💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۵ نمیداند بابک دقیقا چه تخصصی دارد... اصلا اتاقش کجاست... بی هدف سمت پذیرش میرود..
#عشق_آتشین
#۹۵۶
بابک روبه روی معراج جای میگیرد:
احتمالا قبلا هم کلمهی پره آکلامپسی رو اینجا شنیدی...همسرت متأسفانه دچار
مسمومیت بارداری شده...
دستهای معراج پایین می افتد:مسمومیت...؟
اونا که گفتن به خاطر فشار بالا و ترس و استرس بوده...چی خورده که تا این حد مسموم شده...؟
دستهای بابک در هم گره میشود:
چیزی نخورده...مسمومیت اصطلاحیه که در این بازه ی زمانی به این وضع اختصاص داده میشه...
دفع پروتیین از کلیه ها ،فشار خون بالا ، دیابت بارداری ، هیجانهای بیش از حد و حتی کمخونی مادر باردار باعث بروز چنین مشکلی میشه...
_ تا کی باید توی این وضعیت باشه...؟
کی به هوش میاد...؟
_هیچی معلوم نیست...بیشتر مواقع این اتفاقات منجر به مرگ مغزی مادر میشه اما...
همین جمله کافیست تا معراج یک ایست قلبی را رد کند...
چشمانش روی دهان بابک بماند...
بابکی که با دیدن رنگ به رنگ شدن معراج ، دستهایش را بالا می آورد:
نگران نباش...وضع همسرت تا اون حد پیش
نرفته...خوشبختانه هوشیاریش بالاست... من میتونم بهت این امید رو بدم که تا دو روز آینده کاملا به هوش میاد...
نفس بند رفته ی معراج سر جایش برمیگردد...
دست روی سینه اش میگذارد وکمی قلبش را ماساژ میدهد...این روزها او هم ساز ناکوک برایش میزد...
بابک بانگرانی از جایش بلند شده و یک لیوان آب برایش میریزد: حالت خوبه...؟
معراج با پلک های بسته سری تکان میدهد و به گونه ای آن لیوان آب را رد میکند...
_مشکل تنفسی داری یا قلبت تیر میکشه ...؟
ومعراج حوصله ندارد که بگوید هر دویشان... فقط چشم باز میکند: تادو روز دیگه میتونم ببرمش یه بیمارستان دیگه...؟
نمیخوام اون تو باشه...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۶ بابک روبه روی معراج جای میگیرد: احتمالا قبلا هم کلمهی پره آکلامپسی رو اینجا شنید
#عشق_آتشین
#۹۵۶
_نمیشه...تکون دادنش توی این اوضاع فقط جونش رو به خطر میندازه..
خیالت راحت باشه...ازش خوب مراقبت
میکنن...
معراج درد میکشد:وسط اون همه جسد چشم باز کنه که وحشت میکنه...
_نترس...به محض اینکه هوشیاریش یه کم دیگه بالا بیاد میگم دور تا دورش رو کرکره بکشن...
نام میلاد روی اسکرین موبایل افتاده ومعراج از روی فرمان ، تماس را وصل میکند:
چی شد میلاد...؟
زنه اومد بیرون...؟
_آره قربان...دارم تعقیبش میکنم...فعلا که داره از محدوده ی شهر خارج میشه...
معراج راهنما میزند وبه راست میپیچد:
خوب حواستو جمع میکنی...
این دفعه بهونه ی پنچر شدن لاستیک وکوفت وزهر مار نداریم...
نفهمه داری تعقیبش میکنی...
اگه مو لای درز نقشه ی امروز بره خودم خلاصت میکنم...فهمیدی...؟
_بله قربان...خیالتون راحت...
فقط اگه وقت نشد دوربین کار بزارم چی...؟
_هر طور شده فیلمشونو میخوام میلاد... صداشونو واضح واضح میخوام...اگه شده میری با وموبایل خودت فیلم میگیری... فهمیدی...؟
_چشم رییس...حواسمو جمع میکنم...
_لوکیشن رو برام بفرست وقتی رسیدی...
میگوید و تماس را قطع میکند...
امروز روز سرنوشت سازی بود...
یک روز مهم...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۶ _نمیشه...تکون دادنش توی این اوضاع فقط جونش رو به خطر میندازه.. خیالت راحت باشه.
#عشق_آتشین
#۹۵۷
روز سر آمدن نفس تک تک دشمنانش...
روز مجازات شدن کسانی که زندگی اش را بازیچه ی دست خودشان کردند...
روز پس گرفتن آبروی مأواست...
خونخواهی آقا جانش...
تقاص پس گرفتن به خاطر هر نفس سختی که آرام باآن دستگاه اکسیژن میکشید...
شماره ی فکور را باتلفن کوچک میگیرد...
میگیرد شماره را وفکور فورا جواب میدهد: کجایی
معراج...؟
_دارم میرم سراغشون...
به رفیقت تو آگاهی بگو آماده باشه...
امروز اگر هرمز مجد رو تعقیب کنن حتما به انبار اسلحه اش میرسن...
_معراج سرخود کاری نکن...
بزار همه چی رو اصولش پیش بره...
اون مرتیکه باشیدا مجد امروز دستگیر میشن...
کار اشتباهی ازت سر بزنه یه عمر می افتی گوشه ی زندون...
معراج حوصله ی اراجیف فکور را ندارد:
وقتی رسیدم لوکیشن میفرستم...
فقط بگو چهار چشمی حواسشون به هرمز مجد باشه...
امروز مادر همه شونو به عزاشون میشونم... بادستای خودشون...
کاری میکنم خودشون قبر خودشون رو بکنن...
_یادت نره چی بهت گفتم!...
بعد از گفتن آخرین جمله تلفن را قطع کرده و صدای دینگ پیامکهای واتس آپش به گوش میرسد...
صفحه را باز میکند ویک لوکیشن از جایی که آنها قرار دارند ، جلوی رویش نقش میبندد...
پایش را روی گاز میفشارد...
امروز پرونده ی همه شان را باهم میبست...
دنیا را برایشان جهنم میکرد...
از شهر خارج شده ووارد شهرک صنعتی میشود...
اینجا چه غلطی میکنند...؟
از روی لوکیشن خیابان ها را یکی یکی رد میکند تابه مکان مورد نظرش میرسد...
از دور میتواند ماشین شیدا را ببیند...
ماشین خود را در دور ترین نقطه ، پشت کوچه پارک میکندو پیاده به آن سمت میرود...
از کنار دیوار... کاملا با احتیاط...
افرادش اینجا هستند ومیداند راه فرار برای داریوشی که همیشه مثل خرگوش چابک بود بسته است...
اما باز هم میخواهد جانب احتیاط را رعایت کند...
روی خط میلاد تک زنگ میزند وچند ثانیه بعد پیامکی به گوشی اش میرسد:
در پشتی کارخونه بازه...
از اونجا میتونید بیاید داخل...
لوکیشن برای فکور میفرستد و به سمت در پشتی قدم برمیدارد...
آنها اینجا هستند...
