#پارت351
خانه کاغذی🪴🪴🪴
شکایت کرد. اما وکیلی که براش گرفته بودم با فیلم دوربین رستوران ثابت کرد که مصطفی اصلا اونجا نبوده. اونم نتونست حرفش و ثابت کنه چون اصلا نمیدونست که کجا اومده و کی اوردش . نتونست ثابت کنه.
سندو برداشتم مصطفی برگشت زندان یه بار دیگه رفتیم اوردیمش. دوباره زدیمش صبحش رفت رضایت داد . وکیل بعد از سه چهارماه ازادی مشروطشو گرفت. وقتی ازاد شد اوردمش تو خونه خودم پولشو بهش برگردوندم . با پولش یه خونه خرید. بردمش باشگاه باهاش تمرین کردم ازش یه رزمی کار حرفه ایی ساختم و استخدامش کردم. علت اینکه بیست و چهار ساعت در خدمتمه یکیش به خاطر لطفی که بهش کردمه و دومیش اینه که پنج برابر پایه حقوق وزارت کار بهش میدم.
چرا ازدواج نمیکنه ؟
بهش گفتم اگر بخواد زن بگیره حمایتش میکنم خودش میلی به ازدواج نداره. مصطفی چشم و گوش منه کسیه که چندساله هنوز یه بار پارو خطی نداشته . فقط یه بار کاری که نبایدو کرد. اونم از تو حمایت کرد. بعدشم معذرت خواهی کرد گفت دست خودم نبود یاد خواهرم افتادم.
ابمیوه م را خوردم. دلم برای مصطفی سوخت حالا فهمیدم. مقابل خانه عمه وقتی به او گفتم فکر کن خواهرتم چهره اش دردناک شد. اونبار تو ماشین به من تذکر داد که اینجا شنود داره و امروز تو اموزشگاه اجازه رفتن نداد اما به امیر هم حرفی نزد.
امیر گفت
راه بیفت بریم.
حرکت کردم و او گفت
ساعت یازده و نیمه . صبح میخواهیم تمرین کنیم .تا برسیم و بخوابیم از دوازده گذشته
انگار که چیزی یادش امده باشد گفت
اها راستی یه چیزی و یادم رفت
چی؟
دست در داشبورد کردو گفت
انگشترتو دادم درست کردند.
ان را اورد و گفت
دستتو بده
دستم را به امیر دادم امیر انگشتر را به دستم انداخت . نگاهی به دستم انداختم و با ذوق گفتم
مرسی امیر خیلی دوسش دارم.
امیر خندیدو گفت
انگشترهم نشدم.
خنده م را جمع کردم. احساس کردم تمام سرو صورتم داغ شده امیر گفت
از این انگشتره هم من کمترم میبینی.
دست و پایم را گم کردم و محکم به ماشین روبرویی کوبیدم. هینی کشیدم و با ترس به امیر نگاه کردم و گفتم
ببخشید.
اشکال نداره فدای سرت.
در را باز کردو پیاده شد. راننده ماشین روبرویی که مردی سالمند بود پیاده شدو گفت
حواست کجاست؟
نگاهم به ماشین روبرویی افتاد. چراغش شکسته بود سرتاسفی به ماشین ما تکان داد امیر پیاده شد با لب گزیده به انها خیره ماندم و از شرمندگی دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد
#پارت44
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
میز چیده شد خاتون سرمیز نشست و گفت تو هم بشین دختر ، سرمیز نشستم معذب بودم، ارباب وارد شد نگاهی به من و خاتون انداخت، لبخندی زدو سرمیز نشست و گفت
_ بخور عمو، تعارف نکن
فرهاد لب گشود و گفت
_چشم عمو
مشغول خوردن غذا شدیم.
بعد از صرف نهار، ارباب برای چرت بعد از ظهر به اتاق خودش که در طبقه بالای خانه بود رفت کیانوش دست فرهاد را گرفت و به مهمانخانه برد.من هم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم یاد ننه طوبا افتادم برخاستم از اتاق خارج شدم خاتون توی سالن بود با دیدن من کمی دستپاچه شدو گفت
_میشه این ظرف میوه رو ببری برای اقا فرهاد و کیانوش؟
نگاهی به ظرف میوه انداختم و گفتم _چشم
ظرف را برداشتم و به سمت اتاق رفتم در زدم کیانوش گفت
_بیا تو
رفتم توی اتاق بوی الکل می امد ظرف
میوه را مقابل انها نهادم صدای زنگ موبایل کیانوش بلند شد برخاست و گفت
_ گلجان این پوست تخمه هارو جمع کن.
در رابست ظرف های اضافه را جمع کردم نگاهم به فرهاد افتاد خیره به من بود،
برخاستم به سمت در رفتم دستگیره را پایین کشیدم در چرا باز نمیشه
فرهاد برخاست........
