eitaa logo
💖 آرام جـانـمـ 💖
6.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
459 ویدیو
7 فایل
هر روز۲الی۴تا پارت داریم🥰❣ کانالو به دوستاتون معرفی کنید🥀❣
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۰ چقدر دیر... چقدر دیر طعمش را فهمید... چقدر دیر آن احساس را درک کرد... برای ه
یوسف کنار معراج جا میگیرد... همگی خسته اند... ساعت ها پشت در آی سی یو و اتاق عمل مانده اند تا خبری از آرام بگیرند... سکوت طولانی اش یوسف را وادار به حرف زدن میکند... _اون طفل معصوم گناهی نداره... خیلی کوچولوعه... به یه پشت محکم احتیاج داره... فشار دستان معراج روی شقیقه هایش بیشتر میشود... حرفهای یوسف بدجور دلش را به آتش میکشد _دنبال مقصر نیستم اما... اون بچه اونقدری کوچیک و معصوم هست که تاوان اشتباهات پدر و مادرش رو نده... معراج از لای انگشتانش نفس سنگینی میگیرد... نمیتواند... از او برنمی آید... اول چشمهای آرام را ببیند بعد... میداند آن طفل کوچک گناهی ندارد... میداند همه ی گناه ها برای اوست... میداند مقصر این حال آرام فقط خودش است... اما لجوجانه میخواهد روی این ندیدن پافشاری کند... میخواهد ثابت کند قصد گرفتن بچه را از آرام نداشته میخواهد ثابت کند جز او ، هیچکس برایش مهم نیست... _میدونی...؟ گوشهای معراج تیز میشود... لحن یوسف تغییر کرده است... _از تو و خانوادت کینه دارم... به خاطر جوونی از دست رفته ی خواهرم بهتون کینه دارم... به خاطر بدبخت کردن آرام ازتون کینه دارم... به خاطر این حال بد خواهر زادم ازتون کینه دارم... اما...با وجود همه ی اینا...با وجود اون حس قوی که میخواد با مشت روی صورتت فرود بیاد...دارم بهت میگم...اگر مردی...اگه مردونگیت اونقدری که آرام تعریف میکرد هست...اون بچه رو ول نکن... آرام اونو ازت قایم میکرد ... اما میدونست اگه یه روزی نباشه... به جز تو نمیتونه بچه رو به کسی دیگه بسپره.... سر معراج گر میگیرد از شنیدن این کلمات زهر دار... اگر روزی نباشد...؟ این دختر به آن روزها هم فکر کرده است...؟؟ دست خودش نیست که نفسهایش تنگ میشود... سینه اش به تب و تاب می افتد و با ضرب از جایش بلند میشود... حتی نمیخواهد یک کلمه ی دیگر بشنود... چه فکر کرده است با خودش...؟ بچه را دست معراج بسپرد...؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزان یلدای امسال قسمت شد کربلا باشیم و نائب زیاره همتون هستم❤️ شب یلداتون خیلی خیلی مبارک❤️ برای ظهور آقا جون امام زمان دعا کنید❤️ ❤️
❤️ و همینطور شب زیارتی اقامون جاتون خالی❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه یک عمر من از دلبر خود بی‌خبرم.. لحظه‌ای نیست که یادش برود از نظرم.. نه که امروز بود دیده من بر راهش از همان روز ازل منتظر منتظرم.. 🌻|↫‌ 🌻|↫‌
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۱ یوسف کنار معراج جا میگیرد... همگی خسته اند... ساعت ها پشت در آی سی یو و اتاق ع
