#پارت368
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی متعجب به من نگاه کردو گفت
چطور شد که بی خبر اومدی اینجا؟
لبخندی زدم و گفتم
اومدم مدل مانتوهاتو ببینم.
انگشترش را نشانم دادو گفت
جریان این چیه؟
برات هدیه گرفتم.
اخه بی مناسبت هدیه اینقدر گرون
لبخندم را عمیق تر کردم و گفتم
مبارکت باشه
صدایش را پایین اوردو گفت
یه لباس مجلسی دارم طراحیش میکنی؟
دستم را به او نشان دادم و گفتم
دستم در رفته
متعجب گفت
واسه چی؟
صبح با امیر مشت تمرین میکردیم دستم خورد تو ساعدش در رفت
با چشمان گرد شده گفت
باهم مشت تمرین میکنید؟
خندیدم و گفتم
امیر داره بهم کیک بوکسینگ یاد میده
افرین چقدر عالی
سه ماه دیگه مسابقه دارم.
کجا؟
جاشو نمیدونم
حتما منو خبر کن بیام مسابقتو ببینم.
سرتایید تکان دادم. و برخاستم نازنین هم بلند شد چرخی در مزون زدم. یادم امد دوران مجردی تا قبل از اینکه سرکار بروم. سینا با ان حقوق ناچیزش اندک پولی به من و فریبا میدادو ما مجبور بودیم در حراجی ها بگردیم مانتویی پیدا کنیم و بخریم. ان مانتو را هم باید یکسال میپوشیدیم. بعد ها که من در شرکت مشغول به کار شدم و خودم در امد داشتم هم حقوقم به قدری نبود که از چنین جایی خرید کنم.
خاک بر سرم که به جای کاری که نازنین به من پیشنهاد داده بود. تلفن چی بودن شرکت تصفیه اب را انتخاب کرده بودم.
این هنری بود که من از اول داشتم اما چرا از ان استفاده نمیکردم؟
مثلا خودم در امد داشتم اما بازهم انقدر کم بود که موقع خرید از معمولی ترین مغازه ها هم حواسم به قیمت ها بود.
در این یک ماه به لطف جیب امیر چند دست لباس گران قیمت و مارک خریده بودم. الانم که امدم اینجا هرچقدر بخرم نه پولم تمام میشود و نه باید به کسی جواب دهم.
اگر در کنار امیر احساس امنیت داشتم این کار کردن به هیچ دردم نمیخورد.
سه چهار مانتویی که در دوران مجردی حسرت داشتنشان را داشتم خریدم. و از مزون خارج شدم مصطفی به محض دیدن من جلو امد. کیسه هارا از دستم گرفت با این ادم فروش دلم نمیخواست کلامی حرف بزنم.
مردک تو که دیدی میخواست منو بندازه جلوی سگ چرا رسوام کردی؟
اتومبیل امیر مقابلمان ترمز کرد کاری نکرده بودم اما از دیدنش ترسیدم. از ماشین پیاده شدو به طرفمان امد مصطفی وسیله های من را در ماشین امیر گذاشت . امیر گفت
دیگه چیزی لازم نداری؟
سرم را به علامت نه بالا دادم . امیر گفت
سوار شو بریم.
پشت فرمان نشست و حرکت کرد سپس گفت
من با این سر کج تو چیکار کنم؟
هاج و واج گفتم
یعنی چی؟
چرا سرت و کج نگه میداری صاف وایسا فروغ
سرم را صاف کردم و او گفت
میخوای یه گردنبند طبی و یه مدت ببندم گردنت که صاف بودن و یاد بگیری؟
#پارت79
فرهاد صدایش رابالا بردو گفت
_این کیه عسل؟
نگاهی به گوشی انداختم
_مجیدم عسل خانم، جواب بده
چشمانم گرد شدو گفتم
_بخدا نمیدونم
دوباره صدای اس ام اس امد نفس نفس میزدم
نگاهی به گوشی انداختم
_رنگ صورتی واقعا عروسکیت میکنه، اونشب تو سفره خونه شالت خیلی بهت می امد.
