eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
192 عکس
135 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام. بنا به در خواست زیاد اعضای محترم کانال. رمان عسل رو یکبار دیگه پارت گذاری میکنم. 🥰
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 با باز شدن درنگاهی به ساختمان انداختم امارت ارباب کجا و این قصر کجا؟روبرویم ساختمان دو طبقه ایی بود که در میان باغی پر از گل و گیاه قرار داشت استخری بزرگ در سمت چپ ساختمان بودو طرف دیگر تاپ خیلی زیبای سفید رنگی که سایبان صورتی داشت روبرویش یک استخر خیلی بزرگ بود و کمی انطرف تر یک الاچیق قرار داشت باکشیده شدن بازویم به خودم امدم _راه بیفت دختر دهاتی به دنبال مرد کثیفی که تا دیروز در نظرم باشخصیت و جذاب بود راه افتادم و وارد ساختمان شدم چشمانم از تعجب و حیرت باز ماند با دیدن داخل خانه جذابیت باغ و لحظه ورودم فراموشم شد یاد دوران راهنمایی افتادم که با مدرسه به دیدن کاخ شاه در رامسر رفته بودم افتادم البته کاخ شاه در برابر این خانه کجا توان خود نمایی داشت فرهاد بازویم را رها کرد روبرویم ایستاد و گفت _ خوب گوشاتو باز کن، الان میری توی اون اتاق و حق نداری از اونجا بیای بیرون . من مهمون دارم سپس مکثی کرد ارام گفت _نامزدمه کمی از من فاصله گرفت و با نفس نفس گفت _ستاره زن تیزیه، تاحالا نتونسته از من گاف بگیره، وای به حالت اگر ستاره متوجه حضورت تو این خونه بشه به قران میکشمت
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 کمی خیره به چشمان درشت سیاه رنگش شدم و با ترس و لرز گفتم _کدوم قران حدقه اشک در چشمانم دیدم را تار کرد. چنگی به بازویم زد و کشان کشان مرا به اتاقی برد و روی یک تخت دو نفره پرتم کرد نگاهی به اطرافم انداختم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد یاد شب گذشته افتادم و اشک امانم را برید باهق هق گفتم _تروخدا ولم کن خواهش میکنم کمی نزدیکم شد جیغ بلندی زدم و گفتم _ نه با فریاد فرهاد لحظه ایی به خودم امدم _خفه شو. این تو میمونی اگر مار هم نیشت زد، از تشنگی و گرسنگی مردی هم صدات در نمیاد سپس از اتاق خارج شد و در را بست باصدای چرخش کلید فهمیدم در قفل شد نفس راحتی کشیدم و اطرافم را بررسی کردم تخت دو نفره و نرمی وسط این اتاق بزرگ بود داخل اتاق همه چیز ابی بود الا پرده ایی که دور تا دور تخت زده شده و به رنگ سفید بود اینه قدی بزرگ روبروی تخت قرار داشت انطرف اتاق کمد دیواری بود و طرف دیگر یک میز بزرگ و اینه به نسبت کوچکتر تاج بلندی که بسیار چشم مرا میزد روی میز هم پر بود از کرم و لوسیون و ادکلن با شنیدن صدای زنانه ایی گوشم تیز شد ناخود اگاه از جا بلند شدم و نزدیک در رفتم گوشم را به در چسباندم صدای سلام و احوالپرسی گرم فرهاد با خانمی به گوشم رسید قلبم تند و محکم میتپید این باید همان ستاره ایی باشد که در بین راه تلفنی فرهاد با او صحبت میکرد