#پارت45
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
صدای هق هق گلجان در خانه پیچید یاسمن اورا در اغوش گرفت و گفت
_اروم باش عزیزم
مدتی که گذشت مهناز گفت
_بعدش چی شد؟
_منو ببخش خاله مهناز در مورد این موضوع نمیتونم صحبت کنم.
سکوت در خانه حاکم شداشکهایش را پاک کردو گفت
_اونشب ننه طوبا منو توی طویله قایم کرد فرداصبح علی الطلوع اومد دنبالم منو بردند توی اتاق خودم اقا فرهاد اونجا بود از ترس روی پاهام نمیتونستم وایسم ارباب گوشه اتاق نشسته بود
اینقدر عصبی بود که حتی از نگاه کردن بهش میترسیدم، در باز شد اقایی مسن وارد شد. اجازه گرفت و نشست کاغذی را جلوی من گذاشت و گفت
_ امضا کن
من مات و متحیر مانده بودم
ننه طوبا ارام در گوشم گفت
_ننه امضا کن
ناچخواسته دستم به کاغذ چرخید
سپس مقابل فرهاد گذاشت ، فرهاد برگه را خواند سپس باتعلل خودکار را روی کاغذ گرداند. عاقد خطبه ایی خواندو سپس روبه گفت
_ بگو *قبلت *
من هم تکرار کردم سوار ماشین فرهاد شدیم و به تهران امدیم
#پارت46
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از زبان مهناز
تمام شب را با فکر حرفهای عسل بیدار ماندم. از این همه ظلمی که در حق این دختر شده بود کمی گریستم. چطور شهوت وجودیک انسان رامیگیرد که حاضر به ازدواج با محرم خودش شده.
پنجره را باز کردم و به اسمان خیره شدم، یاد جمله مادرم افتادم
(برگی از درخت نمی افتد مگر حکمتی از جانب خدا در ان باشد)
حکمت این قضیه چیست؟
خدایا تو عالم بر همه چیزی شاید این اتفاقات همه برای گلجان فال نیک است، اما فال نیک چرا اینقدر تلخ و غم انگیز؟
خدایاخودت به فریاد این بی گناه برس، این دختر به من پناه اورده ، تنها پناهگاهش خانه منه، منو شرمندش نکن.
نوای اذان صبح در فضا پیچید ناخواسته قلبم ارام شد نمازم را که خواندم سر سجاده خوابیدم.و خوابم رفت .
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم گوشی ام را نگاه کردم تلفن ناشناس، صفحه را لمس کردم و گفتم
بله
اقایی گفت
_سلام من شهرام هستم ، برادر فرهاد.
مکثی کرد و ادامه داد
_عسل حالش بهتر شد؟
_چه عرض کنم؟
_اگر لازم من بیام ببرمش دکتر
_نه خودم هستم
_فکرهاتونو کردید؟
_خیلی فکر کردم اما به نتیجه نریسدم.از اینده گل جان میترسم.من که نمیتونم اونوبرای همیشه پیش خودم نگه دارم از طرفی هم اینقدر دلم براش میسوزه دارم خفه میشم.
شهرام اهی کشیدو گفت
_راستش تمام دیشب من تو فکر عسل بودم و نخوابیدم
_منم همینطور
_مهناز خانم ، به ایه ایه های قران
قسم میخورم که من نگران اینده عسلم،، من فوق تخصص روانشناسی دارم،عسل روحیه اش اسیب دیده.حال روانیش مساعد نیست. عسل زخم خورده، مرگ عمه اش، کاری که عموم میخواسته باهاش بکنه، و از همه بدتر بی شرمی برادر بی شرف من و بعد هم شکنجه و ازار جسمی همه و همه دست بدست هم داده و روح این بچه رو زخم کرده.
هر دو ساکت شدیم ارام گفتم
_اقا فرهاد چه توضیحی برای این کاراش داره؟
در مورد فرهاد یه چیزی رو من مثل یه برادر از شما تقاضا دارم از فرهاد به سادگی نگذرید .
از حرف شهرام جا خوردم و گفتم
_چی؟
_فرهاد یه نامزد عقد کرده داشت ....
