اینبار به خودش جرأت میدهد تا جلوتر برود...جلوتر برود و با احتیاط کامل بپرسد:عمل موفق بود پس یعنی... حال هردوشون خوبه..آره...؟ شایان رنگ به صورت ندارد... سینه اش به خس خس افتاده و سپهر زیر بازوی مهسا را گرفته است... نگاه دکتر روی چهره ی بی رنگ همه شان میچرخد و روی معراج مکث میکند: _متأسفانه فشار خون بالای ایشون قبل از سزارین ، رو رگهای مغزشون تاثیر گذاشته و هوشیاریشون رو تا حد خطرناکی پایین آورده...ما به اجبار زایمان رو جلو انداختیم...با ریسک بسیار بالا این عمل رو انجام دادیم چون چاره ی دیگه ای نداشتیم معراج دیگر طاقت از کف میدهد و میغرد:گفتم حالش خوبه یا نه...؟ _هیچ چیز توی وضعیت مشخصی قرار نداره...همه چیز پنجاه پنجاهه...باید منتظر بمونیم ، چون پره آکلامپسی نوع دوی ایشون اجازه ی هیچگونه پیشبینی به ما نمیده... فقط باید دعا کنین که بیمار وارد حالت کما نشه...اگر تا سه روز آینده به هوش نیان ممکنه دچار سکته ی مغزی بشن... صدای دکتر درست مانند حمله ی زنبورها در گوش معراج میپیچد... میپیچد و چیزی درونش گم میشود صدای وااای گفتن شبنم در جیغ مهسا خفه میشود... دست شایان روی سینه اش قرار میگیرد و سپهر نمیداند دقیقا نگران حال کدامشان باشد... آرام،مهسا یا دایی اش که نیمه جان روی ویلچر افتاده... آقای تهرانی سراسیمه سمت شایان میرود و سپهر همسرش را در آغوش میگیرد... این میان...مردی با چشمان وق زده ، جای خالی دکتر را نگاه میکند.... بزرگترین سیلی عمرش را خورده... زنده نیست... درست وسط یک مرگ زجر آور دست و پا میزند.... صدای گامهای سنگین و پر شتاب یوسف به گوش میرسد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۵ اما حس اکنون معراج...ترسیست که در کل زندگی اشتجربه نکرده... یک وحشت بزرگ... چ
نفس نفس میزند و از دور... میبیند حال دگرگون شده ی آن چند نفر را... میبیند فرو پاشیدن مرد قدرتمندی که امروز مثل یک یوز آمده بود از قلمرو اش محافظت کند.... مردی که امروز رگ غیرتش در مرز ترکیدن باد کرده بود و با اسلحه اش...کم مانده بود جان کسی که جانش را لمس کرده بود ، بگیرد... حالا همان مرد با همه ی قدرت و صلابتش...با همه ی غیرت و خودخواهی اش ، مثل یک جنازه کنار دیوار سر خورده و به رو به رویش زل زده بود... با همان چشمان خونبار پر از خشم... همان چشمانی که حالا خشم نداشتند... چشمانی که حالا پر از بهت و دلواپسی بودند چشمانی که بوی مرگ میدادند.... میدود سمتشان و کیسه ی پستانک و پوشک را همانجا رها میکند.. ساعت از یازده شب گذشته است... نیمه شبی که معراج چشمان مرده اش را به نقطه ی سیاه روبه رویش داده... چشمانش آنجا هستنداما گوش هایش... صداهایی را به یادش می آورند که حتی اگر تا خود صبح ، صدها بار بمیرد و زنده شود ، دردش تمامی ندارد که ندارد... آن عروسک خوابیده روی تخت را از جلوی چشمان مات او بردند... آن نوزاد کوچک را هم... تکه های جانش را بردند و چگونه این بار کاری از دستش بر نیامد... او که حتی اگر میخواست سنگ را هم آب میکرد... اویی که اگر میخواست کوه را از جایش میکند و راهش را صاف میکرد... پس چه شد...؟ چرا اکنون هیچ غلطی از دستش بر نمی آید...؟ چرا پاره ی تنش را بردند و او به جز یک نگاه ماتم زده ی خشک و خالی کاری از دستش برنیامد...؟ باز هم همان صدا ها...همان آوای لطیف پر از شکنجه.... _دیگه عاشقم نیستی...؟ اگه بگی...اگه تو چشمام نگاه کنی و بگی که دیگه منو نمیخوای... _اگه بگم چی میشه مثلا...؟ها...؟ بگم دیگه نمیخوامت چی میشه...بگم ازت متنفرم...بگم حالم از این مظلوم بازیات به هم میخوره چی میشهههه...؟ _برای همیشه...از زندگیت میرم...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۶ نفس نفس میزند و از دور... میبیند حال دگرگون شده ی آنچند نفر را... میبیند فرو پا