مگر میتواند به همین سادگی چشم روی همه چیز ببندد...؟ خراب میکند... معراج دنیا را روی سر همه ی آدمهایش خراب میکند اگر یک تار مو از سر عروسکش کم شود... _میتونم حس عمیقت به آرام رو ببینم... به خاطر اونم که شده... _بسسسسسه...بسسسسسه... غرش معراج دست خودش نیست... اطرافش را نمیبیند... به این فکر نمیکند که اکنون کجاست به نگهبانی که دیشب چند بار به او اخطار داده بود فکر نمیکند.... صدای نعره هایش کل بیمارستان را در بر گرفته است.... یوسف نگاه خیره اش روی رگ گردنیست که باد کرده... روی پوستی که کبود شده... روی سینه ای که تنگ است و روی دستهای پر از استیصالی که موهای خیلی کوتاهش را چنگ زده... حس معراج فرا تر از یک عشق معمولیست... فرا تر از یک مالکیت لجوجانه... این مرد دیوانه ی آرام است... دیوانه است و یوسف میداند هیچ کس نمیتواند اینقدر عاشق باشد... _تا وقتی چشماشو باز نکنه حتی اون بچه رو نگاه نمیکنم...فهمیدی...؟ بهش بگو خودش پاشه بچشو بزرگ کنههه... مشت روی شقیقه اش میکوبد و نگاه آدمهای اطراف را به خودش جلب میکند _یه عمر ازم فرار کرده که آخر بچشو بده دست منه بی همه چیززز...؟؟ یوسف از جایش بلند میشود... میخواهد سمت معراج برود و صدای غرش خفه ی معراج اینبار حالش را دگرگون میکند: نمیخوامشش...اون بچه رو نمیخواااام
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۲ مگر میتواند به همین سادگی چشم روی همه چیز ببندد...؟ خراب میکند... معراج دنیا
صدای قدم های پرشتاب سپهر و نگهبان در هم ادغام میشود... سپهری که نفس نفس میزند... و نگهبانی که ظاهرا برای بیرون کردن معراج آمده است... _آرام... نگاه یوسف و معراج همزمان سمت سپهر کشیده میشود... نگهبان زر میزند:بیا برو بیرون داداش من... برو تا واسه من دردسر درست نکردی... معراج با جنون قدمی سمت سپهر برمیدارد:آرام چی شده...؟اون دهن واموندتو باز میکنی یا نه...؟ سپهر با نفس نفس اخم کرده نگاه از معراج میگیرد... تا اینجا را دویده... یوسف هم نگران است... شاکی از سکوت سپهر صدایش را بالا میبرد:حرف بزن سپهر...! _ضریب هوشیش بالا اومده... این یعنی امید بیشتر... احتمالا به زودی به هوش میاد... نگاه خشک شده ی معراج روی دهان سپهر میماند... کلمات را روی هوا میقاپد... مردی که معراج هیچ دل خوشی از او ندارد... مردی که تا بوده کفر معراج را بالا آورده است خبر خوش میدهد و میشود معراج دهانی که یک روز به رگبار مشتهایش بسته بود ، اکنون گلباران کند...؟ ناباور و شوکه عقب میرود... خبرش خوش است... خبر پسر عمه ی مزلف خوش است... نگهبان که اوضاع را آرام میبیند دور میشود... یوسف میخندد و سپهر را مردانه در آغوش میگیرد... معراج اما با لبهایی کش آمده خیره ی روبه رویش مانده است... چقدر زود مزد بخشیدنش را گرفت... چقدر زود خدا جوابش را داد... پس دور نشده بود جایی همین حوالی بود... نزدیک به رگ گردن معراج... معراجی که گناهانش از حد گذشته بود... فقط با یک بخشش...بخشیده شد... آغوش را به روی آن زن بی پناه باز کرد و به همین زودی در آغوش خدا جای گرفت... سینه ی به تنگ آمده اش تند و تند بالا پایین میشود... لبهایش بیشتر از قبل کش می آیند و پاهایش بی اراده ، سمت در ورودی میدوند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وفات حضرت ام البنین و تسلیت عرض میکنم🖤 ان‌شاءالله حاجت رواشید التماس دعا🖤 ─━━━━⊱🖤⊰━━━━─
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۳ صدای قدم های پرشتاب سپهر و نگهبان در هم ادغاممیشود... سپهری که نفس نفس میزند..
