eitaa logo
💖 آرام جـانـمـ 💖
6.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
459 ویدیو
7 فایل
هر روز۲الی۴تا پارت داریم🥰❣ کانالو به دوستاتون معرفی کنید🥀❣
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۸ هیچ چیز بعید نبود... کثافت کاری های شیدا آنقدر بالا زده بود که هیچ واکنشی از م
این زن ، ریشه های ضعیف آن خانواده را از جایش کنده بود... حالا میخواست با اشکهایش دل سنگی معراج را به دست آورد...؟ فقط با چند قطره اشک...؟ امروز پایان این ماجرا بود... پایان یکه تازی های این زن و... داریوش خائن... _از اینجا ببرینش... آهسته و با تحکم میگوید آخرین تیر را میزند... برای هول دادن شیدا به سمت تصمیمی که میگرفت... یا با دستان خودش طناب دار را دور گردن پدرش می انداخت.... یا مانند مأوا ، طعمه ی هوس این لاشخورهای تازه وارد میشد... و به قول خودش ، بدست این غول ها جان میداد... شاید برای شیدا این تصمیم آسان تر بود... زن هرجایی که قبل از این معلوم نبود با چند نفر دیگر بود... یکیشان همین داریوش بی همه چیز مرد غول پیکر با لبخند کریهش ، سمت شیدا خم میشود... صدای فریاد داریوش ، در جیغ شیدا ادغام میشود... و معراج میخواهد افکار منفی را پس بزند... بیشتر از اینها حقشان است... نباید دلش بسوزد... نباید برای خونخواهی مأوا و آقاجانش اینقدر دست دست کند... نباید بگذارد این حال آرام بی جواب بماند... مرد بازوی لاغر شیدا را میکشد و داریوش بین دو مرد دیگر دست و پا میزند کشان کشان او را میبرند... معراج چشم میبندد... رگ مردانگی اش دارد به او فشار می آورد... او یک زن است... تلافی اش نباید اینقدر کثیف باشد... دستانش مشت میشود و کاش شیدا پیشنهاد معراج را قبول کند... نفسهایش تکه تکه از سینه اش بیرون میپرند... صدای جیغ شیدا هر لحظه دور تر میشود و.... نه....
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۶۹ این زن ، ریشه های ضعیف آن خانواده را از جایش کنده بود... حالا میخواست با اشکها
این کار از معراج بر نمی آید... این بی ناموسی ها از معراج بر نمی آید... نباید با یک زن ضعیف ، چنین کاری بکند... نمیتواند عذاب مأوا را هزار برابر کند... نمیتواند تا ابد بذر نفرت در دل آرام بکارد... نمیتواند از مردانگی اش بگذرد.... چشم باز میکند و قبل از اینکه آنها شیدا را کاملا از درب کارخانه بیرون ببرند ، لب میزند:صبر کنید...! آن سه نفر صدای معراج را میشنوند و در دم ، همانجا متوقف میشوند اما شیدا مجد... اویی که از ترس در حال جان دادن است ، هیستریک وار جیغ میزند:زنگ میزنم... زنگ میزنم... نفس پر فشار معراج از گلویش خارج میشود و داریوش آرام میگیرد... آن زن ، بالاخره به خاطر جان بی ارزشش پدرش را هم فروخت.... جانی که در مشت معراج بود شیدا به پلیس زنگ میزند... میلرزد... آدرس را میگوید... هق میزند... خودش را معرفی میکند... و...تمام میشود این قائله... معراج میداند اینبار آدرس درست را گرفته...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۰ این کار از معراج بر نمی آید... این بی ناموسی ها از معراج بر نمی آید... نباید ب
میداند پلیس ها تا یک ساعت آینده هرمز مجد را دستگیر میکنند... میداند آخر این قصه رسیده است... حالا فقط داریوش و شیدا مانده اند... و همان بعد میگویمی که در شرط اول ، برای شیدا گذاشته بود... شیدا با هق هق به پای معراج افتاده است:...التماست میکنم معراج... بزار برم...بزار برم... پیامکی روی تلفن سیاه معراج می افتد: از اونجا برو...مأمورا دارن میان...! نگاه داریوش روی اسلحه ایست که هنوز هم روی زمین است...کمی آنطرف تر...شاید یک متر...شاید هم دو متر....با خشاب پر... معراج تلفن را به جیبش میفرستد... سرتاپای شیدا خاکی و کثیف شده... زیر چشمش ریمل ریخته و سه مرد ، هنوز معراج را نشناخته اند که منتظرند او برای بار دوم ، آن زن زیبا را دستشان بسپرد.... شیدا زار میزند:دیگه چی میخوای...؟ بابامو فروختم معراج...