◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۷۳ ✅ می خوام جبران کنم.... در سن ۲۲ سالگی بعد از ۱۵ ماه زندگی مشترک پسرم رو باردار شد
#تجربه_من ۳۷۴
#ازدواج
#ناباروری
#قسمت_اول
۱۴ سال پیش زمانیکه دانشجو بودم و با دوست خیلی صمیمیم به کتابخونه و کلاس می رفتیم، متوجه نگاه های سنگین برادر دوستم شدم و از اونجا که از اول هم دوست داشتم همسر آینده ام مومن و مقید باشه، یک دل نه صد دل عاشق شدم اما این راز و تو قلبم نگه داشتم.
یه روز که با دوستم در مورد عشق و عاشقی صحبت میکردیم و کلی خندیدیم دوستم ازم پرسید که تو تا حالا عاشق شدی و من که دو سه ماهی بود عاشق واقعی شده بودم 😁 گفتم خوب اره پاپیچ شد که کیه و منم که روم نمی شد بهش مستقیم بگم، گفتم میشناسیش تو کوچه تون میشینن😂 گفت نه بابا!!
خلاصه بعد از کلی آدرس دادن گفت: وای خدا، تو از داداش من خوشت اومده؟😍با خجالت گفتم: آره .... گفت میدونی حسین دو ساله بند کرده که بهت بگم عاشقت شده و چقدر دوستت داره.
من و میگید این شکلی شدم😍😍 و تا خونه نفهمیدم چطوری برگشتم😂 بعدش با خانواده اومدن خواستگاری و من خودمو خوشبخترین آدم روی زمین می دیدم اما متاسفانه بخاطر اینکه هنوز خدمت سربازی نرفته بود و دانشجو بود پدرش با ازدواجمون مخالف بود و نیومده بود😔 و پدرم خیلی ناراحت شد و گفت که پدرش راضی نیست.😭
چند ماهی گذشت و ما هر دو عاشق و دیوانه وار از عشق هم میسوختیم البته بگم تنها راه ارتباطی ما دوستم بود و خیلی تلفنهاییی که داشتیم و دفتر شعری که برای من شعر میگفت😍
ازم خواست منتظرش بمونم با مامانم این موضوع رو در میون گذاشتم و مامان گفت اشکال نداره اما اگر عقد نمیکنن فقط یه انگشتر بیارن و بگن این دختر عروس ما اما پدرش از این هم دریغ کرد😭😭😭 و همین باعث رنجش پدر و مادرم شد. خودش و مادرش و دوستم خیلی ازین موضوع ناراحت بودن و حتی پدرش خیلی برام احترام قائل بود اما اعتقادی به نشون کردن و نامزدی نداشت و می گفت از اول باید عقد کنن ک فعلا شرایطش رو نداریم و این در حالی بود که حسین ۲۳ سالش بود و من ۲۰ ساله بودم.
بعد از این اختلافات که دو سالی طول کشید و من خیلی خواستگار داشتم و از فشار خانواده ام(که البته بهشون حق میدم) و از نگرانی آینده، خسته شده بودم. یه روز خواستگاری برام اومد با شرایط خیلی عالی و پدرمادرم دست بردار نبودن و من و برادر دوستم آخرین تلاشهامون رو کردیم، برای بهم رسیدن اما نشد که نشد که نشد و در اوج علاقه و بهت و ناباوری، از هم جدا شدیم و من نشستم پای سفره عقد با مردی که ازش دنیا دنیا دور بودم و همسرش شدم.😔
از دور همه به به و چه چه میکردن برای بخت خوبم اما من تو خودم شکسته بودم و در کمال ناباوری به همسری کسی دراومده بودم که اصلا دوسش نداشتم و فقط به عنوان سرنوشتم قبولش کرده بودم. از طرفی حس گناهی که نسبت به همسرم داشتم، از طرفی با خودم میجنگیدم که فکر کسی رو که با تمام سلولهای بدنم دیوانه وار عاشقش بودم رو از ذهنم بیرون کنم و کلی افکار دیگه
بعد از یکسال از عروسیمون، من هنوز دوشیزه بودم و هیچ حسی نسبت به همسرم نداشتم. اونم دیگه کم کم داشت ازم سرد میشد و به مشکل خورده بودیم 😔 یه آدم افسرده شده بودم که مردن یا زنده بودنش براش مهم نبود و مسبب تمام این مشکلات رو پدر دوستم میدونستم، چرا که پدر مادر من حتی به یه انگشتر راضی بودن تا اون پسر به شرایط مناسب برای ازدواج برسه اما باز هم دریغ کرد 😭😭😭
خلاصه بعد از گذشت چند وقت، یه روز نماز میخوندم، خیلی سر نماز گریه کردم و از خدا خواستم کمکم کنه.
شبش خوابیدم و خواب دیدم کلی مهمون دارم و دارم غذا میکشم و حضرت علی ع و خانم فاطمه زهرا س هم جز مهمونامن😍 یه آن تو خواب فکر کردم خدایا غذام برای مهمونام کم نیاد که یه ندایی از جانب دو مهمان عزیزم اومد که نگران نباش ما حواسمون بهت هست😭 از خواب که بیدار شدم حس خوب و عجیبی داشتم. گفتم خدایا شکرت، پس میدونی که من هر جور زندگی کردم فقط بخاطر رضای دل پدر مادرم و شما بوده و با خودم تصمیم گرفتم حالا که خدا از همه چیز آگاهه پس منم توکل میکنم و زندگیم و هرچند خیلی سخت اما از نو می سازم ☺️
👈ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۷۷ ✅ برو زندگیت رو شروع کن... چقدر کارهای خدا رو حساب کتابه من قصد بارداری سوم رو دارم
#تجربه_من ۳۷۸
#ناباروری
#فرزندآوری
#قسمت_اول
اوایل ازدواجم بخاطر ادامه تحصیل و اصرار همسرم، ۲ سال بارداری رو به تعویق انداختیم. بعد تمام شدن درسم برای بارداری اقدام کردم و تازه بعد یکسال متوجه نازایی از نوع ناشناخته شدم یعنی آزمایشات تماما سالم. بنظرم بدترین درد اینکه که ندانی درمانش چیه...
کم کم نگاه و کلام اطرافیانم خنجری شد بر قلبم... از معرفی طب سوزنی گرفته تا طب سنتی...و سال سوم نازایی با طی کردن درمان های تحریک باروری گذشت...
به کربلا رفتم، سفر اولی بودیم و با دلی پر، هرجا که زیارت رفتیم جز طلب فرزند، چیزی بر لبانم جاری نبود...
بعد از سفر در ادامه درمانها، تصمیم به آی یو آی گرفتم. با هزاران امید از خدا خواستم جزو موارد موفق باشم. بعد یک ماه نتیجه منفی شد و دوباره ناامیدی بر سرم آوار شد.
دیگه بی خیال شدم و به خدا سپردم.... دیگه انرژی روحی و جسمی دوا و دکتر و نداشتم.
ماه رمضان شد و شبهای قدر😭
تمام وجودم فقط راز و نیاز بود... بواسطه کسی، یک روز به افطاری حرم امام رضا علیه السلام دعوت شدم و فرصت مناسبی شد برای درد و دل با امام خوبی ها ...
اواخر ماه رمضان منتظر روزه خوردن بودم که خبری نشد... برای چندمین بار بی بی چک گذاشتم و ناامیدانه و با تاخیر نگاه کردم. دو خط زیبای باروری رو برای اولین بار در این سه سال دیدم...
شکه شدم بعد از ۲۳ روز روزه گرفتن ... دست و پام میلرزید😃 بله تموم شده بود و بعد این همه درد و رنج بدون وسیله های دنیایی... خدا خودش "کن فیکون" گفت و من کاملا طبیعی بعد نتیجه ناموفق آی یو آی ، طبیعی باردار شدم.
بعد از مثبت شدن آزمایش بارداری به دکتر مراجعه کردم و تمام شور و شوق خبر بارداری یهو بر سرم خراب شد. در سونوگرافی علاوه بر جنین، کیست بزرگی مشاهده شد که هر لحظه خطر ترکیدنش و ختم بارداری دور از انتظار نبود.
