🌸امروز هم برای آنان که دختر این سرزمین هستند پر از یاد توست...
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💗🌸•
حاجآقـاپناهیانحرفقشنگےدارنـ⇣
میگنڪہ
توسرتوانداختےپایین
ولےمعشوقخدایےࡆ💜ࡆ
⌈ #آغُوشِخُدٰآ💛🌻⌋
[ریحانہ ھای خدا روزتون مبارک ] 💓
#میلاد_حضرت_معصومہ ❤️❤️
@asganshadt😍😍🌹🌹🌹🌹🌹
سلام به تمامی اعضای گروه🌹
میلادحضرت معصومه روبه شماومخصوصابه امام زمانمان تبریک وتهنیت عرض مینماییم😍😍
این برنامه های امروزبعدازظهرهست اگه خواستیدان شاالله شرکت کنید👇
🔹برنامه های #بعدازظهر پویش حجاب
#هیئت_دعای_عهد_شهرستان_بروجرد
🗓 ۳ تیر ۱۳۹۹
⏰ از ساعت 14 الی 20
لینک کانال⬇️⬇️
🇮🇷 @heyatiyan313
⭐لینک گروه⭐⬇⬇⬇
http://eitaa.com/joinchat/374538262C9107c3baee
💫اللهم عجل لولیک الفرج💫
گروه معرفتی -مذهبی هیئت دعای عهد شهرستان بروجرد
💢ارتباط با آیدی مدیر گروه👈
@MFarid
خداوند لبخند زد و از لبخند او دختر آفریده شد.
https://digipostal.ir/cicfiha
بزن رو لینک بالا👆
#کارت_پستال
#ولادت_حضرت_معصومه(س)
#روز_دختر
🧕🏻💚
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@asganshadt
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
چشم پاک #دختری
از جملهای تر مانده است
چشمهای پاکش✨ اما
خیره بر #در مانده است
روی دیوار اتاق کوچک #تنهاییاش
عکس بابایش😔 کنار شعر مادر مانده است
نازدانه های شهید🌷
#شهید_جواد_الله_کرم
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#سردار_بی_مرز ♥️
🦋سال هفتاد و هفت به عنوان رایزن فرهنگی در کشور بوسنی و هرزگوین مشغول خدمت بودیم. برادران #سپاه آن جا عملیات بازسازی به عهده شون بود و بعد از جنگ، در حال بازسازی🚧 بودند.
🦋یک بار #حاج_قاسم تشریف آوردند آن جا و شب مهمان ما شدند. سوال کردم از تعداد فرزندانشان⁉️ دهه هفتاد بود. حاج قاسم گفت: ما رعایت #قانون جمهوری اسلامی رو نکردیم.
(یعنی کنترل جمعیت که دوتا بیشتر نشه)
🦋بعد خاطره ای نقل کرد که: من خدمت مقام معظم رهبری رسیدم ، بحث #فرزند شد من گفتم که ما رعایت قانون جمهوری اسلامی رو نکردیم😅 آقا فرمودند: این قانون رو ما #خودمون هم قبول نداریم❌
📚منبع: کتاب حاج قاسم
#شهید_قاسم_سلیمانی 🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
والله نماند اثر از آل سعودی
کعبه شود آزادُ ...
بقیعش شود آباد ...
با آل علی هرکه درافتاد ...
ورافتاد
🆔@asganshadt
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
**وصیتنامه*
*«ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...»*
شهادت بالاترین درجهای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش.
*«یا ایتها الفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدلی فی عبادی وادخلی جنتّی.*
ای نفس قدسی ودل آرام (بیاد خدا). امروز بحضور پروردگارت بازآی که توخشنود ( به نعمتهای ابدی او ) واو راضی او تواست. باز آی ودرصف بندگان خاص من درآی. ودربهشت من داخل شو.
پروردگارا! سپاس که ما را در مبارزه با طاغوت و براندازی رژیم کفر پیشه و وابسته به شیطان بزرگ، آمریکای جهانخوار یاری فرمودی و به ما رهبری آگاه و پرتوان ارمغان نمودی تا ما را از تاریکها و ظلم رهانید وبا ایجاد وحدت درمیان مردم مسلمان و شهید پرور نظام جمهوری اسلامی رادر این سرزمین مقدس بنا نهاد.