سیلی بی هوایی که خوردم مرا روی تخت پرت کرد جیغ کشیدم فرهاد از موهایم گرفت بلندم کردو با دندان قروچه گفت
_این همونیه که تو خبر نداشتی بهت شماره داده
بدنبال کشیده شدن مویم ایستادم و گفتم
_بخدا دروغه
فرهاد گوشی ام را روی تخت انداخت و با فریاد گفت
_میکشمت
در باز شد شهرام و مرجان سراسیمه وارد اتاق شدند مرجان جیغ کشید و گفت _ولش کن
شهرام جلو امد فرهاد مرا رها کرد مقابل شهرام ایستاد و گفت
_برو بیرون
_چیشده؟
_گفتم برو بیرون ، مرجان با توام هستم گمشید بیرون
شهرام دست فرهاد را گرفت و گفت
_رفتند بازار ماهی خریدند کاری نکردن که
فرهاد دست خودرا رهانید و گفت
_تو زندگی من دخالت نکن شهرام، بتو ربطی نداره
_خفه شو
_توخفه شو ، برید بیرون
مرجان که انگار بهش برخورده بود گفت
_چقدر بی ادب و بی شخصیتی
فرهاد رو به مرجان گفت
_من همه چی هستم بی تربیتم ، بی شخصیتم ، بی ناموس هم هستم
سپس به سمتم چرخید عقب عقب رفتم و با نفس نفس گفتم
_به روح پدر و مادرم اقا فرهاد دروغه
فرهاد با عربده گفت
_میکشمت عسل
سپس به سمتم حمله ور شد شهرام بازوهای فرهاد را از پشت گرفت فرهاد در یک حرکت خود را رهانیدو گفت
_ولم کن
_فرهاد اروم باش، به من بگو چی شده؟
_از اینجا برو بیرون ، شهرام احترام خودتو نگه دار .
مرجان از روی تخت سمت من امد و مرا پشت خودش فرستاد فرهاد به سمت ما چرخید سپس با مشت توی سر خودش کوبید و گفت
_مرجان از اتاق ما گمشو برو بیرون
مرجان که انگار حسابی ترسیده بود گفت
_عسل گفت من نمیام بازار، من با اصرار بردمش ، اگر میخوای اینو به خاطر کار من بزنی پس منو بزن
شهرام بازوی فرهاد را گرفت و برای ارام کردن فرهاد صدایش را عصبی کردو گفت
_عسل توهم رعایت کن دیگه، برای چی بدون اجازه شوهرت راه میفتی ؟
مرجان ادامه داد
_زبونم لال شه ، من اصرار کردم بخدا نمی امد
شهرام صدایش بالاتر رفت و گفت
_تو بیخود کردی ، مفتشی؟ یا فضولی؟ تو که این سگ اخلاق و میشناسی. الان خوب شد؟
مرجان با جیغ رو به ریتایی که نگران و با چشمان اشکی مارا مینگریست گفت
_دهنتو پاره میکنم ریتا، این شریه که تو درست کردی،
#پارت80
فرهاد گوشی مرا از روی تخت برداشت و رو به شهرام گفت
_بخون
شهرام گوشی را گرفت وگفت
_این مال کیه
_گوشی اون پدر* سگه
چشمان شهرام گرد شد ، سرش را بالا اورد بلافاصله گفتم
_به خداوندی خدا قسم دروغه، من روحم از این جریان اطلاع نداره
فرهاد دندان قروچه ایی رفت و گفت
_خفه شو سگ* پدر حروم*زاده
شهرام گوشی را روی تخت انداخت و گفت
_فرهاد بیا بیرون باهم صحبت کنیم.
فرهاد و شهرام از اتاق خارج شدند.
مرجان رو به من چرخید و گفت
_چی شده؟
من با هق هق گریه زمین نشستم ، مرجان گوشی ام را برداشت هینی کشید و گفت
_چیکار کردی عسل؟
_مرجان خانم بخدا دروغه، بخدا من اینکارو نکردم، گوشی من از دیشب خاموشه، من از صبحه همش جلو چشم شمام، به ایه ایه های قران دروغه.