به یاد می آورد بغض صدای دخترک را...چشمهای پر از اشکی که التماس میکردند که معراج باورشان کند... معراج احساس خفگی میکند... حتی نمیتواند قطره ای اشک بریزد... نمیتواند این تخته سنگ را از روی سینه اش و این هندوانه ی درشت را از گلویش پس بزند... (هرجا بری پیدات میکنم... از موهات میکشم میارمت سر نقطه ی اول...میارمت همون شکنجه گاه قبلیت...میگم دیگه نمیخوامت اما تو میشینی پای همین نخواستن... تاوان تو همینه...نخواسته شدن از طرف مننن...تاوانت التماس وتنهاییه... امشب و همه ی سکانسهاشو میفرستی تو سطل آشغال مغزت...اصلا میفرستیشون به درک...تو توی این خونه میپوسی...موهات میشه رنگ دندونات اما...هیچ جهنم دیگه ای نمیری...هیچ عوضی ای کمکت نمیکنه...جهنم تو همین جاست...طناب دارت اینجاست خانم آرام خسروی....) فشار دستهایش روی فرمان بیشتر میشود و ناله ی ریزی از بین لبهای خشکش بیرون میزند... چقدر دیگر باید آن صبح منفور را به یاد بیاورد...؟ چقدر دیگر به یاد بیاورد و هر لحظه بیشتر از قبل بسوزد...؟ حقش است این همه شکنجه...؟ کجای دنیا برای یک خطا اینقدر آدم را عذاب میدهند... کجای دنیا آدم سرخورده و پشیمان را اینقدر دق میدهند...؟ (حتی اگه بخوامم...دیگه نمیتونم عاشق کسی دیگه بشم...تا ابد عاشقت میمونم معراج... من دارم زیر گوشه گوشه ی آوار این رابطه درد میکشم...بریدم دیگه... من از این رابطه بریدم... دل میکنم ازت...دل کندم ازت... من...دیگه...واسه ی همیشه... از زندگیت...رفتم...) درد میکند قلبش... نکند دخترک روی حرفش بماند...؟ نکند دل بکند از معراج...؟ مگر نگفت تا ابد عاشقت میمانم...؟ معراج با سینه ای که خس گرفته بود ، دست به سمت یقه ی گرد تیشرت میبرد و از گردنش فاصله میدهد... کاش تمام شوند این لحظه های پر از عذاب... به کجا روی بیاورد...؟ به درگاه چه کسی چنگ بزند...؟ خدا...؟ خدا که دیگر با او کاری نداشت... از خیلی وقتها پیش خدا هم از معراج دل کنده بود... خصلتش همین بود دیگر... همه را از خودش فراری میداد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۷ به یاد می آورد بغض صدای دخترک را...چشمهای پر ازاشکی که التماس میکردند که معراج
روزهایی که آن بالا سری را فراموش کرده و با خشمت احساس خدا بودن میکردی را به یاد بیاور... کارهایت را به یاد بیاور... صدای قهقهه های دخترانی که از پله های آپارتمانت بالا میبردی... اشک چشمان زندگی ات را به یاد بیاور... تن بیجان مأوا روی دستهایت را به یاد بیاور... صدای پدری که میلرزد و اسمت را میخواند... صدای زنی که التماس میکند به دیدنش بروی... همه ی اینها را به یاد بیاور... در این سه روز خوب به یاد بیاور که بوده ای و به کجا رسیده ای... حتی خدایی که آوازه ی مهربانی اش گوش فلک را کر کرده... با تنی رنجور دستگیره ی در را میکشد و پیاده میشود... هوای کثیف را با شدت وارد ریه هایش میکند و بمیرد خوب است...؟ برای آرام بمیرد او باز میگردد...؟ خدا میبخشدش اگر بمیرد...؟ مردن که نه... تازه اول شکنجه هایت است معراج خان... بکش... چندین ساعت گذشته است... با صدای ضربه هایی که روی شیشه ی پنجره فرود می آید، چشم باز میکند... هوا گرگ و میش است و دقیقا نمیداند این مأمورها چه ساعتی بیدار میشوند... چشمانش میسوزند و تنش کرخت شده... با همان حال شیشه را پایین میدهد:آقا اینجا واینسا...حرکت کن برو محل رفت و آمد آمبوالنس رو تنگ نکنی بهتره... معراج با درد سری تکان میدهد و مأمور میرود... ساعت خودرو را نگاه میکند... از شش صبح گذشته است... تصمیمش را از همان دیشب گرفته... باید به دیدن آن زن میرفت... موبایلش را باز میکند و پنجاه و هشت تماس بی پاسخ فکور را میبیند... پیام هایی که شر گرفته اند و هیچکدام باز نشده...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۸ روزهایی که آن بالا سری را فراموش کرده و با خشمتاحساس خدا بودن میکردی را به یاد