در تله ی معراج گرفتار شده اند وخبر ندارند...
طولی نمیکشد که معراج در نرده ای را پیدا کند...
آهسته دستش را از لای میله ها داخل کرده وقفل در را بدون سر وصدا باز میکند....
کارخانه ی متروکه ی پلاستیک سازی کاملا خالی است....
بدون هیچ نگهبانی...
معراج خودش را از کنار دیوار به داخل می اندازد...
میداند دوربین های اطراف توسط افرادش حک شده اند و امکان ندارد شیدا و داریوش ، آمدنش را متوجه شوند...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۷ روز سر آمدن نفس تک تک دشمنانش... روز مجازات شدن کسانی که زندگی اش را بازیچه ی دس
#عشق_آتشین
#۹۵۸
از محوطه عبور کرده و خودش را به در نیمه باز و بلند
انبار میرساند...
صدای پچ پچشان در فضای خالی و بزرگ انبار اکو وار
میچرخد و به گوشهای معراج میرسد...
نزدیکتر میشود و همانجا به درب فلزی میچسبد میخواست همه ی حرفهایشان را بشنود...
صدای درمانده ی داریوش را میشناسد:میگی چه غلطی
میکردم...توی اون خراب شده به عیش و نوشم ادامه میدادم
وقتی مادرم اون تو گرفتار شده...؟
د ابله...مرتیکه ی نفهم...اومدی اینجا چه خاکی تو سرت
بریزی...مامانت آزاد میشه...؟اسکندر تیموری زنده
میشه...؟
چی عوض میشه با اومدن تو جز اینکه گوه میزنی
به تمام زندگی خودم و خودت...؟
_میرم خودمو معرفی میکنم...
میگم من کشتمش...اسم تورم
نمیارم...
نه تو نه بابات...در عوض برای مادرم یه وکیل
درست حسابی میگیرین
فک معراج قفل میشود و همزمان صدای خنده ی زهرناک
شیدا:
انگار واقعا حالیت نیست...ملیحه قاتله...قاتل زن
شایان خسروی...حتی اگر بری و بگی که تو اسکندر رو
کشتی اون زن اعدام میشه...
دست معراج مشت میشود...خونش به قل قل می افتد و صبر
میکند...صدای فریادهای داریوش حالا آنقدر بلند هستند که
بدون هیچ تلاشی به گوش معراج برسند:
خدا لعنتت
کنههه...خدا تو و اون بابای اشغالت رو لعنت
کنه...بهت گفتم مواظبش باااش...گفتم بفرستش پیشم ، تو
بجاش چه غلطی کردیییی...؟
رفتی تو بغل اون معراج
نسناس...دست خورده ی من...دست خورده ی نوکر خونه
زاد جناب تیموری چطور زنش شددد...؟
غیرتش رفته بود تو... وقتی پای اون عقد نامه رو امضا میکرد...؟
بگو
چطور قبولت کرد وقتی قبلش زن من شده بودییی...؟؟
معراج از شنیده هایش شوکه میشود...
این همه اطلاعات را
فقط در همین چند ثانیه به دست آورده بود و اگر صبر
میکرد...
میتوانست چیزهای بیشتری بفهمد...؟
شیدا بی مهابا جیغ میکشد:گوه نخور بی همه چیز...من
کی زنت شدم هااا؟؟؟خودت این بازی رو خواستی...
با
دستای خودت این نقشه ها رو کنار هم چیدی پس دهنتو
ببند...
صدای داریوش ناگهان پایین می آید...
و معراج برای شنیدن صدایش ، احتیاج به نزدیکی بیشتر
دارد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۸ از محوطه عبور کرده و خودش را به در نیمه باز و بلندانبار میرساند... صدای پچ پچش
#عشق_آتشین
#۹۵۹
_باید از همون اول میشناختمت...
توی اشغال از همون اول
به خاطر به دست آوردن اون مرتیکه حاضر بودی هر کاری
بکنی...
حتی ضربه زدن به یه دختر بیگناه...
حراج کردن
آبروی یه دختر معصوم...
تو حتی باعث مرگ برادر...
_ساکت شو داریوش....
صدای هشدار گونه ی شیدا که جمله ی داریوش را قطع
میکند ، گوشهای معراج را بیشتر باز میکند...
دختر بیگناه...؟
منظورش آرام است...؟
_ساکت نمیشم...من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم
شیدا...یه عمر منو آلت دست خودت کردی...منو بازیچه
کردی که بری بغل اون اشغال...
پسر اون کفتار بی
همه چیزو به من ترجیح داده بودی از همون روز اول...
_میدونستی...عوضی تو همه ی اینا رو میدونستی و پا
گذاشتی توی این بازی خطرناک...
از همون اولش قصدت
انتقام بود...نه به دست آوردن من...میخواستی تقاص
باهم بودن ملیحه با اسکندر رو بگیری...تقاص
گرفتی...
تقاص پس گرفتی الان چی از جون من
میخوای...؟الان که همه چی داره درست پیش میره چرا
اومدی لعنتی...؟؟؟
و صدای غرش داریوش:قرار نبود مادرم بی افته
زندووون معراج نمیداند چه میشود...
چه میشود و اصلا این دبه ی
کوچک پلاستیکی از کجا پیدا میشود که با سر و صدا روی
زمین می افتد....
فقط متوجه میشود که صدای بحث و جدال شیدا و داریوش ،به شکل ناگهانی قطع شده است...
با حرص مشتی روی شقیقه اش میزند و اکنون وقتش
رسیده خودش را نشان دهد
قبل از اینکه قصد فرار داشته باشند ، خودش را داخل
محوطه می اندازد...
چهره ی رنگ پریده ی شیدا و سر و وضع آشفته ی
داریوش...
خیلی وقت بود که منتظر چنین روزی مانده بود...
گیر انداختن داریوش...
دیدن این ترس عمیق در چشمان عسلی رنگ دخترک...
هیچکدام حرفی نمیزنند...
شیدا میلرزد...
داریوش با رگ ورم کرده خیره ی نوع قدم برداشتن معراج
میشود
همان نوع قدم زدنی که همیشه با فخر و غرور بود...
همان مردی که همیشه احساس خدا بودن میکرد...
همانی که دستور میداد و داریوش با استثنا گوش میکرد...
حالا دقیقا رو به رویشان قرار گرفته...
رو به روی دو مار خوش خط و خالی که زندگی اش را با
نقشه های کثیفشان زیر و رو کرده بودند...
برای خشمگین شدن زود بود...
برای فریاد زدن زود بود...
نگاهش را با خونسردی به داریوش میدهد:راهو اشتباه
اومدی آقای خوش غیرت!انتقامت پشت در مونده...!
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۵۹ _باید از همون اول میشناختمت... توی اشغال از همون اولبه خاطر به دست آوردن اون مر
#عشق_آتشین
#۹۶۰
رنگ پوست داریوش حالا به کبودی میزند و قبل از اینکه
چیزی بگوید ، شیدا با دستپاچگی به حرف می آید
منو
دزدیده...
میخواد از طریق من انتقام بگیره...