_خیلی خوب اروم باش
مرجان موهایم را جمع کرد و گفت ریتا _برو یه لیوان اب بیار
مرا روی تخت نشاند وگفت
_موهاتو چرا باز کردی ؟ من بجای تو کلافه شدم
سپس گلسرم را دستم دادو گفت
_جمعش کن
موهایم را جمع کردم اب را نوشیدم مرجان دستی به صورتم کشیدو گفت
_دستش بشکنه جای انگشتهاش و ببین.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
_میخواد منو بکشه
_الان شهرام باهاش حرف میزنه اروم میشه
_من اینکارو نکردم
_اخه عسل ، اگر تو اینکارو نکردی، پس اون شماره تورو از کجا اورده؟
_نمیدونم
_نمیدونم نشد حرف که ، یه دلیل منطقی بیار برو به فرهاد بگو اروم میشه
گریه ام شدت یافت و گفتم
_نمیدونم ، چی بگم؟
#پارت81
از زبان فرهاد
شهرام مرا روی ایوان نشاند یک لیوان اب برایم ریخت و گفت
_اروم باش ، این کارها چیه؟
_تو جای من بودی اروم بودی
_میگه من نکردم
_مگه من خرم شهرام؟ الان تو به عسل پیام بده
شهرام هاج و واج ماند و گفت
_شمارشو ندارم
_اهان....پس اون شمارشو داشته که پیام داده
_اصلا این گوشی از کجا پیداش شد؟ تو خریدی براش؟
_مال خودشه، از خراب شده عمه اش برداشت
_چرا اجازه دادی روشن کنه
از حرف شهرام جا خوردمو گفتم
_هر کی گوشی داره باید اینکارها رو بکنه؟
هردو ساکت شدیم ادامه دادم
_یعنی گوشی ندیم دستش. زندانیش هم کنیم.تا پاک زندگی کنه
_خوب فرهاد جان ، زنت بچه س ، عقلش نرسیده یه خبطی کرده، توهم زدیش دیگه
_اجازه دادی بزنمش؟
_صورتش قرمزبود ، زده بودیش دیگه
من یه سیلی بهش زدم سزای کارش یه سیلی بود؟
_چند تا سیلی بود؟
_اگر مرجان چنین کاری کنه تو با یه سیلی اروم میشی؟
_تو چرا کارهای خودتو نمیبینی؟مقصر اصلی کار عسل تویی
برخاستم و با فریاد گفتم
_تقصیر منه؟
_ خفه شو صداتو بیار پایین، ابروی خودتو نبر،اینجور مسائل رو تو بوق و کرنا نمیکنند.
هردو ساکت شدیم شهرام ادامه داد
_یه زن بچه سال داری ، برو بهش توجه کن، بهش محبت کن. اونم بتو جذب میشه
_چرند نگو
_تو یا دعواش میکنی .یا کتکش میزنی. یا داری امرو نهی میکنی چنان باغضب صداش میکنی منم میترسم، چه برسه به اون.....
سیگارم را روشن کردم و گفتم
_محبت نمیکنم؟
_نه
_تو از کجا میدونی ؟
_اگر محبت میکردی اینکارو نمیکرد ، تقصیر خودته ، جرأت نمیکنه کنارت بشینه یه ذره مهربون شو بزار جذبت شه
حرفهای شهرام رو مخم بود حوصلشو نداشتم سیگارم را زیر پایم له کردمو نشستم به فکر فرو رفتم ، یاد حرفهای کیانوش افتادم شهرام رشته افکارم را بریدو گفت
_میگه دروغه
_چی بگه؟ تو بودی گردن میگرفتی؟
_یه درصد احتمال بده دروغ باشه
با کلافگی برخاستم و گفتم
_خواهش میکنم دهنتو ببند
_شاید راست میگه فرهاد ، برو مثل ادم بهش بگو توضیح بده
_صداش کن بیاد تو حیاط بپرسم؟
شهرام فکری کردو گفت
_من میپرسم میام بهت میگم
_صداش کن بیاد باهاش حرف بزنم
_دروغ میگی اخه ، میخوای بزنیش
از خونسردی شهرام کفری شدم و گفتم
_چرا تو زندگی من دخالت میکنی؟ اجازه بده من مشکل خودم و خودم حل کنم
شهرام تچی کردو گفت
_با کتک زدن اون تومشکلت حل نمیشه، بدتر میشه
سیم کارتشو ازش بگیر ، یه سیم کارت دیگه براش بخر ، به اندازه کافی تنبیه شده
نشستم دوباره یاد حرفهای کیانوش افتادم .
#پارت82
از زبان عسل
مرجان روی صورتم یخ گذاشت وگفت
_دیگه اروم شده نترس
_مرجان خانم
_جانم
_شما حرف منو باور نکردی
مرجان فکری کردو گفت
_چی بگم والا؟
_بخدا من اینکارو نکردم
_با شناختی که از تو دارم ، میدونم داری راست میگی، اما شرایط علیه توإ ، من هنگ کردم عسل یه جای کار ایراد داره، تو از صبحه با منی من ندیدم تو سمت گوشیت بری دیشب هم که شهربازی بودیم اخر شب هم باهم صحبت میکردیم هر چی فکر میکنم میبینم تو راست میگی اما.....