آخرین پیامک را برای به دست گرفتن اوضاع باز میکند و همان لحظه مات میماند... _ملیحه خودش رو به پلیس معرفی کرده...یه چیزایی گفته که اگه بشنوی مغزت سوت میکشه...فقط زودتر بهم زنگ بزن... همان لحظه شماره ی فکور را با تلفن اصلی اش میگیرد... سر دو بوق ، صدای خواب آلود فکور در گوشش میپیچد:اشتباه نمیبینم...؟بالاخره افتخار دادین جناب... معراج با خستگی دست به صورتش میکشد و الان هیچ حوصله ندارد:...کی گرفتنش...؟ فکور انگار جابه جا میشود:فهمیدی دقیق سی و شش ساعته منو علاف خودت کردی...؟نقشه میچینی که بعدش تلفنتو از دسترس خارج کنی...؟ معراج با درد معده و سینه اش ، چهره در هم فرو میبرد:کی گرفتنش...؟ فکور نفس کلافه اش را پرت میکند:نگرفتن...خودش خودشو معرفی کرده... نقشه ی پریشبمون جواب داد... دختره همون شب زنگ زد به داریوش... درست چند دقیقه بعد از اون تماس ، داریوش با ملیحه تماس میگیره و از اونجایی که من صداشون رو نشنیدم، حدس میزنم ازش خواسته زودتر ایران رو ترک کنه...اما شب نشده ملیحه سر از اداره ی آگاهی درمیاره... معراج سوییچ را با دیدن دست بالا رفته ی مأمور میچرخاند و راه می افتد:چی گفته...؟اعتراف کرده ؟ _آره..و از اونجایی که مطمئن نیستم این کارش برای محافظت از پسرش باشه یا نه ، حدس میزنم خواسته قبل از به دردسر انداختن داریوش خودشو معرفی کنه... _اعتراف کرده که کلید رو رسونده دست قاتل...؟ آنطرف ، فکور مکثی میکند:رسونده...؟اون به قتل عمد و با نقشه ی قبلی اسکندر تیموری اعتراف کرده... معراج درست وسط خیابان خلوت روی ترمز میکوبد...مغز خسته اش پیام را دریافت میکند اما هضمش به این آسانی ها نیست... گوشی از دستانش سر میخورد... راست میگفت ملیحه...؟ راست میگفت یا خودش را جان نثار آن پسر بی ناموسش میکرد...؟ صدای الو معراج گفتن فکور را میشنود... آهسته روی دکمه ی وصل تماس فرمان میزند و طولی نمیکشد که صدای فکور در اتاقک اتومبیل پخش میشود...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۹ آخرین پیامک را برای به دست گرفتن اوضاع باز میکند وهمان لحظه مات میماند... _ملی
کسی که به آغوشش پناه میبرد... با همه ی مرموز بودنش باز هم محبت خرج معراج میکرد... به خاطر پسر از دست داده اش.... حالا پسرش را به دست آورده بود... اسکندر پسرش را بازگردانده بود و معراج نمیفهمید... پس چرا آن دونفرباید بخواهند از آقاجانش انتقام بگیرند... سکوتش که ادامه دار میشود ، فکور صدایش میزند:اونجایی هنوز...؟ پلک معراج تیک میزند:نگفته چرا...؟ صدای بوق تک تک ماشین هایی که میخواهند عبور کنند به گوشش میرسد... _حالا دیگه حکم آزادی تعلیقی آرام هم برداشته شد...آزاده...آزاد...میتونه هر کشور خارجی که میخواد بره...تا قبل از اون باید پیداش کنی... معده ی زخمی و سینه ی پر از دردش بیشتر از قبل آزارش میدهند و با شنیدن صدای بوق کشدار دیگر ، آهسته راه می افتد... ملیحه... کسی که معراج در کودکی ، از محبت های یواشکی اش ،عقده های کوچکش را فراموش میکرد... _هنوز نه...اما یه چیز دیگه هم باید بشنوی...خبری که بیشتر از قبل زیر و روت میکنه...اگر داری رانندگی میکنی بهتره بزنی کنار.... معراج دست به سمت گلویی که از تورم زیاد به درد نشسته بود میگذارد.... خبر دیگر...؟ کنار خیابان میپیچد و پارک میکند... امروز چقدر تحملش زیاد شده... چقدر احساس مرده بودن میکند:چی شده...؟ صدای جدی فکور در گوشش مینشیند:ملیحه جوانبخت به قتل کسی دیگه هم اعتراف کرده... کسی دیگر...؟ نکند شوهر خودش را هم سر به نیست کرده...؟ _کی...؟ _روز آتیش سوزی کارخونه ی شایان... کسی که در رو به روی اون زن قفل کرده کسی نبوده جز ملیحه جوانبخت.... کسی نبوده جز ملیحه جوانبخت... کسی نبوده جز ملیحه جوانبخت...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۰ کسی که به آغوشش پناه میبرد... با همه ی مرموز بودنش باز هم محبت خرج معراجمیکرد.