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 لحظه ایی حس کنجکاوی ام گل کرد از سوراخ در نگاه انداختم دختری لاغر اندام که شلوار خیلی تنگ سفید به همراه بلوز استین کوتاه صورتی پوشیده بود دقیقا جلوی در ایستاده بود با صدای فرهاد نفسم گرفت _ بیا ستاره دلم برات تنگ شده بیا ببینمت بیا بشین پیشم ستاره خندید و گفت _ نبردی که منو منم دل تنگت بودم یه بار من. ببر این عموجانتو ببینم فرهاد پوفی کردو گفت _اگر مجبور نبودم خودمم نمیرفتم اخه یه روستای دور افتاده در شان خانم جذاب و خوشگلی مثل شما نیست اخم هایم در هم رفت روستای ما که خیلی قشنگه صدای فرهاد عصبیم کرد _اونجاپر از گاو و گوسفنده تو الرژی داری عزیزم ستاره در حالی که از جلوی چشمم میرفت گفت _ فرهاد مگه من تاحالا شمال نرفتم که اینطوری میگی منم ببر اونجا رو ببینم _چشم خانمی یه بار میبرمت کنجکاو بودم دوست داشتم ببینم دارن چیکار میکنن نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدن صندلی ارایش به سمتش رفتم ارام صندلی را پشت در گذاشتم و رویش ایستادم مخفیانه از شیشه بالای در فضای انسو را میدیدم پشتشان به من بود و روی مبل دو نفره ایی نشسته بودند فرهاد تلویزیون بزرگ روبرویش که به دیوار چسبیده بود را روشن کرد با صدای اهنگ دیگر صدایی نشنیدم روی تخت دراز کشیدم و خوابم رفت با شنیدن صدای جرو بحث اقایی بیدار شدم _ تو چه غطی کردی حالا چیکار کنیم فرهاد با خشم گفت _نمیدونم سپس کمی ارامتر گفت تو راه چند بار به سرم زد بکشمش اما نتونستم _وای... وای فرهاد خاک بر سر بی عقلت. بکشیش؟ مگه شهر هرته سپس مکثی کرد و گفت باید فکر کنم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 سپس ریزو ارام گفت _اگر ستاره بفهمه سپس محکمتر گفت کارخونه فرهاد فرهاد با فریاد گفت _ من زندگیم رو هواست یه زن عقد کرده دارم یه غلطی کردم. عمو صیغه نامه رو بهم نداده دارم میمیرم از استرس تو حرف از کارخونه میزنی صدایش را پایین اورد و گفت _ستاره ترکم میکنه؟ مرد غریبه تلخ خندید و گفت _ نه چرا ترکت کنه؟ سپس با تمسخر گفت _یکی یدونه اقای تهرانی میبخشت فرهاد با فریاد گفت _خفه شو شهرام ان مرد بلند تر فریاد زد و گفت _ تو خفه شو رفتی بدمستی کردی گند زدی بدم غلطی که خوردی و اوردی اینجا تو خونت زنتم اوردی که خدارو شکر نفهمیده و رفته اونوقت حرف زیادی هم میزنی؟ صدایش لحن جدی ایی گرفت و گفت _ فردا صبح میری سراغ پدر زنت سهمت رو از کارخونه مشخص میکنی میبریش محضر و قولنامه مینویسی و ازش امضا میگیری زندگی تو با ستاره فاتحش خوندس بچسب به مالت مکثی کرد و گفت _ شنیدی چی گفتم یا نه؟ فرهاد ارام گفت _من بی ستاره میمیرم شهرام خفه شو اشغال اگر بی ستاره میمیری پس این کثافت چیه؟ _میگم نفهمیدم چیشد حالیته ؟اون نکبت بی پدر مادر یه شیشه مشروب اورد گفت بیا خوش باشیم هی ریخت هی به خورد من داد یه دفعه در باز شد این دختره با یه ظرف میوه اومد تو کیانوش گفت این ات اشغالهارو جمع کن بعد خودش رفت بیرون گفت یه تلفن بزنم درو بست در قفل شد دختره اومد بره در باز نمیشد خواستم کمکش کنم دستم خورد به دستش شهرام ! سپس مکثی کرد و با صدای گرفته گفت _نمیدونی دختره چه قیافه ایی داره . چشماش خیلی گیراست. یه لحظه سپس مکثی کرد و گفت _نفهمیدم چیشد فقط یادمه عمو درو با لگد باز کرد۰۰۰۰۰ نفسم گرفت، قلبم گروپ گروپ میزد .دیگر صدای فرهاد و نشنیدم یاد شب گذشته افتادم عمو کمر بندش را کشید و گفت _ارباب زاده این بی ناموسی ها تو خونه من سپس بافریاد گفت _گل جان تو اینجا چه غلطی میکردی؟ باهق هق گریه گفتم _ اااقا به خخخخدا اااقا دست اقا بالا رفت کیانوش از پشت ارباب را گرفت خاتون وارد اتاق شدو گفت _صدبار نگفتم این پتیاره لنگه اون ننه هرزشه کمر بند ارباب توی صورت خاتون فرود امد _ تو خفه شو سپس تمام دقدلی اش را سر خاتون خالی کرد خدمه جمع شدن خدا خیرش بده ننه طوبارو که منو از اون مخمصه فراری داد
