💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۷ پسر خاله مارالش.... میدانست دکتر شده اما اینجا...؟ پزشک اینجا بود...؟ جلو می
#عشق_آتشین
#۹۴۸
اما نگران نباش...همین که یه ذره بالا بیاد یعنی
داره حالش خوب میشه...
باهاشون حرف میزنم بزارن یه
چند دقیقه ببینیش...!
بابک روی کنجکاوی هایش پا گذاشته و نمیپرسد از زنی به
نام شیدا مجد...
دختر تاجر بزرگی که در کل تهران اسم در کرده است...
هم تراز با خود معراج اسم در کرده است...
نفس پر هیجان معراج پر سر و صدا بیرون پرت میشود....
بابک دست روی شانه اش میگذارد و با یک " فعلا " سمت
در آی سی یو قدم برمیدارد...
باید بگوید خدا او را رسانده...؟
کاش بتواند کاری کند...
کاش بتواند معراج را هر طور که شده داخل بفرستد....
یوسف تا میخواهد چیزی بپرسد ، تلفن معراج در جیبش
زنگ میخورد...
دست در جیب کرده و با دیدن اسم فکور روی صفحه ،تماس را وصل میکند:بگو...!
از آن دو نفر کمی دور شده و همزمان صدای فکور را
میشنود:داریوش اومده ایران... ردشو زدن...تا دو سه ساعت دیگه میرسه تهران...
به احتمال زیاد اولین کاری که
میکنه اینه که با شیدا مجد قرار بزاره...
لبهای معراج روی هم فشرده میشوند...
بعد از آن شب ، هنوز نتوانسته بود آن زنیکه را ببیند...
تماسهایش را بی جواب گذاشته بود و چقدر از خدا صبر
میخواست که نرود و او را از هستی اش ساقط نکند...
هنوز نتوانسته بود هرمز مجد را گیر بی اندازد...
کار داشت با آنها...
همگی دست به دست هم داده بودند که آقاجانش را به قتل
برسانند
حیف که اکنون منتظر خبری از آرام بود...
حیف که دست و پایش بسته بود...
تلفن را بدون خداحافظی قطع کرده شماره ی کسی دیگر را
میگیرد...
دیگر بس بود...
با دست دست کردن نمیخواست راه فرار را برای آن پدر و
دختر باز کند...
نمیخواست به آن داریوش حرامزاده فرصت جولان بدهد...
_جانم آقا...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۸ اما نگران نباش...همین که یه ذره بالا بیاد یعنیداره حالش خوب میشه... باهاشون حر
#عشق_آتشین
#۹۴۹
درب شیشه ای سفید باز میشود و بابک ، همراه زن جراح
از اتاق خارج میشود...
معراج سمتشان خیز برمیدارد:چی شد...؟میتونم
ببینمش...؟
دکتر زن مکثی میکند و نیم نگاهی به بابک می
اندازد:خوشبختانه در روند بهبود پیشرفت داشتن...با
توجه به اینکه توی این درجه از هوشیاری ممکنه صداتون
رو بشنوه ، میتونین با لباس مخصوص وارد بشین...
اما فقط
چند لحظه ی کوتاه...!
لبهای معراج قوس برمیدارند...
_شیدا مجد رو تعقیب کنید...هر جا که رفت یه دوربین کار
میزارین و اگر قبل از رسیدن من خواست جایی بره جلوشو میگیرین... جلوی اون و...مردی که به ملاقاتش میاد...!
_به رو چشم...!
قطع میکند تماس را...
نمیگذارد اینبار قصر در بروند...
همه شان را از تیغ خشمش رد میکرد...
از همه شان تاوان پس میگرفت...
تاوان مرگ آقاجانش...
و تاوان تهمت سنگینی که روی شانه های کوچک آرام
انداخته بودند دکتر میرود و بابک میماند:برو زنت رو ببین...من تو
اتاقم منتظرت میمونم یه کم با هم صحبت کنیم...
معراج با نگاهی قدر دان ، دست روی بازوی بابک میگذارد
و به همین شکل ، تشکرش را ابراز میکند...
میتوانست ببیندش...
میتوانست به دیدارش برود...
نگاه به یوسف و سپهر نمیکند...
سمت اف اف میرود و بی صبرانه دکمه اش را فشار
میدهد
پرستار بدخلقی که هنوز اخلاق معراج دستش نیامده اف اف
را برمیدارد:بفرمایید داخل...از تو قفسه ، گان و دمپایی
بردارین لطفا...!
درب اتوماتیک باز میشود و معراج بدون اینکه نیم نگاهی
به عقب بی اندازد ، از در آی سی یو داخل میشود...
آنجا یک سالن کوچک چند متری هست که به سالن بزرگ
مراقبتهای ویژه وصل میشود...
نگاهی کلی به تخت های ردیف شده و دم و دستگاه های
بزرگ می اندازد و بی صبرانه سمت قفسه ی لباسهای
مخصوص میرود
با گریه و التماس دست مردی که بساط ترشی هام رو بهم ریخته بود که همین خرجی خانواده ام بود، گرفتم و نالیدم:
_آقا خواهش میکنم کاری به بساط من نداشته باشید بخدا میرم جای دیگه پهن میکنم!
از بالا جدی نگاهم کرد، که خودم رو جمع کردم و سریع دستش رو ول کردم. با ابرو به زیردست هاش اشاره کرد که دست بردارن و دستش دور کمرم پیچید که نفسم از وحشت ایستاد.
لبخند ترسناکی زد و زیر گوشم لب زد:
_اگه برام وارث پسر بیاری خرج دو سال ترشی فروشی تو بهت میدم.
با چشم های گرد نگاهش کردم. از این پیشنهاد بی شرمانه اش تنم لرزید! بی توجه به نگاه زیردست هاش، منو جلو کشید که به سینه اش برخورد کردم و اغواگرانه زمزمه کرد:
_اگه با زبون خوش همراهم بیای کل خانواده اتو ساپورت میکنم اگه بخوای جفتک بپرونی کل خاندانت رو بدبخت میکنم.
اومدم با ترس عقب برم که خم شد و...🔥
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
#ازدواج_اجباری💍🚷
#پسرمتعصب_زورگو♨️🔥
تشت لباس های شسته شده رو زیر بغل زدم و به سمت حیاط پشتی برای پهن کردنشون راه افتادم،سرم پایین بود و فکرم درگیر مراسمی که هیچ کس نمیدونست کی قراره عروسش بشه بود.
یهو به یه چیز سف برخوردم و تشت لباس از دستم افتاد یهو هول شدم و سرم رو بالا گرفتم،وای خدا اون، اون ارباب بود،من اولین بارم بود که اینجوری این شکلی باهاش رو به رو شده بودم.هول شدم و جلو پاش افتادم شروع کردم به جمع کردن رخت های که کلا گلی شده بود!
