🔘#روایت_خدمت
هر ساله که دهه کرامت نزدیک میشود خودم را برای جشن میلاد امام رضا ع آماده میکنم.امسال که توفیق با من و خانواده ام یار شد و به پابوش آقا شمس الشموس رفتیم بیشتر از همیشه در حال و هوای حرم و گنبد آقا بودم.دیروز قرار بود به محض اینکه برسم به کمک بچه هیات بروم تا جشن شب مراسم میلاد امام رضا ع را برگزار کنیم.تازه رسیده بودم هنوز وسایلم را از ماشین پایین نیاورده بودم که یک خبر برای لحظه ای تکانم داد.اولش جدی نگرفتم،گفتم خدا رو شکر چیزی نشده، میگویند بالگرد آقای رییسی فرود سخت داشته.
پیش خودم گفتم الحمدلله به خیر گذشته و دیگر بروم کمک دوستان برای تدارک جشن امشب...هر چه زمان میگذشت دلهره ام بیشتر میشد،دوست نداشتم به چیزی فکر کنم که بشدت تنم را میلرزاند.به خودم گفتم تا شب شده نیروهای امدادگر میروند و آقای رییسی و همراهانش را میآورند. شب شد و من دیگر هیات نرفتم،دل و دماغی برای جشن گرفتن نداشتیم،حالا خادم الرضا ع گرفتار بود و دستان ما برای نجاتش امام رضا ع را صدا میزد.لحظه ای از تلویزیون جدا نمیشدم و با تلفن همراهم مدام خبرگزاری ها را چک میکردم،به امید خبری.....نبود....نشد....
خواب از چشمانم رفته بود،دعای توسل که خواندم دلم آرام نشد،چند آیه قرآن تلاوت کردم ،برای قلب محزون حضرت آقا مقام معظم رهبری دلم آشوب بود،خدایا نکند دوباره رهبرم داغدار شود. تا صبح خواب و بیدار ماندم،نماز صبح را که خواندم دیدم باز خبری نشده، و چه سخت بود انتظار ....
داشتم برای رفتن به محل کار آماده میشدم اما حتی برای لحظه ای از ذکر و دعا غافل نبودم.خبر پایانی این ماراتن چند ساعته بسیار غم انگیز بود./لاشه بالگرد پیدا شده اما اثری از زنده بودن سرنشینان مشاهده نمی شود/
نه نای رفتن داشتم و نه طاقت نشستن...خدایا سید محرومان رفت، خادم امام رضا در روز ولادت اربابش آسمانی شد.
شهادت مبارک
بهزاد حسینی از گیلانغرب
🔘 #سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
🔘#روایت_خدمت
از صبح مشغول روز مرگی خانه هستم و اصلا فرصتی نکردم اخبار گوش بدم و یا دوری در فضای مجازی بزنم. آدم وقتی سرش به کار گرم باشه گذر زمان را هم احساس نمی کند. در حال پاک کردن باقلا بودم که پسرم از سر کار آمد و بعد از سلام پرسید چه خبر؟ مثل همیشه گفتم سلامتی ،شما چه خبر؟ دیدم با تعجب نگاهم میکند گفتم از صبح دارم باقلا پاک میکنم بامیه و لوبیا هم جا کردم اما اینا تمام نمیشه، نمیدانم چرا پدرت همه را با هم میخره مگه نمیداند که من دست تنهام.
پسرم که معلوم بود چیزی را پنهان میکنه بسمت اتاقش رفت ازش پرسیدم تو چطور زود آمدی ؟!
با خودش گفت پس خبر نداره
من شک کردم به سمت تلویزیون رفتم و شبکه ی خبر ای خدا چی میدیدم زیر نویس اخبار ناپدید شدن بالگرد حامل رئیس جمهور و هیات همراه ، مگر میشود اصلا باور کردنی نبود چند شبکه ی یک و دو و سه همه خبر فوری همین بود
پسرم را صدا کردم آمد و گفت بالاخره متوجه شدی از ساعت ده و نیم صبح این اتفاق افتاده و هنوز اطلاعی ازش ندارند
در شبکه های اینترنتی هم اخبار و شایعات گرم این موضوع بود .حالم خوب نیست دستم دیگر به کار کردن نمی رود.توی خانه می چرخند و از خدا و امام رضا ع کمک میطلبم
باورش سخت است مگر میشود بالگرد یک رئیسجمهور ناپدید شود و حتی رد یابی هم نداشته باشد
اما حالا خیلیا متوجه میشوند که رئیس جمهور یک کشور که فردی بی ادعا و دائم در حال سفر به استانها و روستا های دور دست است شعار نیست و حالا تمام دنیا میداند که او برای رفتن به نقاط صعب العبور کوتاهی نکرده و هواپیمای خصوصی ندارد.