دکتر انصاری دارو و استراحت مطلق داد و من باز دست به دعا شدم. تمام ذکرم در این مدت والعصر خوندن و تکرار این شعر بود.
"گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد"
دو هفته بعد استراحت نماز حاجتی خوندم بصورت نشسته و کمی طولانی بود. همون شب با درد خیلی شدید و تهوع از خواب بیدار شدم. بدترین درد زندگیم رو تجربه کردم. حالم بد شد و با اورژانس منو به اولین بیمارستان رساندن.
در بیمارستان امام رضای مشهد تشخیص ترکیدن کیست و انجام عمل دادن.
برای عمل آماده میشدم تمام وجودم پر از درد بود... عاجزانه شرایط گذشته و اهمیت حفظ جنین رو میگفتم تا سقط نشه. ولی فایده نداشت. تشخیص دکتر شیفت همین بود و فوری باید انجام میشد وگرنه تخمدانها از دست میرفت.
همسرم در خارج اتاق عمل در تلاش بود منو به دکتر خودم برسونه... بعد از تلاشها و هماهنگی ها با رضایت نامه خودم، توکل بر خدا و توسل به امام رضای خوبم و قبول عواقب تاخیر در عمل، اورژانسی به بیمارستان که دکتر انصاری حضور داشت رفتم. اونجا، دکتر من و همسرم را دعوت به آرامش کرد. باز هم با دارو و استراحت مطلق در بیمارستان منتظر شدم.
روز دوم بستری بدون عمل جراحی ... درد ها به مرور کم شدن و در سونوگرافی ترکیدن کیست تایید و جنین زنده مشاهده شد😃
جنین از یک دریای طوفانی جان سالم بدر برد و باز هم نمایش قدرت خداوندی بمن ثابت شد. که خداوند بگوید موجود باش پس موجود می شود😭
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۸۲ 🚨به خاطر فشار اطرافیان یکی از دوستانم در نامزدی اولین بچش رو خدا خواسته باردار شد.
#تجربه_من ۳۸۳
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#ناباروری
#معرفی_پزشک
#اشتغال_زنان
#قسمت_اول
سال۸۶ با یک مراسم معمولی ازدواج کردیم و رفتیم یه خونه ۴۰ متری که برای پدر شوهرم بود، ساکن شدیم. یه خونه کوچیک با وسایلی در حد ضرور، کل جهیزیه ام در حد بار یک وانت بود. با اینکه من توی فامیل دختر شاخص و ممتازی بودم ولی برخلاف تصور اقوام خیلی ساده و صمیمی زندگی مشترکمون رو آغاز کردیم.
یک سال بعد زندگی مشترک تصمیم گرفتیم خانواده مون رو توسعه بدیم و عضو جدیدی به جمعمون اضافه کنیم. خیلی زود نتیجه گرفتیم ولی خواست خدا این بود که ما رو در بوته آزمایش و ابتلا قرار بده، خیلی زود هم از دستش دادیم و سقط شد. اما این آزمایش به همینجا ختم نشد. حالا هرچی تلاش میکردیم و دعا و توسل میکردیم، نتیجه نمیگرفتیم.
به متخصص مراجعه کردیم تا در صورت لزوم درمان کنیم، انواع و اقسام آزمایشها و داروهای موثر برای فعال شدن تخمک گذاری و... رو امتحان کردیم ولی فایده ای نداشت.
چهار سال گذشت و دیدن تولد بچه های فامیل روز به روز ما رو غمگین تر و دلشکسته تر میکرد. تا اینکه یکی از دوستان خانم دکتری رو معرفی کرد که فوق العاده حازق بودند و با اینکه توی بیمارستان خصوصی توی قسمت مرکز درمان ناباروری فعالیت میکردن، حاضر شدیم هزینه ی سنگین ویزیتش رو متقبل بشیم. شاید خدا کمک کنه و نتیجه بگیریم. باز هم تمام آزمایشات تکرار شد و ما مشکل خاصی برای بارداری نداشتیم اما بارداری اتفاق نمی افتاد.
خانم دکتر طاهری پناه، که واقعا همیشه دعاگوشون هستم ، گفتن مشکل شما استرسه ؛ شما بخاطر استرس زیاد باردار نمیشی.(همینجا به همه دوستانی که مشکلشون شبیه من هست توصیه میکنم بخاطر حرف اطرافیان خودتون رو تحت فشار قرار ندید و سعی کنید با توکل و توسل به خدا استرس و اضطراب رو از خودتون دور کنید چون استرس باعث بهم خوردن تعادل جسمی و روانی شما میشه و بخشی از ناکامیهای باروری ناشی از همین مسئله است)
توی این مدت چهار سال من مقطع لیسانس و فوق لیسانسم رو به اتمام رسوندم و فقط پایان نامه فوقم مونده بود، که بعد از یک سفر عمره مفرده (که واقعا یک رویا بود و از توصیف خوبیها و زیباییهاش عاجزم) حدودا یک ماه بعدش با لطف خدا مجدد باردار شدم و از شادی و شعف توی پوست خودم نمیگنجیدم، اما این یکی هم ماندنی نبود. توی سونوگرافی گفتند بعد یازده هفته قلبش نمیزنه و رشدش متوقف شده و یعنی یک جنین مرده دارم. دنیا روی سرم خراب شد، بهار شادی و خوشحالی من به یکباره تبدیل به خزان شد.
با اینکه خیلی روحیه ام خراب بود همش به خودم و همسرم دلداری میدادم و میگفتم اینها امتحان خداست و نباید از لطف و رحمتش ناامید بشیم. ماه بعد محرم بود و بخاطر حال خرابمون به حرم امام رضا علیه السلام پناه بردیم. شب عاشورا روبروی ضریح ایستادم و بعد از سلام و زیارت و عرض تسلیت خدمت امام رئوف ، با ایشون درد دل کردم و ازشون خواستم بحق شهید شش ماهه کربلا ،فرزندان سالم و صالحی به ما عنایت کنند.
ماه بعد باز هم آزمایشم مثبت شد، اما این بار ذوق نکردیم، چون فکر میکردیم سرنوشت قبلیها تکرار میشه ولی خدا چیز دیگه ای میخواست و نتیجه اش فرزند اولم محمدجواد بود.
یک سالگی پسرم، پیشنهاد تدریس توی دانشگاه رو بهم دادند، شغلی که همیشه آرزوش رو داشتم. چند روز در هفته کلاس داشتم و پسرم رو گاهی خونه مادرم و گاهی خونه مادرشوهرم میگذاشتم. وقتی پسرم دو ساله شد و از شیر گرفتم، سریع برای دومی اقدام کردم چون میترسیدم مثل اولی زمان زیادی طول بکشه و نمیخواستم فاصله سنی بچه ها زیاد باشه، اما این بار با دفعه قبل فرق داشت (چون دیگه استرسی نداشتم) بلافاصله باردار شدم.
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۸۳ #فرزندآوری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت_دوم با ورود پسر دومم و با وجود کو
#تجربه_من ۳۸۴
#معیار_و_ملاک_ازدواج
#قسمت_اول
سال ۶۰ در تهران به دنیا اومدم؛ تو اوج جنگ و وسط ترورهای مکرر مسئولین دلسوز انقلاب، اونم در روز شهادت امام جمعه شیراز، شهید والامقام دستغیب شیرازی. همین باعث شده بود همیشه پیش خودم ارتباط ویژهای با شهید دستغیب حس کنم و دوست داشتم مثل اون بزرگوار بشم. الحمدلله چون خانوادهام مذهبی و انقلابی بودند هم، از اول با آرمانهای اسلام و انقلاب رشد کردیم.