با صدای شهرام و فرهاد قلبم ایستاد مرجان برخاست و گفت
_نترس ، شهرام ارومش کرده
شهرام گفت
_مرجان بیا یه لیوان چای به ما بده
دست مرجان را گرفتم و گفتم
_نرو
_نترس دختر ، الان میام
مرجان که از اتاق رفت برخاستم تا در را قفل کنم ارام خواستم در را ببندم که فشار دستی مانع شد با دیدن فرهاد جیغی کشیدم و به عقب رفتم
فرهاد در را بست و قفل کرد سپس ارام گفت
_خیانت میکنی اره؟
_بخدا دروغه
#پارت369
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تو چرا از همه چیز من ایراد میگیری؟
چون مثل فرمانروا زندگی کردن و بلد نیستی . من مصطفی رو فرستادم دنبال تو که چی؟
که من و برسونه و بعد هم گزارش بده به تو
نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت
رابطه یه زن و شوهر باید اینقدر سست باشه که مرده واسه زنش نگهبان بگذاره
گذاشتی دیگه.
نخیر من مصطفی رو میفرستم که اولا راننده تو باشه دوما کارهاتو انجام بده. والا توخودت رانندگی بلدی منم میتونم بگم تو خودت برو . مصطفی با موتور دنبالت بیاد که اگر اتفاقی افتاد تنها نباشی.
خوب الان من چیکار کردم که نباید میکردم؟
تو باید فروشنده مزون و میفرستادی بالا بیاد مصطفی رو صدا بزنه اون بیاد وسایلهاتو از داخل مزون ببره تو ماشین
چرا؟ مگه مصطفی نوکر منه؟
اره. مصطفی نوکرته. بابت این کار داره از من حقوق میگیره.
دهانم بسته شد کمی بعد گفتم
تو خودت که ادم مغروری هستی میخوای از منم یه مغرور مثل خودت بسازی
چرا من مغرورم؟
تو جواب سلام دیگران و نمیدی . بارها دیدم اعظم خانم یا مهیار و مصطفی سلام میکنند جوابشونو نمیدی
امیر سکوت کرد و به روبرو خیره ماند.من گفتم
به من میگی مثل فرمانرواها بشین ...
حرفم را بریدو گفت
ایراد داره؟ بهت میگم صاف بشین بد میگم؟ گردنت و کج نکن بد میگم؟
هردو ساکت شدیم کمی بعد گفتم
الان کجا میری؟
خانه مامانم
امروز من اولین روز کلاسم تو اموزشگاه بود. نگذاشتی برم.
پوزخندی زدو گفت
من نگذاشتم بری؟ نخیر امروزگند کاری هات تمام وقتمون و پرکرد. منم به هیچ کدام از کارهام نرسیدم. امروز یاشگاه نرفتم. امروز دفتر نرفتم. یه معامله مهم و کنسل کردم. بایه نفر قرار داشتم اونم انداختم برای فردا
تو باشگاه هم میری؟
ساعت سه تا چهار میرم شاگردهامو تمرین میدم.
هرروز
سرتایید تکان داد.
#پارت370
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقابل خانه عمه متوقف شد.
زنعمو و دخترعموی امیر را قبلا در عروسیمان دیده بودم.
مهمانی خوبی بود و با انها شب خوبی را گذراندم.
روی کاناپه ها نشسته بودم و به حرفهای عمو علی و برادرش رضا گوش میدادم. امیر کنار گوشم گفت
من میرم تو اتاقم یه نخ سیگار بکشم.
سرتایید تکان دادم و او رفت . کمی بعد متوجه شدم. عاطفه دختر عموی امیر برخاست و به اتاقی رفت که امیر انجا بود.اخم هایم در هم رفت.
ضربان قلبم بالا رفت و احساس بدی به من دست داد. از سر شب که به این مهمانی امده بودیم متوجه نگاه های غیر معمول عاطفه به امیر شده بودم. اما چون امیر توجهی نمیکرد من هم ندیده گرفته بودم. اما اینکارش واقعا مرا بهم ریخته بود. نگاهم در جمع چرخیدو به عمه افتاد. عمه اشاره به اتاق کرد و با حرکت لب مخفیانه گفت
پاشو برو
تا به ان لحظه دوست داشتم بروم اما شهامتش را نداشتم همینکه عمه این اجازه را صادر کرد برخاستم . نگاه عمو علی روی من افتاد و اوهم سرتایید تکان داد.