اما باز بدنبال اخبار جدید تمام سایت های خبری را میگردم اما هیچ خبری نیست.
از ته دل برایشان دعا میکنم.
پسرم دلداریم می دهد و میگوید مادر صبور باش
بهش گفتم چرا بهم نگفتی؟
گفت من زودتر آمدم تا کنارت باشم یادم بود در ستاد آقای رییسی چقدر مخلصانه فعالیت میکردی و از این خبر چقدر ناراحت شدی
وقتی دیدم بی خبری گفتم بزار خودش خبر دار شود و کمتر اذیت بشی
خدا بزرگه ان شاءالله سالم پیدا میشوند پیشواز اتفاق بد نرو و رفت یک لیوان آب برایم آورد.
سرم گیج میرود فکر کنم فشارم بالا رفته وقتی میگویند بی خبری خوش خبری است راست میگفتند.
تشت بزرگ باقلا گوشه آشپزخانه و ظروف دیگر دستم بکار نمیره و لحظات به کندی میگذرد
خدایا رحم کن.
شب شد و هنوز خبری از یافتن آنها نیست تلویزیون روشن است سخنگوی هلال احمر از وضعیت جوی نام مناسب میگوید بیشتر دلشوره میگیرم و تسبیح دستم را تند تر رد میکنم.
سخنرانی آقا یکمی آرامم کرد اما میدانم در دلش آشوب است اما وظیفه ی یک رهبر مقتدر را بخوبی ایفا میکند خدایا به دل همه ی ما قوت بده.
آخر شب است دارو میخورم و حالم خوب نیست از امام رضا میخواهم به ما هدیه بدهد شب تولدش تمام برنامه های جشن کنسل شد و همگی دست به دعا شدند از ایشان میخواهم تمام مسافرین بالگرد بسلامتی پیدا شوند و فردا نذر امام را با این خبر ادا کنم
چند ساعتی خوابم برد تا بیدار شدم به فضای و سایت و پیج های خبری نگاه کردم هنوز خبری نبود اذان صبح که بلند شدم برای نماز با خودم گفتم آیا در آن شرایط جوی چه اتفاقی افتاده که هنوز ردی از آنها پیدا نکردند.
باز بعد از نماز پیگیر اخبار میشوم و تصویری از لاشه ی هلی کوپتر در یک دره ی سر سبز در سایت ها هست نشانه ای چیست خدایا فقط دم آن در تصویر سالمه و بقیه کاملا سوخته است
خدایا آخر یک رئیس جمهور آنجا چه میکند ؟
قلبم تیر میکشد و وقتی اعلام میکنند که تمام سر نشینان شهید شده اند.
مات و مبهوت از اتفاقات کمتر از ۲۰ ساعت گوشه ی اتاق کز میکنم.
خاطره سماواتی
🔘 #سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
#روایت_خدمت
هرگاه هوایت به سرم میزد سراغ تلویزیون میرفتم. حتماً در یکی از شبکهها پیدایت میکردم. هربار گوشهای از این سرزمین آن هم بدنبال کاری...
تلویزیون را روشن میکنم چشمهایم چندبار باز و بسته میشود. شبکهها را بالا و پائین میکنم.
اینبار شبکهها هم همه دنبال تو میگردند. کجائی پشت و پناهم؟ کجائی مهربانم؟ پدرجانم بیا و از خودت به ما خبری بده...
بگو رسانهها دروغ میگویند، تو گم نشدهای، همین جائی به دنبال باز کردن گره کار پیرمردی دیگر...
من از دوری پدرم خاطرۀ خوش ندارم...
همین که خبر را شنیدم یاد بابا قاسم افتادم...