معراج صورت کریه زن را نگاه نمیکند...
نگاهش نمیکند که واکنش اشتباهی نشان ندهد...
میبیند مردمک های غرق در خون داریوشی را که با نفرت
خیره ی زن شده است...
از شدت خشم میلرزد و معراج قول داده بود قبل از مردن ،درد را به ذره ذره ی تن این مرد خائن بچشاند
جلو میرود و از بالا خیره ی چشمان پر از کینه و نفرتش
میشود
فکر کردی ریختن خون آقاجونم ، حقیقت
صیغه شدن مامانتو عوض میکنه...؟؟
تن داریوش به رعشه می افتد و با تمام وجود به سمت
معراج حمله ور میشود:دهنتو ببندددد...
معراج سرش را از حجوم مشت داریوش در یک حرکت
میدزدد و ساعدش را چنگ میزند....
گرفتار کردن او برای کسی مثل معراج سخت نبود...
فقط با یک حرکت بازوهایش را قفل میکند تا شانه هایش به
سینه ی معراج بچسبند و حنجره اش از صدای فریاد پر از
خشمش پاره شود
میداند زورش به معراج نمیرسد...
میداند و باز هم تقلا
میکند...
شیدا این میان درحال رد کردن یک سکته ی کامل است و
نمیداند به کدام طرف فرار کند...
طولی نمیکشد که افراد معراج همه جا را فرا میگیرند...
جای هرگونه فراری به رویشان بسته است و هکین باعث تا
شدن زانوان دخترک میشود...
معراج دیگر کنترل خشمش را رها میکند... قاتل پدرش
اینجاست...
درست میان دستهایش...
سر پایین آورده وکنار گوشش میغرد وقتی اون گلوله رو
شلیک میکردی...
به امروز فکر نکرده بودی نه...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۰ رنگ پوست داریوش حالا به کبودی میزند و قبل از اینکهچیزی بگوید ، شیدا با دستپاچگی
#عشق_آتشین
#۹۶۱
داریوش تقلا میکند و فحش میدهد... فحشهای رکیکی که
حال معراج را بدتر از قبل میکند...
بار دیگر کنار گوشش فریاد میزند و یادش می آورد:
یادته
خواستی با موتور بزنی به آرام...؟
یادته میخواستی کیف منو
بقاپی...؟
روزی که ماهان داشت فرار میکرد و تو و این
زنیکه ی خ.راب داشتین به پلیس لوش میدادین رو یادته...؟
تکان سختی به شانه هایش میدهد و این بار فریاد
میزند:منننن یادت میارمممم...
دست دور گردنش میپیچد و فشار میدهد:اون لحظه ای که
داشتی آرام رو به صحنه ی قتل میرسوندی رو یادت
میارم...
اون اصغر لاشی رو یادت میارم...
شبایی که
ملیحه زیر گوش آقاجونم التماس میکرد رو یادت میارم...
داریوش به خر خر می افتد و شیدا با تنی وحشت زده ،روی زمین عقب عقب میرود...
_یادت اومدددد...؟
دستهای داریوش که کم کم انرژی تقلاهایشان را از دست
میدهند ، معراج در یک حرکت رهایش کرده و رو به جلو
پرتش میکند....
شیدا بارها این حس را از دستهای شکنجه گر معراج دریاف
کرده است...
میفهمدش و اکنون مثل بید میلرزد
داریوش روی زمین به سرفه می افتد و معراج با سینه ای
که از هیجان تند و بی وقفه بالا می آید ، بالای سر دخترک
می ایستد...
میگذارد داریوش نفسی تازه کند...
اجازه میدهد به خودش بیاید و الان نوبت این زن مکار
است
بدون هیچ تلاشی برای فشار آوردن ، یقه اش را چنگ زده
و بالایش میکشد...
تا همان دوسانتی صورتش:
زنگ میزنی به بابای
نسناست...
شیدا با وحشت سر تکان میدهد و اشک میریزد...
معراج اما پنجه اش را برای بار سوم ، دور گلوی دخترک
قفل میکند...
نیاز به هیچ سلاحی ندارد...
آن دو نفر از قدرت دستهای معراج خیلی خوب خبر
دارند:
زنگ میزنی و...میگی که مأمورا انبار اسلحه رو
پیدا کردن...
چانه ی شیدا به لرزش در می آید و داریوش همچنان روی
زمین جان میکند تا بتواند نفس بکشد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۱ داریوش تقلا میکند و فحش میدهد... فحشهای رکیکی کهحال معراج را بدتر از قبل میکند
#عشق_آتشین
#۹۶۲
کمی فشار...فقط کمی فشار به آن گردن باریک کافیست تا
شیدا بنالد:
باشه...باشه زنگ میزنم...
معراج چانه بالا می اندازد:
فقط از خدامه یک کلمه اشتباه
بگی...
یا بخوای رمزی حرف بزنی...
لبهای شیدا بیشتر از قبل پایین کشیده میشوند و معراج
بازویش را میگیرد:حالا زنگ بزن...
شیدا موبایلش را از جیب خارج کرده و با انگشتهایی لرزان، شماره ی پدرش را میگیرد:الو بابا...؟
_چیزی نیست...خواهش میکنم زودتر خودتونو برسونید
انبار...
مأمورا جای اسلحه ها رو پیدا کردن...
همین را که میگوید ، معراج تلفن را از کنار گوشش میقاپد
و آن را محکم به دیوار میکوبد...
داریوش خر خرش تمام شده و اکنون ریشه های خشم و
کینه اش بیشتر از هر زمانی رشد کرده است...
دست پشت کمرش برده و تا میخواهد اسلحه اش را بردارد ،
کسی با پا زیر دستش میزند...
اسلحه چند متر آن طرف تر می افتد و نگاه همه رویش
ثابت میماند
معراج حواسش به دوربین هایی که افرادش کار گذاشته اند
هست...
پس هشدار میدهد:هیچکس به اون اسلحه دست نمیزنه...
میلاد که برای برداشتن اسلحه خم شده بود ، با شنیدن
صدای معراج کمر راست میکند...
اما همانجا میماند...برای اطمینان بیشتر....
معراج قدمی به داریوش نزدیک میشود...
از این سگ هار
کینه دارد...
بدجور کینه دارد:اون روزایی که من در به در
دنبال یه وکیل درست حسابی واسه داداشم بودم تو پشت
سرم داشتی با اون مجد پفیوز دسیسه میچیدی...؟
به عاقبت
این خیانتت فکر نکردی نه...؟
صورت داریوش از نفرت جمع میشود...
جانی به تن کرختش میدهد و از جا بلند میشود...
وقتی این شازده برای خودش آمریکا درس میخواند ، این
داریوش بود که امر ونهی های آن پیرمرد را به گوش
میخرید...
اوی احمقی که از رابطه ی مادرش و اسکندر خبر نداشت...
از اینکه ملیحه مثل یک دستمال چرک ، بعد از استفاده های
آن مرد ، پرت شده بود خبر نداشت:فکر کردم...به عاقبت
خیانتم فکر کردم...حتی الان که اون کفتار رو فرستادم سینه
ی قبرستون دلم خنک نشده...