یهوی با بالا رفتن صداش از جام پریدم:
_دست و پا چلفتی
تا الان شستی حالا اومدی گند زدی به همه چی؟چرا جلو پات رو نگاه نمیکنی؟
بریده بریده و با ترسی که تو کلام ریخته بود با سری که پایین بود جواب دادم
_منو،منو،منو بب.. ببخش ارباب زاده،
بخدا،بخدا دست...دست خودم نبود..
محکم یه لگد به تشت رخت ها زد:
_زود باش بگو ببینم،اسم تو چیه؟
با ترس گفتم:_من،من..
اسمم،اسمم..آاابا..آباان..
بدون اینکه هیچ حرفی بزنه گذاشت و رفت..
انتظار داشتم بمونه و به فلک ببندم،اما نمیدونم چرا این کارو نکرد،ترس تمام وجودم رو احاطه کرده بود،فورا تشت رخت هارو زیر بغل گرفتم و به سمت شیر آب راه افتادم که یهو با دیدن...❌🙊🔥
https://eitaa.com/joinchat/1019936784C9e1eab6095
#دخترو_رو_به_زور_عقد_میکنه_و...
-مامان #توروخدا نذار بابا باهام اینکارو کنه مامان من فقط نوزده سالمه نمیخوام بزور ازدواج کنم
- به من ربطی نداره آیلا توباید بری #حلال کن مادر،با #اشک نگاه اخرمو به خونه انداختم من آیلا دختر نوزده ساله که خونبس یه مرد شصت ساله شدم!بارسیدن به #عمارتش منو فرستادن داخل #اتاقش اشکامو پاک کردم.درو #هل دادم که سرشو بلند کرد با دیدنم از جاش بلند شد و به سمتم اومد-سلام حاضری؟
صورتمو به سمت خودش برگردوند
- چرا #گریه کردی دخترم؟
باتعجب سرمو بلند کردم بهم گفت :دخترم؟
مگ..مگه قرار نیست باشما #ازدواج کنم!؟لبخندی بزرگی روی #لبش نقش بست و گفت:- پسرم تا چند دقیقه دیگه میاد باید واسه اون #محرم شدی خیلی خاطرتو میخواد +امامن.........
- حاضرشو دختر من از اتاق میرم بیرون تاچند دقیقه دیگه میاد همینجا!
در واقع تو سر سفره #عقد به من نه، به اون جواب بله دادی، چون من #وکالت پسرم روبه عهده داشتم و از سمت اون امضا زدم!!..😱👇
https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
_ تو غلط می کنی بدون اجازه من مو رنگ می کنی
از خشم صدای رهام بغض کرده بودم اما سعی کردم خودمو گم نکنم :
_ به تو چه ربطی داره آخه ... تو هرشب هرشب با کت شلوار جدید پا میشی میری #پارتی_مختلط من چیزی میگم؟
به حسادت زنانه ام پوزخند زد :
_ من این ازدواج و نمی خواستم ...
حالا که مجبوریم با هم زندگی کنیم نمی خوام جز وقتی که میخوامت ببینمت!
با حرص دندونامو روی هم فشار دادم :
_ عه؟ هر وقت حالت خوبه و یاد دوست دختر سابقت نیستی بیام بغلت تا صبح از اتاق بندازیم بیرون؟ ازدواج و تو این می بینی رهام ؟ خیلی عوضی و پستی
بی توجه به دست و پا زدنام به سمت اتاق هلم داد :
_ گمشو برو لباس بپوش بریم این گند و از رو موهات پاک کنیم...
من #بی_غیرت نیستم!
_ هه ... به تو که میرسه می شه غیرت اما واسه ما زن ها حسادته؟ برو گورتو گم کن پیش همون #دوست_دختر ات
با #سیلی محکمی که تو صورتم خورد بهت زده نگاهش کردم که ...
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
❌ #پسر_غیرتی #ازدواج_اجباری ❌
با خودکار روی میز ضرب گرفته بود و زل زده بود توی چشمای پر استرسم
_طبق خواسته ی پدر بزرگم هر کدوم از پسرای فامیل زودتر وارثی بهش بده تمام اموال مال اون میشه.
+خب از من چی میخواین آقای دکتر؟
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت
_باید محرمم بشی یه مدت نقش زنمو بازی کنی...یه بچه برام به دنیا بیار هر چی پول بخوای میدم.
من بخاطر عمل مادرم پول لازم داشتم پس هر کاری بگه میکنم. زن صوری که چیزی نبود. سر تکون دادم و گفتم:
_قبوله....
نزدیکم شد و با حرفی که بهم زد خون توی رگهام یخ زد...😳😱👇
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
🌹عشق صوری🌹
رو به روی آینه ایستادم و موهامو باز کردمو بعد از نگاهی به صورت رنگ پریده ام ، حین گرفتن شماره ی عمران وارد وان حمام شدم
بوق...بوق....بوق....حالم از شنیدن اون بوقهای انتظار بدجوری بهم میخورد...خواستم تماس رو قطع کنم که صدای بینهایت خسته اش تو گوشم پیچید:
_چیه آمال....؟چیه....؟خودت خسته نشدی از اینهمه زنگ زدن.....
از شنیدن حرفش بدجوری دلم شکست..💔 بغضی که هی میخواست تو صدام انفجار به راه بندازه رو به مشقت فروخوردمو گفتم:
_آخرین باری که باهات تماس گرفتم دیروز عصر بود که اونم رد تماس دادی...
هم من سکوت کردم و هم اون....
معلوم نبود ما از چی خسته هستيم...
از خودمون یا از موقعيتمون....
صدای بيمار نگار هم به اون سکوت خاتمه داد:
"عمران بغلم میکنی?میخوام بیام پایین"
انگشت لرزونم روی صفحه ی گوشی گذاشتم و با صدایی که سعی داشت بغضش نشکنه لب زدم:تحملم تموم شده؛دیگه نمیتونم عشق بازیتو با نگار ببینم و دم نزنم؛خودمو میکشم
صدای آمال گفتن عمران به گوشم رسید بدون خداحافظی؛تماس رو قطع کردم و تیغو روی رگم کشیدم....
💔💔👇❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
_من دوست دارم، چرا مسخرم میکنی؟ خودتم یروزی عاشق میشی
-چیه دروغ میگم؟ والا الانم معلوم نیست
لباسای کیو پوشیدی آدم بدش میاد باهات بیاد بیرون لباسای بیریخت انگار نه انگار دختری متاسفم من پیشنهادمو بهت دادم..و خندید نفسام تند شده بود دستامو مشت کردم نمیتونستم حس میکردم نفس بکشم ناخوداگاه دست مشت شدم اومد بالا و کوبیدم توی دماغشو داد زدم:
»بی مصرف حیف زمانی که برای فکر کردن به تو گذاشتم..، امیدوارم تو زندگی یکی مثل خودت گیرت بیاد.. حالا برو ببین دعات کردم یا نفرین!
https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
#دختره_عاشق_پسره_شده_بهش_میگه_وپسره_جلوی_همه_تحقیرش_میکنه😭
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۴۹ درب شیشه ای سفید باز میشود و بابک ، همراه زن جراحاز اتاق خارج میشود... معراج
#عشق_آتشین
#۹۵۰
یک بسته ی پلاستیکی حاوی گان ، کلاه وماسک را برمیدارد و بی وقفه کتش را در می آورد...