با دستای خودم فرستادمش پای چوبه ی دار ، دیگه ازم چی میخوای...؟ داریوش اطرافش را مینگرد...میتواند زیر نظر آن چهار مرد اسلحه را بردارد و به معراج شلیک کند...؟ معراج فکر هایش را کرده... قسم خورده بود تقاص خون اسکندر را بگیرد... او مردی نبود که زیر قسمش بزند:شماها برین بیرون...میلاد تو بمون! با دو دلی آنجا را ترک میکنند و شیدا رفتنشان را تماشا میکند... نمیداند چه اتفاقی قرار است بی افتد... فضای اطرافشان در سکوتی مطلق فرو میرود مردمکهای مرموز و انتقامجوی معراج ، در عسلی های پر از ترس زن مینشیند: اونو بزن...! کسی منظور معراج را نمیفهمد... نه شیدا... نه داریوش... و نه حتی میلاد... داریوش اوضاع را برای برداشتن اسلحه بهتر میبیند...فقط به یک لحظه غفلت میلاد احتیاج دارد... شیدا گیج و ویج میپرسد:چی...چیو بزنم...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۱ میداند پلیس ها تا یک ساعت آینده هرمز مجد را دستگیر میکنند... میداند آخر این قص
معراج گردنش را خم میکند... هنوز آن عکس را به یاد دارد... تصویری که اسکندر بی جان ، روی ننویش افتاده بود... جای سوراخ آن گلوله... لباس خونی... هنوز هم رفتن آرام را به یاد دارد... _با اسلحه ی داریوش...داریوش رو بزن.... مردمکهای ترسیده ی شیدا تا آخرین حد ممکنشان گشاد میشوند معراج بدون اینکه از جایش تکان بخورد ، نگاهش را بالا میکشد.... درست روی چهره ی هاج و واج داریوش... پیشانی اش را نگاه میکند:درست میزنی وسط ابروهاش... شیدا وا میرود:چ..چی...چیکار کنم...؟ _داریوش رو بزن...بعد برو...! داریوش فریاد میزند:میکشمتتت..میکشمتتت عوضیییی معراج همانجاست...نگاه خیره اش روی شیدای یخ زده... _اگر بزنیش ، میتونی بری... شیدا آب دهانش را قورت میدهد... پاهایش را جمع میکند... سرش را آهسته برمیگرداند... به طرف داریوش و....اسلحه ای که روی زمین افتاده... چرا وقتی برادر مستش را به جان مأوا می انداخت ، فکر ‌ این روزها را نکرده بود....؟ اگر داریوش را بکشد...میتواند برود...؟ به محض اینکه جانش را بردارد و آنجا را ترک کند...فورا از کشور خارج میشود...ها...؟ این بهتر نیست...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۲ معراج گردنش را خم میکند... هنوز آن عکس را به یاد دارد... تصویری که اسکندر بی ج
بهتر از مرگ پر از شکنجه ایست که در انتظارش است... بهتر از زندان و زندانی شدن است... به علاوه...دیگر کسی نیست که گندکاریهایش را پیش پلیس لو بدهد.... با زحمت از جایش بلند میشود... بلند شدنش همانا...و فریاد پر از خشم داریوش همانا:خدا لعنتت کنه شیدا.... خدا لعنتت کنهههه... شیدا جلو میرود و درست در یک قدمی داریوش ، صدای آژیر پلیس همه جا را فرا میگیرد شنیدن صدای آژیر کافیست تا میلاد برای یک لحظه ، نگاهش را برگرداند و داریوش سمت اسلحه ی روی زمین خیز بردارد... سینه خیز روی اسلحه می افتد و خشابش را میکشد... معراج هنوز هم تکان نخورده... از هیچ چیز نمیترسد... نه از مرگ...و نه از انتقام.... میلاد تا به خودش بجنبد ، صدای شلیک گلوله و جیغ شیدا با هم تلفیق میشود... مأمورها دور تا دور کارخانه را محاصره میکنند و آن سه مرد غول پیکر ، خیلی وقت است فرار کرده اند صدای شلیک گلوله آنها را مانند مور و ملخ در فضای محوطه به گردش در می آورد و... طولی نمیکشد که دومین گلوله هم شلیک میشود..... آرام : خوابم خیلی عمیق است... آنقدر عمیق که حتی با وجود سوزش شدید زیر شکمم ، باز هم نمیتوانم پلکهایم را باز کنم ... احساس تشنگی میکنم... یک حس تنقاض بین سبک بودن و سنگین بودن... مثل هر زمانی که از خواب بیدار میشدم و تمام حواسم را اول به شکمم میدادم ، به اینکه آهسته از جایم بلند شوم که بند ناف دور گردن فرزندم نچرخد ... تمام احساساتم را حول شکمم جمع میکنم...... شکمی که سبک است ...سوز میزند...درد میکند...تلاشم برای باز کردن پلکهایم ،به نیمه باز شد نشان می انجامد...