_گل جان برام تعریف کرد
نامزدش از نظر اخلاقی مشکل داشت، برادرم چند بار این ورانور دیده بودش هربار بهانه می اورد که همکلاسی دانشگاهمه، نامزد دوستمه، قراره پایان نامه منو بنویسه و از این چرندیات هر چی مابهش گفتیم این دختر خوب نیست بدرد نمیخوره گوشش بدهکار نبود یک ماه بعد عقد شون پدرو مادرم تصادف کردند وبه رحمت خدا رفتند از پولی که توحساب پدرم بود سهمشو گرفت و رفت سه دنگ از کارخانه نساجی پدر زنشو یهمقدار زیر قیمت خرید، هرچه من گفتم نکن گوشش بدهکار نشد.همین کار باعث شد نامزدش چپ و راست بهش بگه تو بواسطه پدر من به جایی رسیدی. یک ماه پیش برادر همسر من توی یه مهمونی مختلط دیده بودش به همسرم گفت ، همسرم دخالت نکرد برادر همسرم به خود فرهاد این موضوع را گفت خدا شاهده مهناز خانم، ستاره قشقرقی بپا کرد که بیا و ببین از همسر من شکایت کرد میگفت جاریم میخواد به تهمت زندگی منو خراب کنه.باز هرچه ماگفتیم طلاقش بده فرهاد گوشش بدهکار نبود که نبود ...الان در حا ل حاضر من از طلاق ستاره راضیم خود فرهاد هم به زبون نمیاره اماراضیه. من احساس میکنم فرهاد میخواد دقدلی کارهایی ستاره رو سر عسل خالی کنه،دیشب شماره شما رو از من گرفت، من برادرم رو بهتر از شما میشناسم، بترسونیدش بگید دارید شکایت میکنید ،بگید که تا اخرش پشت عسل وای میایستید بهش بگید در صورتی رضایت میدیم که عسل و راضی کنی. به عسل یاد بدید که راضی نشه، بهش یاد بدید برای فرهاد شرط و شروط بگذاره . من به شماقول میدم شرایطی را ایجاد کنم که فرهاد بیاد با منت عسل و برگردونه به خونه خودش و خوشبختیشو تضمین میکنم.
صدایم را پایین اوردم و گفتم
_اخه این دختردیوانه وار از اقا فرهاد میترسه، اسمش میاد دستاش شروع میکنه به لرزیدن
_عسل به زمان احتیاج داره، زمان این رابطه رو درست میکنه.
#پارت47
رمان عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تلفن را قطع کردم فکرم در گیر حرفهای شهرام بود،صبحانه را اماده کردم که دوباره تلفنم زنگ خورد باز هم ناشناس صفحه را لمس کردم و گفتم بله
صدای مضطرب مرد جوان به من فهماند که او فرهاد است
_سلام
_سلام و درد وحشیه روانی
_میخواستم باهاتون چند کلمه صحبت کنم
_من با شما فقط تو دادگاه صحبت میکنم.
_دادگاه؟
_بله دادگاه ازت شکایت کردم به جرم تجاوز و ضرب و شتم
_میشه من با شما حضوری صحبت کنم؟
_نخیر ، با ادم کثیفی مثل تو من اصلا جرات ندارم قرار بزارم.
_اینطوری که شما فکر میکنی نیست
_ همه چیز اینجا معلومه ، یه دختری که بهش تجاوز شده و کتک خورده
_من عسل و راضیش میکنم ، شما فقط اجازه بده من باهاش حرف بزنم
_نمیشه
_اصلا تجاوزی در کار نیست خانم، من فقط رو زنم دست بلند کردم اونم دلیل داشتم، اصلا شما کی هستی که اومدی زن من و برداشتی بردی؟
از حرف فرهاد جاخوردم و گفتم
_ یعنی چی تجاوزی در کار نیست ؟ نمیتونی زیرش بزنی.
_این خانم یک ماه پیش صیغه من شده من برگه دارم ، خودش پای برگه رو امضا زده
از حرف فرهاد جا خوردم سعی کردم خود را نبازم و گفتم
_براش وکیل گرفتم میبرمش پزشکی قانونی
_وکیلت چیکار میخواد بکنه وقتی خودش امضا زده که یک ماه پیش با من ازدواج کرده ؟
_شاهد میارم
فرها د تلخ خندیدو گفت
_عموی منو میبری واسه شهادت؟
کفری شده بودم فرهاد ادامه داد
_سنش قانونی نیست واسه امضا دادن، پدر هم نداره، عموم بزرگ اون خراب شده س اون امضا زده ،شاهد صیغمونه، غیر از عموم سه تا مرد دیگه هم از بزرگهای اونجا شاهدن، من فقط زنمو زدم اونم حقش بوده ، کاراشو تکرار کنه بازم میزنمش، از تو هم شکایت میکنم که دخالت تو زندگی خصوصی مردم یادت بره
#پارت352
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر نگاهی به ماشینش انداخت مرد سالمند گفت
مال من که نه قیمتی داره و نه اتفاق خاصی افتاد ولی مال شما داغون شد. خانمت اگررانندگی بلد نیست چرا میشونیش پشت فرمان
امیر دست به سینه مقابلش ایستادو گفت
مهم نیست فدای سرش
مصطفی با موتور کنار امیر ایستاد . امیر به او اشاره ایی کرد مصطفی کمی از ما فاصله گرفت . امیر رو به او گفت
خسارتتون چقدر میشه؟
مرد سالمند نگاهی به ماشینش کرد و مبلغی را گفت امیر گوشی اش را در اورد و از او شماره کارتی خواست و سپس به طرفم امد. سوار ماشین شدو گفت
برو عزیزم.
میشه خودت بشینی پشت فرمان؟
خندیدو گفت
به خاطر یه تصادف؟ فدای یه تار موت برو نترس .