همه شان را میپوشد وبعد از سر کردن کلاه ، حتی کفشهایش را با دمپایی های آبی رنگ عوض میکند...
باهیجان و تپش قلب وارد سالن بزرگ میشود...
بوی شوینده ومواد ضد عفونی حتی از پشت آن ماسک به بینی اش میرسد....
یک استیشن بزرگ...
دم و دستگاه های پر سر و صدا...
تخت هایی که به ترتیب چیده شده بودند و حتی یکیشان هم خالی نبود...
دستهایش را با ضد عفونی کننده ی دم در ماساژ میدهد و جلوتر میرود...
چشم میگرداند...
میخواهد آرام را پیدا کند...
چقدر اینجا اوضاعش وخیم است...
چقدر وضع این بیمار ها بد است...
همگی بیهوش...
با صدای بیب بیب هایی که گاهی تند میشد و گاهی کند...
شاید بعضی هاشان باچشمان بازی که به سقف زل زده اند
فقط با آن دستگاه های اکسیژن زنده مانده اند...
عروسکش میان این همه مرده چه می کرد...
تمام عضلات صورتش از دیدن این صحنه مچاله میشود و ترس کل وجودش را میگیرد...
ترسی ناشناخته که میخواهد پسش بزند...
کاش آرام را ببرند اتاقی دیگر...
عروسکش اگر اینجا بیدار شود وحشت میکند...
اصلا چرا او را اینجا آورده اند...؟
_همراه کدوم بیمار بودین...؟
نگاه خشک زده ی معراج روی پرستار میلغزد...
آب دهانش را قورت میدهد:
آرام خسروی!...
پرستار نگاهی به چشمان سیاه و پر جذبه ی معراج می اندازد...
چشمانی که انگار از دیدن صحنه ی پیش رویش شوکه شده است...
قد بلند و اندام تنومندش را باگان سبز رنگ زیر نظر میگیرد:
تخت هفده...تقریبا ده قدم جلوتر!...
پاهایش پیش میروند...
باید یکی یکیشان را نگاه کند که بتواند کوچولویش را پیدا کند...
لا به لای کسانی که میان مرگ و زندگی دست پا و میزنند...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۰ یک بسته ی پلاستیکی حاوی گان ، کلاه وماسک را برمیدارد و بی وقفه کتش را در می آورد.
#عشق_آتشین
#۹۵۱
تخت ها را تک به تک رد میکند...
تخت پانزده..... شانزده...
حالش دیگر دارد بد میشود...
این
دیگر چه جهنمی بود...؟
چشمش به جسم کوچک و ظریفی میخورد که میان سیم و دستگاههای پیچ در پیچ گم شده است...
صورتی که اصلا شبیه به صورت دلبرکش نیست...
دهان کوچکی که یک شلنگ بزرگ درونش جای گرفته
صدای هین بلند نفسهایش جان را از پاهای معراج فراری
میدهد.
سینه اش با هر بار دم و بازدم، به شکل اغراق آمیزی بالا و پایین میشد...
بالاتنه ی نیمه برهنه ای که چندین سیم و دستگاه به آن
چسبیده بود...
چشمانش بسته است و موهای کوتاهش از زیر کلاه بیرون
زده است...
لرزی به زانوان معراج وارد میشود و باعث میشود دستش
را به حفاظ فلزی تخت بند کند...
آنجا هیچ صندلی ای به چشم نمیخورد
هیچ جایی برای نشستن نیست و معراج چگونه تاب بیاورد نگاه کردن به این حال دلبرکش را...؟
قدم های نااستوارش را به بالا میکشاند...
صدای لخ لخ دمپایی ها بابیب بیب آن دستگاه ادغام میشود...
بالای سرش می ایستد...
کل زندگی اش اینجا روی تخت افتاده ونفسهایش به آن دستگاه وصل است...
پس چه بود...؟
میگفتند حالش دارد بهتر میشود که!...
یعنی از این بدتر هم وجود داشته...؟
خراب و ویران شده ، پایین تخت دلبرک خوابیده زانو میزند...
دستهای کوچکش کنارش افتاده...
بازوهای لختی که از جای جای سوزن هایی که زده اند کبود به نظر می رسند...
پیشانی اش را به تشک تخت وصل میکند...
جایی حوالی مچ دست کوچک دخترک...
دیدن این صحنه برایش از خود مرگ هم بدتر است...
این بلا را او سرش آورده...
باخودخواهی هایش...
بازورگویی هایش...
باعشق مضخرفش این بلا را سرش آورده و میشود بمیرد و این تصویر از جلوی چشمانش محو شود...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۱ تخت ها را تک به تک رد میکند... تخت پانزده..... شانزده... حالش دیگر دارد بد میش
#عشق_آتشین
#۹۵۲
وقت کم است...
باید هر طور که شده بیدارش کند...
بیشتر از این طاقت ندارد...
طاقت ندارد کوچولوی دلبرش را میان این همه تن بی جان تنها بگذارد...
پیشانی اش را بلند کرده و ماسک را از صورتش پایین میزند...
باهر دو دست ، آهسته نوک انگشتان کوچکش را لمس میکند...
فقط یک لمس کوتاه و این همه آرامشی که به قلب معراج سرازیر میشود...
آرامشی که باعث میشود پلکهایش روی هم بی افتد و لبهایش برای بوسیدن آن دستها جلو بروند...
لبهایی که کف دستش میچسبند با و یک نفس عمیق ،میبوسند و میبویند...
داغ این بوسه ها سر دلش مانده بود...
دستهایش گرم هستند...
گرم هستند و همین گرما معراج را سر پا نگه میدارد...
بوسه ای دیگر...یکی پس از دیگری...
بغض گلویش را فشار میدهد و او به خدایش قول داده...
قول داده اگر عروسک به هوش بیاید....
دیگر هیچوقت آزارش ندهد...
عصبانی نشود...
خشمگین نشود...
راه بیاید با دلش...
اصلا هر چه او بگوید...
هر چه او بخواهد...
زانوهایش جان میگیرند و از جا بلند میشوند...
دستش را همچنان گرفته و رها نمیکند...
آرنجش را کنار تخت تکیه میدهد و صورتش را از نزدیک نگاه میکند...
بینی کوچکش...
ابروهای روشنش...
چتری هایی که از لا به لای درز کلاه بیرون ریخته اند...