رمان عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 اشک امانم را برید ، همه چیز مقابل چشمم امد ننه طوبا منو توی طویله متروکه قایم کرد وقتی داشت میرفت با گریه گفتم _ ننه نرو من میترسم ننه خندیدو گفت _از چی دختر خدا برات درستش کرد _خدایی که من دیدم ننه ۰۰۰ سپس مکثی کرد و گفت _ای ای ای ای۰۰۰ ارام و ریز گفت _یادته پریشب گریه میکردی میگفتی خان همسن بابامه نمیخوام زنش شم حالا خوشحال باش دیگه زنش نمیشی باهق هق گفتم _ اخه ننه اینطوری دیگه کی منو منو میگیره دیدی خاتون باز به مادرم فحش داد خندیدو گفت _دیدی خان جلو کلفت نوکرها زدش کیانوش و ارسلان نگرفته بودنش مرده بود بعد هم ننه نگران نباش به خدا توکل کن _پسره کجاست؟ _اقا فرهاد؟ از شنیدن اسمش با ترس سرتکون دادم _خان برد تو اتاق بالایی زندانیش کرد داره پی تو میگرده صدات در نیاد تا ببینم چی میشه ۰۰۰ با پاشیده شدن اب از صورتم چشمانم را باز کردم فرهاد و مردی که شبیه خود او بود و کمی مسن تر به من خیره بودن فرهاد تحقیر امیزگفت _چه مرگت شد جیغ میزدی؟ با ترس برخواستم و نشستم با ریختن موهایم دورم یادم افتاد که روسری ندارم هراسان به دنبال روسری گشتم اما انگار نبود که نبود نا امید موهای بلند طلاییم که از کودکی قیچی را لمس نکرده بود و حالا تا پشت زانوهایم میرسید را جمع کردم و سرم را بالا اوردم فرهاد از پنجره بیرون را نگاه میکرد و شهرام مات من بود از نگاهش معذب شدم دستانم شروع به لرزش کرد روسری ام را روی میز ارایش دیدم برخواستم که به سمت روسری ام بروم ناخود اگاه پایم پیچ خورد و نقش زمین شدم شهرام دستش را به سمتم دراز کرد سرم را لرزاندم و با التماس گفتم _به من دست نزنید لطفا برخاستم روسری ام را پوشیدم حالا خیالم از مرد نامحرمی که هنوز خیره من بود راحت شده بود نفسی کشیدم و با اخم به شهرام نگاه کردم شهرام از اخم من به خودش امد و گفت _ فرهاد بیا بیرون کارت دارم با فرهاد از اتاق خارج شدن و در را بستند دوباره گوش به در چسباندم شهرام گفت _واقعا زیباست ندیده بودم اینو خونه عمو
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد با حرص گفت _ بلای اسمانی به سرم نازل شد شهرام فکر ستاره داره داغونم میکنه _این بچه چیزی خورده؟ _نه _صداش کن بیاد بیرون الان تلف میشه فرهاد با پوزخند گفت _ نگرانشی شهرام با کنایه گفت _ همسن ریتاست سپس با مکث گفت _ اسمش چیه؟ _گلجان با شنیدن صدای پاش کمی عقب رفتم در را باز کرد و گفت _ گل جان دخترم بیا شام بخور با شنیدن دخترم اشک از چشمانم مثل سیل جاری شد یاد پدرم افتادم شهرام لبخندی زد و گفت _ منم یه دختر دارم همسن و سال شماست اسمش ریتاست۰۰۰ تو چند سالته؟ به ارامی گفتم _هفده خندیدو گفت _ عزیزم؛ ریتا 14سالشه من تو رو مثل دخترم میبینم دیدم که چقدر از اینکه روسری نداری معذب بودی یه لحظه ارزو کردم کاش ریتاهم مثل تو بود مکثی کردو گفت _ حالا پاک کن اون اشکهاتو حیف تو نیست با این چشم های درشت ابی گریه کنی ؟ تو میدونستی که خیلی خیلی زیبا هستی وقتی اولین بار چشماتو باز کردی احساس کردم یه فرشته یا پری دریایی هستی کمی سکوت کرد و گفت _حالا دیگه نترس من مثل پدرتم و تو مثل ریتا دخترمی بیا برو شامتو بخور . کمی با حرفهای اقا شهرام ارام شدم به دنبال او سر میز شام رفتم فرهاد در خانه نبود و این یعنی ارامش