آرواره های معراج در حال خورد شدن هستند...سفیدی
چشمانش کم کم سرخ میشود:دلت از کشتن اونی که تو رو
زیر پر و بالش گرفت خنک نشده...؟
باید مادرتو هم
میفرستادی به درککک...اینو میدونستی مادرت واسه صیغه
شدن به آقاجونم التماس کرده...؟
میدونستی عاشق اسکندر
بوده...؟؟
داریوش برای بار دوم با غرش به معراج حمله ور میشود و
ناغافل ، مشتی روی چانه اش میزند...
معراج کمی به عقب پرت میشود اما نیشخندی روی لبش
مینشیند...
نفس میزند:پس نمیدونستی...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۲ کمی فشار...فقط کمی فشار به آن گردن باریک کافیست تاشیدا بنالد: باشه...باشه زنگ م
#عشق_آتشین
#۹۶۳
داریوش از نیشخند معراج آتش میگیرد:دروغه...عین
سگ داری دروغ میگی...
اون بی شرف به خاطر دو زار
پولی که بهش حقوق میداد تهدیدش کرده...
مادر من مجبور
بوده...
به خاطر من مجبور بوده...
حرفهای داریوش باعث میشوند نیشخند حرص درار معراج
عمق بگیرد...
میخواهد او را تا حد جنون دیوانه کند:
اینارو
خودت باور میکنی...؟
ملیحه اینارو کرده تو گوشت...؟
نگفت
وقتی زن اسکندر زائو بود و پیشش نمیخوابید ، من رفتم
زیر پاش نشستم...؟
نگفت از فرصت استفاده کردم که بکشونمش طرف خودم...؟نگفت چطوری تو رو از پدر
بزرگ پول پرستت پس گرفت...؟
تن داریوش به رعشه می افتد و با تمام وجود فریاد
میزند:خففه شووو...
_با این زنیکه دست به یکی کردی منو نابود
کنی...؟توووو...؟
جوری تو را به زبان می آورد که انگار ضعیف ترین موجود
روی زمین است...
انگار یک مگس بی ارزش است
شیدا از بازوی معراج آویزان میشود:
معراج...؟ معراج
باور کن من کاری با این احمق ندارم...هر غلطی کرده واسه
انتقام خودش کرده...
خشم داریوش با دیدن این صحنه بیشتر میشود...
چشمهایش
مثل دو دریچه ی جهنمی به زن دوخته شده است و نفس
نفس میزند:
بزار منم یه چیزی رو بهت بگم معراج خان
غیرتی...تو...داری یادم میاری چیزایی رو که یادم نیست...
نگاهش را از روی زن ، به چشمان سیاه معراج سر
میدهد:بزار منم یه چیزایی رو یادت بیارم...مثلا روز قتل
شهرام مجد...!
شیدا جیغ میزند:داریوش خفه شوووو
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۳ داریوش از نیشخند معراج آتش میگیرد:دروغه...عین سگ داری دروغ میگی... اون بی شرف ب
#عشق_آتشین
#۹۶۴
این بار داریوش است که نیشخند ، تمام صورتش را در
برمیگیرد...
میخواهد معراج را دیوانه کند و روشش را بلد
است:اون روز...همون روزی که به مأوا ت...اوز کرد...
مشت معراج گره میخورد...خون خونش را میمکد
اما...جلوی خودش رامیگیرد... میخواهد بشنود چیزی را که
شیدا مجد را تا سر حد مرگ ترسانده است....
شیدایی که جلوی معراج می ایستد:حرفاشو گوش
نکن...
فقط میخواد عصبیت کنه...
معراج نگاه از داریوش برنمی دارد و داریوش پر از حرص
میخندد:کسی که شهرامو مست کرد این خانوم بود...کسی که مأوا رو انداخت زیر دست و پای شهرام این بود...
کسی
که دختره رو کشوند خونه ای که جز شهرام ، مگس توش
پر نمیزد این بود...زنتتتتت...!
داریوش میداند چگونه معراج را آتش بزند...
میداند و حتی
میتواند آن شعله های آتش را درون چشمانش ببیند...
میبیند که چگونه خون از چشمان مرد غیرتی رو به رویش
میچکد...
میبیند و قهقهه میزند...
افراد معراج سمت داریوش حمله میکنند و تا میتواند کتکش
میزنند...
معراج اما نگاه به خون نشسته اش را به آن زن داده...
زنی که زیر بنای همه ی آن آجر های لق بود...
زنی که باعث و بانی همه ی مصیبت های معراج بود...
لکه دار شدن دامن مأوا....
خودکشی اش...
قاتل شدن
ماهان...
زندانی شدن آرام...
همه ی آن روزها مثل فیلم جلوی چشمانش رد میشوند...
با اشاره ی دست ، به افرادش میفهماند که کتک زدن
داریوش را متوقف کنند...
اما زن...مثل سگ ترسیده است...
آنقدر ترسیده که فکر میکند میتواند از دستان معراج
بگریزد
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۴ این بار داریوش است که نیشخند ، تمام صورتش را در برمیگیرد... میخواهد معراج را د
#عشق_آتشین
#۹۶۵
جان به پاهایش میبخشد و همین که میخواهد پا به فرار
بگذارد ، معراج از پشت موهایش را میکشد...
میکشد سمت خودش و با صدایی که بی شباهت به خرناس
نیست ، کنار گوشش میغرد:کجاااا...؟
شیدا از ترس به تته پته افتاده است:دروغ میگه
معراج...اون عاشق منه...
چون من تو رو دوس دارم
میخواد ازم انتقام بگیره...به خدا دروغ میگه.....
این زن که حتی از قسم های دروغش نمیترسد ، دستانش را
بند انگشتانی میکند که دارند موهایش را از جا میکنند...
معراج اکنون دیوانه تر از هر زمانیست...
اصلا هیچوقت این همه خشمگین نبوده است...
احساس حماقت میکند
چگونه این همه مدت ، بی گناه بودن این زن در مرگ مأوا
را باور داشت...؟
باور که نه...
او همیشه نسبت به این زن مشکوک بود اما...حتی فکرش
را نمیکرد این کار هم از او بر بیاید....
فکرش را نمیکرد به خاطر منافع خودش ، هم جان برادرش
را به خطر بی اندازد...و هم عفت و آبروی یک دختر
معصوم و بی گناه را...
هر لحظه فشار انگشتانش روی آن موها بیشتر میشود...
دارد به یک مجازات سخت فکر میکند...
به اینکه الان و در این لحظه ، چقدر میتواند برای این زن
نفرت انگیز ، عذاب آور باشد...
ناله ی شیدا هر لحظه از فشاری که به موهایش وارد
میشود بلند تر میشود و داریوش با چشمانش شاهد این
صحنه است...
وقتی خودش هم از درد به خودش میپیچد شاهد این صحنه
است و عشق این زن به معراج ، امروز باعث نابودی اش
میشود
معراج مثل یک شیر خشمگین کنار گوش دخترک
میغرد:برام کاری نداره که همین الان بندازمت جلوی چند
تا لاشخور...