نه تو تنهایم نمیگذاری، ببین ذکر صلوات روی لبهایم گُل کرده.
آوای زمینی یا وجیهاً عنداللّه تا آسمان کشیده شده.
با توصیۀ امام رضا جانم به ابن شبیب دم میگیرم: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...
با دیدن پنجره فولاد امید به پنجرۀ قلبم سرک میکشد و با خادمان امام رضا جان هم نوا میشوم: أَمن یُجیبُ المُضطر إِذا دَعاه...
در دلم غوغا میشود.
قدرت را ندانستم، تو فقط بیا قول میدهم به خاطر گرانی به جانت غر نزنم، بگذار دلار سر به فلک بکشد تو کنارم باشی کافی است چون می بینم برای رفع مشکلات این مردم شب و روز نداری.
هوا لحظه به لحظه تاریکتر و سردتر میشود تو که به گرما و سرما عادت داری، این منم که سرما در وجودم رخنه میکند. من میترسم کجائی یار محرومان؟
انگار خورشید پشت این شب قصد طلوع ندارد. حاضرم تمام هستیام را بدهم از این بیخبری نجات پیدا کنم اما اگر پایان این شب زمان رفتن تو باشد، با تمام وجود مینالم مکن ای صبح طلوع...
در تاکسی خبرها را دنبال میکنم تأیید شهادت، تکذیب، تأیید، تکذیب، تأیید تأیید تأیید...
در سکوت بیخبری، خبری رسید با آمدن ناامیدی امیدم رنگ باخت. بیاختیار اشکهایم روانه میشود کاش مسافران و راننده درکم کنند...
دوباره شهر طعم یتیمی را میچشد قلبم درون سینه جا نمیشود با سکوت من شهر در سکوت عجیبی فرو رفته. میان مردم شهر پیرمردها بیشتر بهچشمم میآیند. در ذهنم از آنها یک سوال میپرسم دیگر چه کسی پای درد دلتان مینشیند و نگرانتان میشود دیگر چهکسی دست بر سر این شهر یتیم میکشد؟...
#فاطمه_حاتمی
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
📝#روایت_خدمت
هوا گرفته است.امروز از صبح خورشید خودش را حتی یک لحظه هم نشان نداده است. روزهای ابری دلم میگیرد. نمیدانم شاید دلم برای خورشید تنگ می شود.
از روزی که خبر شهادتش را دادند غم بزرگی گوشه دلم نشسته. حال و روزم درست مثل زمانی است که خبر فوت پدرم را شنیدم.
روزها گویی که خوابم, شبها اما تا صبح بیدارم.
شام و ناهار را با نان و پنیری سر میکنم.
چند روزی است آشکارا غمگینم. اندوه من بچه ها را کسل و افسرده کرده.
از امروز صبح چهارشنبه سعی میکنم با بچه ها بازی کنم و سرحال باشم.
با پسرم حرف میزنم و میخندم.
پسرم میگوید:
_ مامان! خیلی غمگینی.
میگویم:
_ مامان! من که دارم می خندم.
می گوید:
_می خندی اما صدات و نگاهت پر از غمه.
آه می کشم و به جمعیت مردم تهران که برای تشییع رییس جمهور شهید آمده اند خیره می شوم.
احساس میکنم الان آقای رئیسی می آید و برای مردم سخنرانی می کند. یک لحظه یادم می افتد که او دیگر نیست.
پسرم به من زل زده و نگران نگاهم میکند.
چشم از تلویزیون برمیدارم و می گویم:
_ دوبار که کاندید ریاست جمهوری شد با اطمینان به او رأی دادم.
چقدر دیگران را تشویق کردم تا به او رأی بدهند. همیشه دوستش داشتم. حتی وقتی نرخ دلار و اجناس بالا کشید و همه به او فحش دادند.
در دلم به او اعتماد داشتم .
پسرم می گوید:
_ درست مثل روشنی روزهای آفتابی.
خنده تلخی روی لبم می نشیند و می گویم
دقیقا.
بچه ها با هم مشغول بازی می شوند.
و من دوباره به فکر فرو میروم.
از قدیم گفته اند خاک سردی می آورد. شاید فردا که او را در جوار امام رئوف به خاک بسپارند کمی آرام شوم.