راهرو ها را یکی پس از دیگری رد میکند... با حالی که حتی وصفش از توان خودش هم خارج است... یعنی میشود باز هم آن آبی های گربه ای را روبه روی خودش ببیند...؟ میپرستد آن چشمها را... نفسهایش را بوسه باران میکند اگر بار دیگر اسمش را صدا بزند... دنیا نباشد اما... او باشد...! پشت در آی سی یو میرسد... شایان و مهسا به خانه برگشته اند... از عمه ی چاق هم خبری نیست... اما صدای پای سپهر و یوسف ، پشت سرش به گوش میرسد... با قلبی ضرب گرفته انگشتش را روی دکمه ی اف اف می گذارد... یک دستش را همانجا ستون میکند و دست دیگرش را با همان حال غریب روی چشمهایش میکشد... _چی شد...؟جواب نمیدن...؟ یوسف است که میپرسد و معراج برای بار دوم ، دکمه ی اف اف را فشار میدهد.. پر از کلافگی و انتظار... بار سوم زنگ را طولانی تر از دفعات قبل میفشارد و صدای شاکی پرستار ، در آیفون تصویری میپیچد:بفرمایید آقا...چرا اینقدر اون دکمه رو فشار میدین...؟ معراج بی توجه به نوع حرف زدن دختر ، با هیجان میپرسد:آرام خسروی...حالش چطوره...؟ _هنوز بیهوشه...همونطور که قبل بود...! معراج اینبار کمی عصبی میشود:یعنی چی همون طور که قبل بود...؟گفتن ضریب هوشیش بالا اومده...! پرستار بی حوصله پوفی میکشد:بله...هوشیاریشون شیش بود...الان روی هشته... چشمان معراج به برق مینشیند:باید چند باشه...؟کی به هوش میاد...؟ یوسف آنطرف میپرسد:میشه ببینیمش...؟ _من نمیدونم کی به هوش میاد آقا...دکترشون نیم ساعت دیگه میاد ازش بپرسین...اینقدرم این زنگو فشار ندین ما حتی وقت سر خاروندن نداریم..نمیتونیم یکسره پشت این آیفون جوابگو باشیم... معراج باز هم دندان روی جگر میگذارد... آخر خبر خوش شنیده است:میخوام ببینمش...میخوام بیام داخل...! _انگار متوجه نیستین آقای محترم...اینجا بخش مراقبت های ویژه ست..ملاقات ممنوعه... بالاخره پنجه ی معراج مشت میشود.گردنش را میچرخاند...نمیخواهد صدایش را بالا ببرد:میام میبینمش و میرم...فقط یه دقیقه...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۴ راهرو ها را یکی پس از دیگری رد میکند... با حالی که حتی وصفش از توان خودش هم خارج
_نمیشه آقا..نمیشه...بزارین وقتی دکترش اومد با خودش صحبت کنید... اون زنگ رو هم یه بار دیگه نزنید...! میگوید و گوشی را میگذارد... همه میخواهند صبرش را محک بزنند... همه میخواهند تارهای عصبی رام شده اش را چنگ بزنند... زنگ آیفون را دیگر نمیزند... باید منتظر آمدن دکترش میماند... مشتش را از کنار اف اف برمیدارد و یوسف جلو می آید:نیم ساعت دیگه دکترش میاد...فکر کنم بزارن یه چند دقیقه ببینیمش...! معراج سر در نمی آورد.. انگار هرچقدر تحصیل کرده است را در یک قوطی انداخته و آن قوطی را هم آب برده:ضریب هوشیاریش باید چند بشه...؟هشت خوبه دیگه مگه نه...؟ یوسف چهره در هم فرو میبرد و نگاه میگیرد:نرمالش سیزده چهاردهه... بهت معراج را که متوجه میشود ، نگاهش را باز هم بالا میگیرد:اما همین که بالا اومده خودش خوبه دیگه...! میشود تا آخر این روز ، همینطور دو نمره دو نمره بالا برود...؟ مگر چه میشود...؟هااا...؟ دستهایش را پشت سرش قفل میکند و باز هم قدم های پر استرسش را شروع میکند... سپهر نگاهش را از مرد عاشق میگیرد... مردی که عشق را از دل آن همه کینه و نفرت بیرون آورد... مردی که میان ممنوعه ها برای خودش یک باید ساخت... آرام حق داشت او را ترجیح دهد... این مرد برای یک تار موی آن دختر ، دنیا را هم زیر و رو میکرد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۵ _نمیشه آقا..نمیشه...بزارین وقتی دکترش اومد با خودشصحبت کنید... اون زنگ رو هم یه