لبهایی که بیرحمانه توسط آن شلنگ کشیده شده اند...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۲ وقت کم است... باید هر طور که شده بیدارش کند... بیشتر از این طاقت ندارد... طاقت
#عشق_آتشین
#۹۵۳
تک تک اعضای صورتش را نگاه میکند...
میترسد صورتش را لمس کند...
میترسد لمسش کند وهمین چند لحظه ی کوتاهی که برای دیدنش آمده بود را از او بگیرند...
سر خم میکند با و بیچارگی ، باصدای پر از زخم ، کنار گوشش زمزمه میکند::کوچولوم...؟
این چه حال و روزی بود دیگر...؟
هنوز هم نمیتواند بفهمد...
مگر حاملگی چقدر میتواند برای یک زن خطرناک باشد...؟
این استرس و ترسی که میگویند آنقدر بد هست که کسی را اینگونه از پا در بیاورد...؟
چرا وقتی صدایش میزند هیچ واکنشی از خودش نشان نمیدهد...؟
بینی اش را به تکه موهای بیرون زده میمالد: دار وندارم...؟؟
چرا گونه هایش رنگ نمیگیرند...؟؟
آن وقتها که اینگونه صدایش میزد ، چشمانش را میدزدید...
گونه هایش سرخ میشد وسرش را در آغوش
معراج قایم میکرد...
بوی موهایش...
چرا این اتاق لعنتی حتی عطرش را هم عوض کرده...؟
صورتش از درد مچاله میشود و بیچاره تر از قبل مینالد: معذرت میخوام...خب...؟؟
باز هم جوابی نمیشنود...
جوابش فقط صدای بلند نفس هایش است...
و چشمان معراج...برای بار دوم در کل زندگی اش تر میشوند...
سینه اش جای این همه درد را ندارد...
از چشمانش تراوش میکند این درد...
_پاشو قربونت برم...اون بچه مال خودته...
من حتی نگاشم نکردم میدونی...؟
انگشتانش را کمی بیشتر از قبل فشار میدهد و شانه هایش لرز ریزی میگیرند:
تو چشماتو باز کن...قول میدم اگر منو
نخوای...دیگه هیچوقت جلوی راهت سبز نمیشم...بگی برو میرم...
به جان خودت میرم آرام...
...._
_من باعث وبانی این حال و روزتم...
همش تغصیر منه...
..._
_من هیچ...میتونی اون بچه رو ول کنی وبری...؟
...._
_اگه بیدار نشی تنها میمونه...من نمیخوامش آرام...بدون تو نمیخوامش...
بیا بزرگش کن بچتو...
..._
آرنجی که همانجا تکیه داده است را بالاتر میکشد...به خودش جرأت میدهد و دارد برای لمس پوست صورتش دل دل میزند...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۳ تک تک اعضای صورتش را نگاه میکند... میترسد صورتش را لمس کند... میترسد لمسش کند وه
#عشق_آتشین
#۹۵۴
نوک انگشتش را کنار شقیقه اش میکشد و روح از تنش جدا میشود...
چقدر تحمل این اوضاع از توانش خارج است...
حس میکند ته دنیا قرار گرفته...
حس میکند همه ی دنیا را فلاکت و بدبختی فرا گرفته است...
انگشتها از کنار شقیقه تا روی چشمهایش کشیده میشوند و درد ، هزار برابر میشود....
_هر چی درد داری بیاد واسه من...
دنیارو به هم میریزم اگه بیدار نشی... چشماتو باز نکنی میشم همون دیوونه ی
زنجیری آرام...
برنگردی میشم همون هیولایی که تو از من
تو ذهنت ساختی...برگرد نزار تک تک کسایی که منو به اینجا کشوندن رو آتیش بزنم...
_لطفا فاصله بگیرین آقا...
هوای نفستون برای بیمار ضرر داره...
صدای پرستار به گوشش میرسد و باعث میشود کمی از صورت دخترک فاصله بگیرد....
دارد باخودش میجنگد که دست زیر زانوان کوچولویش ننداخته و او را از اینجا نبرد...
بار دیگر دستش را بالا آورده و نوک یک به یک انگشتانش را میبوسد...
_خواهش میکنم آقا...
لطفا ازینجا برین..
اینجا بودنتون اصلا به نفع بیمار نیست.....
میداند...میداند که باید برود اما چگونه دل بکند...؟
ثانیه ی آخر خم شده و بوسه ای روی پیشانی اش میگذارد: من میرم...اما اگر بخوای...بازم برمیگردم پیشت...دفعه ی بعد میخوام چشمای قشنگتو بینم...خب...؟
صدای غرولند پرستار دیگر هم به گوشش میرسد و معراج ناچار ، دستش را آهسته رها کرده با و همان سینه وگلوی دردناک ، عقب عقب از آنجا دور میشود....
حالش بد است وقتی از آن در شیشه ای بیرون می آید...
یوسف وسپهر مدام و پشت سر هم حال آرام را میپرسند...
معراج هیچ جوابی ندارد...
هیچ حرفی برای گفتن ندارد...
گناه از اوست و آرام معصومش روی آن تخت افتاده...
باید برود با بابک صحبت کند...
باید بفهمد چرا دخترک همچنان بیهوش مانده...
باید بفهمد دقیقا چه زمانی به هوش می آید...
سپهر و یوسف را جا میگذارد و از پیچ راهرو عبور میکند...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۴ نوک انگشتش را کنار شقیقه اش میکشد و روح از تنش جدا میشود... چقدر تحمل این اوضاع ا
#عشق_آتشین
#۹۵۵
نمیداند بابک دقیقا چه تخصصی دارد...
اصلا اتاقش کجاست...
بی هدف سمت پذیرش میرود...
بیمارستان شلوغ است...
کاش میشد دلبرکش را یک بیمارستان بهتر میبرد...
کاش میشد یک اتاق خصوصی برایش حاضر میکرد...
در این اوضاع حتی تکان دادنش هم خطرناک بود و این معراج را کلافه تر از قبل میکرد...
چشمان وق زده و باز مانده ی آن مرد مدام جلوی چشمش می آید...
دست و پای باد کرده ی آن زن...
آن جوانی که به ضرب سه گلوله به کما رفته بود...
دخترک پنج ساله ای که تصادف کرده بود...
همه شان در واقع لب مرز مرگ وز ندگی بودند...
عزرائیل آنجا خانه کرده بود....
آرام میانشان چه میکرد...؟؟
کمی آنجا می ایستد وبالاخره نوبتش میشود:اتاق دکتر بابک شکیب کجاست...؟
_ایشون تاالان باید رفته باشن...
معراج کلافه تر از قبل دست به صورتش میکشد: شما کار نداشته باش...
بگو اتاقش کجاست...؟
_طبقه ی دوم ، راهروی سمت راست...
بخش مغز واعصاب!...