دختر پرجنب و جوش و فعالی بودم و در دوره دبیرستان، تقریبا تمام برنامههای مدرسه در مناسبتهای مختلف، دست من بود. تو تمام اون روزها، دوستان زیادی هم داشتم که البته خیلی از اونها از نظر دینی، تقید چندانی نداشتند. مادرم همیشه در این مورد بهم تذکر میدادن که کمتر با این افراد بگردم، اما من همیشه استدلال میکردم که من وقتی با اینها هستم، هم میتونم کنار سینما و پارک، به محیطهای قرآنی و انقلابی ببرمشون، هم اینکه وقتی با من هستن، ظاهر رو رعایت میکنن.
اما مادرم همچنان نگران بودن و میگفتن: میترسم عاقبت، یه همچین خانوادهای هم گیرت بیاد.
درست بعد از پایان دبیرستان، موفق به پذیرش در دانشگاه تهران شدم و بعد از پایان دوره کارشناسی، دو سال تمام، بصورت فشرده، زبان انگلیسی و عربی خوندم که در ادامه روند تحصیل و زندگیام، بسیار اثرگذار و مفید بود. بعد از پایان این دو سال هم، یعنی سال ۸۵، برای دوره کارشناسی ارشد وارد دانشگاه شدم.
برای ازدواج، بخاطر سختیهایی که مادرم در زندگی کشیده بودن، بجز شرط مؤمن و انقلابی بودن، چند شرط دیگر هم داشتیم که یکی از مهمترینهاش این بود که: خواستگارها حتما باید تهرانی میبودند. خود این شرط، خواستگارها رو محدود میکرد، بخصوص برای ما که در دانشگاه با افرادی از شهرهای مختلف روبرو میشدیم.
اوایل ترم دوم دوره کارشناسی ارشد بودم که یکی از دوستان مشهدی، موردی رو معرفی کرد؛ پسری از خانوادهای غیرانقلابی و غیرمتدین، اهل شهری غیر از تهران. این یعنی با هیچکدام از ملاکهای ما سازگاری نداشت.
پس همون اول جواب رد رو دادیم. اما به اصرار دوستم، پذیرفتیم که اون آقا برای یک جلسه به خونمون بیاد.
اون آقا، از اونجا که خانوادهاش شیراز بودند، بار اول، تنها اومد برای خواستگاری. دانشجوی دانشگاه امام صادق علیه السلام بود و میگفت از بعد بلوغ، راهش رو از خانوادهاش جدا کرده و قصد نداره مانند اونها باشه و مذهبی و انقلابی بودن همسرش براش خیلی مهمه... اونقدر محکم و قاطع گفت که من باور کردم...
مادرم اما به شدت مخالف بودن. میگفتن او در خانوادهای بزرگ شده که قبح خیلی از مسائل براش ریخته و نمیتونید با هم بسازید و من همچنان استدلال میآوردم که خب پس این افراد باید با کی ازدواج کنن؟! اونها که خانواده خوبی ندارن، ولی میخوان خوب باشن، باید چه کار کنن؟! و مادرم میگفتن که باید برن یکی مثل خودشون پیدا کنن که همدیگه رو بهتر درک کنن.
از من همچنان اصرار بود و از مادرم انکار... تا اینکه ۵ اردیبشهت ۸۶، پای سفره عقد نشستیم.
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
✅ #خواستگاری_خانواده_دختر از پسر در قرآن!!
#قسمت_اول
👇👇
❓ آیا #خواستگارى دختر یا خانواده او از پسر جایز است؟
در قرآن کریم در داستان حضرت موسی علیه السلام آمده است:
«قالَتْ إِحْداهُما یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ. قالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمانِیَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ وَ ما أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْكَ سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ. قالَ ذلِكَ بَیْنِی وَ بَیْنَكَ أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ وَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِیلٌ»؛ قصص (28)، آیه 26 - 28.
🍃 «یكى از آن دو (دختر)گفت: اى پدر! او را استخدام كن؛ زیرا بهترین كسى است كه استخدام مى كنى؛ هم نیرومند (و هم ) در خور اعتماد است. شعیب گفت: من مى خواهم یكى از این دو دختر خود را (كه مشاهده مى كنى)، به نكاح تو در آورم؛ به این (شرط) كه هشت سال براى من كار كنى، و اگر ده سال را تمام گردانى، اختیار با توست و نمى خواهم بر تو سخت گیرم و مرا ان شاءالله از درستكاران خواهى یافت. موسى گفت: این (قرار داد)، میان من و تو باشد كه هر یك از دو مدت را به انجام رسانیدم، بر من تعدى (روا )نباشد و خدا بر آن چه مى گوییم، وكیل است».
👌 خواستگارى دختر یا خانواده دختر از پسر، از نظر شرعى اشكال ندارد؛ «قالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ»؛ قصص (28)، آیه 27..
💫شعیب به موسى گفت: من مى خواهم یكى از دو دخترم را به نكاح تو درآورم. این جمله، خواستگارى خانواده #دختر از #پسر است و حتى شاید گفت كه قبل از این كه این كلام از زبان شعیب صادر شود، جمله از آن دخترش بود كه گفت: «قالَتْ إِحْداهُما یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ»؛ همان، آیه 26..
این سخن، نوعى پیشنهاد #ازدواج، در قالب كنایه بود واز آن جا كه شعیب متوجه آن كنایه شد، پیشنهاد ازدواج دخترش با موسى را مطرح كرد.
✨ بنابراین، از نظر شرعى اشكال ندارد؛ ولى باید توجه داشت كه دختر شعیب، خودش مستقیماً اقدام به این كار ننمود؛ بلكه از طریق خانواده و پدر، این پیشنهاد صورت گرفت. لازم به تذكر است كه گرچه از نظر شرعى این كار مباح است، ولى باید رسوم و آداب منطقه ها و زمان هاى مختلف، مراعات شود.
💠 در زمان ما اگر پیشنهاد از طرف دختر یا خانواده او باشد، معمولاً اثر خوبى بر جاى نمى گذارد؛ حتى گاهى اثر عكس مى دهد و در نتیجه، از نظر عرفى، بهتر است خواستگارى از طرف پسر باشد.
👩 عروس در آیه مورد بحث، مردد بین دو نفر نبوده، بلكه همان دخترى است كه براى موسى پیغام برد و به پدر گفت كه او را استخدام كن؛ او قدرتمند و امین است و پدر از كنایه او، مطلب را فهمید و به همین جهت، قرآن تعبیرش براى هر دو مورد یكى است؛ «قالَتْ إِحْداهُما یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ» و «أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ» كه براى هر دو موضع، از واژه «احد» استفاده شده و این، اشاره دارد كه هر دو قضیه، مربوط به یك دختر است
🚶 پسرها این روحیه را دارند كه اگر ده بار هم جواب منفى بشنوند، تحملش را داشته، مأیوس و سرخورده نمى شوند؛ ولى شما فرض كنید دخترى با مادرش براى خواستگارى بروند منزل یک آقا پسر و بعد مادر پسر بگوید: پسر من آمادگى ازدواج ندارد و مى خواهد ادامه تحصیل دهد!
خوب، چه حالى به دختر و مادر او دست مى دهد؟
مسلماً حالت خوبى نیست؛ ولى برعكس آن طورى نیست؛ مادر پسر مى گوید: پسر من مى خواهد غلام شما و دست بوس شما شود و كوچكى شما را بكند و... این، هیچ عیب نیست؛ در حالى كه اگر این حرف ها از مادر دختر صادر شود، از نظر عرفى صورت خوشى ندارد.
🌷ضمناً مهریه مى تواند كار و عمل باشد و لازم نیست حتماً پول نقد باشد؛
«عَلى أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمانِیَ حِجَجٍ»؛ همان، آیه 27.؛ «به شرط آن كه هشت سال براى من كار كنى».
👌ملاك داماد و #شوهر خوب هم، امانت دارى و ایمان و قدرت كار و كسب است؛
«إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ»؛ همان، آیه 26.؛
«بهترین كسى است كه استخدام مى كنى؛ هم نیرومند و هم در خور اعتماد است».
دختران شعیب دیدند او در ماجراى كمك رسانى به آنها، نه یك كلمه حرف نامربوط زد و نه یك نگاه بد به نامحرم كرد و از طرفى، وجدان كارى و قدرت بازوى خوبى هم دارد.