لای در باز بود و من بدون اینکه در بزنم ارام در را گشودم. عاطفه با ناز به امیر گفت
مگه نمیدونستی من دوستت دارم پس این چیه رفتی گرفتی؟ سنش که به تو نمیخوره. انچنان قیافه ایی هم نداره. تلفن هامم جواب نمیدی
امیر که متوجه حضور من شده بود گفت
فروغ جان امدی؟
عاطفه به طرفم چرخیدو با دیدن من متعجب ماندو من رو به او گفتم
این چیه گرفتی ؟ منظورت منم؟
نگاهم به امیر افتاد خیلی خونسرد سیگار میکشید.
عاطفه با پررویی گفت
به تو یاد ندادن در بزنی بری داخل؟
کمی صدایم را بالا بردم که نه داد و فریاد باشد و نه از گوش اهالی خانه دور.
من تو خونه پدرشوهرمم اینجا هم اتاق شوهرمه . تو اینجا چیکار میکنی؟
من دارم با پسر عموم در مورد یه معامله صحبت میکنم.
دست برکمرم زدم و گفتم
مورد معامله ت هم انگار منم نه؟
صدای عمه از پشت سرم امد که گفت
چی شده فروغ؟
چرخیدم که پشتم به عمه نباشد امیر سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و به طرف در خروجی رفت. من گفتم
اومدم تو اتاق دیدم عاطفه داره به امیر میگه این چیه رفتی گرفتی سنش به تو نمی خوره قیافه هم نداره.
عاطفه هینی کشیدو گفت
چرا دروغ میگی؟
من دروغ میگم؟ تو نبودی الان به امیر میگفتی من دوستت داشتم چرا تلفن هامو جواب نمیدی؟
خجالت بکش امیر پسرعمومه این تهمتها چیه که میزنی؟
صدای زنعموی امیرهم امد
چی شده محبوبه خانم؟
عمه سرتاسفی به عاطفه تکان دادو گفت
عروس من ....
عاطفه کلام عمه را با صدای بلند و لحنی تند بریدو گفت
رفتی بچه برادر دگوریت و واسه پسرعموی من گرفتی به خودتون مربوطه. چرا دارید به من تهمت میزنید؟
عمه گفت
عاطفه جان درست صحبت کن. ادب داشته باش. امیر خودش فروغ و پسندید من کاره ایی نبودم.
تو کاره ایی نبودی؟ تو وروره جادو معلوم نیست چه سحری خوندی که یه دفعه در عرض چند روز ....
من گفتم
اینها که داری میگی به تو چه مربوطه؟
امیر مثل داداش من میمونه تو حق نداری با این حرفهای مفتت سعی کنی رابطه مارو بهم بزنی.
#پارت371
خانه کاغذی🪴🪴🪴
چقدرهم بی تربیتی تو. فکر کردی خیلی قشنگی که به من میگی قیافه نداره برو صورتت و بشور بیا اینجا همه ببینتت چه ریختی هستی
عاطفه به طرفم حمله کرد من مبهوت حرکت او ماندم که عمه جلوی من امدو گفت
عاطفه داری حرمت خونه خونه من و زیر سوال میبری؟
این دختره ی دهاتی. به خاطر تهمتی که به من زده باید از من معذرت خواهی کنه والا زنده ش نمیگذارم.
عمه را دور زدم و رو به او گفتم
حرف دهنتو بفهم عاطفه خانم....
چنگی که به طرف صورتم انداخت را به لطف اموزش های امیر با گارد رد کردم پنجه های دستش را در دستم گرفتم .
فروغ با دست دیگرش شالم را گرفت عمه جیغ زدو گفت
عاطفه ولش کن
دست عاطفه را نیم دور پیچاندم جیغ کشید موهایم را که رها کرد با تمام حرصم و ان دستی که در رفته بود مشتی توی صورتش کوبیدم. صدای جیغ زنعمو بلند شد
دخترمو ول کن....
صدای عمو علی امد
چه خبرتونه؟
چرخیدم عموعلی و عمو رضا وارد اتاق که شدند. عمه دستم را گرفت و گفت
بیا بریم عزیزم.