معراج بدون نگاه به چهره ی درهم رفته ی منشی ، سمت پلکان پاتند کرده وبالا میرود...
او متخصص مغز واعصاب بود...
مطمئنا میدانست آرام کی به هوش می آید...
پیدا میکند اتاق را و چند ضربه روی در میزند...
صدای بفرمایید گفتن بابک که به گوشش میرسد ، در را باز کرده داخل میشود...
عینک زده و لباس سفید پزشکی به او می آید..
اویی که به مادرش مامان میگفت و همین پارسال بود که معراج در دلش پوزخند نثارش کرده بود...
همان شبی که برای صحبت باپدر بزرگش به آن خانه ی قدیمی رفته بود...
همان شبی که مارال قصد چلاندن استخوانهایش را داشت...
بابک از جایش بلند شده سمت معراج می آید...
بالاخره به هم دست میدهند ومعراج بااشاره ی بابک ،روی صندلی چرم سیاه مینشیند...
_دیدیش...؟
وقتی بابک اولین کلمه را میپرسد ، معراج باپریشانی دستانش را روی سرش میگذارد: من نمیفهمم...چرا به خاطر یه زایمان باید تاحد کما پیش بره...؟
چرا بردنش لای اون همه جسدی که به زور نفسشون بالا میاد...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۵ نمیداند بابک دقیقا چه تخصصی دارد... اصلا اتاقش کجاست... بی هدف سمت پذیرش میرود..
#عشق_آتشین
#۹۵۶
بابک روبه روی معراج جای میگیرد:
احتمالا قبلا هم کلمهی پره آکلامپسی رو اینجا شنیدی...همسرت متأسفانه دچار
مسمومیت بارداری شده...
دستهای معراج پایین می افتد:مسمومیت...؟
اونا که گفتن به خاطر فشار بالا و ترس و استرس بوده...چی خورده که تا این حد مسموم شده...؟
دستهای بابک در هم گره میشود:
چیزی نخورده...مسمومیت اصطلاحیه که در این بازه ی زمانی به این وضع اختصاص داده میشه...
دفع پروتیین از کلیه ها ،فشار خون بالا ، دیابت بارداری ، هیجانهای بیش از حد و حتی کمخونی مادر باردار باعث بروز چنین مشکلی میشه...
_ تا کی باید توی این وضعیت باشه...؟
کی به هوش میاد...؟
_هیچی معلوم نیست...بیشتر مواقع این اتفاقات منجر به مرگ مغزی مادر میشه اما...
همین جمله کافیست تا معراج یک ایست قلبی را رد کند...
چشمانش روی دهان بابک بماند...
بابکی که با دیدن رنگ به رنگ شدن معراج ، دستهایش را بالا می آورد:
نگران نباش...وضع همسرت تا اون حد پیش
نرفته...خوشبختانه هوشیاریش بالاست... من میتونم بهت این امید رو بدم که تا دو روز آینده کاملا به هوش میاد...
نفس بند رفته ی معراج سر جایش برمیگردد...
دست روی سینه اش میگذارد وکمی قلبش را ماساژ میدهد...این روزها او هم ساز ناکوک برایش میزد...
بابک بانگرانی از جایش بلند شده و یک لیوان آب برایش میریزد: حالت خوبه...؟
معراج با پلک های بسته سری تکان میدهد و به گونه ای آن لیوان آب را رد میکند...
_مشکل تنفسی داری یا قلبت تیر میکشه ...؟
ومعراج حوصله ندارد که بگوید هر دویشان... فقط چشم باز میکند: تادو روز دیگه میتونم ببرمش یه بیمارستان دیگه...؟
نمیخوام اون تو باشه...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۶ بابک روبه روی معراج جای میگیرد: احتمالا قبلا هم کلمهی پره آکلامپسی رو اینجا شنید
#عشق_آتشین
#۹۵۶
_نمیشه...تکون دادنش توی این اوضاع فقط جونش رو به خطر میندازه..
خیالت راحت باشه...ازش خوب مراقبت
میکنن...
معراج درد میکشد:وسط اون همه جسد چشم باز کنه که وحشت میکنه...
_نترس...به محض اینکه هوشیاریش یه کم دیگه بالا بیاد میگم دور تا دورش رو کرکره بکشن...
نام میلاد روی اسکرین موبایل افتاده ومعراج از روی فرمان ، تماس را وصل میکند:
چی شد میلاد...؟
زنه اومد بیرون...؟
_آره قربان...دارم تعقیبش میکنم...فعلا که داره از محدوده ی شهر خارج میشه...
معراج راهنما میزند وبه راست میپیچد:
خوب حواستو جمع میکنی...
این دفعه بهونه ی پنچر شدن لاستیک وکوفت وزهر مار نداریم...
نفهمه داری تعقیبش میکنی...
اگه مو لای درز نقشه ی امروز بره خودم خلاصت میکنم...فهمیدی...؟
_بله قربان...خیالتون راحت...
فقط اگه وقت نشد دوربین کار بزارم چی...؟
_هر طور شده فیلمشونو میخوام میلاد... صداشونو واضح واضح میخوام...اگه شده میری با وموبایل خودت فیلم میگیری... فهمیدی...؟
_چشم رییس...حواسمو جمع میکنم...
_لوکیشن رو برام بفرست وقتی رسیدی...
میگوید و تماس را قطع میکند...
امروز روز سرنوشت سازی بود...
یک روز مهم...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۶ _نمیشه...تکون دادنش توی این اوضاع فقط جونش رو به خطر میندازه.. خیالت راحت باشه.
#عشق_آتشین
#۹۵۷
روز سر آمدن نفس تک تک دشمنانش...
روز مجازات شدن کسانی که زندگی اش را بازیچه ی دست خودشان کردند...
روز پس گرفتن آبروی مأواست...
خونخواهی آقا جانش...
تقاص پس گرفتن به خاطر هر نفس سختی که آرام باآن دستگاه اکسیژن میکشید...
شماره ی فکور را باتلفن کوچک میگیرد...
میگیرد شماره را وفکور فورا جواب میدهد: کجایی
معراج...؟
_دارم میرم سراغشون...
به رفیقت تو آگاهی بگو آماده باشه...
امروز اگر هرمز مجد رو تعقیب کنن حتما به انبار اسلحه اش میرسن...
_معراج سرخود کاری نکن...
بزار همه چی رو اصولش پیش بره...
اون مرتیکه باشیدا مجد امروز دستگیر میشن...
کار اشتباهی ازت سر بزنه یه عمر می افتی گوشه ی زندون...
معراج حوصله ی اراجیف فکور را ندارد:
وقتی رسیدم لوکیشن میفرستم...
فقط بگو چهار چشمی حواسشون به هرمز مجد باشه...
امروز مادر همه شونو به عزاشون میشونم... بادستای خودشون...
کاری میکنم خودشون قبر خودشون رو بکنن...