کاری کنم که تا خود صبح فردا ، از زن بودنت
حالت به هم بخوره...سر سوزنی برام سخت نیست کاری کنم
با دست خودت قبرتو بکنی...
انگشتانش را دور گلوی زن گره میکند و ریشه ی موهای
شیدا در حال کنده شدن هستند:اما تو باید زجر
بکشی...
مردن واسه الان زوده...
خیلی زوده نفسایی که
حروم میکنی رو الان ببرم...
خیلی ناگهانی نگاه خونی اش را به میلاد میدهد:خطشو از
داخل این بی صاحاب دربیار بنداز تو گوشی خودت...!
نگاه مات و مبهوتم خیره دختری بود که روز عروسی ولش کرده بودم...همون دختری که بخاطر انتقام مرگ خانوادم زندگیش رو نابود کرده بودم..!
با دیدن مردی که به سمتش رفت و دستشو دور گردنش انداخت خونم به جوش اومد و به سمتش رفتم ..!
دستش رو دنبال خودم کشیدم و به سمت اتاقی گوشه سالن بردم..!
محکم به دیوار چسبوندمش و داد زدم :
_ این چه سر و وضعیه اینجا چه غلطی میکنی؟
شوکه و متعجب زل زده بود به صورتم ... چشمای پر از اشکش رو به صورت قرمز شده از عصبانیتم دوخت و با بغض گفت :
_ برگشتی اره دلت هنوز خنک نشده؟ چیزی واسه از دست دادن ندارم فقط دارم نفس میکشم... نبودی اون شب وقتی همه بهم میخندیدن ذوق مرگ بشی از کارت انتقامتو گرفتی چرا باز برگشتی؟ میخوای جونمم بگیری بگیر به ولله بگیر چیزی از آبان نمونده...!
تن لرزونش رو تو بغلم گرفتم من با این دختر چیکار کردم؟ محکم بغلش کردم و با بغض گفتم :
_ غلط کردم نفسم غلط کردم..!
خودش رو از حصار دستام بیرون کشید لبخند تلخی به صورتم زد و گفت :
_ من تحمل ندارم ذره ذره جونمو بگیری خلاصم کن همینجا خلاص..
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و لبام رو روی پیشونی یخ زده اش گذاشتم و...❌♨️👇
https://eitaa.com/joinchat/1019936784C9e1eab6095
#پسری_که_واسه_انتقام_مرگ_خانوادش_دختره_رو_شب_عروسی_سر_سفره_عقد_ول_میکنه
سرم و پایین انداختم و پشت سر ارباب وارد عمارت شدم.
هنوز حرفای دکتر توی گوشم میپیچید.
"خانم شما حامله اید"
آخه بچه برای منی که خونبست ارباب بودم؟
میشد تعجب و #ناباوری رو از حرکات ارباب خوند.
اونم باورش نمیشد که من حامله باشم.
سرم از این همه فشار #گیج می رفت ، همونجا روی زمین نشستم.
که ارباب نگران کنارم زانو زد و گفت:
"خوبی دلبر؟"
با ناراحتی گفتم:
"ارباب اگه زن اولتون بفهمه چی؟ ارباب من خودم پونزده سالمه چطوری اینو بدنیا بیارم؟ "
منو بغل کرد و برد سمت اتاقم و روی تخت گذاشت.
دستش به سمت مانتو و شلوارم رفت و مشغول در اوردنشون شد و گفت:
"به چیزی فکر کن دکتر گفت نباید بهت استرس وارد بشه"
دستشو بلند کرد تا موهامو کنار بزنه اما من ترسیدم و فکر کردم میخواد سیلی بزنه، چشمامو بستم که گفت:
_کاریت ندارم دلبرکم
لباشو روی موهام گذاشت و دستشو آروم و با ملایمت روی گونه ام کشید که همون لحظه در اتاق با شدت باز شدو...😱❤️🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
#ورود_افراد_زیر_24سال_ممنوع✋❌
#دختر_15ساله_دهاتی_که_خونبس_ارباب_40ساله_میشه😱
با عصبانیت نگاهی به دختر بچه رو بروم انداختم که به خونبسی گرفته بودمش و صیغه ی من شده بود تا برام وارث بیاره...
با آروغی که کشید با چندش بهش خیره شدم ..با عصبانیت قاشق و انداختم تو بشقاب و دستامو از عصبانیت مشت کردم.
با صدای پوزخند همسر اولم خاتون نگاه عصبیم رو بهش دوختم که رو بهم گفت:
_قراره این رعیت دهاتی گدا گشنه براتون خونبس بیاره!بخاطر این گدا گشنه ی خونبس سرم هوو آوردید؟!این چجوری میتونه بچه بیاره....
با عصبانیت عربده زدم:
_خفه شو خاتون!
با دیدن دختره که هنوز داشت با دست غذا میخورد عصبانیتم به اوج رسید و داد زدم:
_گمشو از جلو چشمم نمیخواد غذا بخوری..
با دیدن چشمهای گرده شده و معصومی که پر از اشک شده بود از دادی که کشیده بودم پشیمون شدم که صدای خانوم بزرگ اومد:
_ارسلان امشب شب عروسیتونه و برید تو اتاقتون،دست دختر بچه رو گرفتم که صدای داد...👇👇❤️🔥❤️🔥❤️🔥
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
دستشو از دستم بیرون کشید
—كنه! انقد بهم نچسب , نمیخوام کسی بفهمه ازدواج کردم اونم با تو..!
دستامو مشت کردم و با حرص گفتم:مگه من چمه؟ از خداتم باشه منو بهت دادن..!
زد زیر خنده و با صدای بلندی رو به
مهمونا گفت :ببخشید ببخشید دوستان یه لحظه ..!
همه نگاها به سمتون برگشت متعجب به حسام نگاه کردم یعنی میخواست چیکار کنه؟
با خنده به من اشاره کرد و گفت :به این خانوم نگاه کنید اخه این چی داره که میگه از خدام باشه باهاش ازدواج کنم..
شاید یه ذره قیافه داشته باشه اما نگم براتون لباسای تنشو که من خریدم به خودش بود پیراهن کهنه باباشو میپوشید میومد.
تحصیلات دیپلمم نداره بهش بگین بنویسه بابا آب داد بلد نیست.!
الان من باید از خدام باشه با این غربتی ازدواج کنم؟
همه بدنم خشک شده بود این مرد شوهر من بود که اینطوری جلو همه تحقیرم میکرد
قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین میشد , جمعیت بلند میخندیدن و بهم اشاره میکردن.
احساس کردم سالن داره دور سرم میچرخه ..پاهام سست شد و روی زمین افتادم و سیاهی مطلق....
https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
#خطراعتیاد💯⚠️
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۵ جان به پاهایش میبخشد و همین که میخواهد پا به فرار بگذارد ، معراج از پشت موهایش
#عشق_آتشین
#۹۶۶
شیدا با تن لرزان و پر درد...و نفسهایی که بند انگشتان
معراج هستند ، حتی کوچکترین حرکات میلاد را دنبال
میکند...