_نسبت...؟ چشمش به در و دیوار سیاه است... گوشهایش جملات فکور را دنبال میکنند و ذهنش...جایی حوالی آن بیمارستان پرسه میزند... _نسبتتون با زندانی چیه آقا...؟ صدای بلند مأمور حواسش را جمع میکند... نسبتش با زندانی چیست...؟ برای چه به دیدن مانیا آمده...؟ به دنیا آورده بودش و حتی یک بار در آغوش نکشیده بودش... از او نفرت داشت و معراج اکنون با چه نسبتی به دیدنش آمده...؟ به هوای همان کلمه ی آخرش...؟ همان " پسرم " که پشت تلفن گفت...؟ یا بخاطر عذاب وجدان گناهانش تا اینجا کشیده شده...؟ نوچ بلند مأمور از آن تونل عمیق بیرونش میکشد:آقا بفرمایید بیرون ما هم کار و زندگی داریم... شناسنامه لای انگشتانش فشرده میشود... نفسش را بیرون میدهد و میگوید کلمه ای را که سالها با معنایش غریبه بود:مادرمه...! مأمور روی موس کامپیوتر میزند و بی نگاه به معراج میگوید:شناسنامه...!؟ معراج شناسنامه ی فشرده شده را روی پیشخوان میگذارد و نگاه عاقل اندر سفیه مأمور را سمت خودش میکشد... آمده است ببیندش...آمده است یک بار برای همیشه حرف هایش را بشنود... قتل کار او نبوده...او قاتل مادر آرام نبود و شاید میشد روی راست بودن باقی حرفهایش هم حساب باز کرد... _تا حالا کجا بودی شما...؟گفته بودن فقط یه پسر داره...همون که دوسه ماه یه بارم سراغشو نمیگیره... انگشتهایش را روی نبض گوشه ی چشمانش میفشارد... ماهان به دیدارش می آمد...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۱ _نسبت...؟ چشمش به در و دیوار سیاه است... گوشهایش جملات فکور را دنبال میکنند و
_شما به این چیزا کار نداشته باش... زودتر حلش کن من برم داخل... اخمهای مأمور در هم میرود و بعد از وارد کردن مشخصات شناسنامه ی معراج ، با ابروهای درهم شناسنامه را روی پیشخوان می اندازد: _حالا که بی گناهیش ثابت شده اومدی سراغش...؟ طفلکی عقلش داره زایل میشه،باقی حبسش رو باید آسایشگاه بمونه...! فک معراج از دری وری های مرد جا افتاده قفل میشود ، اما به خودش قول داده دیگر از کوره در نرود... شناسنامه را چنگ میزند و لحظه ی آخر تاب نیاورده و با همان فک قفل شده ، رو به دایره ی باز شیشه خم شده و هشدار میدهد:بهتره سرت تو کار خودت باشه...! قدمهایش را سمت خروجی برمیدارد... همانجایی که توسط مأمور دیگر ، به سمت سالن ملاقات هدایت میشود... روزگاری آرام هم در همین زندان شبش را صبح میکرد... همین زندان کثیف وسیاه... همین مکان نفرین شده... روزها پشت شیشه ی آن اتاق ملاقات منتظرش مانده و معراج به دیدنش نیامده بود... معراجی که بعد از او ، خودخواهانه انتظار ملاقات داشت انگار سرنوشت همه شان با زندان عجین شده بود... زندان...قتل...خون...آبرو... پشت یکی از همان میزهای پلاستیکی کوچک مینشیند... نمیداند آمادگی پذیرفتن مانیا را دارد یا نه... اما میداند که هنوز هم در ذهنش ، او مادر نشده است... پیشانی اش را به کف دستش فشار میدهد... یعنی ممکن است طی همین یک ساعتی که معراج از بیمارستان دور شده است ، آرام به هوش بیاید...؟ میشود وقتی پا در آن بیمارستان میگذارد ، پلکهای باز شده اش را ببیند...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۲ _شما به این چیزا کار نداشته باش... زودتر حلش کن منبرم داخل... اخمهای مأمور در