‌ پلکها که نیمه باز میشوند، فضای روشن و تار اطرافم سبز رنگ به نظر میرسد... تمام زورم را در همان پلکها جمع میکنم و همزمان گوشهایم حس شنوایی شان را به دست می آورند... بینی ام حس بویایی اش را ... پلکهایم اینبار کمی بیشتر باز میشوند... هنوز هم دیدم تار است اما ، میتوانم پرده ی سبز رنگی که اطرافم کشیده شده است را ببینم ... صدای دینگ دینگ منظمی که با آواهای ضعیف دیگر ادغام میشود ... بوی تند و تیز مواد شوینده ... صدای چند زن ، که میخندند و چیزی را تعریف میکنند ... من بیمارستان هستم ... شکمم...خالی بودن شکمم مرا از خلسه ای که احتمالا مدت طولانی در آن فرو رفته بودم بیرون میکشد... انگشتهایم تکان میخورند و ناله ی ریزی از بین لبهایم به بیرون راه پیدا میکند... بچه ام کجاست...؟ پسرم را کجا برده اند...؟ معراج...؟ نکند از بیهوشی من استفاده کرده ، فرزندم را برده باشد...؟ این کار از او برمی آید...؟ نه او این ظلم را در حق من نمیکند ... اینگونه تاوان بی خبر گذاشتنش را از من نمیگیرد... من پسرم را میخواهم ... بار دیگر ناله میکنم و اینبار صدایش از قبل بیشتر است... نزدیک شدن قدمهای یک نفر به آن اتاقک پرده ای ، که دارد نفسم را بند می آورد را متوجه میشوم ... پرده کنار میرود و دختر جوان سفید پوش ، با مقنعه ی سیاه رنگ بالای سرم می ایستد و لبخند میزند ...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۳ بهتر از مرگ پر از شکنجه ایست که در انتظارش است... بهتر از زندان و زندانی شدن
نگاه به دم و دستگاه بالای سرم می اندازد و با همان لبخند به حرف می آید : سلام خانومی ... سرمم را چک میکند و رو به چشمانم میگوید : حالت خوبه...؟ جاییت درد میکنه...؟ شکمم درد میکند... توان تکان دادن خودم را ندارم... اما پسرم از هر چیزی مهم تر است ... لبهایم را میجنبانم و صدای ضعیفی از بینشان بیرون می آید : پسرم ... باز هم میخندد و من این خنده را به فال نیک میگیرم...همان لحظه دختر جوان دیگری کنار پرده می آید... و بعد هم دوستان دیگرشان ... وای به هوش اومد...؟ آره..مگه نشنیدی دکتر چی گفت...؟ امروز صبح ضریب هوشیش بالا اومد گفتن دور تا دورش رو پرده بکشیم ... ندیدی وقتی چشماشو باز کرد یه ایل آدم پشت در جمع شده بودن...؟ چشماش خیلی قشنگه مهی من برم خبر بدم ... نمیخواد...خودم زنگو زدم ... به یاد ندارم بار دیگر چشمانم را باز کرده باشم...آنها از کدام صبح حرف میزدند...؟ چرا هیچکدام جواب من را نمیدادند...؟ من نگران حال فرزندم بودم و نمیتوانستم فقط به یک لبخند بسنده کنم ... برای اینکه انرژی حرف زدنم را دوباره به دست آورم ، پلک میبندم و نفسی میگیرم... چه خوب که حداقل آن ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشته اند ... پلک باز میکنم و با زحمت و برای چندمین بار لب میزنم : پسرم...کجاست...؟ نگران نباش عزیزم... پسرت سالم و سر حاله... وقتی یه کم رو به راه تر بشی میارن شیرش بدی ... اشک در چشمان تارم میجوشد و دیدم را تار تر از قبل میکند حال پسرم خوب بود ... خدا را شکر که حالش خوب بود .... بار دیگر پلکهایم سنگین میشوند... و من باز هم اسیر خواب میشوم ... بار دیگر چشمانم باز میشوند... نمیدانم چه موقع از روز است ... اصلا نمیدانم چقدر از وقت قبلی گذشته است ...شاید فقط یک ساعت ... شاید هم چند روز ... اینبار انرژی بیشتری دارم ... میتوانم انگشتانم را تکان دهم ... درد زیر شکمم از دفعه ی قبل کمتر شده است ... احتمالا به خاطر بخیه های سزارین باشد ... گردنم را آهسته میچرخانم... دور تا دورم را پرده فرا گرفته و من کم کم از این وضعیت خسته میشوم... دیگر حتی صدای جر و بحث پرستاران به گوش نمیرسد ... فقط صدای دختر و پسریست که آهسته میخندند و گاهی پچ پچ میکنند ... سیبک گلویم به سختی تکان میخورد و تمام تارهای صوتی ام برای ساختن آن آوای کوچک تلاش میکنند : کسی اینجا...نیست...؟؟ صدای پچ پچ قطع شده و به جایش ، لخ لخ دمپایی به گوشم میرسد...