ماشین را روشن کردم و گفتم
ببخشید.
تچی کردو گفت
اشکال نداره عزیزم .
خیلی شرمنده شدم
این چه حرفیه؟ ماشین خودته برو راه و بستی.
حرکت کردم . به خانه که رسیدیم پیاده شدم. دسته گلی که به اب داده بود را که نگریستم. با شرمندگی به امیر زل زدم و او گفت
دیگه راجع بهش حرف نزن برو تو . من چند دقیقه دیگه میام.
داخل خانه رفتم و تیز وارد اتاق خواب شدم. امیر با مصطفی صحبت میکرد. با حرفهایی که امیر زد حالا مطمئن بودم که مصطفی راجع به من حرفی نمیزند.
وارد خانه شدو گفت
فروغ؟
از داخل اتاق خواب گفتم
بله
وارد اتاق شدو گفت
الان با مصطفی حرف زدم. صبح از تمرین که اومدیم با مصطفی برو بانک اول کارتتو بگیر. بعد برو عکس بنداز و کارهای پاسپورتتو انجام بده
باید رضایت نامه محضری از تو باشه که به من پاسپورت بدن
تو کارهای دیگتو انجام بده من تا اونموقع میام. میخواهیم بریم مسابقه باید پاسپورتت حاضر باشه.
کی قراره بریم؟
#پارت353
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یک ماه و نیم دیگه
لب تخت نشستم و گفتم
مامانت مگه نگفت خطرناکه ؟ مطمئنی میخوای بری؟
به من نگاه کردو گفت
نگرانمی ؟
کمی فکر کردم و گفتم
نباشم؟
اخه نگرانی باید دلیل داشته باشه تو الان یا باید بخاطر اینکه فکر میکنی ممکنه من شکست بخورم و اتفاقی برام بیفته نگران باشی یا منو دوست داشته باشی کدومش؟
لبم را از داخل گزیدم و به او نگاه کردم نمیدانستم چه باید بگویم. امیر کمی جلوتر امد کنارم نشست و گفت
کدومش فروغ؟
بدنبال سکوت من گفت
یعنی اصلا دوسم نداری؟
سرم را بالا اوردم . نفسم سنگین شده بود به چشمان منتظرش نگاه کردم و گفتم
مگه میشه نداشته باشم.ما داریم باهم زندگی میکنیم میشه علاقه بوجود نیاد؟
نیشش تا بناگوشش بازشدو گفت
یعنی الان علاقه بوجود اومده؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
یه کوچولو
دستش را دور من حلقه کرد. پیشانی م را بوسید و گفت
من به همون کوچولو هم راضی م.
سرم را پایین انداختم و گفتم
چرا به من گفتی یه جور نگاهم میکنی تنفر تو چشمهات موج میزنه .
چون تو نگاهتو نمیبینی متوجه نمیشی من چی میگم. تو نگاه و رفتارهات یه ذره هم مهر و محبت نسبت به من نیست. درسته تو منو نمیخواستی و من انتخابت نبودم یه جورهایی هم بهت تحمیل شدم ولی حواست هست که دارم تلاش میکنم دلتو بدست بیارم؟ هرخواسته ایی از من داری در حد توانم نه نمیگم
فرصت را غنیمت دانستم و گفتم
خوب بگذار من با نازنین کار کنم .
اون نه فروغ. خیلی ضایع است. زن من برای بهزاد و نازنین کار کنه؟
امیر این برای دیگران کار کردن نیست بخدا . اون التماس من میکنه که کارشو راه بندازم.
دستش را از دورم ازاد کردو گفت
نه دیگه عزیزم. ادامه نده
خودم را به لوسی زدم و گفتم
اینطوری داری تلاش میکنی دل منو بدست بیاری؟
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
تو میگی تنهایی و بیکار حوصله ت سرمیره منم صبح هاتو با باشگاه بعد از ظهرهاتو با کلاس پرکردم.
میدونی چقدر شیرینه ادم یه پولی و خودش داشته باشه ؟
فکر اونجاشم کردم. فردا میخوام یه پولی بزنم به حسابت .سپرده گذاری بشه ماه به ماه روش پول بیادکه تو احساس بی پولی نداشته باشی
من دوست دارم پول واسه خودم باشه امیر
واسه خودته
نه واسه من نیست تو داری میدی
من دارم میدم به تو دیگه . میخوام دیگه به این موضوع که پول نداری فکر نکنی.
#پارت354
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من دلم میخواد خودم پول در بیارم.
تمرین کن ورزشکار درست و حسابی بشو میفرستمت بری اموزش بدی خوبه؟
سرم را بالا دادم و گفتم
تا من بیام استاد بشم میدونی چقدر گذشته. در ثانی من اونکارو دوست ندارم.