از مجازات های معراج میترسد...
خیلی میترسد...
معراج گوشی کوچک را از جیبش بیرون می آورد و شماره
ی فکور را میگیرد...
داریوش و شیدا منتظرند سر از کار معراج دربیاورند...
فکور جواب میدهد:کجایی...؟این رفیقم که تو آگاهیه مجد
رو تعقیب کرده...
معراج مردمکهای لرزان شیدا را با نفرت مینگرد و از فکور
میپرسد:چی شد...؟چیزی پیدا کردن...؟
زنیکه سرکارت گذاشته...جلوی رفیقم سنگ رو یخ
شدم...خوب شد با خودش مأمور نبرده بود...آخه تو به چی
این دختره اعتماد...
معراج تماس را قبل از تمام شدن جمله ی فکور قطع
میکند...
حدسش را میزد...
حدس میزد این روباه کوچک کلکی در کارش بوده باشد...
پوزخند زهر داری میزند و موبایلی که میلاد حاضر و آماده
کرده را از دستش میکشد و گردن دخترک را فشار
میدهد:خیلی بخشنده ام که دارم راه کار میزارم جلوی
پات...
خیلی دارم مردونگی میکنم در حقت ، حیوون
تن صدایش وحشت را در دل زن بیدار میکند...چه بلایی
قرار است سرش بیاید...؟
_میخوای...باهام چیکار کنی...؟
_شماره ی پلیس رو بگیر...!
مردمکهای شیدا گرد میشوند:
من که هر کاری خواستی
کردم...
به بابام زنگ زدم...
_زنگ میزنی پلیس...اول خودتو معرفی میکنی...آدرس
انبار قاچاق رو میگی...
باباتو لو میدی...با مدرک...با سندی
که همه بدونن این تویی که داری اون پفیوزو معرفی
میکنی...بعدش میگم چکار کنی...!
چانه ی شیدا از بغض میلرزد:تو رو خدا..هر کاری بگی
میکنم...فقط اینو نه...بابامو اعدام میکنن معراج....
عجیب نیست که در این دنیا ، کسی هم پیدا میشود که برای
این دختر مهم باشد...؟
داریوش پر از حرص نگاهشان میکند:فکر میکردم
انتقامت خیلی سخت تر باشه معراج تیموری...تو حتی از یه
موش هم ترسو تری....
معراج نگاه به چهره ی عبوس داریوش نمی اندازد
:آقایون...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۶ شیدا با تن لرزان و پر درد...و نفسهایی که بند انگشتان معراج هستند ، حتی کوچکترین
#عشق_آتشین
#۹۶۷
قلب شیدا از جا کنده میشود و معراج با خونسردی تمام ، تن
شیدا را با یک هول محکم ، جلوی پای چهار مردی که به
تازگی استخدام کرده است می اندازد:جونش رو احتیاج
دارم...!
آنقدر خون جلوی چشمانش را گرفته که برایش مهم نیست
آن چهار مرد چه بلایی سر این زن می آورند...؟
نگاه بی فروغ مأوا را به یاد می آورد...
ناموس از دست رفته اش...
تن بی جان و کرختش...
مزارش را به یاد می آورد و اکنون هیچ چیز برایش مهم
نیست
حتی همان مردانگی که یک عمر از آن دم میزد...
این زن کثیف...لایق سخت ترین مجازات ها بود...
مردن برای این زن ، خیلی زود بود....
یکی از آقایان قدم جلو میگذارد و نگاه خریدارانه ای به زن
می اندازد...
نگاهی که فقط برای زنده کردن ترس در دل این زن باشد
داریوش نگاهش را با وحشت میچرخاند...
از این زن متنفر شده است اما...
هنوز هم رویش غیرت دارد...
چشمان معراج را مینگرد...
هیچ چیز از نگاهش مشخص نیست...
او این کار را نمیکند...
از او کینه دارد...
ولی مطمئن است معراج چنین کاری را با
یک زن انجام نمیدهد...
اما این آتشی که از وجودش میبارید...
این شعله های خشم...
عشق و علاقه اش به مأوا...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۷ قلب شیدا از جا کنده میشود و معراج با خونسردی تمام ، تن شیدا را با یک هول محکم ،
#عشق_آتشین
#۹۶۸
هیچ چیز بعید نبود...
کثافت کاری های شیدا آنقدر بالا زده بود که هیچ واکنشی از
معراج بعید نبود...
_ولش کن بره...من لو میدم...انبار مجد رو من لو میدم...!
یک نفر دستهای داریوش را از پشت گرفته است...برای هر
گونه واکنش غیر قابل پیشبینی...
اما نگاه بی رحم معراج هنوز هم با نفرت ، خیره ی
شیداست...
شیدایی که به گریه افتاده است...
گریه ای خفت بار...روی زمین چهار دست و پا عقب میرود
و یکی دیگر از آقایان ، به مرد قبلی ملحق میشود...
همچنین یک نفر دیگر...
هر سه مرد سایه ی هیکل غول مانندشان روی تن شیدا
افتاده است...
_خواهش میکنم معراج...
خوااااهش میکنمممم...
چهره ی معراج از وقاحت زن مچاله میشود...
او فقط به فکر جانش است...
او به فکر جانش است و معراج ابلهانه فکر میکند این زن
حتی برای یک ذره هم که شده ، ناموسش برایش مهم
است...
معراج باز هم فکر میکند...
فکر میکند اگر دخترک پدرش را لو ندهد...؟
این کار از او برمی آید...؟
تصور گریه های مأوا...جیغ هایش...
کاش زنیکه پیشنهاد معراج را قبول کند...
او ناموسش برایش مهم نیست... اما...
از معراج برنمی آید آزار دادن یک زن...
همین زن...
همینی که اکنون ضعیف ترین موجود دنیا به نظر میرسد...
این زن ، با بازیهای کثیفش یک خانواده را از هم پاشانده
بود...
یک خانواده که فقط به یک تار موی نازک بند شده بود...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۸ هیچ چیز بعید نبود... کثافت کاری های شیدا آنقدر بالا زده بود که هیچ واکنشی از م
#عشق_آتشین
#۹۶۹
این زن ، ریشه های ضعیف آن خانواده را از جایش کنده
بود...
حالا میخواست با اشکهایش دل سنگی معراج را به دست
آورد...؟
فقط با چند قطره اشک...؟
امروز پایان این ماجرا بود...
پایان یکه تازی های این زن و...
داریوش خائن...
_از اینجا ببرینش...
آهسته و با تحکم میگوید
آخرین تیر را میزند...
برای هول دادن شیدا به سمت تصمیمی که میگرفت...
یا با دستان خودش طناب دار را دور گردن پدرش می
انداخت....
یا مانند مأوا ، طعمه ی هوس این لاشخورهای تازه وارد
میشد...
و به قول خودش ، بدست این غول ها جان میداد...
شاید برای شیدا این تصمیم آسان تر بود...
زن هرجایی که قبل از این معلوم نبود با چند نفر
دیگر بود...