دور شدنش از آنجا پر از دلهره و دلواپسیست اما این راه ،راهیست که باید بپیماید... معراج پر از گناه است و نمیخواهد تاوان گناهانش ، این قدر سنگین باشد... نمیخواهد تاوان گناهانش از دست دادن آرام باشد... نمیخواهد... زندانی ها یکی یکی به سالن ملاقات می آیند... این انتظار طولانی دیگر صبرش را سر آورده است... آن زن اینجا هم میخواهد عذابش دهد... پایش زیر میز ضرب گرفته و دقیقا چند ساعت است که از آرام بی خبر مانده ...؟ دستی پشت گردنش میکشد و نگاهش را میچرخاند... زنی از دور ، با چادر رنگی کهنه ، همراه با مأمور به سمت میز می آید... زنی نحیف و لاغر...با چشمهای گود شده... با لبهای خشک... زنی با نگاه تو خالی و...سرد...؟ نه ، دیگر سرد نیست... این نگاه پر است از زخم... پر است از بیچارگی و پریشانی... پر است از انتظار... و پر است از غم.... چرخش آهسته ی چشمهایش را میبیند... حتما به او گفته اند پسرت به ملاقات آمده و... قطعا منتظر دیدن ماهان است... مردمکهای خسته ی زن روی شانه های پهن معراج مینشیند...سپس چشمانش را تا صورتش بالا آورده و... آمدبالاخره کسی که مدتها منتظرش بود آمد... لبهای خشکش کش می آیند و نگاه همیشه سردش ، گرم میشود... زیر لب چیز نامفهومی میگوید... و بی توجه به مأمور پشت سرش و چادر در حال افتادن ، سمت میز پا تند میکند... نگاه اطرافیانش را نادیده میگیرد... صدای نکره ی نگهبان را هم... میدود و معراج به خودش زحمت بلند شدن نمیدهد... بلند شود که چه...؟ برای کسی بلند میشوند که حریص بوی آغوشش باشن... برای کسی بلند میشوند که سالهای سال منتظرش مانده باشند
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۳ دور شدنش از آنجا پر از دلهره و دلواپسیست اما این راه ،راهیست که باید بپیماید...
این زن کیست که معراج برایش بلند شود...؟ آمده است که فقط و فقط حرفهایش را بشنود... آمده است ببخشد... ببخشد و بعد از آن...دیگر هیچ وقت با این زن رو به رو نشود... فقط برای بخشش آمده است و این به معنی مادر و پسر شدن نیست... به هیچ وجه نیست... سرعت قدمهای پرشتاب ولی کم جان مانیا ، کنار میز کم میشود... لبخند ناباورانه ای روی لبهایش جا گرفته... سینه اش با هیجان بالا پایین میشود... رنگش پریده است اما... اکنون در چشمانش هزاران ستاره میدرخشد... اگر همه چیز را فراموش کند... همه کس را هم که از یاد ببرد...این چهره همیشه و هرجا در ذهنش ثبت شده... با زندگی اش عجین شده اند این چشمهای پر از زهر... کینه دارد...میداند این را... اما آمده است... برای دیدن مادرش آمده است و میشود برای یک بار هم که شده... او را فقط برای چند ثانیه در آغوش بگیرد...؟ اویی که دیگر کوچک نیست... دیگر مامان صدایش نمیزند... حتی با چشمهایش التماس نمیکند که او را به حریم امن مادرانه اش راه دهد.... او حالا قد کشیده و بزرگ شده... استخوان ترکانده... هیکل تنومندش دیگر در آغوش مادر جا نمیگیرد... او حالا میداند علت همه ی آن بی مهری ها را و این بار نوبت اوست که آغوش دریغ کند... نوبت اوست که التماس بشنود و باز هم پس بزند... زنی که غرور و کبرش را باد برده و به جایش...یک مشت حسرت و ای کاش جا مانده... دستهای مشت شده ی معراج روی پاهایش قرار گرفته اند... به یاد می آورد گذشته را... روزهایی که فکر میکرد شاید سر راهی باشد... فکر میکرد و با دیدن شباهت زیادش به اسکندر ، این فرضیه را خط زده و به مادری دیگر می اندیشید...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۴ این زن کیست که معراج برایش بلند شود...؟ آمده است که فقط و فقط حرفهایش را بشنود..