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
🖤 #روایت_خدمت
صورت رنگ پریدهاش در قاب چشمهایم نقشبست. گرمای دستهایم را میهمان دستهای کمجانش کردم.
- خوبی قشنگم؟ نگران نباش خودم مراقبتم.
آب و دارو را به خوردش دادم و گفتم:
- ببخشید تلخ بود ولی قول میدم سر و کلۀ بدجنس شون تا چند ساعت دیگه دور و برت پیدا نشه،
دهانم را نزدیک سرش بردم: زود خوب میشی.
با اینکه سکوت خانه همدم لحظاتم شده بود، خیلی تحویلش نمیگرفتم. بیرمق روی مبل نشستم دستهایم بیاجازه کنترل را قاپیدند و دکمۀ روشن را فشار دادند. حلقههای سفید میان مستطیل کوچک قرمز رنگ گوشۀ پائین صفحه نگاهم را دزدیدند. سرما بجانم نشست، دهانم خشک شد، خون در رگهایم دست از کار کشید. از روی مبل به طرف جلو سُر خوردم و با زانو به زمین افتادم. چهار دست و پا خودم را به سمت تلویزیون کشاندم. سنگینی سکوت خانه بر سرم آوار شد.
- خدایا خودت رحم کن...
موج جای خالی حاج قاسم حالم را گرفت، به قاب عکسش خیره شدم. از پشت غبار مهآلود چشمهایم بهپایش افتادم.
- نذار دوباره یتیم بشم...
ابر چشمهایم باریدن گرفت. تسبیح را برداشتم گل صلوات روی لبهایم شکفت. جگرم گر گرفت. میان نوای ای صفای قلب زارمِ... مداح دم گرفتم:
آتیش گرفته دامن تموم بچهها، عمو سوختم... عمو سوختم...
ذکرها روی لبم گم میشدند. أَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ..، أَللّٰهُمَّ..، یا امام رضا..، أَمَّن یُجِیبُ..، یٰا وَجِیهاً عِندَاللّٰه...
پاهایم بهخواب عمیق فرو رفتند. نگاهم به ساعت گره خورد. چند ساعتی میشد از پای تلویزیون جم نخورده بودم.
- پس کی از این خواب لعنتی بیدار میشم؟
قار و قور شکمم بلند شد اما گلویم به در ورودی قفل زده بود.
- لعنتی آخه الان وقتشه؟ یکم صبر کن.
اما او در لجبازی از من قوی تر بود. صدای تلویزیون را بلندتر کردم از جا بلند شدم کمرم تیر کشید چند قدمی برنداشته بودم که با صدای آشنایی سر جایم ایستادم.
- ارتباط مستقیم با معاون اجرائی رئیس جمهور برقراره، آقای منصوری سلام، اگر خبر جدیدی در دست دارین می شنویم.
با اعلام ارتباط گرفتن دو نفر از سرنشینان هلیکوپتر گرد امید بر قلبم نشست. نفس نیمه راحتی کشیدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم. پلکهایم سنگینی میکردند.
- بمیرم الان کجائین؟
سرما، تاریکی، مه، باران، خورشید و فلک دست به دست هم داده بودند که درد کمرم لحظه به لحظه بیشتر بشود. رختخوابم را کنار تلویزیون پهن کردم. چند دقیقه چشمهایم بهخواب میرفتند اما شنیدن صدای خبرنگار بیدارم میکرد. امید و ناامیدی در دلم به جان هم افتادند.
- مردم عزیز، لاشۀ هلیکوپتر رو پیدا کردند.
مثل میخ توی رختخوابم نشستم.
- خدایا شکرت.
- اما گزارشی از تشخیص افراد زنده توسط پهپادها به دست نیامده.
- یا حسین...
صدای نالۀ کمرم بلند شد. ناامیدی در دلم پاهایش را بیشتر از گلیمش دراز کرد. از در اتاق میگذشتم که چشمهایم به جسم بیجانش افتاد. دست به کمر کنارش رفتم به دارویی که کنارش جا خوش کرده بود نگاه کردم تازه یادم افتاد دارویش را به موقع ندادم. دستی به صورت خشکیدهاش کشیدم. آوای خبر چه سنگینه خبر پر از درده در خانه پیچید. جلوی چشمهای بیرمق شمعدانیام به زمین خوردم...