مرا از اتاق بیرون اورد مخفیانه پشت کمرم زدو زیر لب گفت
افرین به تو
کنار امیر که امدم با لبخند گفت
چیکارش کردی؟
عمه زیر لب خندید و به صورت نمایشی مشتی به طرف بینی م اورد. امیر اشاره کرد که بنشینم . کنارش که نشستم تازه متوجه درد در دستم شدم و با دست دیگرم سعی کردم ماساژش دهم که امیر گفت
چی شده؟
دستم درد گرفت
دستم را گرفت و شروع به ماساژ دادن کرد. در اتاق که باز شد بجز عمو علی سه تایی از اتاق خارج شدند امیر با دیدن انها رو به من گفت
عزیزم. اگر موقع مشت زدن انگشتهاتو محکم جمع کنی دستت درد نمیگیره
عمو رضا گفت
باریک الله امیر خان. به جای اینکه بگی مهمون احترام داره نشستی درست زدن و اموزش میدی؟
امیر پوزخندی زدو گفت
سوتفاهم نشه. چند وقتیه من با فروغ کیک بوکسینگ کار میکنم از جانب دیگری گفتم
این برخوردتون با مهمون درسته؟ مارو دعوت کردید اینجا اول به دخترم تهمت بزنید. و بعد بزنینش؟
امیر گوشی اش را در اورد قفل ان را باز کرد و گفت
شما اینو نگاه کن .
عمو رضا گوشی را گرفت . کمی به ان نگاه کرد عاطفه گفت
من دوسه بار به امیر زنگ زدم. میخواستم زمینمو تو شمال بفروشم گفتم کی بهتر از پسر عموم.
عمو رضا رو به امیر گفت
میخوای طرف زنتو بگیری بگیر ولی این رسم مهمون نوازی نبود.
امیر برخاست گوشی اش را از دست عمو گرفت و گفت
بیا اس ام اس های عاطفه رو بخون عمو
عاطفه هینی کشید گوشی را از دست عمو قاپ زدو گفت
مامان بابا...میشه بریم؟ من اینهمه بی احترامی و نمیتونم تحمل کنم.
امیر رو به او گفت
برو به اول جون بابات دعا کن که عمومه و نمیخوام ناراحتش کنم. بعد هم خدارو شکر که دختری . چون با حرفهایی که به مامانم زدی اگر مرد بودی زنده از در این خونه بیرون نمیرفتی.
نگاهی به من انداخت و گفت
فروغ حقتو گذاشت کف دستت .ولی مادرم نه به تو بد کرده نه بی احترامی
زنعمو گفت
خوب دعوتمون نمیکردید. ما که بی دعوت نیامده بودیم . هم زدینمون هم تهمت زدید حالا هم تهدید میکنی؟
امیر گوشی اش را از دست عاطفه گرفت و گفت
هرکس فکر میکنه تهمته بیاد اس ام اس های عاطفه رو بخونه.
خوب چیکار کنه دخترم؟ مادرت اومد خاستگاری کرد دخترم دلبسته شد. کار تو غلط بوده که اول دختر منو خاستگاری کردی بعد دختر داییتو گرفتی . تو که اینو میخواستی از اول همینو میگرفتی . حق نداشتی با احساس دختر من بازی کنی.
امیر صاف ایستاد پوزخندی زدو گفت
دخترت تو مرحله تحقیقات رد شد .
#پارت372
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمو رضا گفت
نخواستیش . پشیمون شدی. نظرت عوض شد چرا انگ بهش میچسبونی؟ رو دستم که نمونده. تحصیلکرده ست . قشنگه. جوونه شوهرش میدم به یکی بهتر از تو . حق نداری به دختر من این حرفها رو بزنی ها.
امیر اشاره ایی به عاطفه کرد و گفت
من دوست ندارم ابروی کسی و ببرم. عاطفه گفت که میخواد بره. اگر زمان داره بشینه تا من براتون بگم چرا تو تحقیقات رد شد.
صورت عاطفه سرخ شدو گفت
من یک دقیقه هم اینجا نمیمونم.
امیر خندیدو گفت
میبینی عمو دیرش شده . یه موقع که دقت داشتی بیا بشین خودشم بشینه بهتدن با هزار تا دلیل بگم چی شد که نشد.
زنعمو به طرف عاطفه رفت و گفت
ما که میریم اقا رضا تو اگر دوست داری بمون.
عمورضا کمی به ما نگاه کرد و سپس به دنبال انها از خانه خارج شد. امیر کنارم نشست بلافاصله بعد از رفتن انها عمه با لبخند رو به من سرتایید تکان داد. عمو علی گفت
نباید ابروی عاطفه رو پیش مامان باباش میبردی
عمه با غیض گفت
ول کن دیگه علی. داشت زندگی پسرمو بهم میریخت.
امیر کنارم نشست و رو به عمه گفت
اینکارو تو با من کردی ها. این پیشنهاد تو بود.
عمه نگاهی به من انداخت و گفت
نباید پیش فروغ من اینو بگم ولی خودت موافقت کردی که من این حرفو بهشون زدم.