این معیارها براى شوهر آینده یك دختر، لازم است؛ تا یك زندگى مناسب و خوب را بتواند اداره و مدیریت كند؛ زیرا صرف قیافه مرد یا مدرک و امثال آن، نمى تواند كافى باشد.
❣❣❣❣❣❣❣
دانستنی های #قبل_از_ازدواج
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۰۷ #خدا_خواسته #فرزندآوری اوایل امسال بود که فهمیدم باردار شدم. بارداری من خدا خواسته
#تجربه_من ۴۰۸
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#زایمان_خانگی
#قسمت_اول
متولد ۶۳ هستم و چهارمین فرزند از ۵ فرزند یه خانواده معمولی. دوران مدرسه دانش آموز درس خوان و ممتاز مدرسه بودم. وقتی به سن ازدواج رسیدم، خانواده بدون اینکه به من چیزی بگن با این بهانه که: "می خواد درس بخونه" همه رو رد می کردن. تا اینکه یه روز علی رغم شرم و حیا به مادرم گفتم که اومدن خواستگارها رو به من اطلاع بدن تا خودم تصمیم بگیرم.
در رشته مورد علاقه و در شهر خودم در دانشگاه قبول شدم و سال چهارم دانشگاه یعنی سال ۸۶ ازدواج کردم. همسرم مرد مؤمن و با تقوایی بود که با وجود اینکه در یک تشکل دانشجویی فعالیت داشتیم من را ندیده بودند و با معرفی واسطه ها به خواستگاری اومدن. جلسات و صحبت های خواستگاری در منزل ما ولی به خاطر دوری راه بدون حضور خانواده ایشان انجام شد. تقریبا در مورد تمام مسائل زندگی فکر کرده بودند که یکی یکی مطرح می کردند.
از مال دنیا چیزی نداشتند اما از نظر ایمان و تقوا و اخلاق برای من بهترین گزینه بودند.
برای تک تک رسوم از مهریه و مراسم و لباس و آرایشگاه با خانواده ها اختلاف داشتیم ولی در نهایت وقتی آنها اصرار ما را دیدند کلیه رسم و رسوم خلاصه شد در یک مهریه کم (که بعدا همون رو هم بخشیدم ) و یک ماه عسل و یک ولیمه ساده با حضور تعداد کمی از فامیل.
چند ماه اول ازدواج (چون درس من هنوز تموم نشده بود) در یک خوابگاه دانشجویی ۲۰-۳۰ متری زندگی کردیم و بعد به خاطر تحصیل همسرم راهی یه شهر دیگه شدیم.
از ابتدای ازدواج بنا را بر زود بچه دار شدن گذاشتیم. من که براساس فرهنگ رایج جامعه فقط به ۲ بچه فکر می کردم با استدلال ها و راهنمایی های همسرم به حداقل ۴ فرزند راضی شدم.
به خاطر فهم درستی که از دین داشتند همان اول زندگی این بهانه که : "اول خودسازی کنیم بعد بچه دار بشیم" را با این استدلال که : "قدم گذاشتن در راه حق همان و یاری و نصرت الهی همان" کنار گذاشتیم و از همان ابتدای زندگی از خدای متعال فرزند خواستیم.
سه ماه بعد از ازدواج اولین فرزندم در وجودم شکل گرفت. شادی وصف ناپذیر مادر شدن با ویار بسیار سخت و تنهایی و غربت و زندگی در یک زیرزمین نمور همراه شد.
همسرم صبح خیلی زود بیرون می رفتند و شب به خانه برمی گشتند و در تموم این مدت من در انتظار ایشون بودم تا برگردن.
بالاخره تاریخ زایمان رسید اما هیچ علامتی از درد زایمان نبود. وارد ۴۲ هفته شده بودم که به بیمارستان رفتم و با آمپول فشار دردها شروع شد و بالاخره بعد از چند ساعت دختر کوچکم در خرداد ماه ۸۷ در آغوشم قرار گرفت.
مادرم فقط ۱۰ روز پیش ما بود و بعد از اون، من بودم و نوزاد بی قراری که شبها تا صبح گریه می کرد.
مدتی به همین صورت شبها با بی خوابی گذشت تا اینکه با راهنمایی یک پزشک طب سنتی با روغن مالی ملاج با بادام شیرین و تمام بدن با گل بنفشه مشکل برطرف شد.
دخترم کمتر از دو سال داشت که دختر دومم با ویار و تهوع ابراز وجود کرد. تا ۱ سال و ۹ ماهگی (که در روایت به عنوان حداقل شیردهی دیده بودم) به دخترم شیر دادم.
دختر دومم را در خانه مامایی با تجربه به دنیا آوردم. در این مدت ما ۴ اسباب کشی در شرایط مختلف بارداری را بدون کمک تجربه کردیم.
۱۰ روز بعد از تولد دختر دومم پنجمین اسباب کشی به آپارتمان خودمان بود(که البته نوساز نبود) و تقریبا همون زمان هم یک پراید نسبتا قدیمی خریدیم.
فرزند سومم را بعد از ۲ سال شیردهی به دختر دومم باردار شدم. خانواده همسرم منتظر پسر بودند و این باعث شد که چند ماه اول بارداری با استرس زیادی همراه بشه. خدا به واسطه پسرم منو نجات داد از حرف و حدیث ها و استرس ها و در خانه ی همان ماما که دختر دومم رو به دنیا آورده بودم ، به دنیا اومد.
محمدم هنوز یک ساله بود که فرزند چهارم را باردار شدم. مدت شیردهی را همان ۱ سال و ۹ ماه ادامه دادم.
در تمام این سالها خیلی وقت ها می شد که همسرم به مأموریت های چند روزه می رفتند و من با سه بچه کوچک در شهر غریب تنها می ماندم. البته ایشان همه ی خریدهای خانه که برای اون چند روز لازم بود را انجام می دادند.
تا اینکه به خاطر مسائل کاری همسرم، به زادگاهم برگشتیم. برای تولد فرزند چهارمم تاریخ دقیق زایمان نداشتم و از تاریخ تقریبی که از سونوگرافی گفته می شد، گذشت.
چون در بیمارستان گفته بودند ممکن است سزارین بشم شب از حضرت زهرا س کمک خواستم چون دوست داشتم بچه طبیعی به دنیا بیاد تا مشکلی برای بعدی ها نداشته باشم. صبح دردها شروع شد و در فاصله کمی دردها انقدر شدید شد که قبل از اینکه همسرم از محل کار برسن و منو بیمارستان ببرن بچه در خانه به دنیا اومد در حالی که تنها بودم. تلفنی از یک ماما کمک خواستم و اون مامای مهربون برای بریدن بند ناف و .. اومد.
👈ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۰۸ #فرزندآوری #تربیت_فرزند #مدیریت_فرهنگی #قسمت_چهارم چند وقتی یکبار که همسایه ها را
#تجربه_من ۴۰۹
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
من همیشه به خدا میگفتم که برام مهم نیست شوهرم پولدار باشه بلکه دوست دارم با جربزه باشه چون آدم پولدار ممکنه به هر دلیلی مالش رو از دست بده اما آدم باجربزه میتونه به هر طریقی کسب روزی کنه. همینم شد همسرم که اومد خواستگاری شغل ثابت نداشت، استخدام نبود و دانشجو بود ولی برای خوانوادم این چیزا مهم نبود نه سر من نه خواهرم، ولی شوهرم تمام تلاشش رو برای کسب روزی میکرد و ما بعد از شش ماه عقد، عروسی کردیم و یه خونه کوچیک اجاره کردیم پول پیش رو هم به هیچ وجه از خانواده ها نگرفتیم. همسرم ماشین قدیمی جمع میکردند و با فروش اون پول پیش جور شد با اینکه هردومون خانواده هامون مناطق خوب شهر بودند اما ما رفتیم حدود مرکز شهر
بعد از عروسی، باردار شدم و دانشجو هم بودم و دانشگاه میرفتم. همسرم اوایل نگران روزی بچه بود اما به مرور کارش خیلی بهتر شد و پایان نامه اش رو هم تو همون دوران بارداری من دفاع کرد ولی پسرم با اومدنش واقعا روزی اش رو با خودش آورد. جوری که هم کار همسرم بهتر شد، هم تونستیم یه خونه نزدیک مادرم اجاره کنیم.
