فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«یک روز بیگمان؛
سر میزند جایی و خورشید میشود.
تا دوست داریام
تا دوست دارمت.»
#سیاوش_کسرایی
#درود
#صبحتون_بخیر😊♥️
زنها وقتی ناراحتند....
وقتی خسته و زار از همه یِ این فراز و نشیب اند....
پیشِشان که بنشینی و بارها سوال کنی که:
چت شده بانو؟
باهمه ی توانشان به تو زل میزنند و میگویند:
هیچ....مهم نیست،خودم درستش میکنم...
این یعنی با من حرف بزن،
هیچ جایی نرو،محکم تر
از قبل سوالت را بارها وبارها تکرار کن...
بزار دلم غَنج برود از حساسیت هایت،
از مهم بودنم در زندگی ات....
حتی شده با اَخم و تَشر سوالت را جور دیگری بپرس....
ولی فقط بپرس....
و هر بار من کلمه به کلمه دلگیریهایم را برایت بگویم
وهمه یِ خوب نبودنهایم از چشم هایم آویزان شود....
و تو دانه به دانه اش را از صورتم پاک کنی
و با خنده هایت همه یِ قلبِ بی تابم را آرام....
#فرگل_مشتاقی
یکی عشق را زندگی می داند
دیگری آن را دروغ پندارد
هر دو بر حقند
که آن یک جان خویش را
باز یافته و این دیگری
بر باد داده ...
#محمود_درویش
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کرگدن گفت:
عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت:
یعنی کسی که قلبش
از چشمانش میچکد...
#شل_سیلور_استاین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک خانه ی ساده و معمولی هم کافیست
آشپزخانه ای معمولی
دیوارهایی معمولی
اتاق هایی معمولی
وسایل و فرش هایی معمولی،
کنارِ تویی که معمولی نیستی،
معمولی حرف نمیزنی و
معمولی نمیخندی ...
اصلا جایی که تو باشی؛
همه چیزِ جهان، غیرمعمولیست!
#نرگس_صرافیان_طوفان
#عصرتون_دلخوش♥️
وقتی ناراحت اش کردید مثل#شاهین_پور_علی بهش بگید:
«دورِ چشمانِ تو گردم که زِ من غمگینی..»
عاشقان گياهانند
كه ريشه هايشان فرو رفته است
در كف دست من
در استخوان كتف تو
در جمجمه شكسته من
و اين خاطرات من و توست
كه توت مي شود يك روز
انار مي شود گاهي
كه ديروز انگور شده بود
كه فردا زيتون و تلخ.
#بیژن_نجدی
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دختر رویایم مداری!!!
داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم
داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم
این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
عشق همین است
آدم ها می روند تا بمانند!
گاهی به آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
#علی_سلطانی