خوب بگو چیکارم کردی که موافقت کردم دیگه. عکسشو انداخته بودی تو گوشیت من چپ میرفتم نشونم میدادی راست میرفتم نشونم میدادی روزی هزار بار زنگ میزدی میگفتی چی شد فکرهاتو کردی؟ یعنی چی قصد ازدواج ندارم. داره چهل سالت میشه
خوب نگرانت بودم پسرم. صبر کن خودت بچه دار بشی . ببینی یه پسر عذب که تنها زندگی میکنه چه استرسی واسه دل پدر مادرشه. هروقت بهت میگفتم کی و میخوای برات بگیرم میگفتی هیچ کس . قصد ازدواج ندارم. زن میخوام چیکار. تنها راحت ترم. منم دلم میخواد نوه هامو بغل کنم. عروس داشته باشم. عاطفه رو دیدم گفتم همین خوبه چه خبر از گذشته ش داشتم. حالا خدارو شکر که خودت گفتی فروغ. الانم کنارت نشسته ایشالله خوشبخت بشید.
#پارت83
دستگیره بالا و پایین شد ، شهرام گفت
_فرهاد درو باز کن
فرهاد کمربندش را باز کردو گفت
_ادمت میکنم
ازترس به دیوار چسبیدم و گفتم
_اقا فرهاد بخدا من اینکارو نکردم.
فرهاد کمربند را دور دستش پیچاندو گفت
_بلایی سرت میارم هرزه گری و لاس زدن یادت بره
دستانم را حائل صورتم گرفتم فرهاد بیرحمانه بدن نحیف مرا مورد ضرباتش قرار میداد.
ضربه محکمی به در خوردو در باز شد
شهرام وارد اتاق شدو گفت
_چیکار میکنی کثافت
سپس یک سر کمر بند را از دستش گرفت مرجان وارد اتاق شدبا دیدن عسل جیغی کشید وخواست به سمت او برود که فرهاد مقابلش ایستادو گفت
_ برو بیرون
شهرام یقه فرهاد را گرفت و گفت
_داری میکشیش وحشی
_خیانت کار حقش مرگه ولم کنید میخوام ادبش کنم
شهرام فرهاد را کشیدو گفت
_تولیاقت عسل و نداری
_شهرام خفه شو
_تولیاقتت ستارس، با اون جرأت میکردی اینکارهاروکنی؟
_فرهاد با پیشانی اش به صورت شهرام کوبید
شهرام یقه فرهاد را رها کرد دستش را روی صورتش گرفت خون در مشتش پر شد مرجان جیغ زدو گفت
_چیکار کردی؟
سپس سمت شهرام رفت و با گریه گفت
_شهرام چی شدی؟
فرهاد ارام تر گفت
_دخالت نکنید
مرجان چپ چپ به فرهاد نگاه کرد سپس سیلی محکمی به صورت او کوباند فرهاد که جا خورده بود دستش را روی صورتش گذاشت و مرجان با خشم گفت
_خجالت نکش ، منم بزن. به تو هم میگن مرد؟
ریتا سراسیمه امدو گفت
_بابا صاحب ویلا اومده
شهرام با چند دستمال بینی اش را پاک کردو گفت
_اومدم بابا
فرهاد روی تخت نشست مرجان و شهرام از اتاق رفتند از ترس مچاله شده بودم.
فرهاد ارام گفت
_عسل؟
ترس نفسم را گرفت کوسنی را برداشت به سمتم پرت کردو گفت
_مردی جواب نمیدی؟
_بببله
_تاوان خیانت از اینی که به سرت اومد هم بدتره، اینها نگذاشتند وگرنه میکشتمت، یکبار دیگه تکرار کنی مرگو میارم جلو چشمات
اشکهایم سرازیر شدو گفتم
_من اینکارو نکردم
_خفه شو کثافت اشغال
سرم را لای دستانم گرفتم و گفتم
_بلاخره یه روز بهت ثابت میشه که دروغ بوده.
هق هقم شدت یافت و گفتم
_واگذارت میکنم بخدا
فرهاد برخاست و از خانه رفت. مرجان به سراغم امدوبا گریه گفت
_بلند شو
کمکم کرد برخاستم تمام بدنم درد میکرد مرجان لباسهایم را در اورد و گفت
_شهرام را فرستادم داروخانه، الان میاد بیا این قرص هارو بخور
قرص هارا خوردم مرجان گفت
_خداروشکر تو صورتت نزده
دستانم را جلوی مرجان گرفتم و گفتم
_نزاشتم بزنه
مرجان دستانم را گرفت و گفت
_خدا جوابشو میده
#پارت84
نفهمیدم کی خوابم برد زمانیکه بیدار شدم شب بود ، خواستم بلند شوم درد تمام وجودم را گرفت با زحمت نشستم
گلویم خشک شده بود با صدای قل و قل قلیان فهمیدم فرهاد در خانه است .