این کارم نمیشه انجام بدی
سپس دراز کشیدو گفت
بگیر بخواب صبح بیدار نمیشی ها
در کنارش دراز کشیدم و گفتم
فردا که با مصطفی رفتم بیرون، سیم کارتمم بگیرم؟
به طرف من چرخید دست هایش را طوریکه انگار سر کلاس درس نشسته در سینه اش جمع کرد چشمانش را بست و گفت
نه عزیزم. نمیشه.
لبهایم را روی هم فشردم دلم میخواست با مشت توی صورتش بکوبم. پشتم را به او کردم و چشمانم را بستم. ارام گفت
الان قهرکردی اونطرفی خوابیدی؟
پاسخی ندادم امیر گفت
سیم کارت میخوای چیکار؟
از فردا میخوام برم کلاس خیاطی یه وقت احتیاجم میشه
مصطفی پیشته اون گوشی داره . بگیر بخواب فروغ . تو مخ منم نرو خواب از سرم بپره.
به طرفش چرخیدم و گفتم
خوب چرا همه ش میگی نه من هزار بار حرفمو با خودم مرور میکنم که به تو بگم بعد تا از دهنم در نیومده تو میگی نه
با انگشت سبابه اش به سرشانه م زدو گفت
فردا صبح ساعت ۶ بیدارت میکنم. به ازای هر یک دقیقه ایی که خودتو لوس کنی و بگی خوابم میاد باید صدتا شنا بری
ابرو بالا دادم و گفتم
من یه دونه هم نمیتونم برم.
سرتایید تکان دادو گفت
مجبورت میکنم بری
اگر نرم چیکار میخوای کنی؟
اولا نرم که در کار نیست و من قبول نمیکنم. باید بری. اما اگرخودم تشخیص بدم که نمیتونی بری .اونوقت باهم مشت تمرین میکنیم اونطوری هم نیست که فقط تو بزنی منم میزنم .
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
باشه میخوابم.
الان خوابیدنت مهم نیست صبح بیدار که میخوای بشی خیلی اذیت میکنی .
چشمانم را بستم و خوابیدم. صبح باصدای او از خواب بیدار شدم.
نمیخوای بلند شی؟ چند بار دیگه صدات کنم؟
یاد حرف دیشبش افتادم وتیز برخاستم و گفتم
صبح بخیر
پنج دقیقه ست دارم صدات میکنم.
لبم را گزیدم و گفتم
واقعا؟
پاشو دیگه دیر شد.
نگاهم به ساعت افتادو گفتم
تکونم میدادی خوب
امیر سکوت کردو من گفتم
لابد پونصدتا شنا اره؟
سرتایید تکان دادو گفت
بله
اخم کردم و گفتم
اصلا از کجا معلوم تو منو صدا زدی ؟
صدات کردم تکونت هم دادم.
#پارت355
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مگه میشه تو منو تکون داده باشی و من نفهمیده باشم تو میخوای منو مجبور کنی یا پونصدتا شنا برم که نمیتونم. چون نمیتونم برم لابد میخوای منو بزنی اره؟
قرارمون همین بود دیگه.
کجای دنیا دیدی یه استاد با یه شاگرد تازه کار مبارزه کنند؟
با قهقهه گفت
تاحالا ندیدم اما الان تو زیر زمین این خونه قراره ببینم.
مردو میزارن با زن مبارزه کنه؟ تو قدت خیلی از من بلندتره واسه همین از من موفق تری مشتتم از گارد من خیلی بزرگتره
ابرو بالا دادو گفت
ببین چه بهانه هایی میاره ها. حالا چرا به مبارزه فکر میکنی شنارو برو اون که راحت تره ؟
من میتونم شنا برم امیر؟ اونم پونصدتا. اولا من دستم بخیه هاش تازه خوب شده هنوز درد میکنه
اهان راستی حواسم به دستت نبود ایراد نداره دراز نشست برو
پونصدتا؟
۳۰۰ تاشم من ندیده میگیرم خوبه؟ من تو باشگاه یدونه رو هم کوتاه نمیام ها الان ۳۰۰ تا رو از تو گذشت کردم.
میدونی چیه؟ من اصلا حرفتو باور نمیکنم. تو منو بیدار نکردی داری دروغ میگی
اولا من نباید بیدارت کنم خودت باید بیدار بشی در ثانی الان بهت ثابت میکنم.
به سراغ ال ای دی رفت کنترل را برداشت شبکه را عوض کرد و موس کنترل دوربین را برداشت پترنی را رسم کردو کدی را زد و گفت
الان نشونت میدم.
با دیدن دوربین در اتاق خواب انگار که با پتک توی سرم کوبیدند هول شدم و گفتم
باشه حالا نمیخواد فیلم نشون بدی قبول دارم.
یه دقیقه صبر کن
نشانه گر را که عقب کشید از شانس بد من دوربین مستقیم روی ان قسمتی امد که من داشتم طرح را روی لباس میکشیدم و نازنین بالای سرم بود.
چشم در اتاق چرخاندم دوربین در دهان مجسمه عقابی که روی دیوار بود قرار داشت.