_یادت نره چی بهت گفتم!...
بعد از گفتن آخرین جمله تلفن را قطع کرده و صدای دینگ پیامکهای واتس آپش به گوش میرسد...
صفحه را باز میکند ویک لوکیشن از جایی که آنها قرار دارند ، جلوی رویش نقش میبندد...
پایش را روی گاز میفشارد...
امروز پرونده ی همه شان را باهم میبست...
دنیا را برایشان جهنم میکرد...
از شهر خارج شده ووارد شهرک صنعتی میشود...
اینجا چه غلطی میکنند...؟
از روی لوکیشن خیابان ها را یکی یکی رد میکند تابه مکان مورد نظرش میرسد...
از دور میتواند ماشین شیدا را ببیند...
ماشین خود را در دور ترین نقطه ، پشت کوچه پارک میکندو پیاده به آن سمت میرود...
از کنار دیوار... کاملا با احتیاط...
افرادش اینجا هستند ومیداند راه فرار برای داریوشی که همیشه مثل خرگوش چابک بود بسته است...
اما باز هم میخواهد جانب احتیاط را رعایت کند...
روی خط میلاد تک زنگ میزند وچند ثانیه بعد پیامکی به گوشی اش میرسد:
در پشتی کارخونه بازه...
از اونجا میتونید بیاید داخل...
لوکیشن برای فکور میفرستد و به سمت در پشتی قدم برمیدارد...
آنها اینجا هستند...
در تله ی معراج گرفتار شده اند وخبر ندارند...
طولی نمیکشد که معراج در نرده ای را پیدا کند...
آهسته دستش را از لای میله ها داخل کرده وقفل در را بدون سر وصدا باز میکند....
کارخانه ی متروکه ی پلاستیک سازی کاملا خالی است....
بدون هیچ نگهبانی...
معراج خودش را از کنار دیوار به داخل می اندازد...
میداند دوربین های اطراف توسط افرادش حک شده اند و امکان ندارد شیدا و داریوش ، آمدنش را متوجه شوند...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۷ روز سر آمدن نفس تک تک دشمنانش... روز مجازات شدن کسانی که زندگی اش را بازیچه ی دس
#عشق_آتشین
#۹۵۸
از محوطه عبور کرده و خودش را به در نیمه باز و بلند
انبار میرساند...
صدای پچ پچشان در فضای خالی و بزرگ انبار اکو وار
میچرخد و به گوشهای معراج میرسد...
نزدیکتر میشود و همانجا به درب فلزی میچسبد میخواست همه ی حرفهایشان را بشنود...
صدای درمانده ی داریوش را میشناسد:میگی چه غلطی
میکردم...توی اون خراب شده به عیش و نوشم ادامه میدادم
وقتی مادرم اون تو گرفتار شده...؟
د ابله...مرتیکه ی نفهم...اومدی اینجا چه خاکی تو سرت
بریزی...مامانت آزاد میشه...؟اسکندر تیموری زنده
میشه...؟
چی عوض میشه با اومدن تو جز اینکه گوه میزنی
به تمام زندگی خودم و خودت...؟
_میرم خودمو معرفی میکنم...
میگم من کشتمش...اسم تورم
نمیارم...
نه تو نه بابات...در عوض برای مادرم یه وکیل
درست حسابی میگیرین
فک معراج قفل میشود و همزمان صدای خنده ی زهرناک
شیدا:
انگار واقعا حالیت نیست...ملیحه قاتله...قاتل زن
شایان خسروی...حتی اگر بری و بگی که تو اسکندر رو
کشتی اون زن اعدام میشه...
دست معراج مشت میشود...خونش به قل قل می افتد و صبر
میکند...صدای فریادهای داریوش حالا آنقدر بلند هستند که
بدون هیچ تلاشی به گوش معراج برسند:
خدا لعنتت
کنههه...خدا تو و اون بابای اشغالت رو لعنت
کنه...بهت گفتم مواظبش باااش...گفتم بفرستش پیشم ، تو
بجاش چه غلطی کردیییی...؟
رفتی تو بغل اون معراج
نسناس...دست خورده ی من...دست خورده ی نوکر خونه
زاد جناب تیموری چطور زنش شددد...؟
غیرتش رفته بود تو... وقتی پای اون عقد نامه رو امضا میکرد...؟
بگو
چطور قبولت کرد وقتی قبلش زن من شده بودییی...؟؟
معراج از شنیده هایش شوکه میشود...
این همه اطلاعات را
فقط در همین چند ثانیه به دست آورده بود و اگر صبر
میکرد...
میتوانست چیزهای بیشتری بفهمد...؟
شیدا بی مهابا جیغ میکشد:گوه نخور بی همه چیز...من
کی زنت شدم هااا؟؟؟خودت این بازی رو خواستی...
با
دستای خودت این نقشه ها رو کنار هم چیدی پس دهنتو
ببند...
صدای داریوش ناگهان پایین می آید...
و معراج برای شنیدن صدایش ، احتیاج به نزدیکی بیشتر
دارد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۸ از محوطه عبور کرده و خودش را به در نیمه باز و بلندانبار میرساند... صدای پچ پچش
#عشق_آتشین
#۹۵۹
_باید از همون اول میشناختمت...
توی اشغال از همون اول
به خاطر به دست آوردن اون مرتیکه حاضر بودی هر کاری
بکنی...
حتی ضربه زدن به یه دختر بیگناه...
حراج کردن
آبروی یه دختر معصوم...
تو حتی باعث مرگ برادر...
_ساکت شو داریوش....
صدای هشدار گونه ی شیدا که جمله ی داریوش را قطع
میکند ، گوشهای معراج را بیشتر باز میکند...
دختر بیگناه...؟
منظورش آرام است...؟
_ساکت نمیشم...من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم
شیدا...یه عمر منو آلت دست خودت کردی...منو بازیچه
کردی که بری بغل اون اشغال...
پسر اون کفتار بی
همه چیزو به من ترجیح داده بودی از همون روز اول...
_میدونستی...عوضی تو همه ی اینا رو میدونستی و پا
گذاشتی توی این بازی خطرناک...
از همون اولش قصدت
انتقام بود...نه به دست آوردن من...میخواستی تقاص
باهم بودن ملیحه با اسکندر رو بگیری...تقاص
گرفتی...
تقاص پس گرفتی الان چی از جون من
میخوای...؟الان که همه چی داره درست پیش میره چرا
اومدی لعنتی...؟؟؟
و صدای غرش داریوش:قرار نبود مادرم بی افته
زندووون معراج نمیداند چه میشود...
چه میشود و اصلا این دبه ی
کوچک پلاستیکی از کجا پیدا میشود که با سر و صدا روی
زمین می افتد....
فقط متوجه میشود که صدای بحث و جدال شیدا و داریوش ،به شکل ناگهانی قطع شده است...