شاید عشقش به دختر دایی زیبایش فقط و فقط یک دوست داشتن ساده بود... شاید خیلی ساده بود که نتوانست حتی برای یک ذره در قلب دخترک جا باز کند... شاید دوست داشتنش خیلی ساده بود که توانست اینقدر زود وابسته ی مهسا شود... خیلی سخت روی خودش کار میکند تا آن مشتهای فرود آمده روی دماغش را فراموش کند... خیلی سخت تلاش میکند آن گچ لعنتی روی دستش را از یاد ببرد آن تهدیدها... آن کم شمردن ها...آن همه توهین... اما نمیخواهد این مرد با خودش فکر بدی بکند... نمیخواهد فکر کند سپهر ، با وجود مهسا و فرزند توراهیشان ، هنوز هم به آرام می اندیشد:یکی از دکترای اینجا رفیقمه... غروب که اومد باهاش هماهنگ میکنم... بری داخل...آرام و ببینی... معراج با دستهایی که روی کمرش و زیر کت چروک شده قفل است ، سمتش برمیگردد... با او بود...؟ با یوسف حرف میزد یا معراج...؟ نگاه عاقل اندر سفیه اش روی سپهر میماند و همزمان صدای یوسف به گوششان میرسد:گمونم دکترش اومد...! معراج با شنیدن صدای یوسف فورا برمیگردد... برمیگردد و زن جا افتاده را از دور میبیند... همان زنی که دیروز آرام را جراحی کرده بود... همراه مرد جوان سفید پوش و دو پرستاری که پشت سرشان می آیند نگاه به مرد جوان نمی اندازد... فقط زن سفید پوش را میبیند که از دور می آید... به قدمهایش شتاب میدهد و به آنها میرسد... میخواهد بپرسد از او...بپرسد و شاید برای یک لحظه دیدن دخترک خواهش کند... _معراج...؟؟؟؟ صدای بهت زده ی مرد کناری ، اجازه ی سؤال پرسیدن را از او میگیرد... همگی همانجا مکث میکنند و نگاه معراج روی مرد کناری میلغزد.... بابک...؟
مداحی آنلاین - نماهنگ منجی عالم - حنیف طاهری.mp3
3.39M
❤️اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❤️ (عج)
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۶ شاید عشقش به دختر دایی زیبایش فقط و فقط یک دوستداشتن ساده بود... شاید خیلی ساد
پسر خاله مارالش.... میدانست دکتر شده اما اینجا...؟ پزشک اینجا بود...؟ جلو می آید ومعراج را مردانه در آغوش میگیرد:اینجا چکار میکنی پسر...؟ دکتر آرام نگاه از دو مرد گرفته و با گفتن من میرم داخل ،میخواهد از آنها جدا شود که معراج فورا از بابک فاصله میگیرد... نمیخواهد برای احوالپرسی های بیموقع آن پسر خاله ی تازه پیدا شده ، فرصت را از دست بدهد:صبر کنید یه لحظه... یوسف و سپهر هم جلو می آیند... نگاه بابک روی معراج است وقتی با استیصال میگوید:من شوهر آرامم...‌ میخوام ببینمش... بابک جلوی خودش را میگیرد که نپرسد:مگر اسم همسرت شیدا نبود...؟ اسمش را دورادور شنیده بود و الان درک نمیکرد اوضاع را...که اینگونه با کنجکاوی به صورت معراج خیره مانده بود... زن جا افتاده ی سفید پوش نگاهی به بابک می اندازد و زونکن را از دست پرستار میگیرد به وضعیت کنونی آرام نگاه میکند و با خودکار زیر چیزی را خط میکشد:اول باید وضعیتشو چک کنم...بعد خبرتون میکنم میشه ببینیدش یا نه... این را میگوید و پشت دوربین اف اف قرار میگیرد... در آی سی یو خود به خود با یک تیک باز میشود و نگاه معراج از لای در نیمه باز ، روی ردیف تخت های کنار هم چیده شده متوقف میشود... _زنت اینجاست...؟ گفتن یه زایمان پرخطر داشتن... چشمهای معراج روی بابک میچرخد... میتواند کمک کند معراج را بفرستند داخل...؟ مردی که ادعای خدا بودن میکرد حالا چقدر ضعیف به نظر میرسد:خودشه...میخوام ببینمش اما این لعنتیا نمیزارن... همبازی کودکی های معراج اینجاست... کسی که باعث برانگیخته شدن حس حسادت معراج میشد... برای خودش دکتر شده... خب معلوم است... او کنار پدر و مادرش بزرگ شده است... آرزوهای آنها را دنبال کرده... در یک زندگی کاملا آرام ، به دنبال هدف هایش رفته... شاید عاشق هم شده است... عاشق شده و هیچ کدام از مصیبتهایی که معراج چشیده است را حس نکرده:اونطور که مشخصه گفتن هوشیاریش پایینه...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۷ پسر خاله مارالش.... میدانست دکتر شده اما اینجا...؟ پزشک اینجا بود...؟ جلو می