صدای جیغ مرجان تنم را لرزاند
_ریتا تو چیکار کردی؟
شهرام بلند گفت
_عجب سفر نحسی شد.چتونه؟
صدای جیغ ریتا کنجکاوم کرد از تخت پایین امدم و لای در ایستادم مرجان موهای ریتا را کشید اورا وسط پذیرایی انداخت و گفت
_خیلی کثافتی
_مامان ببخشید
_فقط خفه شو
ریتا برخاست و گفت
_غلط کردم
شهرام گفت
_چیکار کرده
مرجان ساکت شد چشمش به من خورد سر ریتا را چرخاند و گفت
_نگاش کن ببین به چه روزی انداختیش
فرهاد و شهرام نگاهی به من انداختند شهرام برخاست و گفت
_چی شده؟
در پی سکوت خانه شهرام با فریاد گفت
_با شماهام
مرجان گوشی ریتا را مقابل شهرام گرفت و گفت
_شماره عسل و برای ستاره فرستاده
شهرام هاج و واج گفت
_چرا؟
_از خودش بپرس
_ریتا چرا اینکارو کردی؟
ریتا با گریه گفت
_زن عمو ستاره بهم گفت شمارشو بده من باهاش حرف بزنم بگم از زندگی من بره بیرون من عمو فرهادو دوست دارم ، منم بهش دادم ، بعد بهم گفت یه کار کردم عموت ولش کنه
شهرام کشیده محکمی به صورت ریتا کوباند سپس دستش را گرفت بلندش کرد و گفت
_برو از عسل معذرت خواهی کن
ریتا ایستادو گفت
_نمیرم
شهرام تو دهنی به ریتا زدو گفت
_زود باش
مهر مادری مرجان، اورا جلو اوردو گفت
_ولش کن
شهرام به سمت مرجان چرخید و گفت
_برو عقب وایسا دخالت نکن
_بچه س نفهمیده
_غلط کرده بچه س
مرجان تحکمی گفت
_ریتا عذر خواهی کن
ریتا نگاهی به من انداخت من نگاهی به مرجان و شهرام انداختم و یاد محبتهایشان افتادم و گفتم
_نیازی به معذرت خواهی نیست . همین که معلوم شد من بی گناهم کافیه
شهرام با خشم سیلی دیگری به ریتا زدو گفت
_خاک برسرت، یاد گرفتی؟
مرجان جلوتر رفت و گفت
_نزن بچمو
شهرام مرجان را به عقب هل دادو گفت
_تو لوسش کردی
سپس ریتا را به اتاق خواب بردو در رابست
مرجان ملتمسانه گفت
_فرهاد تروخدا ، برو جلوشو بگیر
سپس سمت فرهاد رفت و گفت
_خواهش میکنم
صدای جیغ های بی امان ریتا خانه را برداشته بود فرهاد در اتاق را باز کرد وگفت
_شهرام ولش کن
_به تو ربطی نداره، من چنین بچه ایی رو نمیخوام.
فرهاد دست شهرام را کشیدو گفت
_سرم درد میکنه تمومش کن
شهرام از اتاق خارج شدو گفت
_دختره ی بی عقل نفهم
سپس رو به مرجان گفت
_تو باعثی
مرجان متحیر شدو گفت
_به من چه؟
_بچه تربیت نکردی که.
سپس از خانه بیرون رفت مرجان سراسیمه به سراغ ریتا رفت و من خیره در چشمان فرهاد گفتم
_هیچ وقت نمیبخشمت، ازت متنفرم، حالم ازت بهم میخوره روانی
فرهاد نزدیکم امد به اتاق رفتم و در را بستم قفل در شکسته بود فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_عسل منو ببخش
_برو بیرون
خم شد کمر بندش را از روی زمین برداشت و گفت
_بیا بگیر منو بزن
پوزخندی زدم و گفتم
_نگهش دارپیش خودت ، لازمت میشه.
در پی سکوت فرهاد با گریه گفتم
_یادته چقدر التماست کردم گفتم بخدا من اینکارو نکردم؟ الان بهت ثابت شد؟هیچ کدامتان حرفمو باور نکردید . از جلوی چشمم برو روانی
فرهاد از اتاق بیرون رفت و خانه را ترک کرد