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 کمی از زرشک پلو با مرغ خوردم شهرام برایم نوشابه ریخت نوشابه ام را هم سرکشیدم که گفت _ پدر مادرت کجان؟ ارام گفتم _ فوت شدن _خدا بیامرزه _ممنون _چند وقته؟ _پدرم وقتی شش ساله بودم فوت شد ناراحتی قلبی داشت۰ _ومادرت؟ _اونو ندیدم وقتی من به دنیا اومدم مرده بود چهره شهرام را غم گرفت و گفت _و کی تو رو بزرگ کرد؟ _عمه م پدرم معلم بود عمه کتی هم استاد پیانو بود اما ازدواج نکرد تنها بود اون منو بزرگ کرد _پس تو خونه عمو بهجت چیکار میکردی بغض راه گلویم رابست و گفتم _ عمه کتی که مُرد ارباب اومد منو با خودش برد خونش گفت میخواد منو بگیره با اشک ادامه دادم _ من نمیخواستمش همسن بابام بود خاتون اذیتم میکرد ازم کار میکشید به مادرم توهین میکرد _چرا رفتی خونه ارباب _ترسیدم تنها بودم اومد گفت تو خودت خان زاده ایی حرفم را برید و گفت _ توخانزاده ایی؟ _پدر بزرگم حشمت خانه چشمان شهرام گرد شد و گفت _ تو نوه حشمت خانی؟ _بله _پس تنها وارث حشمت خان تویی کتایون شهسواری هم عمته اره _شمامیشناسیشون ؟ _کم و بیش خوب تعریف کن _اول ارباب بهجت گفت بیا با ما زندگی کن یه هفته بعد گفت من میخوام بگیرمت _چرا باهاش مخالفت نکردی؟ _مخالفت کردم اما پناهی نداشتم عمه که فوت شده بود من کسی رو نداشتم شهرام خیره به چشمانم گفت _ گریه نکن و اروم باش با باز شدن در از ترس ایستادم فرهاد با یک شیشه مشروب وارد شد با دیدن شیشه مشروب بغض به گلویم چنگ زد شهرام با حرص بلند شد مقابل فرهاد ایستادمحکم‌و قاطع گفت _ به روح مامان و بابا قسم فرهاد تا حالا هزار بار بهت تذکر دادم این اشغالو نخور سپس شیشه را از شهرام گرفت به زمین کوباند بوی الکل فضای خانه را گرفت شهرام ادامه داد _ یکبار دیگه ببینم بشنوم خبر بیارن بو ببرم از این نجسی حروم خوردی اسمتو نمیارم بین منو این گناه بین برادرت که همیشه مثل کوه پشتت وایساده و این گناه یکی رو انتخاب کن فرهاد مکثی کرد دستش را روی صورتش کشید و گفت _چشم داداش همه ساکت شدن صدای زنگ تلفن شهرام سکوت مرگبار خانه را شکست گوشیش را در اوردو گفت جانم / پیش فرهادم/ نه عصبی نیستم/ چشم میام/ ستاره کجا بود این وقت شب حرفهایی میزنی مرجان/نمیاد/نه فرهاد نمیاد کار داره/باشه خداحافظ گوشی را در جیبش گذاشت و گفت _ من باید برم با ترس و لرز و التماس گفتم _ منم ببر _شهرام سری تکان داد و گفت _به زنم بگم تو از کجا اومدی؟ سرم را پایین انداختم شهرام ارام رو به فرهاد گفت _ فردا میری سهمتو از کارخونه جدا میکنی فرهاد با اخم گفت _ چشم _بی عقلی نکن حرف من بزرگترو گوش کن دیر یا زود ستاره میفهمه نزار حقت پایمال بشه فرهاد کلافه گفت _ نمیفهمه من درستش میکنم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 با رفتن شهرام فرهاد با یک پتو و بالش سمت کاناپه ها رفت منم روی تخت دراز کشیدم و فکر میکردم به روستا به دوستم فاطمه، به محبت های ننه طوبا، یاد عمه کتی افتادم مقرراتی بود و مرموز اما زن منظبتی بود بغیر از این سال اخر زندگی ش ، همیشه با من سر جنگ و دعوا داشت، قشنگ مشخص بود که مرا دوست ندارد. صدایش در ذهنم پیچید جمع کن اتاقتو چقدر شلخته ایی، سرت و بزنند تهتو بزنند لنگه مادرتی با غیض میگفتم نخیر مامانم شلخته نبود طوری که انگار از من چندشش میشد میگفت تو که اصلا اونو ندیدی، من یادمه چقدر شلخته بود. من با بغض میگفتم خوابشو دیدم عمه با اخم گفت اگر راست میگی چه شکلی بود؟ ومن چون حتی یک عکس هم از مادرم ندیده بودم شروع میکردم به تعریف و تمجید های رویایی خودم یادمه یه بار با گریه گفتم عمه کتی عکس مامانمو بده ببینم عمه کمی خیره نگاهم کردو گفت من از اون تحفه عکس ندارم خیلی دوست داشت به من پیانو یاد بدهد اما من به خاطر رفتارهای بدی که با من داشت مخالفت میکردم با جیغ می گفتم از پیانو بدم میاد در افکارم غرق شدم و خوابیدم صبح با صدای خانمی از جا برخاستم بدنم میلرزید از ترس اینکه مبادا ستاره باشه در باز بود و منم بی روسری مانتویم را در اورده بودم و با بلیز یاسی شلوار طوسی ام دراز کشیده بودم کمی گوش تیز کردم صدای خانمی م مسن بود اقا فرهاد این شیشه خورده ها چیه ای وای نجسی شکسته اقا فرهاد همه جارو نجس کردی فرهاد گفت چقدر غر میزنی خاله مریم رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 _دستت درد نکنه؛خیلی ممنون یعنی من قورباغه م؟ فرهاد با کلا فگی گفت _ خاله اول صبحی عصبی م نکن به اندازه کافی من داغونم _چرا عصبی هستی از سفر اومدی باید سرحال باشی با صدای زنگ ایفن مریم خانم گفت _بفرما اینم سورپرایز سپس شاسی ایفن را زد فرهاد تیز از جایش برخواست و گفت _ سورپرایز دیگه چیه؟ مریم خانم با خنده گفت _ الان میاد تو فرهاد با فریاد گفت _کی؟ مریم خانم کلافه وار و با خنده گفت _چقدر عجولی صبر کن دیگه فرهاد شتابان سمت اتاق خواب امد نگاهی به من انداخت و گفت _ خفه میشی ها سپس در را بست و گفت _کلید کو ؟ قلبم محکم و تند میتپید از ترس نمیدونستم چیکار باید کنم نگاهی به کمد انداختم و در یک ان وارد کمد شدم در را بستم صداهای نامفهومی میشنیدم۰ از زبان فرهاد مات مونده بودم که الان باید چه غلطی میکردمم با دیدن ستاره دهانم از تعجب وا مونده بود رنگ صورتم پریده بود بدنم هیستریک میلرزید و دوست داشتم گلدان شیشه ایی کنار در اتاق خواب را توی سر این پیر خرفتخورد کنم نزدیکم امد و گفت _بیا پسرم اینم کلید حالا کلید اتاق خواب و میخوای چیکار؟ حالا چرا داد میزنی؟ ستاره مرموزانه گفت _اینجا چه خبره ؟ _تو اتاق خواب چی هست که میخوای درو قفل کنی؟ چرا رنگت پریده؟ دست و پایم شل شد واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم ستاره جلو امد و گفت _ اومدم سورپرایزت کنم مثل اینکه بد موقع امدم سپس در یک ان در اتاق خواب را باز کرد نفسم را حبس کردم دستانم میلرزید سکوت که طولانی شد ارام چرخیدم کسی در اتاق نبود سرم را گرداندم پس گل جان کو؟ سعی کردم خودم را نبازم نفس راحتی کشیدم و گفتم _ مگه تو به من شک داری؟بفرما اینم اتاق خواب ۰ ستاره اطراف را بررسی کرد و گفت _چرا دستات میلرزه؟ چرا رنگت پریده؟ نفسی کشیدم و گفتم _خاله مریم شیشه مشروبو از اپن انداخت شکست از خواب با ترس بیدار شدم خاله مریم حق به جانبانه گفت من۰۰۰ _قبل از اینکه این پیر خرفت اوضاع و خرابتر کنه گفتم _ ول کن دیگه خاله برو چای و دم کن باید برم کارخونه کلی کار دارم _اخه من _برو خاله ترو قران برو دارم سکته میکنم ستاره با بغض گفت _ اره بایدم سکته کنی معلوم نیست چه غلطی داشتی میکردی که من سر رسیدم از استرس داری میمیری سپس با قهر خواست از اتاق خارج بشه که چشمش به انچه نباید میافتاد خورد و گفت _این روسری مال کیه اینجا اویزونه؟ نفسم بند امد و چشمانم از حدقه بیرون زد خدایا به دادم برس