همسرم سربازی هم نرفته بود و وقتی پسرم چند ماهش بود تونست امریه یه جا بره سربازی و تنها حقوق ما حق اولاد سربازی بود و تازه همسرم بعد از ساعت چهار میرفت سر کار که کارش آزاد بود و جالب این جاست که با برکتی که خدا در زندگی مون ایجاد کرده بود، ما هم خیلی سفر میرفتیم، هم مهمونی میدادیم.
خلاصه بلاخره سربازیشون تمام شد و ما تونستیم یه خونه بزرگتر اجاره کنیم و من خیلی همسرم رو آماده کردم که بعد از کامل شدن دوره شیردهی فرزند اول، برای دومی اقدام کنیم که مصادف شد با یه سفر اربعین رویایی و بسیار عالی انقدر برای من و همسرم این سفر معنوی بود که بلا فاصله بعد برگشت برای دومی اقدام کردیم و باردار شدم و فاصله پسرام شد دو سال و نه ماه و کار همسرم خیلی بهتر شد.
این نکته رو هم بگم که همسر من این فرصت رو داشتند که بعد سربازی کارمند بشن ولی خودشون شغل آزاد رو انتخاب کردند چون ایشون کار آفرین هستند و تو ماشین خبره منم اصلا اجبارش نکردم که به خاطر عافیت طلبی کارمند بشن چون به قول ایشون اینجوری حس میکنی روزیت رو مستقیم خدا میده و خیالت راحت نیست آخر ماه یه حقوق ثابت داری.
در مورد فاصله سنی بچه ها هم باید بگم من واقعا از فاصله سنی پسر ها راضی هستم. تمام مدتی که من مشغول نوشتن این متن بودم بچه ها مشغول بازی بودن با تلاشی که تو مدیریت روابطشون کردم الحمدلله خیلی هم رو دوست دارند.
همسرم هم واقعا همراه بودند با توجه به اینکه حجت به ما تمام شده بود که روزی بچه را خدا میده توکلمون به خودش بود و رشدی که ما همراه با بچه ها داشتیم شاید بدون داشتن بچه اصلا ممکن نباشه و در مورد رزق کمک برای بچه داری من معتقدم در این زمینه هم دست خدا بسته نیست یکی همسرش همراهه، یکی مادرش یکی اصلا کمکی نداره اما از لحاظ جسمی و روحی خدا کمکش میکنه یا همسایه یا ....فقط باید الطاف خدا رو دید و نیمه پر لیوان رو نگاه کرد نباید بگیم من که همسرم کمکم نمیکنه یا مادرم چون قطعا خدا از جایی که ما متوجه نیستیم داره یاریمون میده هیچ چیز نزد خدا پنهان نیست اگه هیچکس رو هم نداشته باشیم قطعا اجر سختی هامون نزد خدا محفوظه
بچه هایی که در این راه از دست میدیم ان شاالله ذخیره اخرتمون هستند دلمون خوشه که پیامبر ما به سقط شده های امتشون هم میبالن قطعا بچه داری سختی های خودشو داره به خصوص مادرانی که با فاصله کم بچه دار میشن اما باید قبول کنیم دنیا جای راحتی نیست و راحتی ان شاالله برای اون دنیاست اگه ما به اونچه خدا بهمون داده راضی بشیم خدا هم از ما راضی میشه
نکته دیگه اینکه همونطور که میگن شهادت اجل رو جلو نمیندازه باید بدونیم سختی های ما رو تو زندگی خدا تقدیر میکنه پس لزوما اگر فکر میکنیم نداشتن بچه زندگی رو ساده تر میکنه این دید اشتباهه خدایی نکرده ممکنه به مریضی دچار شیم و امتحانات دیگه.
👈ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۰۹ #فرزندآوری #غربالگری #قسمت_دوم پسر دومم رو مجبور شدم به خاطر خراب شدن دندوناش و دس
#تجربه_من ۴۱۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#قسمت_اول
همیشه فکر می کردم تو سن ۱۸ سالگی ازدواج می کنم، همیشه حساب می کردم کی میشه ۱۸ سالم. تو فکر ۱۸ سال بودم که سال ۸۴ تو سن ۱۴ سالگی اولین خواستگار من اومد و من، هم ذوق داشتم هم استرس... خوب من تو ذهنم ۱۸ سالگی بود😜
یادمه بابا جونم خیلی بهم روحیه می داد، می گفت چیزی نیست اگه دوست نداری بگو نه... منم گفتم نه. دوباره با اصرار های مامان و مامان بزرگم راضی شدم و بعد چند روز اومدن خواستگاری.
شب خواستگاری که تموم شد یه انگشتر دست من کردن و فردای اون روز دایی مادر بزرگم من و همسر جونی رو عقد دائم خوندن و بعدش به ما گفتن برید با هم صحبت کنید😍 دیگه حرفی نداشتیم چون اگه به تفاهم نمیرسیدیم باید خطبه طلاق می خوندیم 😄
الان خیلی خوشحالم که هیچ صحبتی نکردیم چون اگر پایبند به اون حرفا نبودیم، همیشه می گفتیم خودت گفتی این کارو می کنم. فقط یادمه تنها کاری که کردیم خواهر شوهرم اون انگشتری که شب تو دستم کردن در آوردن دوباره همسرم گذاشتن تو دستم😍
اون موقع ها ما شهرستان بودیم، همسرم تهران. برا همین من هر موقع تعطیل می شد، میومد پیشم. یادمه یه بار عید فطر اومد، از یه شیرینی فروشی خوب تو تهران برام شیرینی خریده بود. دو تا النگو و یه روسری برام خریده بود که همون شب اومدم النگو رو دستم کنم دیدم یکیشون شکست و من همون طوری نگه داشتم نبینه ناراحت بشه آخه تو خالی بودن اما بعداً بهم گفت صدای شکستنش اومده اون موقع ها خیلی وضع مالی خوبی نداشتیم آخه تازه رفته بود سر کار.
اون موقع ها یادمه بهم قول داد که بعد عروسی یه سرویس طلا یک میلیونی برات می خرم. بعد ها که بهش میگفتم می گفت هنوز بعد عروسیه😄 اما الان میگه برو یه سرویس یک میلیونی پیدا کن تا برات بخرم.
اما خیلی خدارو شکر می کنم که تو سن کوچیک ازدواج کردم، خیلی راحت می گرفتیم و دنبال هیچ تجملاتی نبودیم. فقط به فکر خوش گذرانی بودیم. بعد از ده ماه دوران نامزدی رفتیم خونه خودمون تو سن ۱۵ سالگی 😍
عروسی ما شهرستان بود، عروسی که تمام شد، فرداش باید میومدیم تهران. دوست داشتم چند روز دیگه اون جا باشیم اما نشد موقع خدا حافظی خیلی سختم بود، موقعی که می خواستم با بابام خداحافظی کنم گریه امونم نمیداد.😭
بعد از ۶ ساعت به خونه مون رسیدیم و زندگی دو نفره رو شروع کردیم😍 یادمه اون اوایل گریه می کردم و دلم تنگ میشدم بعد یه مدتی بهتر شدم و به کلاس خیاطی رفتم و خودمو مشغول کردم چون که سنم پایین بود برام سخت بود برم مدرسه بزرگسالان آخه محیطشو دوست نداشتم و باید تا دیر وقت کلاس می رفتم. تصمیم به استخاره شد که زنگ زدم، گفتن استخاره تون خیلی بده و هلاکت داره.
دیگه بعد از سه سال که از زندگیمون می گذشت همه می گفتن بچه بیارید و ما هم می گفتیم کوچیکیم بعد از چهار سال از زندگیمون تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم.