فاطمه حاتمی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
#روایت_خدمت
بغض به جانم چنگ میزد و خشم از وجودم به سمت دهانم میخزید.
فشار گریه و فشار فریاد خشم، داشت خفهام میکرد.
زینب را که ۲۱ ماهه بود حاضر کردم و بغل کردم و دویدم سمت خیابان. برای بغل کردن دیگر واقعا سنگین شده. خدایا خودت جواب تلاش هایم را بده. هیچ اسنپی درخواست سفرمان را قبول نکرده بود تا ما را هم به خیل جمعیت منتظر و مضطرب و پریشان برساند.
بهت و ناباوری به جانم نشسته و چشمانم بلاتکلیف دنیای اطرافم را میچرخد. لحظهای چند قطره گریه و لحظهای سیلی شوکه کننده واقعیت به جانم ایست میدهد که ″واقعا تموم شد؟!″
زینب تلاش میکند روسری مشکیاش را سر کند اما هنوز گره زدن را یاد نگرفته، این را هم باید به کاردرمانگرش بگویم. سرخوش از این که میخواهیم بیرون برویم منتظر است بند کفشهای صورتی سنگینش را محکم ببندم که راحتتر بدود و دنیا را کشف کند.
بی توجه به لذت کودکانهی سوار شدن به ماشین، استارت میزنم و مسیر رسیدن را مرور میکنم.
سرگردان بودم. دنبال جواب بودم. بی قراری و خشم و ناراحتی را در چشم همه میدیدم. جمعیت آمادگی حمله تمام قد با تمام قوا را به دشمن داشت. بعضیها از جان دل گریه میکردند و به خود میپیچیدند. به حالشان غبطه میخوردم. من هم سعی کردم گریه کنم که شاید کمی از این بار درد کم شود. اما حجم خشم به قدری سنگین بود که باید به سر کسی خالیاش میکردم. آخر ناجوانمردانه زدند. در غربت زدند نه در میدان جنگ. نه از روبرو. موذیانه و بزدلانه بود. همه همیشه در سکوت انتظار این اتفاق را میکشیدیم چون لایقش بود و مرگ مسلما حقش نبود اما نه این طور و این قدر زود.
سکوت عجیبی بر جمعیت حکمفرما بود اما صدا به صدا نمیرسید از ولوله ای که راه افتاده بود. دنبال اتصال به صف بودم. زینب را گاه به گاه پایین می گذاشتم و به جان خستهام کمی استراحت میدادم.
بالاخره در نقطهای دور جای پارک پیدا میکنم و پیاده میشویم. با زینب میدویم که دیر نرسیم. دیر شده. پرسان پرسان دنبال اتصال به صف هستم. زیادی دویدهایم و زینب خسته شده. بغلش میکنم و میدوم. کفشهای سفت و سختش با هر تکان به جانم ضربه میزنند. به یاد تکانهای هلیکوپتر میافتم و بغض بیشتر راه گلویم را فشار میدهد. دم نمیزنم و اشکهایم را نیامده پایین، پاک میکنم و میدوم. آخر نمیشد بیشتر مراقب باشی تا حداقل این ۳۳ ماه بشود ۴۸ ماه؟ نمیشد با جت شخصی این ور و آن ور میرفتی و نه هلیکوپتر یا فقط با ویدیو کنفرانس پروژه های بیشمار را افتتاح میکردی؟
نماز شروع شده بود که قامت بستم.
جمعیت به سکون و سکوت رسیده بود.
«اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا» را که شنیدم و بغض حضرت عشق را، جمعیت فرو ریخت و سیل اشک جانم را شست.
زینب کنارم توی صف میایستد. مظلومیتشان تمام جمعیت را گرفته. داغش جانم را میسوزاند. اشک دیگر امانم را بریده. پاکشان میکنم و الله اکبر میگویم و اقتدا میکنم به حضرت عشق.
اولین «اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا» را که شنیدیم جمعیت از داغ فوران کردند اما خبری از بغض کوه صلابتمان نبود. دوباره و سه باره تکرار کرد و هر بار فوران اشک جمعیت اما موج آرامش این دریای معرفت، گدازههای جانمان را سکینه داد.
آزاده عیوضی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