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 با صدای خاله مریم متحیر موندم این _روسری منه ستاره جان با خودم گفتم چه عجب این خنگ پیر یه کار مثبت هم کرد اما انگار حس ششم ستاره یه بوهایی برده بود با گریه گفت _مال شماست مریم جون؟ چرا دروغ میگی ؟ _دروغ نمیگم ستاره روسری منه _تو اتاق خواب من چیکار میکنه؟ _اومدم اینجا مرتب کنم در اوردم جاموند _بعد با چی رفتی خونتون _یکی دیگه تو ساکم داشتم همه ساکت شدند در دلم نذر میکردم و خدار ا صدا میزدم اما انگار ستاره بیخیال نمیشد روسری را برداشت کمی ورانداز کرد و انچه نباید میشد شد یک تار موی طلایی از روسری بیرون کشید و گفت _ اینم موی شماست مری جون؟ مریم خانم با نا امیدی گفت _ موی میناست خوب دخترم روسریمو پوشیده بوده لابد ستاره با جیغ گفت _ موی مینا رو خودم کوتاه کردم این مویک متر بلنده و بعد گریه کنان از اتاق خارج شد کیفش را برداشت و دوان دوان حیاط را هم طی کرد و خدارو شکر رفت روی تخت نشستم و سرم را بالای دستانم گرفتم و با فریاد گفتم _ بیا بیرون مریم با ترس گفت _ بسم اله نصف عمر شدم چته تو بچه امروز با بازشدن در کمد نگاهی به گل جان انداختم خیس عرق شده بود صورتش مثل گوجه سرخ شده بود
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 مریم با ترس به سمت کمد رفت با دیدن گلجان جیغی زد و گفت _ این کیه دیگه؟ گل جان از کمد خارج شد مریم خانم مات و مبهوت گل جان شده بود سپس رو به فرهاد گفت _اقا فرهاد کیه؟ فرهاد سری تکان داد سپس با صدایی گرفته گفت _ملک عذاب منه فرشته مرگ منه سرم را پایین انداختم اشکهایم مانند باران سرازیر شد فرهاد دستش را زیرچانه ام گذاشت سرم را بالا اورد و به حالت تنفر خیره در چشمانم گفت _نکبت دهاتی ابغوره نگیر واسه من الان داری با دمت گردو میشکنی که زدی وبردی و از لای گوسفندها اومدی تهران خانه یه مهندس کارخونه دار ؛اره؟ بغضم را فرو خوردم و به او خیره ماندم جرآت حرف زدن نداشتم. حتی گناه خودم را هم نمیدانستم. من که خودم را مخفی کردم تا زنش مرا نبیند دیگر دردش با من چه بود؟ سیلی محکم فرهاد مرا به درب کمد کوباند مریم خانم به جای من جیغ زد و گفت _چرا میزنیش اقا فرهاد ؟ با هق هق در دلم گفتم _میزنه چون بی شرفه میزنه چون بی ناموسه فرهاد نزدیکم شد موهایم را در چنگالش گرفت جیغم به اسمان رفت مریم خانم نزدیکمان شد دست فرهاد را گرفت و گفت _ننه نزنش تروخدا زندگی منو خراب کرده مریم خانم. همه برنامه ریزی هامو بهم ریخت من الان جواب ستاره رو چی بدم؟ صورتم را کمی ماساژ دادم و ارام و با لرز گفتم خوب تقصیر من چیه؟ من که نمیخواستم اینطوری بشه؟ شما خودت...... فرهاد با خشم مرا وسط اتاق پرتاب کرد سپس با لگد به ران پایم کوبید و گفت _ خفه شو هرزه ولگرد ، اینکارها رو کردی که خودتو بندازی گردن من خاتون میگفت ننتم مثل خودت بوده با شنیدن حرفش درد پایم فراموش شدو با استرس گفتم _ شما به من دست درازی کردی پشت مادرمم حرف میزنی؟ فرهاد خواست به طرفم یورش بیاورد که مریم خانم حائل من شد و گفت _به خدا اگر بزنیش دیگه پامو تو خونت نمیزارم فرهاد مریم خانم را دور زد و گفت اومدی زندگی منو بپاشونی و خودت بشی خانم این خونه اره؟ کور خوندی این را گفت و مشت محکمی به بازویم کوبید از درد چشمانم تار شد دستم را به بازویم گرفتم دستش را برای بار دوم بالا اورد مریم دستش گرفت و گفت _من که نمیدونم اینجا چه خبره . اما ولش کن پسرم بیا بیرون یکم اروم باش سپس رو به من گفت _تو هم ساکت باش دختر، میزنه ناقصت میکنه با گریه گفتم _من مگه چی گفتم؟ فرهاد با خشم به سمتم حمله ور شد موهایم را در چنگالش گرفت و مرا از اتاق بیرون کشید لحظه خروج از اتاق پایم به پادری گیر کرد و به زمین افتادم اما فرهاد همچنان وحشیانه مرا به دنبال خود میکشید مریم خانم جیغ میزد وبه دنبال ما میدوید دستم را روی سرم گذاشتم فرهاد وسط خانه رهایم کرد موهای بلندم را با دستانم جمع کردم و سرم را بین دستانم گرفتم هق هق میزدم فرهاد لگدی به پهلویم زد و گفت _ توبا نقشه اومدی زندگی منو خراب کنی اما کور خوندی سرم را بالا گرفتم و گفتم _ من اگر همچین قصدی داشتم نمیرفتم تو کمد که زنت منو نبینه فرهاد دست به موهایم انداخت و بلندم کرد سپس سیلی محکمی به صورتم کوباند نقش بر زمین شدم با شنیدن صدای شهرام نفس راحتی کشیدم شهرام با فریاد گفت _ چه غلطی میکنی الدنگ؟
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد روی کاناپه لم دادو گفت _زیاد ضر میزنه رو مخمه سپس سیگاری روشن کرد وروبه من گفت _از جلوی چشمم گمشو خواستم حرکت کنم که شهرام گفت _بشین رو کاناپه گلجان نگاهی به شهرام انداختم و گوشه ایی ارام نشستم روبه مریم خانم گفت _ برو یه لیوان شربت برای این دختر بیار رنگ تو صورتش نمونده مریم خانم گفت _چشم اقا سپس به سمت اشپزخانه رفت شهرام کنار من روی یک مبل تک نفره نشست و گفت _این کارها از تو بعیده فرهاد با کلافگی گفت _ول کن شهرام تروخدا سخنرانی راه ننداز برام این هرزه باید از این خونه گورشو گم کنه الان ستاره اومد اینجا شهرام هینی کشید و گفت _ یا پیغمبر فهمید مریم خانم یک سینی شربت اورد و سپس تمام ماجرا را مو به مو تعریف کرد شهرام با تومأنینه گفت _ به اقای تهرانی زنگ زدم گفتم وام فرهاد اوکی شده از مدارکش فقط قولنامه کارخونه کمه گفت رو چشمم اطاعت میشه چهار دنگ کارخونه مال فرهاده فرهاد سیگار دیگری روشن کرد و گفت _چرا چهار دنگ؟ میگه یه دنگ کادوی عروسیشونه فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت _ کادو؟ پس هنوز ستاره ندیدش _نه خدارو شکر پاشو برو ساعت ده محضر اقای عبدالملکی منظرته گفتم تو خودت چند وقته روت نمیشه این مسئله رو عنوان کنی بلند شو نه و نیمه فرهاد رو به مریم خانم گفت _یه خواهش ازت بکنم؟ مریم خانم که انگار جا خورده بود گفت _با منی؟ _بله با شمام نگاه تنفر امیزی به من کرد وادامه داد _این زباله رو چند روز ببر خونت تا ببینم چیکار باید باهاش بکنم شهرام با غیض گفت _ خیلی بی تربیتی فرهاد _تو ساکت شو شهرام اینقد طرفداری اینو نکن شهرام سر تاسفی تکان داد مریم خانم سرش را پایین انداخت و گفت _شرمنده م اقا فرهاد من سه تاپسر عذب دارم خونه پسرهامم که میشناسی نامردن بغضی کرد چانه لرزاند و گفت _ اگر مرد بودند مادرشون نمیومد کلفتی