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۰ #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #قسمت_دوم بعد چهار سال که تصمیم داشتیم بچه دار بشیم، اما
#تجربه_من ۴۱۱
#غربالگری
#قسمت_اول
من تو سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم همه چیز خیلی خوب بود ولی خوب متاسفانه چندین سال بچه دار نشدم. در اوج ناباوری تو سن ۲۸ سالگی یکدفعه فهمیدم باردارم. روزهای خیلی سختی بود اون قدر حالم بد بود که حد نداشت به زور فقط چند وقت یه بار مرکز بهداشت میرفتم. توی غربال گری ماه سوم همه چیز خوب بود ولی یک دفعه ماه پنجم حالم بد شد، رفتم سونوگرافی. اون روز یادمه خیلی طول کشید تا جواب را دادند بعد رفتم پیش مامایی که تو مرکز بهداشت بود. گفت سونوت یه کم مشکل داره و باید بری مرکز ژنتیک تا اونجا برات تصمیم بگیرند. منو بگو این قدر ترسیدم و گریه کردم، به شوهرم زنگ زدم و گفتم فقط پاشو بیا خونه اون بنده خدا هم خیلی ترسیده بود، به حدی که خون دماغ شد.
بعد از ظهر رفتیم مرکز ژنتیک و خانم دکتر گفت برید یه سونوی دیگه هم انجام بدید اون قدر تو شهر دنبال سونوگرافی گشتیم که بلاخره یکی قبول کرد و تنها جوابی که داد گفت وای این چه بچه ایه و من اصلا رشدشا نمیپسندم خیلی ناراحت از اونجا اومدیم بیرون و سریع رفتیم مرکز ژنتیک که متاسفانه بسته بود.
شب شده بود اومدیم خونه و خیلی ناراحت و نگران اون شب گذشت. فردا دوباره رفتم مرکز بهداشت و اون ماما گفت باید بری توی فلان بیمارستان و آزمایش بدی که البته یه کم گرون در میاد، منم چشم و گوش بسته بدون اینکه برم سراغ یه دکتر متخصص قبول کردم. شنبه صبح با مامان و شوهرم رفتیم بیمارستان که ای کاش نمیرفتیم. اول که راه نمیدادند و میگفتند دکتر همه را نمیبینه و فقط کسایی که نامه از دکتر متخصص دارند باید منتظر بمونند. هر جور بود رفتم تو اتاق. اتاق پر بود از خانم های باردار و همه نگران و مضطرب از وضعیتشون. اتاق خیلی شلوغ بود و متاسفانه دکتر دل همه را خالی میکرد.
نوبت من که شد سونو را نشون دادم و گفت باید آمینیوسنتز بشی منم خیلی ترسیدم و دلم یهو خالی شد. ظهر شد و ما از اون اتاق لعنتی اومدیم بیرون و رفتیم برا نوبت دهی و آزمایش. همه ی خانمایی که براشون این آزمایش را نوشته بود یه جا جمع شدیم یادمه یکی از اون خانما خیلی میترسید. یکی دیگشون فقط به دکترا می میگفت که به چه حقی بچه های ما را عقب افتاده فرض میکنید؟!!
مامان منم فقط نگران بهم نگاه میکرد. بنده خدا خیلی ترسیده بود. یه برگه دادند پر کنیم هم خودم هم همسرم. وای چه برگه ای!! حکم مرگ بچمو باید صادر میکردم(الان که دارم مینویسم مو به تنم سیخ شده باور کنید ثانیه ثانیش جلو چشمامه) همینطور شوهرم به خانمه میگفت این برگه دیگه چیه؟ آخه من چی را امضا کنم؟ این که نوشته به احتمال یک درصد این آزمایش انجام میشه و سقط مرگ و همه عارضه ای ممکنه در اثر این آزمایش به وجود بیاد!! شوهرم راضی نمیشد امضا کنه و بنا کرد به جر و بحث که من گفتم فقط دارم میمیرم زودی امضا کن.
رفتم رو تخت خوابیدم اول یه سونو گرفت که خانمه گفت من مشکلی نمیبینم تو بچت ولی حالا چرا برات نوشتند جای تعجبه هیچی نگفتم. یه خانم دیگه اومد سراغم و خواست سوزن تو شکمم بزنه که از شانس بد من هوا رفته بود توش و دکتر تا دید قبول نکرد و خودش دوباره اومد و انجام داد. خیلی طول کشید همه رفته بود و فقط من مونده بودم و یه مامان نگران پشت در که هیچ کسی هم جوابشو نمیداد.
یه سری توصیه و سفارش کرد خانم دکتر و اومدم بیرون و رفتیم سمت مرکز ژنتیک که بررسی کنند. دکتر گفت اگه میخوای سه روزه جواب بگیری باید یک میلیون و ششصد بدی و اگه دو هفته ای ۹۰۰ هزار تومان میشه. شوهرم اومد کمتره را بده، پریدم و گفتم تو میخوای من سکته کنم؟! باید سه روزه جواب به دست من برسه. شوهرمم با مکافات پولو جور کرد و دادیم و اومدیم خونه. و این تازه شروع مصیبت من بود کارم فقط گریه بود و به خدا میگفتم این چه بلایی هست سرمون اومد بعد این همه سال حالا هم یه بچه ناقص.
شوهرمم همش گریه میکرد و ناراحت بود. این سه روز به اندازه ۳۰ سال گذشت و من هر روز از صدای هق هق گریه خودم تو خواب بیدار میشدم. یه روز تصمیم گرفتم تمام سونوهامو ببرم پیش یه دکتر متخصص نشون بدم. نوبت گرفتم و رفتم با دقت تمام سونوها را دید بعد در مورد سونوی آخری گفت این چیه رفتی من اصلا اینو قبول ندارم کدوم دکتر برات نوشته؟ منم براش همه چیز را توضیح دادم. فقط آخر بار گفت الکی رفتی این آزمایش را انجام دادی! بچتم هیچ مشکلی نداره فقط چون خودت خیلی ضعیف و لاغری خیلی بچت ریز و کوچولو هست خودتو تقویت کن.
اون روز از حرفای خانم دکتر خیلی آروم شدم و خوشحال حتی خوشحالتر از لحظه ای که شوهرم زنگ زد و گفت جواب آزمایش اومده و گفت هیچ مشکلی نیست...
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۳ من خانمی هستم ؛ و میگفتم همون یکی هم زیاده و کلی غر زدم و گریه کردم، دلم پر بود که
#تجربه_من ۴۱۴
#سرنوشت
#قسمت_اول
من خانمی ۳۲ ساله هستم با ۴ برادر و یک خواهر که تو ۷ سالگی مادر جوانم رو بخاطر سرطان معده از دست دادم. بهتره بگم که تقریبا من از ۴ سالگی اونو از دست داده بودم چون دکترا جوابش کرده بودنو و من اغلب خونه فامیل مخصوصا خونه خالم می موندم که هم شاهد دردای شدید مادرم نباشم و هم وابسته نشم چون مهمون یکی دو روز بود.
به خاطر روحیه بالای مادرم چند ماه مهلتش ۳ سال طول کشید و در اون سه سال ،خواهر و برادرام رو متاهل کرد و موندم من و برادرم که ۶ سال ازم بزرگتر بود یعنی من ۷ ساله با برادر ۱۳ ساله که کلاس اول راهنمایی بود.
۴ سال فلاکت بار گذروندیم چون خونه ای داشتیم بی مادر و برادرهام تبریز زندگی میکردن و خواهرم تهران و ما تو یکی از شهرستان ها و عملا ۳ تایی تنها بودیم و حتی از شانس بد، شیفت های مدرسه مون هم با برادرم اغلب یکی نمی افتاد و پدرم مغازه لوازم خانگی داشت و ما همیشه تنها تو خونه می موندیم.
بیچاره برادر کوچکم تو سن بلوغ و بحران باید از خواهر بسیار شلوغش که من باشم نگهداری میکرد و غذا می پخت و خونه رو تمیز میکرد و خلاصه همه کار.