با حرص مشتی روی شقیقه اش میزند و اکنون وقتش
رسیده خودش را نشان دهد
قبل از اینکه قصد فرار داشته باشند ، خودش را داخل
محوطه می اندازد...
چهره ی رنگ پریده ی شیدا و سر و وضع آشفته ی
داریوش...
خیلی وقت بود که منتظر چنین روزی مانده بود...
گیر انداختن داریوش...
دیدن این ترس عمیق در چشمان عسلی رنگ دخترک...
هیچکدام حرفی نمیزنند...
شیدا میلرزد...
داریوش با رگ ورم کرده خیره ی نوع قدم برداشتن معراج
میشود
همان نوع قدم زدنی که همیشه با فخر و غرور بود...
همان مردی که همیشه احساس خدا بودن میکرد...
همانی که دستور میداد و داریوش با استثنا گوش میکرد...
حالا دقیقا رو به رویشان قرار گرفته...
رو به روی دو مار خوش خط و خالی که زندگی اش را با
نقشه های کثیفشان زیر و رو کرده بودند...
برای خشمگین شدن زود بود...
برای فریاد زدن زود بود...
نگاهش را با خونسردی به داریوش میدهد:راهو اشتباه
اومدی آقای خوش غیرت!انتقامت پشت در مونده...!
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۹ _باید از همون اول میشناختمت... توی اشغال از همون اولبه خاطر به دست آوردن اون مر
#عشق_آتشین
#۹۶۰
رنگ پوست داریوش حالا به کبودی میزند و قبل از اینکه
چیزی بگوید ، شیدا با دستپاچگی به حرف می آید
منو
دزدیده...
میخواد از طریق من انتقام بگیره...
معراج صورت کریه زن را نگاه نمیکند...
نگاهش نمیکند که واکنش اشتباهی نشان ندهد...
میبیند مردمک های غرق در خون داریوشی را که با نفرت
خیره ی زن شده است...
از شدت خشم میلرزد و معراج قول داده بود قبل از مردن ،درد را به ذره ذره ی تن این مرد خائن بچشاند
جلو میرود و از بالا خیره ی چشمان پر از کینه و نفرتش
میشود
فکر کردی ریختن خون آقاجونم ، حقیقت
صیغه شدن مامانتو عوض میکنه...؟؟
تن داریوش به رعشه می افتد و با تمام وجود به سمت
معراج حمله ور میشود:دهنتو ببندددد...
معراج سرش را از حجوم مشت داریوش در یک حرکت
میدزدد و ساعدش را چنگ میزند....
گرفتار کردن او برای کسی مثل معراج سخت نبود...
فقط با یک حرکت بازوهایش را قفل میکند تا شانه هایش به
سینه ی معراج بچسبند و حنجره اش از صدای فریاد پر از
خشمش پاره شود
میداند زورش به معراج نمیرسد...
میداند و باز هم تقلا
میکند...
شیدا این میان درحال رد کردن یک سکته ی کامل است و
نمیداند به کدام طرف فرار کند...
طولی نمیکشد که افراد معراج همه جا را فرا میگیرند...
جای هرگونه فراری به رویشان بسته است و هکین باعث تا
شدن زانوان دخترک میشود...
معراج دیگر کنترل خشمش را رها میکند... قاتل پدرش
اینجاست...
درست میان دستهایش...
سر پایین آورده وکنار گوشش میغرد وقتی اون گلوله رو
شلیک میکردی...
به امروز فکر نکرده بودی نه...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۰ رنگ پوست داریوش حالا به کبودی میزند و قبل از اینکهچیزی بگوید ، شیدا با دستپاچگی
#عشق_آتشین
#۹۶۱
داریوش تقلا میکند و فحش میدهد... فحشهای رکیکی که
حال معراج را بدتر از قبل میکند...
بار دیگر کنار گوشش فریاد میزند و یادش می آورد:
یادته
خواستی با موتور بزنی به آرام...؟
یادته میخواستی کیف منو
بقاپی...؟
روزی که ماهان داشت فرار میکرد و تو و این
زنیکه ی خ.راب داشتین به پلیس لوش میدادین رو یادته...؟
تکان سختی به شانه هایش میدهد و این بار فریاد
میزند:منننن یادت میارمممم...
دست دور گردنش میپیچد و فشار میدهد:اون لحظه ای که
داشتی آرام رو به صحنه ی قتل میرسوندی رو یادت
میارم...
اون اصغر لاشی رو یادت میارم...
شبایی که
ملیحه زیر گوش آقاجونم التماس میکرد رو یادت میارم...
داریوش به خر خر می افتد و شیدا با تنی وحشت زده ،روی زمین عقب عقب میرود...
_یادت اومدددد...؟
دستهای داریوش که کم کم انرژی تقلاهایشان را از دست
میدهند ، معراج در یک حرکت رهایش کرده و رو به جلو
پرتش میکند....
شیدا بارها این حس را از دستهای شکنجه گر معراج دریاف
کرده است...
میفهمدش و اکنون مثل بید میلرزد
داریوش روی زمین به سرفه می افتد و معراج با سینه ای
که از هیجان تند و بی وقفه بالا می آید ، بالای سر دخترک
می ایستد...
میگذارد داریوش نفسی تازه کند...
اجازه میدهد به خودش بیاید و الان نوبت این زن مکار
است
بدون هیچ تلاشی برای فشار آوردن ، یقه اش را چنگ زده
و بالایش میکشد...
تا همان دوسانتی صورتش:
زنگ میزنی به بابای
نسناست...
شیدا با وحشت سر تکان میدهد و اشک میریزد...
معراج اما پنجه اش را برای بار سوم ، دور گلوی دخترک
قفل میکند...
نیاز به هیچ سلاحی ندارد...
آن دو نفر از قدرت دستهای معراج خیلی خوب خبر
دارند:
زنگ میزنی و...میگی که مأمورا انبار اسلحه رو
پیدا کردن...
چانه ی شیدا به لرزش در می آید و داریوش همچنان روی
زمین جان میکند تا بتواند نفس بکشد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۱ داریوش تقلا میکند و فحش میدهد... فحشهای رکیکی کهحال معراج را بدتر از قبل میکند
#عشق_آتشین
#۹۶۲
کمی فشار...فقط کمی فشار به آن گردن باریک کافیست تا
شیدا بنالد:
باشه...باشه زنگ میزنم...
معراج چانه بالا می اندازد:
فقط از خدامه یک کلمه اشتباه
بگی...
یا بخوای رمزی حرف بزنی...
لبهای شیدا بیشتر از قبل پایین کشیده میشوند و معراج
بازویش را میگیرد:حالا زنگ بزن...
شیدا موبایلش را از جیب خارج کرده و با انگشتهایی لرزان، شماره ی پدرش را میگیرد:الو بابا...؟
_چیزی نیست...خواهش میکنم زودتر خودتونو برسونید
انبار...