زنی دیگر...شاید کسی به غیر از این زن او را به دنیا آورده... شاید مادرش جای دیگر باشد... اصلا شاید مرده باشد... و حتی این اواخر ، به اینکه ممکن است ملیحه مادرش باشد هم فکر میکرد... اما نه... حقیقت چیزی به همین سادگی بود که او قصد انکارش را داشت... مانیا مادرش بود... این زن ، که با نگاهش نفرت در دل معراج میکاشت ، خود خود مادرش بود.... کسی که به دنیا آوردش... همان زن پر از فخر و غرور.... همانی که الان با نگاه مریض و پر از اشک شوق به معراج و چشمهایش خیره شده... این زن مادرش بود... پاهای مانیا همراه با دمپایی های پلاستیکی روی زمین کشیده میشوند... مچ دستهایش روی میز قرار میگیرند و صدای سایش دستبند فلزی ، نگاه معراج را به همان سمت میکشد... چقدر رقت انگیز است این صحنه... دستهایی که از شش سال پیش در دستکش های پارچه ای پوشیده میشد ، اکنون تمام و کمال در معرض نمایش قرار گرفته بود... پوست چروکیده و سوخته ی دست راست... انگشتهای سوخته ی چپ... گفته بود وقتی صدای جیغ زن را شنیده ، برای باز کردن در اقدام کرده است... گفته بود همان موقع دستهایش سوخته... _اومدی پسرم...؟؟؟ صدای مانیا پر از چاله چوله است...پر از خش..انگار که مدتها حرف نزده باشد...انگار که روزهای طولانی هیچ صدایی از حنجره اش بیرون نیامده باشد... معراج نگاه جمع شده اش را از دستهای سوخته ی ستون شده روی میز ، میگیرد و بالل می آورد... نفس نفس زدنش را میبیند... نگاه پر از التماسش... _اومدی... فکش از دیدن این تصویر قفل میشود... نمیداند چرا باید دلش بسوزد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربونت بشم حواست هست به ما دیگه؟❤️‍🩹 💔 ─━━━━⊱🎁⊰━━━━─ 🎈 𝐉𝐨𝐢𝐧 :@Raaz_zendegi
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۵ زنی دیگر...شاید کسی به غیر از این زن او را به دنیاآورده... شاید مادرش جای دیگ
حال این زن انگار اصلا خوش نیست... به خودش می آید و سر برمیگرداند... نگاه میدوزد در مردمکهای لرزیده ی زن: تا متنفر بودن از نگاه تو چی باشه...! تک خنده ی مانیا با شنیدن صدای زمخت معراج از گلو خارج میشود و آرنجهایش را از روی میز برمیدارد: تو بچه ی منی..از من متنفر نمیشی...اومدی منو ببینی...ازت خواهش کردم بیای... اومدی...بهش میگم که اومدی... بهش میگم...هم به اون...هم به آقاجونت... هردوشون گفتن نمیاد...ولی تو اومدی نمیداند چرا سینه اش از دیدن آن صحنه ، باید پر از درد شود... مانیا سکوت دنباله دار معراج را میبیند و همانجا ، روی صندلی آبی رنگ می افتد... باور کرده است که او واقعیست... باور کرده که معراج پر از کینه و نفرت ، اکنون برای دیدن او اینجا آمده است... _بهش گفته بودم میای...بهش گفتم هنوز اونقدر از مادرت متنفر نشدی.... معراج آن کلمه را میشنود و نگاه میگیرد... هیچ دلش نمیخواهد اکنون عصبانی شود سپس خنده ی بچگانه ای کل صورت زن میانسال را میگیرد... گره ابروهای معراج از شنیدن حرفهای بی سر و ته زن ، عمیق تر میشود: اومدم بگم بخشیدمت...بگم فراموش کردم زخمایی که زدی...اما انگار اصلا تو حال خودت نیستی...بازی جدیدته...؟ خنده ی مانیا عرض یک ثانیه محو میشود...نگاه مستقیمش معراج را به فکر فرو میبرد... آنقدر کلافه اش میکند که دست به صورتش کشیده و کمی سمتش خم شود: اومدم بشنوم...بگو هرچیزی که من نمیدونم...