طراحی به جهنم من کبودی بازویم را هم به نازنین نشان داده بودم.
#پارت48
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ارتباط را قطع کرداز حرفهای فرهاد ترسیدم
چرخیدم گلجان روی تشکش نشسته بود ارام گفت
_سلام
سلامش را با سر پاسخ داد
_فرهاد بود؟
_اره
چی میگفت
_امضایی که ازت گرفتند، توی برگه چی نوشته بود
_نخوندم
_چرا نخونده امضا کردی؟
_ترسیده بودم .
سکوت کردم، من هم ترسیده بودم، حرفهای فرهاد محکمه پسند بود. گوشی ام را برداشتم شماره شهرام را گرفتم و حرفهای فرهاد را به او انتقال دادم ، گل جان خیره به من بود خوشبختانه خودش فهمید اوضاع از چه قراره.
شهرام با ناباوری گفت
_فرهاد تا دیشب از ترس داشت سکته میکرد ، یعنی چه اتفاقی افتاده؟
_ من نمیدونم اقا شهرام، همسر من رفته مأموریت سه چهار روز دیگه بر میگرده ، این قضیه رو جمعش کن
_من نمیدونم باید چیکار کنم.اجازه بدید من یکم فکر کنم، بهتون خبر میدم.
تلفن را قطع کردم
گلجان برخاست و گفت
-بهمن قرص میدی خاله بدنم درد میکنه
-صبحانه بخور بعد
سر میز نشست و گفت
-من نمیخوام براتون دردسر درست کنم، یه مقدار پول به من قرض بدید من میرم خونه عمه م
آهی کشیدم و گفتم
-اونجا نمیتونی بری
-چرا؟
_تو الان زن فرهادی.....
کلامم را قطع کرد و با اخم گفت
-نخیر من زن اون نیستم
ارام گفتم
- هستی عزیز من، هستی، بری اونجا بهش خبر میدن میاد سراغت.
گلجان لبش را گزید و گفت
-میرم خونه عمه رو میفروشم جای دیگه میخرم
-دخترم همینکه تو پا به اون خونه بزاری ارباب میاد سراغت
-بمیرم بهتره تا زن ارباب بشم
تلفنم زنگ خورد برخاستم و گفتم
-فرهاده
رنگ از روی گل جان پرید صفحه رالمس کردم تلفن را روی پخش صداگذاشتم تا گل جان خودش به این نتیجه برسه که از من کمکی ساخته نیست.
-بفرمایید
-گوشی و بده به عسل
-عسل خوابه
-بیدارش کن
-بعدا زنگ بزن
-ادرس بده میخوام بیام زنمو ببرم. نمیخوام زنم تو خونه تو باشه، برای خودت دردسر درست نکن ، این موضوع به هیچ عنوان به شما ربطی نداره،زندگی خصوصی خودمه ،زنمه ، حرف گوش نکرد کتک خورد ، الان هم بی اجازه از خونه رفته اونم جایی که من نمیدونم کجا ،برگرده بازم کتک میخوره.
نگاهی به گلجان انداختم دستانش میلرزید فرهاد ادامه داد
_خانم فضول دارم میرم دادسرا ازت شکایت کنم.متن شکایت نامه را وکیلم نوشته الان عکسشو برات تلگرام میکنم. ده دقیقه بهت فرصت میدم ،بشین فکرهاتو بکن ادرس بده من بیام دنبال زنم، بی دردسر و بی سر و صدا بدون اینکه ابرو ریزی کنم می برمش، تا ده دقیقه دیگه اگر پیامک ادرست نیومد میرم شکایت میکنم.
ارتباط را قطع کرد به گلجان خیره ماندم ارام اشک هایش را پاک کردو گفت
_برات دردسر درست کردم خاله، منو ببخش.
صفحه تلگراممو باز کردم متن شکایت فرهاد به دلم هراس انداخت.گلجان سکوت راشکست و گفت
-ادرس رو براش بفرست، برمیگردم.
اشکهایم مانند سیل جاری شدوگفتم
-به شهرام زنگ بزنم؟
-نه کارم بدتر میشه، روی اون حساسه.
ادرس رو برای فرهاد پیامک کردم.
#پارت49
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از زبان فرهاد
مگر اینکه دستم بهت نرسه دختره ی چموش ، تمام ترس و دلهره دیشب تا صبح و سرت خالی میکنم، اگر من به ذهنم نمیرسید که ماجرا رو برای کیانوش تعریف کنم الان این دختره ازم شکایت هم کرده بود، عمو فکر همه جارو کرده بوده که صیغه نامه مارو مال قبل نوشته؟نه اینها باید تدبیر های زن عمو باشه.