یکیشان همین داریوش بی همه چیز
مرد غول پیکر با لبخند کریهش ، سمت شیدا خم میشود...
صدای فریاد داریوش ، در جیغ شیدا ادغام میشود...
و معراج میخواهد افکار منفی را پس بزند...
بیشتر از اینها حقشان است...
نباید دلش بسوزد...
نباید برای خونخواهی مأوا و آقاجانش اینقدر دست دست
کند...
نباید بگذارد این حال آرام بی جواب بماند...
مرد بازوی لاغر شیدا را میکشد و داریوش بین دو مرد
دیگر دست و پا میزند
کشان کشان او را میبرند...
معراج چشم میبندد...
رگ مردانگی اش دارد به او فشار می آورد...
او یک زن است...
تلافی اش نباید اینقدر کثیف باشد...
دستانش مشت میشود و کاش شیدا پیشنهاد معراج را قبول
کند...
نفسهایش تکه تکه از سینه اش بیرون میپرند...
صدای جیغ شیدا هر لحظه دور تر میشود و....
نه....
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۹ این زن ، ریشه های ضعیف آن خانواده را از جایش کنده بود... حالا میخواست با اشکها
#عشق_آتشین
#۹۷۰
این کار از معراج بر نمی آید...
این بی ناموسی ها از معراج بر نمی آید...
نباید با یک زن ضعیف ، چنین کاری بکند...
نمیتواند عذاب مأوا را هزار برابر کند...
نمیتواند تا ابد بذر نفرت در دل آرام بکارد...
نمیتواند از مردانگی اش بگذرد....
چشم باز میکند و قبل از اینکه آنها شیدا را کاملا از درب
کارخانه بیرون ببرند ، لب میزند:صبر کنید...!
آن سه نفر صدای معراج را میشنوند و در دم ، همانجا
متوقف میشوند
اما شیدا مجد...
اویی که از ترس در حال جان دادن است ، هیستریک وار
جیغ میزند:زنگ میزنم...
زنگ میزنم...
نفس پر فشار معراج از گلویش خارج میشود و داریوش
آرام میگیرد...
آن زن ، بالاخره به خاطر جان بی ارزشش پدرش را هم
فروخت....
جانی که در مشت معراج بود
شیدا به پلیس زنگ میزند...
میلرزد...
آدرس را میگوید...
هق میزند...
خودش را معرفی میکند...
و...تمام میشود این قائله...
معراج میداند اینبار آدرس درست را گرفته...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۰ این کار از معراج بر نمی آید... این بی ناموسی ها از معراج بر نمی آید... نباید ب
#عشق_آتشین
#۹۷۱
میداند پلیس ها تا یک ساعت آینده هرمز مجد را دستگیر
میکنند...
میداند آخر این قصه رسیده است...
حالا فقط داریوش و شیدا مانده اند...
و همان بعد میگویمی که در شرط اول ، برای شیدا گذاشته
بود...
شیدا با هق هق به پای معراج افتاده است:...التماست
میکنم معراج...
بزار برم...بزار برم...
پیامکی روی تلفن سیاه معراج می افتد:
از اونجا
برو...مأمورا دارن میان...!
نگاه داریوش روی اسلحه ایست که هنوز هم روی زمین
است...کمی آنطرف تر...شاید یک متر...شاید هم دو
متر....با خشاب پر...
معراج تلفن را به جیبش میفرستد...
سرتاپای شیدا خاکی و کثیف شده...
زیر چشمش ریمل ریخته و سه مرد ، هنوز معراج را
نشناخته اند که منتظرند او برای بار دوم ، آن زن زیبا را
دستشان بسپرد....
شیدا زار میزند:دیگه چی میخوای...؟
بابامو فروختم
معراج...با دستای خودم فرستادمش پای چوبه ی دار ، دیگه
ازم چی میخوای...؟
داریوش اطرافش را مینگرد...میتواند زیر نظر آن چهار مرد
اسلحه را بردارد و به معراج شلیک کند...؟
معراج فکر هایش را کرده...
قسم خورده بود تقاص خون اسکندر را بگیرد...
او مردی نبود که زیر قسمش بزند:شماها برین
بیرون...میلاد تو بمون!
با دو دلی آنجا را ترک میکنند و شیدا رفتنشان را تماشا
میکند...
نمیداند چه اتفاقی قرار است بی افتد...
فضای اطرافشان در سکوتی مطلق فرو میرود
مردمکهای مرموز و انتقامجوی معراج ، در عسلی های
پر از ترس زن مینشیند:
اونو بزن...!
کسی منظور معراج را نمیفهمد...
نه شیدا...
نه داریوش...
و نه حتی میلاد...
داریوش اوضاع را برای برداشتن اسلحه بهتر میبیند...فقط
به یک لحظه غفلت میلاد احتیاج دارد...
شیدا گیج و ویج میپرسد:چی...چیو بزنم...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۱ میداند پلیس ها تا یک ساعت آینده هرمز مجد را دستگیر میکنند... میداند آخر این قص
#عشق_آتشین
#۹۷۲
معراج گردنش را خم میکند...
هنوز آن عکس را به یاد دارد...
تصویری که اسکندر بی جان ، روی ننویش افتاده بود...
جای سوراخ آن گلوله...
لباس خونی...
هنوز هم رفتن آرام را به یاد دارد...
_با اسلحه ی داریوش...داریوش رو بزن....
مردمکهای ترسیده ی شیدا تا آخرین حد ممکنشان گشاد
میشوند
معراج بدون اینکه از جایش تکان بخورد ، نگاهش را بالا
میکشد....
درست روی چهره ی هاج و واج داریوش...
پیشانی اش را نگاه میکند:درست میزنی وسط
ابروهاش...
شیدا وا میرود:چ..چی...چیکار کنم...؟
_داریوش رو بزن...بعد برو...!
داریوش فریاد میزند:میکشمتتت..میکشمتتت عوضیییی
معراج همانجاست...نگاه خیره اش روی شیدای یخ زده...
_اگر بزنیش ، میتونی بری...
شیدا آب دهانش را قورت میدهد...
پاهایش را جمع میکند...
سرش را آهسته برمیگرداند...
به طرف داریوش و....اسلحه ای که روی زمین افتاده...
چرا وقتی برادر مستش را به جان مأوا می انداخت ، فکر
این روزها را نکرده بود....؟
اگر داریوش را بکشد...میتواند برود...؟
به محض اینکه جانش را بردارد و آنجا را ترک کند...فورا
از کشور خارج میشود...ها...؟
این بهتر نیست...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۲ معراج گردنش را خم میکند... هنوز آن عکس را به یاد دارد... تصویری که اسکندر بی ج
#عشق_آتشین
#۹۷۳
بهتر از مرگ پر از شکنجه ایست که در انتظارش است...
بهتر از زندان و زندانی شدن است...
به علاوه...دیگر کسی نیست که گندکاریهایش را پیش پلیس
لو بدهد....
با زحمت از جایش بلند میشود...
بلند شدنش همانا...و فریاد پر از خشم داریوش همانا:خدا
لعنتت کنه شیدا....