بگو تا هممون از این مخمصه نجات پیدا کنیم برای لحظه ای میتواند برق خشم را در چشمهایش ببیند:من نکشتمش...من فقط واسه آتیش زدن اون کارخونه رفتم...رفتم که شایان رو به خاک سیاه بنشونم...زندگیمو تباه کرد...میخواستم زندگیشو تباه کنم... به زنش گفتم همه چیزو...بهش گفتم...اون نمیدونست...منم نمیدونستم...رفت ، منم بنزینو ریختم...من از شایان متنفر بودم...بابامو گرفت...خانوادمو دزدید... خودش شد آدم خوبه...من شدم زن خونه خراب کن...بچه هامو دزدید... خودش با بچه هاش خوشبخت بود... با زنش...فکر کرد گولم میزنه باز... اون زنه رفت...منم اونجا رو آتیش زدم... اینها را صد بار با خودش دوره کرده است... نمیخواهد به کلمات بی قافیه ی مانیا فکر کند...
Rasooli _ H- Zahra _ Master 003.mp3
10.66M
═══✧❁🥀یازهرا🥀❁✧═══
تو کلاس نشسته بودم که صدای ویبره گوشیم بلند شد . با دیدن شماره مامان نفسم رو پر حرص بیرون دادم از صبح تا حالا صدبار زنگ زده بود خوب بود بهش گفته بودم وقت کلاس باهام تماس نگیره اما کو گوش شنوا. پسر عموم یا به قولی همون شوهر من که از وقتی نه ساله بودم ما رو عقد کرده بودند اومده ایران و من باید برای امشب آماده میشدم چرا چون باید از شوهری که تا حالا اصلا ندیده بودمش استقبال کنم زهی خیال باطل انگار دوره قاجاره ندیده ما رو تو سن خیلی پایین عقد کردند و حالا شوهر من محسوب میشد! تو فکر بودم که از سکوت کلاس متوجه ورود استاد جدید شدم ایستاده تو کف هیکل و جذابیتش بودم چقدر خوشتیپ بود شبیه بازیگرای هالیوودی بود لعنتی عجب تیپی داشت ناکس! یهو مخم به کار افتاد من این پسره رو کجا دیده بودم چرا انقدر آشناست!؟ اه این همون پسرس که سر تصادف ماشینشو جلو دانشگاه داغون کردم و بعدش براش الم شنگه راه انداختم که اون مقصره لعنتی گند زده بودم. با ترس و لرز سر میز نشستم مطمئن بودم چشمش بهم بیفته این ترم میندازتم تف تو شانس حالا حتما تو باید استاد جدید میشدی حالا من چ خاکی تو سرم کنم مخصوصا با زبون درازی هایی که کرده بودم! مشغول ور رفتن با زیپ کیفم بودم که اسم دانشجو هارو شروع کرد به خوندن به اسم من که رسید مکثی کرد و گفت: _خانوم فروغی! اوففف لعنتی جیگر صداش چقدر جذاب بود! با نیش باز بهش خیره شدم و گفتم : _جوونم استاد! با چشمهای ریز شده بهم خیره شد که فهمیدم چ سوتی دادم لعنتی باز گند زده بود نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم. https://eitaa.com/joinchat/1019936784C9e1eab6095 -پس اون عروس کوچیکه غیابی که پدرمو در آورده تویی...😳😱
-مامان نذار بابا باهام اینکارو کنه مامان من فقط نوزده سالمه نمیخوام بزور ازدواج کنم - به من ربطی نداره آیلا توباید بری کن مادر،با نگاه اخرمو به خونه انداختم من آیلا دختر نوزده ساله که خون‌بس یه مرد شصت ساله شدم!بارسیدن به منو فرستادن داخل اشکامو پاک کردم.درو دادم که سرشو بلند کرد با دیدنم از جاش بلند شد و به سمتم اومد-سلام حاضری؟ صورتمو به سمت خودش برگردوند - چرا کردی دخترم؟ باتعجب سرمو بلند کردم بهم گفت :دخترم؟ مگ..مگه قرار نیست باشما کنم!؟لبخندی بزرگی روی نقش بست و گفت:- پسرم تا چند دقیقه دیگه میاد باید واسه اون شدی خیلی خاطرتو میخواد +امامن......... - حاضرشو دختر من از اتاق میرم بیرون تاچند دقیقه دیگه میاد همینجا! در واقع تو سر سفره به من نه، به اون جواب بله دادی، چون من پسرم روبه عهده داشتم و از سمت اون امضا زدم!!..😱👇 https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