با اینکه در حال فراموش کردن تو هستم منتظرم برگردی ‌ ❤️‍🩹💔
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۴ نگاه به دم و دستگاه بالای سرم می اندازد و با همان لبخند به حرف می آید : سلام
پسر جوان با لباس پرستاری ، پرده را کنار میزند و او هم با دیدنم لبخند میزند : صبح به خیر !... صبح است...؟ مطمئن میشوم از دفعه ی قبل خیلی گذشته است... شاید مثلا یک روز کامل ... میخوام بچه مو ببینم.... کی ازینجا مرخص میشم...؟ صدای خش دار و مریضم ، برای خودم هم غریبه به نظر میرسد ... پرستار جوان دماسنجی را جلو آورده و زیر بغلم میگذارد... تازه میفهمم زیر آن ملافه ، هیچ چیز به تن ندارم .. تن دردناکم را جمع کرده و سعی میکنم خودم را بپوشانم... مرد جوان لبخند میزند : راحت باش... بچه تو هم به زودی میبینی... تا یک ساعت دیگه دکترت میاد... اون مشخص میکنه کی ببرنت بخش ... من میخواهم هر چه زودتر از این مخمصه خلاص شوم ... حتما میخواهند چند روزی مرا در بخش هم نگه دارند...پرده کمی دیگر کنار میرود و یک زن سی و چند ساله با یک دستگاه سیاه و خاکستری کنار پرستار قرار میگیرد دماسنجم را از زیر بغلم جدا کرده و وقتی از نرمال بودن تبم مطمئن میشود ، مرا با آن زن تنها میگذارد ... زن با جدیت جلو می آید : من زهرا راسخ هستم...فیزیو تراپ بیمارستان... این چند روز وقتی بیهوش بودی با عضلاتت کار کردم که خواب نرن... از این به بعد خودت هم باید همکاری کنی ... من چرا اینجا گیر کرده ام...؟ چرا این پرده را کاملا کنار نمیزنند...؟ زن دستگاه مرتعشش را روشن کرده زیر کف پاهایم میگذارد... قلقلکم میشود اما آنقدر توان ندارم که آنها را پس بکشم : من میخوام خانوادمو ببینم... به داییم بگین بیاد ... دستگاه را تا بالای ساق پایم میکشد : وقتی دکتر اومد بهش بگین ... فیزیو تراپ حدود نیم ساعت با عضلاتم کار میکند.. و من واقعا حس بهتری پیدا میکنم... اینکه بهتر از قبل میتوانم تنم را تکان بدم... چند روز روی این تخت بدون حرکت افتاده ام را نمیدانم... اما همه ی تنم از این سکون و بی حرکتی به درد نشسته است ...... زن میرود و حدود ده دقیقه ی بعد، صدای دینگ دینگ باز شدن یک در به گوش میرسد... شاید یک در ریلی صدای یک زن : بیدار شده...؟ بله دکتر... خیلی بی قراری میکنه واسه بچه ش ... صدای پا نزدیکتر میشود ... و بعد ، کرکره ی پرده کنار میرود ... یک زن میانسال عینکی ، با لباس پزشکی جلوی دیدگانم قرار میگیرد : سلام مامان خانوم !... او دکتر جراح من بوده است.....؟ سلام ...من کی مرخص میشم دکتر...؟ دکتر بدون اینکه جواب من را بدهد ، چند سؤال تخصصس از پرستار میپرسد ...ضربان قلب ...فشار خون...کارکرد ریه ... چرا جوابم را نمیدهد...؟ دوست ندارم به پسرم شیر خشک بدهند... من میخواهم فرزندم را ببینم... به او از شیره ی جانم بدهم ... دکتر..؟ با خود نویس روی برگه ی زونکنش چیزی مینویسد : عجله نکن عزیزم... احتمالا تا فردا منتقل میشی به بخش... وضعیتت باید ثابت بمونه !... تا فردا...؟ یعنی باید بیست و چهار ساعت دیگر این پرده های سبز رنگ را تحمل کنم...؟ بچمو که نمیارین اینجا... حداقل بزارین داییم یا بابام رو ببینم...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۵ پسر جوان با لباس پرستاری ، پرده را کنار میزند و او هم با دیدنم لبخند میزند : ص
دستگاه ال سیدی بالای سرم را هم نگاه میکند : خانومی اینجا بخش مراقبتهای ویژه است...یه بار شوهرتو فرستادیم داخل... بیشتر از اون نمیتونیم قوانین بیمارستان رو زیر پا بزاریم ... شوهرم...؟ معراج را میگفت...؟ دست خودم نیست که ضربان قلبم بالا میرود... حتی میتوانم تندتر شدن صدای منظم آن بیب بیب بالای سرم را بشنوم....او اینجاست...؟ حتما برای داخل شدنش کلی جنجال به پا کرده است ... پسرم...پسرمان را نبرده!... به جز تو چندین نفر دیگه هم اینجا بستری هستن و حتی ورود به مگس آلوده میتونه براشون مهلک و خطرناک باشه ... چیز دیگری نمیشنوم... فقط به این فکر میکنم... به وقتی که او اینجا حضور داشته است... به آن روز در خانه فکر میکنم... اگر به موقع نمیگفتم یوسف دایی ام است...چه میشد...؟ راست گفته بود... این که من را با هیچ کس تقسیم نمیکند را راست گفته بود و من ، با دیدن آن اسلحه روی شقیقه ی یوسف... فهمیدم آن مرد هیچوقت از زندگی من بیرون نمیرود...حتی اگر خودم بخواهم... تا کی میخواهد هم آن زن را کنار خودش نگه داشته باشد و هم مرا...؟ زیر گوشش بگوید و بخندد... با هم به رستوران بروند... خاطره بسازند و او باز هم دست از سر من برندارد ... من احمق...یک احمق به تمام معنا که هنوز هم با شنیدن اسمش ، پر از هیجان میشود ... خداروشکر همه چی خوب به نظر میرسه... حالا بچه ت هم خوبه... فردا هم تو و هم اون رو به بخش منتقل میکنیم... او...؟چه کسی را میگوید...؟ کی...؟ بچم کجاست...؟ به خاطر زایمان زودرس ، برای اطمینان بیشتر از رشد ریه هاش ، یه چند روزی رو توی دستگاه گذرونده... اما خیالت راحت باشه... شیر پسرت فردا سالم و سر حال میاد تو بغلت ... چشمانم داغ میشوند... قلبم میرود : چند روزه اونجاست...؟ اون دستگاه برای چیه دیگه...؟ چهار روزه که زایمان کردی عزیزم... بچه از همون روز توی دستگاه نگهداری شده ... اشک داغ از کنار چشمم شره میکند : خواهش میکنم.. فقط یه دقیقه ببینمش دکتر آخرین نوتش را هم برمیدارد... نوچ کشدارش یعنی حسابی حوصله اش را سر برده ام : خانومی...اون دستگاه هیچ ضرری برای بچت نداره...فقط یه جعبه ی شیشه اییه که درست مثل شکم مادر ، بچه رو تو خودش جا میده... رشد ریه ش رو کامل میکنه و زردی بیش از حدشو از بین میبره ... قدم به عقب برمیدارد و همزمان که به من پشت میکند میگوید : اینقدرم گریه نکن... تب کنی مجبور میشن بیشتر نگهت دارن... میرود و من دست خودم نیست که دلتنگ کودک ندیده ام شده ام ... و شاید هم دلتنگ کسی که به دیدارم آمده و بی آنکه من بفهمم ، رفته بود... دلتنگ بودم و متنفر... با چه جرأتی در خانه ی من اسلحه میکشد...؟ چگونه به خودش اجازه میدهد مرا تهدید کند...؟ اویی که کل زندگی ام را لگد مال کرده و اکنون درست روی قلبم ایستاده بود... من حتی از خودم هم متنفر بودم ... از منی که نه ماه تمام خودش را از آن سنگدل مخفی کرد و اکنون برای دیدنش دل دل میزد ... برای همسر زنی دیگر... برای کسی که هیچوقت نمیتوانستم ببخشمش ... این همه سختی را به جان خریدم که اکنون اینجا باشم... درست در مشت معراج ... که حتی در بخش مراقبهای ویژه ی یک بیمارستان هم نفوذ داشته باشد... که بتواند با این همه قانون سفت و سخت ، باز هم به اینجا ورود کند... میخواهم بخوابم...خوابم بگیرد.. چشم باز کنم و بگویند بیست و چهار ساعت
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۶ دستگاه ال سیدی بالای سرم را هم نگاه میکند : خانومی اینجا بخش مراقبتهای ویژه اس
-پس کی منو ازینجا میبرن...؟ مگه نگفتین فردا...؟ پرستار کلافه از دست اعتراض های من ، سرمم را چک میکند و آمپولی را در آن تزریق میکند : چقد غر میزنی خانومی ...الان که دکترت اومد، دستورش رو مینویسه ... مامان خانوم ریزه میزه ی ما دلش برای بچش تنگ شده...؟ صدای خانم دکتر است... با دیدنش سعی میکنم خودم را بالا بکشم. اما بخیه های خشک شده ی زیر شکمم بدجور اذیت میکنند ... تکون نخور. به وقتش باید ورزشای مخصوص انجام بدی که شکمت یه کم نرم شه ... دارد اوضاع را چک میکند که معترض مینالم : من میخوام زودتر ازینجا برم بیرون وقتی از همه چیز مطمئن میشود، رو به پرستار میگوید : بگین خدمه براش لباس بیمارستان بپوشن !... میگوید و با لبخند ، آنجا را ترک میکند... تنم از هیجان لرز ریزی میگیرد... به زودی فرزندی که نه ماه منتظرش مانده بودم را میدیدم ... چقدر منتظر این لحظه مانده بودم...؟ فقط من و خدایم میدانیم ... *** الهی قربونت بشم عمه... تو که مارو صد بار کشتی و زنده کردی ... الان حالت بهتره..؟ درد نداری دخترم...؟ نگاهم روی عمه و پدرم میچرخد... آریایی که سرش را روی تختم گذاشته است : پاشو از روی تخت... مریض میشی... هوای بیمارستان میگیرتت ... آقای تهرانی حرفم را تأیید میکند : آره پسرم... پاشو.. از این به بعد یه عمر وقت داری خواهرتو بغل کنی ... عمه میگوید : سپهر وقتی شنید آوردنت بخش گفت از سر کار مستقیم میره سراغ مهسا... طفلی اونم با بچه ی توی شکمش چند بار مرد و زنده شد تا خبر به هوش اومدنتو شنید آهسته پلک میبندم اما... منتظرم...منتظر کودکم هستم... و شاید هم منتظر کسی که گفتند در بخش مراقبتهای ویژه ، همه ی قانون ها را زیر پا گذاشته و به دیدنم آمده ... بفرمااا.... اینم نی نی کوچولوی شما .... گردنم فورا سمت در میچرخد... تمام تنم نبض میشود ... برای در آغوش کشیدن آن موجود کوچکی که صدای نق نق هایش قبل از خودش به من میرسد .... یوسف میخندد و دست در جیب ، تراولی به عنوان انعام برای خدمتکار بیرون میکشد ... چرخ کوچک حاوی نوزادم ، کنارم قرار میگیرد و چرا کسی برای بلند شدن ، کمکم نمیکند...؟ صدای گریه اش کمی اوج میگیرد و خدمتکار، بعد از تشکر از یوسف رو به عمه میگوید : کمکش کنید بچه شو شیر بده... دکتر گفتن وقت نشستنش شده !.. عمه با چشمان ستاره باران سمت چرخ کوچک می آید و من هنوز هم در حال گردن کشیدن هستم ... پدرم با یک نفس عمیق ، ویلچرش را به بیرون هدایت میکند و همراهش، آقای تهرانی و یوسف هم از اتاق خارج میشوند .. عمه نگاهی به کودک گریانم می اندازد و تختم را بالا میکشد ... زود به طرف من می آید : پاشو عزیزم ... دست زیر هردو بازویم انداخته و کمکم میکند بلند شوم... به سختی و با تحمل درد فروان میتوانم به تخت تکیه دهم... هنوز هم نتوانسته ام صورتش را ببینم... اینکه شبیه چه کسی است ... عمه جسم کوچک پتو پیچ شده را از چرخ بیرون میکشد و سمت منی می آورد که همه تن چشم شده ام ... او را آهسته در آغوش دردناکم قرار میدهد و پتو را از صورتش کنار میزند : اینم گل پسر ما....فقط نمیدونم این اخلاق گندش به کی رفته !... بالاخره میبینمش... آن صورت گرد و کوچک را ....آن پرز های کم مشکی رنگ روی سرش را... بینی اش ... لبهایش...دستهایی که مشت کرده و هنگام گریه به ‌ صورتش میمالید
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۷ -پس کی منو ازینجا میبرن...؟ مگه نگفتین فردا...؟ پرستار کلافه از دست اعتراض ه
بغض گلویم را فشار میدهد و عمه ، دکمه های لباسم را از بالا باز میکند : زود بزار دهنش... اگه تا همین الانم خشک نشده باشه ... در حرکتی غیر ارادی بیرون آورده و کنار لبهای کوچکش میگذارم... لبهایی که شبیه به من نیست ... به محض اینکه بوی شیر را حس میکند ، س....ه ام را در دهانش فرو برده و با جان و دل شروع به تلاش میکند... تلاش برای یک قطره شیر ... اشک از گونه ام سرازیر میشود وقتی دست و پا زدنش را میبینم ... وقتی صدای خر خر کوچک ناشی از گرسنگی اش را میشنوم .... س...ه ام از درون میسوزد و عمه باز هم قربان صدقه ی من و بچه ام میرود ... اینها ...همینهایی که اکنون با نگرانی بالای سرم ایستاده اند... همان کسانی هستند که به خاطر بارداری ام مرا مؤاخذه کردند ... به خاطر نطفه ای که قبل از عقد رسمی در شکمم قرار گرفته بود... اینها همان هایی هستند که من و شخصیتم را زیر سؤال بردند اشک داغم روی انگشت کودکم می افتد و باعث میشود پلک هایش را آهسته باز کند...چشمهای درشت و شرقی اش را... چشمانی که سیاهیشان را انگار از دامان شب گرفته اند... چشمانی که بی نهایت به چشمان آن آشنا شباهت دارند ... نمونه ی کوچکی از او ... طفلم خیره در چشمهای من ، برای قطره ای شیر تلاش میکند و اشکهای من دیگر راه چانه ام را پیدا کرده اند .... با گریه بچه رو شیر نده مادر... اولین باره بزار خندتو ببینه...نه اشکتو ... دست من نیست... من این روزها را هزار بار تصور کرده بودم اما...در آرزویش سوخته بودم... فکرش را میکردم هم من و هم بچه ام از این زایمان جان سالم به در ببریم...؟ دستمالی کنار گونه هایم مینشیند... عمه است که اشکهایم را پاک میکند... پاک میکند...کنار میرود و باز هم اشکی دیگر از چشمهایم میجوشد ... این موجود کوچک همه ی زندگی من بود ... صدای پایین آمدن دستگیره ی در به گوش میرسد...چشم از صورت کودکم برنمیدارم... میخواهم یک دل سیر تماشایش کنم ... در باز میشود و... یک بوی آشنا در مشامم میپیچد ... چتری های کوتاه بیرون زده از روسری صورتی رنگ را با حرکت آهسته ی سر، عقب میزنم و... نگاهم را به در میدوزم گاپ...گاپ...گاپ ... اوست ... خود از قانون فراری اش... خود زورگویش...خود لعنتی اش که نمونه ی کوچک شده اش را در آغوشم گذاشته ... اویی که با دیدن تصویر رو به رویش ، شانه اش را به چهار چوب در تکیه داده و وا رفته ، من و کودکم را نگاه میکند... انگار که ما را باور ندارد ... همان طور که من باور ندارم او هم واقعی بودنش را باور ندارد... نگاهش تا چشمان باز و اشکی من بالا می آید... سیبک گلویش تکان میخورد و... عمه از کنارش بیرون میرود... نگاهم را به سختی از او جدا میکنم... شاید این اتفاقات او را ترسانده بود اما ، من هنوز هم از اینکه برای نگه داشتن من از پسرم استفاده کند میترسیدم... دستهایم را دور کودکم محکمتر میکنم و او برای ثانیه ای ، منبع تغذیه اش را گم میکند ... با نفس نفس های کوچولویش میخواهد گریه را شروع کند که باز هم هدایتش میکنم ... ساکت میشود و با ولع ، شروع به تلاش های مجددش میکند ... صدای بسته شدن در به گوشم میرسد... و قطعا ، صدای قلب وحشی شده ی من ، گوش کودکم را آزار میدهد ... از گوشه ی چشم متوجه جلو آمدنش میشوم... حتی متوجه نفسهای تنگش نیز هستم... جلوتر می آید و بغض در گلوی من بزرگتر میشود
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۸ بغض گلویم را فشار میدهد و عمه ، دکمه های لباسم را از بالا باز میکند : زود بزار
میخواهم نگاهش نکنم اما تمام قلبم دیدن او را میخواهد ... اویی که کنار تخت می ایستد ... همان کسی که دست کنار سرم میگذارد و سمت من و فرزندم خم میشود ... نفس در سینه ام حبس میشود وقتی گرمی تنش را کنارم حس میکنم ... مامان شدنت مبارک نفس !... پر از حس ، کنار گوشم پچ میزند ... با صدای گرفته و خسته... با همان لحن دیوانه کننده ی همیشگی ... و اکنون حق این که یک نفس عمیق بکشم را ندارم...؟ میخواهم نگاهش نکنم... میخواهم بیرونش کنم اما ... چشمان وقیحم اجازه نمیدهند... نگاهم را بالا میکشند ... درست تا روی مردمکهای براقش... مردمکهایی که با دیدن چشمانم میلرزند ... سیبکی که به وضوح تکان میخورد و ... این عشق تا کجا ما را میکشاند...؟ واسه دیدن دوباره ی این چشما تا خود جهنم پیاده رفتم و برگشتم... دیدی چی آوردی به روزم...؟ لرزش صدایش را پای چه بگذارم..؟ همان ترسی که پشت در اتاق عمل حس کرده...؟ یا.... رشته ی نگاه وصل شده ای که گویی هزاران سال از هم دور افتاده اند را ، صدای نق نق کودکم قطع میکند نفس گرمش درست کنار گونه ام پخش میشود و... او هم بالاخره چشم به آن موجود کوچک گریان میدوزد... نگاه میدوزد و خش دار میخندد : شبیه منه...شبیه منه ... وقتی این را با مالکیت تمام میگوید، من همان نمونه ی کوچک شده ی معراج را محکمتر از قبل به آغوشم میفشارم... میترسم از این حس مالكیتها... میترسم و معراج این را خوب میفهمد... سرش را نزدیکتر میکند و جان من کم کم از تنم جدا میشود ... بینی اش که کنار گونه ام مینشیند، نفس در سینه ام حبس میشود و به جایش ، قلبم مانند قلب یک گنجشک کوچک ، قصد دریدن سینه ام را میکند .... حرکت آهسته ی بینی اش روی گونه ام ، مرا وارد خلسه میکند ... منی که قصد بیرون کردنش را داشتم... منی که میخواستم نباشد ... منی که نه ماه خودم را از او پنهان کردم... منی که از او میترسیدم ... نفس میگیرد از کنار گونه ام و انگار که از چیزی زجر بکشد پچ میزند : این بچه مال توعه...تا ابد تو بغل تو میمونه ... قلبم کمی...فقط کمی آرام میگیرد چطور فکر کردی اینقدر میتونم بی رحم باشم که اونو ازت جدا کنم...؟ اینقدر ترسناک بودم...؟ چانه ام شروع به لرزیدن میکند... او گول زدن من را خیلی خوب بلد است ... و به موقع شکستن را هم ... از اینجا برو !... بغض صدایم را حتی نوزاد کوچکم هم میفهمد... میفهمد که باز هم گریه را از سر میگیرد ...تکانش میدهم اما آرام نمیشود ... _برم خیالت راحت میشه...؟؟ خوشحال میشی از نبودنم...؟ قلب احمقم از این سؤالش ترس برمیدارد... من بگویم برو ، میرود...؟ میرود پیش آن زن...؟ جوابی که از من نمیشنود نزدیکتر میشود : نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده ... کودکمان گریه میکند و قلبهایمان این میان ضرب گرفته ... قلب من از این همه نزدیکی ... و قلب او از فاصله ایی که بینمان افتاده بود ... میدونم الان گفتن ش مسخره اس....
▪️آمدم آب به خیمه برسانم که نشد ▪️چقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد! ▪️تیرِ نامرد اگر یاور مشکم می‌شد... ▪️می‌شد این آب شود چشمهٔ زمزم که نشد 🌴فرا رسیدن تاسوعای حسینی تسلیت باد.
86.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عزاداری عاشورا در حرم امام حسین قصه محرم به سرها رسید😭😭 اللهم عجل لولیک الفرج 🌺
اسمم شقایقه18سالمه، مادرزادی فلج دنیا اومدم،بابام تو یکی از شرکت های دولتی قم کار می‌کنه وهمیشه اضافه کاره تا خرج خونه دربیاره مادرمم خیلی ساله کارگری مردمو می‌کنه😔 مثل همیشه میخواستم برم کلاس نقاشی یه اسنپ گرفتم،که بین راه راننده شروع کرد از اوضاع بد اقتصادی و این حرفا،نمیدونم چی شد که منم شروع کردم به درد دل کردن با راننده،اخرکه خواستم پیاده بشم کمکم کرد روی ویلچر بشینم، یهو یه کارتی بهم داد که شمارش روش نوشته شده بود و گفت:هر وقت کاری داشتید میتونید رو من حساب کنید.بعد یکی دوهفته کارت و برداشتم و با همایون(راننده اسنپ)تماس گرفتم.از اون روز به بعد چنددفعه دیگه با همایون قرارگذاشتم تا اینکه یه روز رفتیم خارج از قم که یه مرتبه وسط اتوبان... 🥺👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/575602711Ce4547a2667 سرگذشت تلخ زندگیم☝️💔