مأمورا جای اسلحه ها رو پیدا کردن...
همین را که میگوید ، معراج تلفن را از کنار گوشش میقاپد
و آن را محکم به دیوار میکوبد...
داریوش خر خرش تمام شده و اکنون ریشه های خشم و
کینه اش بیشتر از هر زمانی رشد کرده است...
دست پشت کمرش برده و تا میخواهد اسلحه اش را بردارد ،
کسی با پا زیر دستش میزند...
اسلحه چند متر آن طرف تر می افتد و نگاه همه رویش
ثابت میماند
معراج حواسش به دوربین هایی که افرادش کار گذاشته اند
هست...
پس هشدار میدهد:هیچکس به اون اسلحه دست نمیزنه...
میلاد که برای برداشتن اسلحه خم شده بود ، با شنیدن
صدای معراج کمر راست میکند...
اما همانجا میماند...برای اطمینان بیشتر....
معراج قدمی به داریوش نزدیک میشود...
از این سگ هار
کینه دارد...
بدجور کینه دارد:اون روزایی که من در به در
دنبال یه وکیل درست حسابی واسه داداشم بودم تو پشت
سرم داشتی با اون مجد پفیوز دسیسه میچیدی...؟
به عاقبت
این خیانتت فکر نکردی نه...؟
صورت داریوش از نفرت جمع میشود...
جانی به تن کرختش میدهد و از جا بلند میشود...
وقتی این شازده برای خودش آمریکا درس میخواند ، این
داریوش بود که امر ونهی های آن پیرمرد را به گوش
میخرید...
اوی احمقی که از رابطه ی مادرش و اسکندر خبر نداشت...
از اینکه ملیحه مثل یک دستمال چرک ، بعد از استفاده های
آن مرد ، پرت شده بود خبر نداشت:فکر کردم...به عاقبت
خیانتم فکر کردم...حتی الان که اون کفتار رو فرستادم سینه
ی قبرستون دلم خنک نشده...
آرواره های معراج در حال خورد شدن هستند...سفیدی
چشمانش کم کم سرخ میشود:دلت از کشتن اونی که تو رو
زیر پر و بالش گرفت خنک نشده...؟
باید مادرتو هم
میفرستادی به درککک...اینو میدونستی مادرت واسه صیغه
شدن به آقاجونم التماس کرده...؟
میدونستی عاشق اسکندر
بوده...؟؟
داریوش برای بار دوم با غرش به معراج حمله ور میشود و
ناغافل ، مشتی روی چانه اش میزند...
معراج کمی به عقب پرت میشود اما نیشخندی روی لبش
مینشیند...
نفس میزند:پس نمیدونستی...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۲ کمی فشار...فقط کمی فشار به آن گردن باریک کافیست تاشیدا بنالد: باشه...باشه زنگ م
#عشق_آتشین
#۹۶۳
داریوش از نیشخند معراج آتش میگیرد:دروغه...عین
سگ داری دروغ میگی...
اون بی شرف به خاطر دو زار
پولی که بهش حقوق میداد تهدیدش کرده...
مادر من مجبور
بوده...
به خاطر من مجبور بوده...
حرفهای داریوش باعث میشوند نیشخند حرص درار معراج
عمق بگیرد...
میخواهد او را تا حد جنون دیوانه کند:
اینارو
خودت باور میکنی...؟
ملیحه اینارو کرده تو گوشت...؟
نگفت
وقتی زن اسکندر زائو بود و پیشش نمیخوابید ، من رفتم
زیر پاش نشستم...؟
نگفت از فرصت استفاده کردم که بکشونمش طرف خودم...؟نگفت چطوری تو رو از پدر
بزرگ پول پرستت پس گرفت...؟
تن داریوش به رعشه می افتد و با تمام وجود فریاد
میزند:خففه شووو...
_با این زنیکه دست به یکی کردی منو نابود
کنی...؟توووو...؟
جوری تو را به زبان می آورد که انگار ضعیف ترین موجود
روی زمین است...
انگار یک مگس بی ارزش است
شیدا از بازوی معراج آویزان میشود:
معراج...؟ معراج
باور کن من کاری با این احمق ندارم...هر غلطی کرده واسه
انتقام خودش کرده...
خشم داریوش با دیدن این صحنه بیشتر میشود...
چشمهایش
مثل دو دریچه ی جهنمی به زن دوخته شده است و نفس
نفس میزند:
بزار منم یه چیزی رو بهت بگم معراج خان
غیرتی...تو...داری یادم میاری چیزایی رو که یادم نیست...
نگاهش را از روی زن ، به چشمان سیاه معراج سر
میدهد:بزار منم یه چیزایی رو یادت بیارم...مثلا روز قتل
شهرام مجد...!
شیدا جیغ میزند:داریوش خفه شوووو
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۳ داریوش از نیشخند معراج آتش میگیرد:دروغه...عین سگ داری دروغ میگی... اون بی شرف ب
#عشق_آتشین
#۹۶۴
این بار داریوش است که نیشخند ، تمام صورتش را در
برمیگیرد...
میخواهد معراج را دیوانه کند و روشش را بلد
است:اون روز...همون روزی که به مأوا ت...اوز کرد...
مشت معراج گره میخورد...خون خونش را میمکد
اما...جلوی خودش رامیگیرد... میخواهد بشنود چیزی را که
شیدا مجد را تا سر حد مرگ ترسانده است....
شیدایی که جلوی معراج می ایستد:حرفاشو گوش
نکن...
فقط میخواد عصبیت کنه...
معراج نگاه از داریوش برنمی دارد و داریوش پر از حرص
میخندد:کسی که شهرامو مست کرد این خانوم بود...کسی که مأوا رو انداخت زیر دست و پای شهرام این بود...
کسی
که دختره رو کشوند خونه ای که جز شهرام ، مگس توش
پر نمیزد این بود...زنتتتتت...!
داریوش میداند چگونه معراج را آتش بزند...
میداند و حتی
میتواند آن شعله های آتش را درون چشمانش ببیند...
میبیند که چگونه خون از چشمان مرد غیرتی رو به رویش
میچکد...
میبیند و قهقهه میزند...
افراد معراج سمت داریوش حمله میکنند و تا میتواند کتکش
میزنند...
معراج اما نگاه به خون نشسته اش را به آن زن داده...
زنی که زیر بنای همه ی آن آجر های لق بود...
زنی که باعث و بانی همه ی مصیبت های معراج بود...
لکه دار شدن دامن مأوا....
خودکشی اش...
قاتل شدن
ماهان...
زندانی شدن آرام...
همه ی آن روزها مثل فیلم جلوی چشمانش رد میشوند...
با اشاره ی دست ، به افرادش میفهماند که کتک زدن
داریوش را متوقف کنند...
اما زن...مثل سگ ترسیده است...
آنقدر ترسیده که فکر میکند میتواند از دستان معراج
بگریزد