_چندسالته؟! بابغض لب زدم:19 نگاهی بهم انداخت و گفت: چرا داشتی حمالی میکردی تو خیابون؟! با درد چشمام و بستم و لب زدم: خواهرم مریضه باید عمل بشه!داداشم چند روزه غذا نخورده مجبور شدم. نگاه سردی بهم انداخت و مغرور لب زد: من همسرم نازاست من میشی و برام یک وارث بدنیا میاری پول خوبی بابتش بهت میدم، بعدش گورت و گم میکنی! بخاطر خواهرم برادرم مجبور بودم تن به این خفت بدم با درد لب زدم:قبوله! به سمتم اومد که با دیدن....😔👇💔 https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
با خودکار روی میز ضرب گرفته بود و زل زده بود توی چشمای پر استرسم _طبق خواسته ی پدر بزرگم هر کدوم از پسرای فامیل زودتر وارثی بهش بده تمام اموال مال اون میشه. +خب از من چی میخواین آقای دکتر؟ نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت _باید محرمم بشی یه مدت نقش زنمو بازی کنی...یه بچه برام به دنیا بیار هر چی پول بخوای میدم. من بخاطر عمل مادرم پول لازم داشتم پس هر کاری بگه میکنم. زن صوری که چیزی نبود. سر تکون دادم و گفتم: _قبوله.... نزدیکم شد و با حرفی که بهم زد خون توی رگهام یخ زد...😳😱👇 https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
_بهم دست نزن! _هیششش! نمیخوای که مامانت بشنوه. _ولم کن اشغال، تو پسرعموی منی! چطور میتونی اینجوری رفتار کنی! _ هیس دختر عمو از قدیم گفتن عقد دختر عمو پسر عمو تو اسمونا بستن... دختر عموی کوچولوی من،قرار یواشکی به عقد من دربیای پس صدات درنیاد وگرنه بدجوری قاطی میکنم اون وقته که...🔥 https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
- قیمت کلیه سالم چنده؟ + تا 200 میلیون قیمت داره، چیه؟ میخوای بخری؟ - نه! می‌خوام کلیه‌امو بفروشم. گروه خونیم O منفیه، برادرم مریضه به پول نیاز دارم برای جلسات شیمی درمانیش... + گروه خونی O منفی رو که رو هوا می‌زنن! بیا بریم پیش دکتر مشاوره بگیر... فقط این دکتره اعصاب ندارها بدجور قاطیه‌؛ میگن انگار زنش بی‌خبر ولش کرده رفته بیچاره خیلی داغون شده! وارد اتاق که شدیم گفت : بشین همینجا تا آقای دکتر بیاد. همین که نشستم خواستم موهامو که از مقنعه‌ام بیرون اومده بود و مرتب کنم که در اتاق باز شد و چشمم خورد به جفت کفش چرمی مشکی واکس خورده. اما همین که سرم و بالا آوردم نگاهم قفل یه جفت چشم میشی رنگ آشنا شد و وحشت زده به کیفم چنگ انداختم اما اون با بهت یه قدم بهم نزدیک شد و..🤫🔥 http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
پرتم کرد تو اتاق و فریاد زد: - که من شوهرت نیستم و شوهر می خوای آررره؟- شوخی کردم چرا اینجوری میکنی؟ نیشخندی زد و غرید: - اینکه تو شرکت جلوی اون همه پسر ب من بگی شوهر می خوای شوخیه؟ بازی با غیرت من شوخیه؟ - کارمندای شرکت که نمی دونن شوهر منی پس دردت چیه؟...عصبی فریاد زد - دردت اینه که نمی دونن؟ می خوای بدونن؟ با تعجب نگاهش کردم که از اتاقش بیرون زد و با تعجب تند به سمتش رفتم رو به کارمندا تو محوطه دستمو گرفت و فریاد زد - ملت بدونین این دختر زن منه! http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301