خدا لعنتت کنهههه...
شیدا جلو میرود و درست در یک قدمی داریوش ، صدای
آژیر پلیس همه جا را فرا میگیرد
شنیدن صدای آژیر کافیست تا میلاد برای یک لحظه ،
نگاهش را برگرداند و داریوش سمت اسلحه ی روی زمین
خیز بردارد...
سینه خیز روی اسلحه می افتد و خشابش را میکشد...
معراج هنوز هم تکان نخورده...
از هیچ چیز نمیترسد...
نه از مرگ...و نه از انتقام....
میلاد تا به خودش بجنبد ، صدای شلیک گلوله و جیغ شیدا
با هم تلفیق میشود...
مأمورها دور تا دور کارخانه را محاصره میکنند و آن سه
مرد غول پیکر ، خیلی وقت است فرار کرده اند
صدای شلیک گلوله آنها را مانند مور و ملخ در فضای محوطه
به گردش در می آورد و...
طولی نمیکشد که دومین گلوله هم شلیک میشود.....
آرام :
خوابم خیلی عمیق است...
آنقدر عمیق که حتی با وجود سوزش شدید
زیر شکمم ، باز هم نمیتوانم پلکهایم را باز کنم ...
احساس تشنگی میکنم...
یک حس تنقاض بین سبک بودن و سنگین
بودن... مثل هر زمانی که از خواب بیدار میشدم
و تمام حواسم را اول به
شکمم میدادم ، به اینکه آهسته از جایم بلند شوم که بند ناف دور گردن
فرزندم نچرخد ...
تمام احساساتم را حول شکمم جمع میکنم...... شکمی که
سبک است ...سوز میزند...درد میکند...تلاشم برای باز کردن پلکهایم ،به نیمه باز شد نشان می انجامد...
پلکها که نیمه باز میشوند، فضای
روشن و تار اطرافم سبز رنگ به نظر میرسد... تمام زورم را در همان
پلکها جمع میکنم و همزمان گوشهایم حس شنوایی شان را به دست می
آورند...
بینی ام حس بویایی اش را ...
پلکهایم اینبار کمی بیشتر باز میشوند...
هنوز هم دیدم تار است اما ، میتوانم پرده ی سبز رنگی که اطرافم
کشیده شده است را ببینم ...
صدای دینگ دینگ منظمی که با آواهای ضعیف دیگر ادغام میشود ...
بوی تند و تیز مواد شوینده ...
صدای چند زن ، که میخندند و چیزی را
تعریف میکنند ...
من بیمارستان هستم ...
شکمم...خالی بودن شکمم مرا از خلسه ای که احتمالا مدت طولانی در
آن فرو رفته بودم بیرون میکشد...
انگشتهایم تکان میخورند و ناله ی
ریزی از بین لبهایم به بیرون راه پیدا میکند... بچه ام کجاست...؟
پسرم
را کجا برده اند...؟ معراج...؟
نکند از بیهوشی من استفاده کرده ، فرزندم
را برده باشد...؟ این کار از او برمی آید...؟
نه او این ظلم را در حق من
نمیکند ...
اینگونه تاوان بی خبر گذاشتنش را از من نمیگیرد... من پسرم
را میخواهم ...
بار دیگر ناله میکنم و اینبار صدایش از قبل بیشتر است...
نزدیک شدن قدمهای یک نفر به آن اتاقک پرده ای ، که دارد نفسم را
بند می آورد را متوجه میشوم ...
پرده کنار میرود و دختر جوان سفید پوش ، با مقنعه ی سیاه رنگ بالای
سرم می ایستد و لبخند میزند ...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۳ بهتر از مرگ پر از شکنجه ایست که در انتظارش است... بهتر از زندان و زندانی شدن
#عشق_آتشین
#۹۷۴
نگاه به دم و دستگاه بالای سرم می اندازد و با همان لبخند به حرف
می آید :
سلام خانومی ...
سرمم را چک میکند و رو به چشمانم میگوید : حالت
خوبه...؟
جاییت درد میکنه...؟
شکمم درد میکند...
توان تکان دادن خودم را ندارم...
اما پسرم از
هر چیزی مهم تر است ...
لبهایم را میجنبانم و صدای ضعیفی از بینشان بیرون می آید : پسرم ...
باز هم میخندد و من این خنده را به فال نیک میگیرم...همان لحظه
دختر جوان دیگری کنار پرده می آید...
و بعد هم دوستان دیگرشان ...
وای به هوش اومد...؟
آره..مگه نشنیدی دکتر چی گفت...؟
امروز صبح ضریب هوشیش بالا اومد
گفتن دور تا دورش رو
پرده بکشیم ...
ندیدی وقتی چشماشو باز کرد یه ایل آدم پشت
در جمع شده بودن...؟
چشماش خیلی قشنگه مهی
من برم خبر بدم ...
نمیخواد...خودم زنگو زدم ...
به یاد ندارم بار دیگر چشمانم را باز کرده باشم...آنها از کدام صبح حرف
میزدند...؟
چرا هیچکدام جواب من را نمیدادند...؟
من نگران حال فرزندم بودم و
نمیتوانستم فقط به یک
لبخند بسنده کنم ...
برای اینکه انرژی حرف زدنم را دوباره به دست آورم ، پلک میبندم و
نفسی میگیرم...
چه خوب که حداقل آن ماسک اکسیژن را از روی دهانم
برداشته اند ...
پلک باز میکنم و با زحمت و برای چندمین بار لب میزنم :
پسرم...کجاست...؟
نگران نباش عزیزم...
پسرت سالم و سر حاله...
وقتی یه کم رو
به راه تر بشی میارن
شیرش بدی ...
اشک در چشمان تارم میجوشد و دیدم را تار تر از قبل میکند
حال پسرم خوب بود ...
خدا را شکر که حالش خوب
بود ....
بار دیگر پلکهایم سنگین میشوند...
و من باز هم اسیر خواب میشوم ...
بار دیگر چشمانم باز میشوند...
نمیدانم چه موقع از روز است ...
اصلا
نمیدانم چقدر از وقت قبلی گذشته است ...شاید فقط یک ساعت ...
شاید هم
چند روز ...
اینبار انرژی بیشتری دارم ...
میتوانم انگشتانم را تکان دهم ...
درد زیر شکمم از دفعه ی قبل کمتر شده است ...
احتمالا به خاطر بخیه
های سزارین باشد ...
گردنم را آهسته میچرخانم...
دور تا دورم را پرده فرا گرفته و من کم کم
از این وضعیت خسته میشوم...
دیگر حتی صدای جر و بحث پرستاران
به گوش نمیرسد ...
فقط صدای دختر و پسریست که آهسته میخندند و گاهی پچ پچ میکنند ...
سیبک گلویم به سختی تکان میخورد
و تمام تارهای صوتی ام برای
ساختن آن آوای کوچک تلاش میکنند :
کسی اینجا...نیست...؟؟
صدای پچ پچ قطع شده و به جایش ، لخ لخ دمپایی به گوشم میرسد...