خاله ها و دایی هایی که موقع زنده بودن مادرم چند روز چند روز خونه ما اتراق میکردن، دیگه از یتیماش حتی حالی هم نمی پرسیدن چه برسه بیان تو خونه و کمک حالمون باشن.
خلاصه بعد از ۴ سال سختی به اصرار خواهرم، پدرم به خاطر ما ازدواج کرد. کلاس چهارم بودم که یک روز یک خانمی با خواهرم اومد خونمون و از خواهرم پرسیدم: آبجی این کیه؟ اونم گفت از این به بعد این خانم مامانته...
روز های خوب و بدی با هم داشتیم. در کل خانم خوبی بود و در حقمون مادری کرد ولی خوشی مون زیاد دووم نیاورد. ۳ سال بعد، پدرم رو هم بر اثر سکته قلبی از دست دادم. از این جا به بعد حالا سختی های اصلی شروع شد. خیلی سال های بدی رو تا وقتی که دانشگاه برم و برای خودم زندگی مستقل داشته باشم متحمل شدم. بدترین سن یک دختر که زمان بلوغ و درگیری های روحی خاص اون دوران هست رو با بی مادری و بی پدری در خانه های برادرهام به عنوان یک مزاحم همیشگی زندگیشون گذروندم.
۲ سال خونه یکی، ۲/۵ خونه یکی دیگه و چند ماه خونه یکی دیگه... خلاصه با خیلی از کمبود ها بزرگ شدم. علی الخصوص کمبود محبت. با اینکه زن برادرها و برادرهام با من بدرفتاری نمیکردن و بهم محبت میکردن ولی هیچ موقع مثل بچه هاشون که الان می بینم چه جورین با اونها، باهام نبودن و انتظاری جز این هم نبود چون من هیچ موقع بچشون نبودم. خواهری بودم که به ناچار انجام وظیفه میکردن و بازم الان هم از صمیم قلب ازشون تشکر میکنم خیلی کار بزرگی کردن.
میخوام اینو بگم که با همه مشکلاتی که من داشتم ولی باز همیشه خدارو شکر میکنم اگه من برادر خواهر نداشتم کجا میموندم بعد مرگ پدر مادرم؟ خونه دایی؟ خونه عمو؟
۲ سال خونه برادر دومم تو تبریز بودم بعد دو سال گفتن که چند سالی هم برم خونه یکی دیگه بمونم و من رو برادر سومم که تو قم طلبه بود ،برد خونه اش و ۲/۵ سال خونه اونا بودم.
عوض شدن شهر و رفتن به فضای دیگه خیلی برام سخت بود ولی خانم حضرت معصومه خودش سرپرستی منو به عهده گرفت و مأمن تنهایی هام و گوش دهنده ی درددلام بود و یک آرامشی به من داد که الان الانه که یکی از آرزوهای بزرگم زندگی در قم در جوار خانم معصومه هست.
دانشگاه آزاد تبریز قبول شدم با مخالفت سرسخت برادر خواهرام عزم رفتن به دانشگاه کردم چون اونا عقیده بر هوش زیاد من داشتن و حیف میدونستن که برم آزاد درس بخونم. ترم یک دانشگاه آزاد گذشت و من چند ماهی خونه برادر اولم بودم تا اینکه اونا رو راضی کردم خونه مستقل داشته باشم و با یکی که از لحاظ اعتقادی مثل خودمه هم خونه بشم. ترم اول رشته ریاضی محض رو با معدل خوب گذروندم ولی ته قلبم پشیمون بودم چون میدیدم علاقه ای به رشتم ندارم دلو زدم به دریا و بدون اطلاع خانوادم انصراف دادم و ترم دو رو شروع نکردم و از بهمن ماه نشستم تو خونه.
اسفند و تعطیلات فروردین گذشت که شب ۱۳ بدر بود مثل اینکه یک تشت آب داغو رو سر من ریختن. با خودم میگفتم که دختر به هیچ کس نگفتی انصراف دادی و حالا هم درس نمیخونی؟؟ اینطور شد که من از ۱۴ فروردین شروع کردم به درس خوندن با روزی ۱۴ ساعت. با این تلاش ها و لطف خدا و البته کمی هم هوش خودم😉 تونستم با رتبه عالی ۱۰۶ تو دانشگاه قبول بشم.
من ورودی بهمن بودم. شهریور موقع ثبت نام رئیس دانشگاه باهام مصاحبه کرد و به خاطر فعالیت های جنبی زیاد در زمان دانش آموزی و دانش آموز نمونه کشوری و سردبیر مجله بودنو اینا با یکی از مسئول های دانشگاه تلفنی تماس گرفت و گفت خانم فلانی رو پیش شما میفرستم و از فردا تو دانشگاه استفاده کنین از ایشون. اینطور شد که من شدم تقریبا کارمند قراردادی دانشگاه.
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۴ #فرزندآوری #همراهی_همسر #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت_ششم چند ماه طول کشید تا خودمو پید
#تجربه_من ۴۱۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#قسمت_اول
یه خانواده ی ده نفره بودیم، مادرم که از سن پایین بچه دار شده بود، بعد از ششمی دیگه میخواست استراحت کنه.
بعد از شهادت دائیم، به شدت روحیه ی خواهر ها بهم ریخته بود و دل به زندگی نمی دادن، به پیشنهاد مادر بزرگم که میگفت باید نفری یه بچه بیارین تا دلگرمی به دلها و خونه هاتون برگرده، مادرم تصمیم گرفت بچه ی هفتم رو هم بیاره..
سال ۶۶ تقریبا همه ی خاله ها یه نی نی آوردن، فکر خوبی بود با ورود نوزادهای جدید روحیه ها بهتر شد؛ ولی مامانم سر چهار ماه خدا خواسته دوباره باردار شد، به شدت ناراحت وغصه دار شد، خلاصه بچه ی هشتم هم به سلامتی اوایل سال ۶۸ به دنیا اومد؛ من که بعد از برادرم دومین بچه ی بزرگ خانواده بودم؛ باید کمک حال مادر میشدم، تو خونه خوب بود بچه ها رو دوست داشتم و می رسیدم، ولی وای از اون موقع ای که مراسمی بود و یا جائی دعوت بودیم، اونوقت یکی از بچه رو باید برمیداشتم؛ واقعا از این کار ناراحت بودم؛ یه دختر ۱۴ ساله که دنبال ناز و ادا بود، باید کنار یه خانم سی ساله مثل اون بچه بغل میشد، دیگه اطرافیان هم میدونستن من از این کار اکراه دارم، جائی میرفتیم یکی از بچه ها میموند زمین، تا من خودمو راضی کنم و بغلش کنم.
خلاصه سال ۷۰ بالاخره پدر مادر به یکی از خواستگارها رضایت دادن،و راهیه خونه ی بخت شدم، تازه از بچه داری خلاص شده بودم و اصلا به بچه فکر نمی کردم. همسرم هم همینطور اصلا عجله ای نداشت.
چندین ماه خبری نبود، برامون مهم هم نبود. تا اینکه کم کم نزدیک یک سال شد و حرف و حدیث ها شروع شد. سال دوم دیگه هم دوره ای های من اکثرشون مامان شده بودن، مادر شوهرم دیگه علنی اعتراض میکرد، ولی دست خدا بود، تا اینکه یه روز با مامانم رفتیم دکتر، خانم دکتر گفتن مشکلی ندارن نگران نباشید.
هر ماه برا من یک سال میگذشت، یه روز مادر شوهرم غیر مسقیم گفت: درخت بی بار رو میبرن.
همه ش فکر میکرد ما جلوگیری میکنیم، خلاصه با کلی توسل و استرس، اواخر دو سال احساس کردم حال خوشی ندارم و بعد هم که متوجه شدیم لطف خداوند شامل حالمون شده، در پوست خودم نمی گنجیدم، لحظه ها رو میشمردم تا زودتر کوچولوم رو بغل کنم و من هم مامان بشم، بد ویار بودم و خیلی سخت بود. باید سختی ها رو از درون تحمل میکردم و بروز نمی دادم، وگرنه حرف و حدیث میشد.