اما نگران نباش...همین که یه ذره بالا بیاد یعنی داره حالش خوب میشه... باهاشون حرف میزنم بزارن یه چند دقیقه ببینیش...! بابک روی کنجکاوی هایش پا گذاشته و نمیپرسد از زنی به نام شیدا مجد... دختر تاجر بزرگی که در کل تهران اسم در کرده است... هم تراز با خود معراج اسم در کرده است... نفس پر هیجان معراج پر سر و صدا بیرون پرت میشود.... بابک دست روی شانه اش میگذارد و با یک " فعلا " سمت در آی سی یو قدم برمیدارد... باید بگوید خدا او را رسانده...؟ کاش بتواند کاری کند... کاش بتواند معراج را هر طور که شده داخل بفرستد.... یوسف تا میخواهد چیزی بپرسد ، تلفن معراج در جیبش زنگ میخورد... دست در جیب کرده و با دیدن اسم فکور روی صفحه ،تماس را وصل میکند:بگو...! از آن دو نفر کمی دور شده و همزمان صدای فکور را میشنود:داریوش اومده ایران...‌ ردشو زدن...تا دو سه ساعت دیگه میرسه تهران... به احتمال زیاد اولین کاری که میکنه اینه که با شیدا مجد قرار بزاره... لبهای معراج روی هم فشرده میشوند... بعد از آن شب ، هنوز نتوانسته بود آن زنیکه را ببیند... تماسهایش را بی جواب گذاشته بود و چقدر از خدا صبر میخواست که نرود و او را از هستی اش ساقط نکند... هنوز نتوانسته بود هرمز مجد را گیر بی اندازد... کار داشت با آنها... همگی دست به دست هم داده بودند که آقاجانش را به قتل برسانند حیف که اکنون منتظر خبری از آرام بود... حیف که دست و پایش بسته بود... تلفن را بدون خداحافظی قطع کرده شماره ی کسی دیگر را میگیرد... دیگر بس بود... با دست دست کردن نمیخواست راه فرار را برای آن پدر و دختر باز کند... نمیخواست به آن داریوش حرامزاده فرصت جولان بدهد... _جانم آقا...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۸ اما نگران نباش...همین که یه ذره بالا بیاد یعنیداره حالش خوب میشه... باهاشون حر
درب شیشه ای سفید باز میشود و بابک ، همراه زن جراح از اتاق خارج میشود... معراج سمتشان خیز برمیدارد:چی شد...؟میتونم ببینمش...؟ دکتر زن مکثی میکند و نیم نگاهی به بابک می اندازد:خوشبختانه در روند بهبود پیشرفت داشتن...با توجه به اینکه توی این درجه از هوشیاری ممکنه صداتون رو بشنوه ، میتونین با لباس مخصوص وارد بشین... اما فقط چند لحظه ی کوتاه...! لبهای معراج قوس برمیدارند... _شیدا مجد رو تعقیب کنید...هر جا که رفت یه دوربین کار میزارین و اگر قبل از رسیدن من خواست جایی بره جلوشو میگیرین... جلوی اون و...مردی که به ملاقاتش میاد...! _به رو چشم...! قطع میکند تماس را... نمیگذارد اینبار قصر در بروند... همه شان را از تیغ خشمش رد میکرد... از همه شان تاوان پس میگرفت... تاوان مرگ آقاجانش... و تاوان تهمت سنگینی که روی شانه های کوچک آرام انداخته بودند دکتر میرود و بابک میماند:برو زنت رو ببین...من تو اتاقم منتظرت میمونم یه کم با هم صحبت کنیم... معراج با نگاهی قدر دان ، دست روی بازوی بابک میگذارد و به همین شکل ، تشکرش را ابراز میکند... میتوانست ببیندش... میتوانست به دیدارش برود... نگاه به یوسف و سپهر نمیکند... سمت اف اف میرود و بی صبرانه دکمه اش را فشار میدهد پرستار بدخلقی که هنوز اخلاق معراج دستش نیامده اف اف را برمیدارد:بفرمایید داخل...از تو قفسه ، گان و دمپایی بردارین لطفا...! درب اتوماتیک باز میشود و معراج بدون اینکه نیم نگاهی به عقب بی اندازد ، از در آی سی یو داخل میشود... آنجا یک سالن کوچک چند متری هست که به سالن بزرگ مراقبتهای ویژه وصل میشود... نگاهی کلی به تخت های ردیف شده و دم و دستگاه های بزرگ می اندازد و بی صبرانه سمت قفسه ی لباسهای مخصوص میرود