به هرجهت خدارو شکر که رفع شد .من باید دست دخالت شهرام و مرجان و از زندگیم کوتاه کنم ، با همینم زندگی میکنم ، خوشگل که هست، پاک و معصوم که هست،کم سن و ساله ،واز همه مهمتر ازم حساب میبره ، یه تار موش به کل هیکل ستاره می ارزه اما باید ادب بشه ، الان میبرمش خونه چنان کتکی بهش بزنم که فکر فرار از سرش بره ، بعد هم بشینم براش قانون بزارم.
کاری باهات میکنم عسل خانم گفتم بمیر بمیری ، یه مدت دیگه یه عروسی کوچیک میگیرم به فامیل معرفیش میکنم تا چشم های ستاره از کاسه در بیاد.
به ادرس رسیدم تک زنگی به زنک فضول زدم بلافاصله در باز شد و عسل از خانه خارج شد نزدیک ماشین که شد نگاهی به چهره اش انداختم انهمه زیبایی اش کو؟ گونه سمت چپش کبود بود لبش از دو جا پارگی داشت سمت راست پیشانی اش هم سیاه بود نزدیک ماشین شد در صندلی عقب را باز کرد بااخمم گفتم
-بشین جلو
کمی تعلل کرد ترس به وضوح در صورتش مشاهده میشد.
سرم را چرخاندم صدایم رابالا بردم و گفتم
_ با تو بودم میشینی جلو یا پیاده شم بنشونمت
در رابست و سریع سوار شد تا انجا که میشد از من دور نشسته بود .دست چپش را بالا اورد ناخنش را میجوید کاری که من ازش متنفر بودم ، چشمانم را بستم و با خشم گفتم
_ دستتو از دهنت در بیار
سریع دستش را انداخت یاد استرس دیشبم افتادم ،ماشین را به حرکت در اوردم و گفتم
_چرا به این زنیکه زنگ زدی؟
اشکهایش روان شد با فریاد من از ترس از جایش پرید گریه نکن
اشکهایش را پاک کردو گفت
_ با توام سوالمو جواب بده.
_بببخشید
_جواب سوالمو بده
نفهمی کردم، میخواستم برگردم خونه عمه م
با شنیدن این حرف با پشت دست و کنترل شده به دهانش کوبیدم جیغی کشیدو دستش را روی دهانش گذاشت تند و سریع اشکهایش را پاک کرد و دستش را انداخت.
دوباره یاد استرس شب گذشته خودم افتادم و گفتم
_بری خونه عمه ت یا بری از من شکایت کنی؟
_هاج و واج گفت
_شکایت؟
_همین زن فضوله گفت داریم میریم شکایت کنیم
_من این قصدو نداشتم
خفه شو حروم*زاده دروغ گو با حرفهای من دیدی راه به جایی نداری تو اگر راه داشتی اعدام منم میگرفتی.
_من از دیشب که رسیدم اینجا، تا الان خواب بودم اونموقع که شما زنگ زدی تازه بیدار شده بودم کی وقت کردم برم شکایت کنم؟
_ دیشب وقتی به شهرام زنگ زدی من خونشون بودم.
_چشمانش گرد شدو گفت من؟
_اره تو، داشتی میگفتی پیش وکیل بودم، میرم شکایت میکنم.پدرشو در میارم ، یادت رفته؟
_من به شهرام زنگ نزدم
دستم ناخوداگاه توی صورتش کوبیده شدو گفتم
_اقاشهرام
دستش را روی صورتش گذاشت و ساکت به صندلی تکیه داد زیر نظرش داشتم ریز ریز گریه میکرد.
#پارت356
خانه کاغذی🪴🪴🪴
موس را رها کرد به طرف من چرخید طوری نگاهم کرد که نفسم گرفت کمی به من خیره ماندو من در حالیکه گوشه لبم را میگزیدم . به این فکر میکردم که ذهنش را درگیر کنم مانیتور را نگاه نکند که ببیند من اثارضربات کمربندش را به نازنین نشان دادم و مسئله فقط همین طراحی کردنم باشد. زیر چشمی مانیتور را نگاه کردم خوشبختانه صحنه جاساز کردن پول رد شد. گوشه لبم را گزیدم و گفتم
ببخشید.
همچنان با همان نگاه وحشتناکش به من زل زده بود. انگار که داشت تصمیم میگرفت چه بلایی برسرم بیاورد.
نگاهش را از من گرفت و به زمین دوخت . به میز تکیه کرده بود و دستهایش را مشت میکرد و باز مینمود ال ای دی را نگاه کردم خوشبختانه ان صحنه هم گذشت و رد شد. سرش را بالا اورد و رو به من گفت
اونسری که صیغه نامه رو اینجا قایم کرده بودی.
اشاره ایی به دوربین کردو گفت
اینو نگه داشته بودم. فکر کنی اینجا دوربین نداره ببینم چند بار دیگه چنین غلطی و میکنی .
نگاهم را از او گرفتم صدایش را کلفت کردو گفت
الان چه جوابی داری که بدی؟
ارام گفتم
هیچی
صدایش را بالا بردو گفت
سطح لیاقتت و میبینی چقدر پایینه ؟ دیروز میگی شاید تو هیچ وقت نخوای به من اعتماد کنی . تو میزاری من بهت اعتماد کنم فروغ؟ چند دفعه راجع به این مسئله حرف زدیم و هربار من بهت گفتم نه؟
جلوتر امدو گفت
سرتو بگیر بالا منو نگاه کن.
با ترس و لرز سرم را بالا اوردم امیر در یک قدمی من ایستاده بود. ارام گفتم
ببخشید.
چرا اینکارو کردی؟
با صدایی لرزان گفتم
نازنین خیلی اصرار کرد گفت کارم لنگ مونده داره ابروم میره فقط این یه بارو انجامش بده . خیلی بهش گفتم نه اما اون اینقدر اصرار کرد که من تورو در بایستی موندم.
کمی سکوت کردو گفت
راه بیفت برو
با ترس و لرز گفتم
کجا؟
صدایش را بالا بردو گفت
سرقبر من. بریم تمرین کنیم.
از مقابلش گذشتم نفس راحتی کشیدم خدارو شکر که بخیر گذشت. به زیر زمین رفتیم . طبق برنامه هرروز نرمش را شروع کردیم . در چهره امیر اخمی عمیق بود که من از شدت استرسم هرکار میگفت انجام میدادم. فقط خدا خدا میکردم که بگوید شنا یا دراز نشستت و برو. قصد مبارزه با من را نداشته باشد. نرمش که تمام شد مقابلم ایستادو گفت
پونصدتا شنا؟ دراز نشست ؟ یا مبارزه؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
دراز نشست.
بشین زمین شروع کن
با احتیاط گفتم
پونصدتا؟
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
نمیخوای روتو کم کنی؟
سریع نشستم و گفتم
خیلی خوب . پونصدتا
صدایش را کلفت کردو گفت
بدون استراحت
لبم را گزیدم و گفتم
باشه
مثل عزرائیل بالای سرم ایستاده بود و میشمرد تا صدو هفتادو خورده ایی رفتم درد عمیقی در شکمم پیچیدزانوانم را بقل کردم و با ناله گفتم
یه لحظه وایسا
با لگد نسبتا محکم به کنار زانویم کوبیدو گفت
برو
پایم را جمع کردم و گفتم
نمیتونم. دلم درد گرفت
سرتایید تکان دادو گفت
نمیتونی.
دستش را به طرفم دراز کردو گفت
بلند شو.
برخاستم به طرف کمد وسیله هایش رفت قلبم تالاپ و تولوپ میکرد دو عددضربه گیر ساق بند اورد گفت
اینهارو ببند به دستت.مبارزه میکنیم.
با ترس گفتم
همون دراز و نشست و میرم.
نه اونو نمیتونی بری ببند به دستت.
دستانم را پشنم گرفتم و گفتم
میتونم. بخدا میتونم.
ضربه گیرهارا جلویم تکاندو گفت
این یه ارفاق در حقته ها نگیری می اندازمش کنار و همینجوری مبارزه میکنیم ها
بغض راه گلویم را بست ضربه گیرهارا از او گرفتم و به دستم بستم و طوری مظلومانه که دلش به رحم بیاید گفتم
یواش ها باشه
دستانم را مقابل صورتم به حالت دفاع گرفتم و مبارزه شروع شد. هرچند از من عصبی بود اما متوجه بودم که نه سرعتش واقعی است و نه قدرتش. اما همین قدرت کنترل شده اش هم خیلی زیاد بود و من تابم کم. استخوانهای دستم داخل ضربه گیر در حال شکستن بودند.لحظه ایی ایستادو گفت
افرین ببین چقدر پیشرفت کردی. هم محکم ایستادی هم گاردت بسته ست. اما از حمله میترسی
نمیترسم تو اجازه حمله کردن نمیدی تند تند داری میزنی
حریف وای نمیایسته که تو هم بزنی . باید ریسک کنی یه لحظه قید دفاع و بزنی و حمله کنی . بعد که حمله کردی اینقدر سرعتت بالا باشه که اون مجال حمله نداشته باشه.
خواستم ناقافل به اون مشت بزنم با دفاعش دستم را رد کرد دوسه قدم عقب رفتم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
ای دستم.
امیر جلو امدو گفت
چی شد فروغ؟
پنجه دستم را لای دوتا پاهایم گذاشتم و با هق هق گریه روی زمین نشستم و گفتم
دستم شکست
جلو امدو گفت
ببینم
مقابلم نشست دستم را از لای پایم در اوردمنگاهی به دستم کردو گفت
نه نشکسته
خواست دستم را بگیرد جیغ کشیدم و گفتم
بهش دست نزن.
صبر کن میخوام ببینم چی شده؟
نمیخوام ببینی. ولم کن به من دست نزن.
یه لحظه ساکت.
دستم را در دستش گرفت ناله ایی کردم و گفتم
ولش کن امیر دارم از درد میمیرم.