جثه ی لاغری داشتم، خیلی ها متوجه بارداریم نمی شدن، ولی کم وبیش تحت نظر پزشک بودم، اواخر ۸ ماه احساس ناراحتی کردم، دکتر کم تجربه ای داشتم و بالاخره تشخیص داد که باید بیمارستان برم. یک روز بعد بچه به دنیا اومد. بچه سالم وخوب بود، ولی چون زود به دنیا اومده بود باید چند روزی تو دستگاه می موند. و من خوشحال از اینکه این دوران سخت زودتر تمام شد. هر روز برا بچه شیر میبردم. ولی اجازه نداشتم بغلش کنم، به بچه های مامانایی که حال خوشی نداشتن و نمی تونستن بچه هاشون رو شیر بدن هم شیر میدادم تا شیرم خشک نشه، یک هفته ای بیمارستان بودم تا اینکه یه روز یه پرستار بهم گفت که قلب بچت ضعیفه، به شدت ناراحت شدم و توسل کردم، هر روز اشک میریختم و از خدای مهربون سلامتی بچه م رو میخواستم. التماس خدا میکردم که بچم رو ازم نگیره؛
بعد یه روز با بی رحمی تمام خبر از دست دادن بچه م رو دادن..
دنیا روی سرم خراب شد، همسرم، با اینکه اول مشخص نبود، ولی تو این یک هفته چقدر ذوق داشت. خانواده ی خودم و همسرم....برادرم که به اجبار از سربازی مرخصی گرفته بود تا اولین نوه و خواهر زاده شو رو ببینه...
همه چی تمام شد.
و متهم شدم به این که احتمالا اینم مثل دختر خاله ش نمیتونه بچه بیاره و سقط میکنه.
ظاهرا زندگی برگشت به روال گذشته، ولی همسرم افسرده شد و دیگه به کارگاه نمیرفت، یه چرخ خیاطی گرفت و گوشه ی زیر زمین نم نمک مشغول بود، منم بیشتر در سکوت. فکر میکردم، چرا؟اون همه گریه التماس، چرا؟ برا خدا که کاری نداشت.
چهل روز گذشت و هر روز منتظر بودم حالم بهتر بشه، ولی روز به روز احساس ضعف میکردم، تا اینکه با ظهور علایمی متوجه شدم باردارم، دیگه کسی ذوق و شوق قبل رو نداشت، خودم بودم و خدای خودم و البته همسر و مادرم تنها کسانی بودن که واقعا نگرانم میشدن، هر دو با توجه به ضعف من سعی میکردن غذاهای مقوی برام درست کنن، مادرم هر چه اصرار میکرد که برم پیش دکتر قبول نکردم، مقداری ضعف عمومیم بهتر شده بود، ولی هر چه زمان میگذشت درد های عجیبی احساس میکردم، طفلکی مامانم خیلی اصرار کرد که برم پیش پزشک ولی میگفتم اگه دکتر موثر بود، بچه قبلی رو باید نگه میداشتن، پس دکتری نیست خدائیه، با خودم عهد کردم اگه بچه زنده و سالم بود و در تقدیرم مادری بود به زندگی ادامه میدم وگرنه قید زندگیه مشترک رو میزنم ومیرم.
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۱۸ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #سزارین #رزاقیت_خداوند به لطف الهی ۱۷ سالگی ازدواج
#تجربه_من ۴۱۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#قسمت_اول
حدودا ۲۲ ساله بودم که به خانه شوهر رفتم و ترم پایانی دانشگاه را در منزل همسر گذراندم و بلافاصله برای آزمون ارشد ثبت نام کردم. همسرم عاشق بچه و به خصوص دختربچه ها بود و گاهی مثل یک کودک می شد و هرجا گیرشون میاورد، باهاشون بازی می کرد. حتی از پشت شیشه ماشین برای بچه های تو ماشین جلویی دست تکون میداد.😊
وقتی این صحنه هارو می دیدم تنم می لرزید که خدایا اگر من نازا باشم زندگیمون خراب میشه!!!
اما با هم توافق کرده بودیم تا درس من تموم نشده بچه بی بچه!!!
همسرم قبول کرده بود و برای قبولی ارشد تشویقم می کرد تا اینکه بالاخره قبول شدم، دانشگاه تهران همون رشته کارشناسی! عاشق درس بودم و خیلی شاد از این موفقیت ...اما دو سالی از ازدواجمون می گذشت و زمزمه بچه بچه از گوشه و کنار شنیده می شد، به خصوص که بچه ما نوه اول در خانواده من و همسرم بود و هیچ بچه دیگه ای نبود و همه منتظر...
خودم هم کم کم علاقه پیدا کرده بودم و شوق و ذوق همسرم در من هم اثر داشت و فکر و ذکر مادر شدن قند تو دلم آب میکرد😍
اما درس و دانشگاه چی میشد!! مهر ماه بود و منم ترم اول ...پیش خودم گفتم حالا به این زودی که باردار نمیشم! فوقش مرخصی میگیرم.
همان هم شد و ترم اول رو همراه با ویار سخت سه ماهه اول بارداری به سختی طی کردم و ترم دوم مرخصی گرفتم تا در ابتدای تابستان با خیال راحت طعم شیرین مادر شدن رو بچشم...
خیلی دوست داشتم طبیعی زایمان کنم و تمام تلاشم رو کردم اما متاسفانه دکترم مایل به این کار نبود و آخر من را به سمت سزارین سوق داد، اون زمان برام مهم نبود چون همش دعا میکردم هرچی خیره اتفاق بیفته...
در نهایت آخرین روزهای بهار ۹۰ پسرم علی آقا چند روز بعد از میلاد امام علی علیه السلام به دنیا اومد و شوق و ذوق ما و به خصوص همسرم حدی نداشت. خیلی روزهای خوب و شیرینی بود، طعم خوشبختی با بچه چندین برابر میشه. علی آقا نوه اول دوتا خانواده بود و اولین بچه و مورد توجه همه...
سه ماه تابستان با گرمای وجود علی هم به سرعت به پایان رسید و فصل درس شد و غصه جدایی از علی کوچولو رو داشتم که تصمیم گرفتم ترم سوم رو هم مرخصی بگیرم چون علی آقا سه ماهه بود و شیر خودم رو فقط می خورد و نمی خواستم پیش کسی بذارمش و شیرخشکی بشه! از شیر دادن لذت می بردم و نمی خواستم هیچ چیزی این لذت رو ازم بگیره و منو از بچم دور کنه!
پیش خودم گفتم ترم بعد که از اوایل بهمن شروع میشه دیگه پسرم غذا خور شده و با خیال راحت میرم دانشگاه...
کلاس های ارشد دانشگاه تهران فقط شنبه، یکشنبه ها بود و شنبه ها علی آقا رو می گذاشتم پیش مادر شوهرم و یکشنبه ها پیش مادرم
لذت دیدن علی و در آغوش گرفتنش بعد از چند ساعت دوری هنوز زیر زبونم هست😋 این دوران سخت و شیرین هم گذشت و همزمان با از شیر گرفتن علی طرحم تصویب شد و شروع سه سالگی علی همزمان بود با نوشتن پایان نامه ارشدم!!
عجب دورانی بود!!! علی از سر و کول لب تاپم بالا میرفت و من می نوشتم. گاهی دوستی می آمد خانه مان و کمکم میکرد گاهی مادرم و ....خانواده خودم و خانواده همسرم و البته همسرم خلاصه همه دست به دست هم داده بودن که بالاخره این کار هم به خیر و خوشی تمام بشه...
نمی دونم شدت فشار پایان نامه نوشتن زیاد بود یا لذت بچه داری که یادمه دائم می گفتم حاضرم ده تا بچه بزرگ کنم ولی یک پایان نامه ننویسم!!
بالاخره اسفند ماه، پس از ۹ ماهی سخت تر از نه ماه بارداری!! با هر سختی ای بود با نمره ۱۸/۵ پایان نامه رو دفاع کردم و فارغ التحصیل کارشناسی ارشد شدم😀
انگار از زندان آزاد شده بودم☺️
👈 ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag