#ادامه
🔮آن شب خواب بودیم که ناگهان از صدای غرشی بیدار شدیم. دیدیم آن بچه از جایش بلند میشود و دوباره به زمین میافتد و بدنش به شدت میلرزد و نعره میزند.
🌀مادرم به عالمتاب گفت: «بچه ات را به خانه برسان اگر مردنی باشد، آنجا بمیرد تا پدرش که عصبانی است اعتراض نکند.»
🔹عالمتاب بچه اش را در برگرفت. از شدت لرزش بچه، مادرش هم میلرزید. تب و لرز آن بچه سه تا چهار روز ادامه داشت. پس از آن لرزشهای متوالی، گوشتهای اضافی آن کودک آب شد و سینه و پشتش صاف گردید. به طوری که هیچ اثری از برآمدگی آن نماند...»
#پدر_و_مادر
🔆پدر محمدحسن مولوی، میرزا محمد اکبر مردی فرهیخته، عالم، فاضل و شیفته اهل بیت علیهمالسّلام بود.
🌀مولوی با نقل خاطره زیر، از دلدادگی پدر به دودمان رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلّم چنین پرده برمی دارد:
🌀«برادرم محمد اسحاق در بچگی به مرض سل دچار شد. از درمان او ناامید شدیم. سرانجام پدرم او را به کربلا برد و به ضریح مقدس حضرت ابوالفضل علیهالسّلام بست و از آن بزرگوار خواست تا از خداوند شفاء او را بخواهد.
🔹خودش در رواق حرم به نماز مشغول شد. هنگامی که نزد محمداسحاق برگشت، او گفت: بابا گرسنهام. پدرم مشاهده کرد که رخسار فرزندش تغییر کرده و شفا یافته است...»
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#ادامه
🔮مادر جناب مولوی نیز بانویی پاک دامن بود. خاطره زیر چهره تابناک او را به تصویر میکشد:
🔆«مادرم به تلاوت قرآن مجید علاقه بسیار داشت. او غالبا در هر شبانه روز، هفت جز قرآن تلاوت میکرد.
🌀وی در شبهای ماه رمضان نمیخوابید و به تلاوت قرآن، دعا و نماز مشغول میشد. در یکی از شبهای ماه رمضان، شمع سوخته بود و بیش از یک بند انگشت، در شمعدان باقی نمانده بود.
🔹به علت منع دولت، نمیتوانستیم از منزل خارج شده شمع تهیه کنیم.
🔆مادرم به روشنایی همان مقدار شمع مشغول تلاوت قرآن شد. به خدا سوگند، تا آخر شب که مادرم قرآن، دعا و نماز میخواند، شمع تمام نشد.
🔮وقتی از نمازش فارغ شد، به سحری خوردن مشغول شدیم. شمع همچنان میسوخت. همین که صدای اذان صبح بلند شد، شمع نیز خاموش گردید.
🌀خلاصه به برکت مادرم، یک بند انگشت شمع، به مقدار ۹ ساعت برای ما روشنایی داد.
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
🔮مولوی به جهت محبت به معصومان علیهمالسّلام یاران و شاگردان آنان را نیز دوست میداشت:
🔆۲۳ سال قبل در کربلا بودم. در آن ایام به مرض تب مزمن و اختلال حواس مبتلا شدم. دوستانم مرا برای تفریح و تغییر هوا به سمت قبر جناب حر بن یزید ریاحی بردند.
🔹 قدرت ایستادن نداشتم. در گوشهای نشستم و زیارت نامه مختصری خواندم. در همین زمان دیدم، بانویی که از اعراب بیابان نشین بود، وارد حرم شد و نزدیک ضریح مقدس نشست.
🌀انگشت خود را در حلقه ضریح گذاشت و این دعا را خواند:
«یا کاشف الکرب عن وجه مولانا الحسین علیهالسّلام ، اکشف لنا الکرب العظام بحق مولانا الحسین»
آنگاه انگشت خود را برداشت و در حلقه بعدی نهاد و همان ذکر را خواند. همین طور میخواند و دور میزد. در دور پنجم و یا ششم بود که منهم آن جمله را حفظ کردم و تصمیم گرفتم مانند آن زن ، آن ذکر را بخوانم و طلب شفا کنم.
🌀خواستم از جا بلند شده از قسمت بالای ضریح شروع به دور زدن کنم ولی توان ایستادن نداشتم. به ناچار خودم را کشان کشان به ضریح رساندم. انگشتم را به حلقه پایین ضریح گذاشتم و همان جمله را خواندم.
🔆هدفم این بود که از حلقه به حلقه دیگر منتقل شوم و در آن حال دور ضریح طواف کنم. در حلقه سوم، احساس کردم گرمای مختصری از داخل ضریح به انگشتان دستم رسید و مانند آمپول، در تمام رگهای بدنم جریان یافت. حس کردم میتوانم برخیزم. برخاستم و در حال ایستاده آن ذکر را زمزمه کردم و از حلقهای به حلقه دیگر، دور زدم. با همان گرمی، تمام مرضها از بدنم برطرف شد و دیگر، اثری از آن باقی نماند.
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#نمونهای_از_نقلهای_شگفت_و_عارفانه
🔮مولوی روحیه عرفانی و نگاه ژرف و عمیق داشت. به همین جهت به ضبط حوادث شگفت خود و دیگر مردان الهی میپرداخت.
#در_پرتوی_محبت_به_علی
🔹در قندهار شخصی به نام محب علی زندگی میکرد. وی مرد پاک طینت و نیک سیرتی بود و از ارادتمندان ویژه حضرت علی علیهالسّلام محسوب میشد.
🌀محبت به آن حضرت، تمام دل و جانش را احاطه کرده و به مرحله عاشقی رسیده بود. به نحوی که هرگاه به او میگفتند: «محب علی! بیدار علی باش» از حال طبیعی خارج میشد و بی اختیار اشکش جاری میگردید.
🔆هنگامی که از دنیا رفت، او را برای غسل، بردند. دوستانش در عزای او گریه میکردند.
🌀در هنگام غسل، یکی از دوستانش گفت: «محب علی! بیدار علی باش»
🔮ناگاه دست راستش را حرکت داده آرام آرام بر روی سینه اش قرار داد. همه از این واقعه عجیب، متحیر شدند. خیلی زود، این خبر در بین شیعیان قندهار پخش شد.
🌀آنها دسته دسته میآمدند و آن منظره شگفت را میدیدند و از روی شوق میگریستند. دست محب علی، تا پایان غسل، همچنان روی سینه اش قرار داشت.
#ادامه_دارد
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#ادامه
#گریه_شیر_در_عزای_امام_حسین
🔮جناب شیخ محمدحسن مولوی از عالم بزرگوار حاج سید محمد رضوی کشمیری فرزند آقا سید مرتضی کشمیری چنین نقل کرده است:
🔆در کشمیر، کوهی است که در دامنه آن حسینیهای قرار دارد. ساختمان حسینیه طوری است که از بیرون آن میتوان داخل را مشاهده کرد. جهت روشنایی، در پشت بام حسینیه پنجرهای گذاشتهاند.
🌀هر سال در روز عاشورا، جمعی از شیعیان در آنجا جمع شده و مراسم عزای سالار شهیدان علیهالسّلام را برگزار میکنند.
🔆شیری در آن نزدیکیها زندگی میکند که هر سال در شب اول محرم ، از بیشه اش بیرون میآید و خودش را در پشت بام حسینیه رسانده، سرش را از آن روزنه داخل میکند و به عزاداران مینگرد و قطرات اشک از چشمانش جاری میشود. و بعد از مجلس، راهش را میگیرد و به بیشه اش بر میگردد.
🔮این برنامه تا شب عاشورا به همین کیفیت، ادامه مییابد. به همین دلیل، در این قریه، هیچگاه اول محرم اشتباه نمیشود و با آمدن آن حیوان، همه میفهمند که شب اول محرم فرا رسیده است.
#ادامه_دارد
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#یاری_یتیمان_و_محرومان
🌀در حد توان به کمک یتیمان و محرومان شتافت. و برای سر و سامان دادن امور آنها دارالایتامی تاسیس کرد. یکی از ارادتمندانش میگوید:
🔮ایشان علاوه بر جنبههای عبادی از اقدامات سودمند خدمات اجتماعی نیز غافل نبود و در این راستا، از درآمد شخصی و امکاناتی که از طریق افراد خیر فراهم میشد به مریضها، گرسنهها، یتیمان و بی سرپرستان رسیدگی میکرد.
#ویژگیهای_اخلاقی
🔆تهجد و شب زنده داری
🔹مولوی قندهاری هیچ گاه از تعبد، تهجد و شب زنده داری غافل نشد. با عشق و علاقه ساعتها در دل شب، به عبادت و راز و نیاز میپرداخت و از نظر پاکی نفس به درجه عالی رسیده بود، به گونهای که با ذکر و دعا، بیماران را از درد نجات میداد.
🌀یکی از کسانی که شاهد برخی کرامتهای او بود، میگوید:
🔆در یکی از روزهای سال ۱۳۶۵ ش، با چشم خود فردی را دیدم که دچار بیماری شدیدی شده بود. او از جناب مولوی تقاضا کرد تا برای شفایش دعا بخواند. جناب مولوی در مقابل چشم حاضران حبه قندی برداشت و دعایی خواند و سپس آن را به آن فرد مریض داد. آن شخص بیمار با خوردن آن قند، احساس سلامتی کرد.
#ادامه_دارد
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#شیفتگی_به_اهل_بیت
🔮آیت الله محمد حسن مولوی قندهاری عاشق اهل بیت علیهمالسّلام بود. و در هیچ شرایطی از نشر افکار و اجرای سیره آن بزرگواران غفلت نمیکرد.
🌀نمونههای زیر، به خوبی گویای دلدادگی آن عارف نامدار به عترت پاک رسول خدا است:
🔆«در ایام جوانی ساکن مشهد مقدس بودم و از فیوضات حضرت رضا علیهالسّلام ، بیش از قابلیت خود منبر میرفتم و منبرم جذاب بود.
🔹ملازم شیخ علی اکبر نهاوندی، سید رضا قوچانی ، شیخ مرتضی بجنوردی و شیخ مرتضی آشتیانی،...بودم. آنها مرا به اطراف، از جمله پاکستان و قندهار و... میفرستادند.
🌀هنگام بازگشت از یکی از این ماموریتها، دیر وقت به مشهد رسیدم. خودم را به مسجد گوهرشاد رساندم. تازه اذان مغرب تمام شده بود. شیخ علی اکبر نهاوندی مشغول نماز شد. پس از نماز، به خدمتش رسیدم. با من معانقه کرد... در این فرصت مرحوم حاج قوام لاری از جایش بلند شد و بنای مقدمه یک روضه را گذاشت.
🔆در ابتدا این دو شعر را خواند که من تا آن زمان نشنیده بودم.
ها علی بشر کیف بشر• • • ربه فیه تجلی و ظهر
هو والواجب نور و بصر• • • هو والمبدء شمس و قمر
🌀با شنیدن این بیت، حالم منقلب شد. آقای شیخ علی اکبر نهاوندی همچنان با من مشغول صحبت بود.
#ادامه_دارد
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#ادامه
🔮یک گوشم با او بود و گوش دیگرم به ذکر مصیبت حاج قوام. با همان حال دگرگون، به خانه آمدم.
➖تنها بودم و در خود طبع رسائی یافتم. مداد را برداشتم و آن اشعار را چنین تضمین کردم:
ها علی بشر کیف بشر• • • ربه فیه تجلی و ظهر
عقل کلی به ما داد خبر• • • انا کالشمس علی کالقمر
هو والواجب نور و بصر• • • هو والمبدء شمس و قمر
عشق افکند به دلها اخگر• • • عشق بنمود هویدا محشر
عشق چه بود، اسدالله حیدر
🔆چهار سال از سرودن این قصیده گذشت. نمیدانستم که این مدح ، قبول شده است یا نه؟
🌀روزی بعد از ناهار خوابیدم. در عالم رؤیا به کربلای معلا مشرف شده وارد رواق مبارک شدم. دیدم درهای حرم بسته است و زائران در رواق، مشغول خواندن زیارت وارث هستند.
🔹حالم دگرگون شد. من تازه رسیده بودم، چرا درها بسته بودند؟
➖پرسیدم: آیا درها باز میشود؟
➖گفتند: بله، یک ساعت دیگر. دلم آرام نمیگرفت. در عالم خواب، به سمت قتلگاه شتافتم. نزد آن پنجرهای که بالای سر مبارک قرار دارد، رسیدم.
#ادامه_دارد
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#ادامه
🔆 از پشت پنجره به داخل نگاه کردم. چشمم به گروهی از عالمان افتاد. عدهای را شناختم. مجلسی، ملا محسن فیض ، سید اسماعیل صدر ، میرزا حسن شیرازی ، شیخ جعفر شوشتری و... حضور داشتند.
🌀حرم مملو از جمعیت بود. همه رو به ضریح و پشت به آن پنجره نشسته بودند.
🔹 در راس همه، مرحوم حاج آقا حسین قمی بود. بنده در مشهد ایشان را میشناختم و بعدها وکیلشان هم بودم. ایشان دستور میداد فلان آقا برود بخواند. او بلند میشد و میخواند و همه گریه میکردند و به او احسنت احسنت میگفتند.
🔆 مثل بچهها به خودم فشار آوردم تا از گوشه پنجره وارد حرم شده خودم را به جمع علماء برسانم. بعد از اندکی تلاش، ناگهان خود را داخل حرم مطهر دیدم.
🌀خواستم در گوشهای بنشینم ولی جای برای نشستن نبود. فقط کنار آقای قمی اندکی جای خالی وجود داشت. خودم را به آنجا رساندم و نشستم. آقای قمی همین که من را دید، فرمود:
➖مولوی حسن؟!
➖عرض کردم: بله قربان.
🔹فرمود: برخیز و بخوان.
➖بلند شدم. نمیدانستم از کجا شروع کنم. کدام آیه و حدیث را تطبیق کنم؟ چگونه به روضه گریز بزنم؟
🔆ناگهان در دلم الهام شد. شروع کردم به خواندن:
ها علی بشر کیف بشر، و تا آخر قصیده خواندم.
🔮وقتی از خواب بیدار شدم، دلم میتپید. از سر و صورتم عرق میریخت. از اینکه مدیحهام مورد عنایت واقع شده بود، خدا را شکر کردم.
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•