با گریه و التماس دست مردی که بساط ترشی هام رو بهم ریخته بود که همین خرجی خانواده ام بود، گرفتم و نالیدم: _آقا خواهش میکنم کاری به بساط من نداشته باشید بخدا میرم جای دیگه پهن میکنم! از بالا جدی نگاهم کرد، که خودم رو جمع کردم و سریع دستش رو ول کردم. با ابرو به زیردست هاش اشاره کرد که دست بردارن و دستش دور کمرم پیچید که نفسم از وحشت ایستاد. لبخند ترسناکی زد و زیر گوشم لب زد: _اگه برام وارث پسر بیاری خرج دو سال ترشی فروشی تو بهت میدم. با چشم های گرد نگاهش کردم. از این پیشنهاد بی شرمانه اش تنم لرزید! بی توجه به نگاه زیردست هاش، منو جلو کشید که به سینه اش برخورد کردم و اغواگرانه زمزمه کرد: _اگه با زبون خوش همراهم بیای کل خانواده اتو ساپورت میکنم اگه بخوای جفتک بپرونی کل خاندانت رو بدبخت میکنم. اومدم با ترس عقب برم که خم شد و...🔥 https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47 💍🚷 ♨️🔥
تشت لباس های شسته شده رو زیر بغل زدم و به سمت حیاط پشتی برای پهن کردنشون راه افتادم،سرم پایین بود و فکرم درگیر مراسمی که هیچ کس نمیدونست کی قراره عروسش بشه بود. یهو به یه چیز سف برخوردم و تشت لباس از دستم افتاد یهو هول شدم و سرم رو بالا گرفتم،وای خدا اون، اون ارباب بود،من اولین بارم بود که اینجوری این شکلی باهاش رو به رو شده بودم.هول شدم و جلو پاش افتادم شروع کردم به جمع کردن رخت های که کلا گلی شده بود! یهوی با بالا رفتن صداش از جام پریدم: _دست و پا چلفتی تا الان شستی حالا اومدی گند زدی به همه چی؟چرا جلو پات رو نگاه نمیکنی؟ بریده بریده و با ترسی که تو کلام ریخته بود با سری که پایین بود جواب دادم _منو،منو،منو بب.. ببخش ارباب زاده، بخدا،بخدا دست...دست خودم نبود.. محکم یه لگد به تشت رخت ها زد: _زود باش بگو ببینم،اسم تو چیه؟ با ترس گفتم:_من،من.. اسمم،اسمم..آاابا..آباان.. بدون اینکه هیچ حرفی بزنه گذاشت و رفت.. انتظار داشتم بمونه و به فلک ببندم،اما نمیدونم چرا این کارو نکرد،ترس تمام وجودم رو احاطه کرده بود،فورا تشت رخت هارو زیر بغل گرفتم و به سمت شیر آب راه افتادم که یهو با دیدن...❌🙊🔥 https://eitaa.com/joinchat/1019936784C9e1eab6095 ...
-مامان نذار بابا باهام اینکارو کنه مامان من فقط نوزده سالمه نمیخوام بزور ازدواج کنم - به من ربطی نداره آیلا توباید بری کن مادر،با نگاه اخرمو به خونه انداختم من آیلا دختر نوزده ساله که خون‌بس یه مرد شصت ساله شدم!بارسیدن به منو فرستادن داخل اشکامو پاک کردم.درو دادم که سرشو بلند کرد با دیدنم از جاش بلند شد و به سمتم اومد-سلام حاضری؟ صورتمو به سمت خودش برگردوند - چرا کردی دخترم؟ باتعجب سرمو بلند کردم بهم گفت :دخترم؟ مگ..مگه قرار نیست باشما کنم!؟لبخندی بزرگی روی نقش بست و گفت:- پسرم تا چند دقیقه دیگه میاد باید واسه اون شدی خیلی خاطرتو میخواد +امامن......... - حاضرشو دختر من از اتاق میرم بیرون تاچند دقیقه دیگه میاد همینجا! در واقع تو سر سفره به من نه، به اون جواب بله دادی، چون من پسرم روبه عهده داشتم و از سمت اون امضا زدم!!..😱👇 https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
_ تو غلط می کنی بدون اجازه من مو رنگ می کنی از خشم صدای رهام بغض کرده بودم اما سعی کردم خودمو گم نکنم : _ به تو چه ربطی داره آخه ... تو هرشب هرشب با کت شلوار جدید پا میشی میری من چیزی میگم؟ به حسادت زنانه ام پوزخند زد : _ من این ازدواج و نمی خواستم ... حالا که مجبوریم با هم زندگی کنیم نمی خوام جز وقتی که میخوامت ببینمت! با حرص دندونامو روی هم فشار دادم : _ عه؟ هر وقت حالت خوبه و یاد دوست دختر سابقت نیستی بیام بغلت تا صبح از اتاق بندازیم بیرون؟ ازدواج و تو این می بینی رهام ؟ خیلی عوضی و پستی بی توجه به دست و پا زدنام به سمت اتاق هلم داد : _ گمشو برو لباس بپوش بریم این گند و از رو موهات پاک کنیم... من نیستم! _ هه ... به تو که میرسه می شه غیرت اما واسه ما زن ها حسادته؟ برو گورتو گم کن پیش همون ات با محکمی که تو صورتم خورد بهت زده نگاهش کردم که ... http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
با خودکار روی میز ضرب گرفته بود و زل زده بود توی چشمای پر استرسم _طبق خواسته ی پدر بزرگم هر کدوم از پسرای فامیل زودتر وارثی بهش بده تمام اموال مال اون میشه. +خب از من چی میخواین آقای دکتر؟ نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت _باید محرمم بشی یه مدت نقش زنمو بازی کنی...یه بچه برام به دنیا بیار هر چی پول بخوای میدم. من بخاطر عمل مادرم پول لازم داشتم پس هر کاری بگه میکنم. زن صوری که چیزی نبود. سر تکون دادم و گفتم: _قبوله.... نزدیکم شد و با حرفی که بهم زد خون توی رگهام یخ زد...😳😱👇 https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
🌹عشق صوری🌹 رو به روی آینه ایستادم و موهامو باز کردمو بعد از نگاهی به صورت رنگ پریده ام ، حین گرفتن شماره ی عمران وارد وان حمام شدم بوق...بوق....بوق....حالم از شنیدن اون بوقهای انتظار بدجوری بهم میخورد...خواستم تماس رو قطع کنم که صدای بینهایت خسته اش تو گوشم پیچید: _چیه آمال....؟چیه....؟خودت خسته نشدی از اینهمه زنگ زدن..... از شنیدن حرفش بدجوری دلم شکست..💔 بغضی که هی میخواست تو صدام انفجار به راه بندازه رو به مشقت فروخوردمو گفتم: _آخرین باری که باهات تماس گرفتم دیروز عصر بود که اونم رد تماس دادی... هم من سکوت کردم و هم اون.... معلوم نبود ما از چی خسته هستيم... از خودمون یا از موقعيتمون.... صدای بيمار نگار هم به اون سکوت خاتمه داد: "عمران بغلم میکنی?میخوام بیام پایین" انگشت لرزونم روی صفحه ی گوشی گذاشتم و با صدایی که سعی داشت بغضش نشکنه لب زدم:تحملم تموم شده؛دیگه نمیتونم عشق بازیتو با نگار ببینم و دم نزنم؛خودمو میکشم صدای آمال گفتن عمران به گوشم رسید بدون خداحافظی؛تماس رو قطع کردم و تیغو روی رگم کشیدم.... 💔💔👇❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
_من دوست دارم، چرا مسخرم میکنی؟ خودتم یروزی عاشق میشی -چیه دروغ میگم؟ والا الانم معلوم نیست لباسای کیو پوشیدی آدم بدش میاد باهات بیاد بیرون لباسای بیریخت انگار نه انگار دختری متاسفم من پیشنهادمو بهت دادم..و خندید نفسام تند شده بود دستامو مشت کردم نمیتونستم حس میکردم نفس بکشم ناخوداگاه دست مشت شدم اومد بالا و کوبیدم توی دماغشو داد زدم: »بی مصرف حیف زمانی که برای فکر کردن به تو گذاشتم..، امیدوارم تو زندگی یکی مثل خودت گیرت بیاد.. حالا برو ببین دعات کردم یا نفرین! https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905 😭
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۹ درب شیشه ای سفید باز میشود و بابک ، همراه زن جراحاز اتاق خارج میشود... معراج
یک بسته ی پلاستیکی حاوی گان ، کلاه وماسک را برمیدارد و بی وقفه کتش را در می آورد... همه شان را میپوشد وبعد از سر کردن کلاه ، حتی کفشهایش را با دمپایی های آبی رنگ عوض میکند... باهیجان و تپش قلب وارد سالن بزرگ میشود... بوی شوینده ومواد ضد عفونی حتی از پشت آن ماسک به بینی اش میرسد.... یک استیشن بزرگ... دم و دستگاه های پر سر و صدا... تخت هایی که به ترتیب چیده شده بودند و حتی یکیشان هم خالی نبود... دستهایش را با ضد عفونی کننده ی دم در ماساژ میدهد و جلوتر میرود... چشم میگرداند... میخواهد آرام را پیدا کند... چقدر اینجا اوضاعش وخیم است... چقدر وضع این بیمار ها بد است... همگی بیهوش... با صدای بیب بیب هایی که گاهی تند میشد و گاهی کند... شاید بعضی هاشان باچشمان بازی که به سقف زل زده اند فقط با آن دستگاه های اکسیژن زنده مانده اند... عروسکش میان این همه مرده چه می کرد... تمام عضلات صورتش از دیدن این صحنه مچاله میشود و ترس کل وجودش را میگیرد... ترسی ناشناخته که میخواهد پسش بزند... کاش آرام را ببرند اتاقی دیگر... عروسکش اگر اینجا بیدار شود وحشت میکند... اصلا چرا او را اینجا آورده اند...؟ _همراه کدوم بیمار بودین...؟ نگاه خشک زده ی معراج روی پرستار میلغزد... آب دهانش را قورت میدهد: آرام خسروی!... پرستار نگاهی به چشمان سیاه و پر جذبه ی معراج می اندازد... چشمانی که انگار از دیدن صحنه ی پیش رویش شوکه شده است... قد بلند و اندام تنومندش را باگان سبز رنگ زیر نظر میگیرد: تخت هفده...تقریبا ده قدم جلوتر!... پاهایش پیش میروند... باید یکی یکیشان را نگاه کند که بتواند کوچولویش را پیدا کند... لا به لای کسانی که میان مرگ و زندگی دست پا و میزنند...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۰ یک بسته ی پلاستیکی حاوی گان ، کلاه وماسک را برمیدارد و بی وقفه کتش را در می آورد.
تخت ها را تک به تک رد میکند... تخت پانزده..... شانزده... حالش دیگر دارد بد میشود... این دیگر چه جهنمی بود...؟ چشمش به جسم کوچک و ظریفی میخورد که میان سیم و دستگاههای پیچ در پیچ گم شده است... صورتی که اصلا شبیه به صورت دلبرکش نیست... دهان کوچکی که یک شلنگ بزرگ درونش جای گرفته صدای هین بلند نفسهایش جان را از پاهای معراج فراری میدهد. سینه اش با هر بار دم و بازدم، به شکل اغراق آمیزی بالا و پایین میشد... بالاتنه ی نیمه برهنه ای که چندین سیم و دستگاه به آن چسبیده بود... چشمانش بسته است و موهای کوتاهش از زیر کلاه بیرون زده است... لرزی به زانوان معراج وارد میشود و باعث میشود دستش را به حفاظ فلزی تخت بند کند... آنجا هیچ صندلی ای به چشم نمیخورد هیچ جایی برای نشستن نیست و معراج چگونه تاب بیاورد نگاه کردن به این حال دلبرکش را...؟ قدم های نااستوارش را به بالا میکشاند... صدای لخ لخ دمپایی ها بابیب بیب آن دستگاه ادغام میشود... بالای سرش می ایستد... کل زندگی اش اینجا روی تخت افتاده ونفسهایش به آن دستگاه وصل است... پس چه بود...؟ میگفتند حالش دارد بهتر میشود که!... یعنی از این بدتر هم وجود داشته...؟ خراب و ویران شده ، پایین تخت دلبرک خوابیده زانو میزند... دستهای کوچکش کنارش افتاده... بازوهای لختی که از جای جای سوزن هایی که زده اند کبود به نظر می رسند... پیشانی اش را به تشک تخت وصل میکند... جایی حوالی مچ دست کوچک دخترک... دیدن این صحنه برایش از خود مرگ هم بدتر است... این بلا را او سرش آورده... باخودخواهی هایش... بازورگویی هایش... باعشق مضخرفش این بلا را سرش آورده و میشود بمیرد و این تصویر از جلوی چشمانش محو شود...؟