خداوندا، به ما توفیق عبادت و اطاعت عنایت فرموده و ما را از شر هوای نفس محفوظ بدار.
بارخدایا، به ما یاری کن تا با اسلام راستین آشنایی پیدا کرده و در عمل به تعالیم آن بکوشیم.
ایزدا، ما را در کسب علم و ترویج فرهنگ قرآن و اسلام در مدارسمان یاری و موفق دار.
الها! بما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم.
خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار.
بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان.
بار ایزدا، به رهبر کبیرمان امام خمینی عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند.
خداوندا، ایران و اسلام را از شر کفار و منافقین و حیلههای زورمداران
آهنگران میخوند:
یاد شبهایی که بسیجی میشدیم/
شمع شبهای دوعیجی میشدیم.
میدونید دوعیجی چیه؟؟
عراق تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت،فسفر با اکسیژن سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه.
بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به بدنشون میچسبید و با هیچ وسیله ای خاموش نمیشد و اونا
می سوختن
و
می سوختن
و
می سوختن
و فردا باد خاکستر این بچه ها رو با خودش میبرد😭😭😭
اونا جوونی کردن و ما هم گناه میکنیم و به پای جوونی کردن میزاریم،
اونا اینجور با جون و زندگی خودشون پای انقلاب و حرف ولیشون موندن
ولی ما چی؟؟؟برا گام دوم انقلاب چکردیم؟؟؟؟😔😔😔😔😔
.
.
.
.
.
نشینیم و فقط غصه نخوریم.
بسم الله بگیم و بریم تو کار
@asganshadt
خاطرهای از شھید #محمدرضاتورجیزاده ♥️.•
پنجسالبیشترنداشت.
رفتهبودیم منبرمرحومکافی.
بعداز سخنرانیبرنامهمداحیبود. همه سینهمیزدند.
برگشتیمخانه. محمدرفتداخلانباری. تکه لولهای رابرداشت.
آمدداخلاتاقنشسترویصندلی. لولهراجلویدهانش گرفتهبودومداحی میکرد!
خواهروبرادرکوچکش راهم درمقابلشنشاندهبود! میگفت:شماسینهبزنید!
#به_وقت_شهادت 🕊
°•@asganshadt
#ز_تبار_زهرا
حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است....
که دشمن برای تصرف سرزمینی حتما باید؛
اول آن را بگیرد....~!
@asganshadt
..🌈✨🌱..
همه برای تو باشد
لباس های شیک برای تو
توجه مردم برای تو
آزادی برای تو
ومن همین تکه
پارچه مشکی چادرم را میخواهم
ونیم نگاهی از آن بالایی
#ریحانہےخݪقٺ
@asganshadt
•°میگُفټ:
ڬاۺ اونقَدر؎ کھ
عݢښ پُروفآیݪ و
آید؎ و بیوموݩ رو
از شُهـدا ڪپۍ میکُـنیم..!
•.
مَرامشوݧ رو تو زِندڱیموݧ
کُنترڶ کُنیم..ღ..😊
|❥ •• @asganshadt
🔴آیا پوشیدن چادر مشکی که یکی از لزومات حجاب است مکروه است؟
جلباب یعنی سیاهی چادر و کلمه جلب به سیاهی شب می گویند و خداوند نام چادر را در قرآن جلباب گذاشته است و این سیاهی اصلاً کراهت ندارد
ضمناً رنگ سیاه را خداوند برای اعلام دور باش به هوسرانان برای رنگ چادر انتخاب کرده است چون از نظر روانشناسی رنگ سیاه جاذبه ای ندارد🌸🌸
✿شـ⭐️ـبــ هنگام
نفس پشتِ نفس
#زخـــــــم هایت
برایم تڪرار مےشود😔
✿از اینکہ #تو برایم چه کردے
و #من برایتـــ چہ⁉️
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی💔🍃
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐💐مادر است دیگر ...
گاهی دلش برای فرزندش تنگ میشود
...😭...
مادر شهید سعید کمالی در حال تمیز کردن المان فرزندش❤️
☞🦋@asganshadt🦋
بین الحرمین یعنی چی؟..
ب:باز
ی:یک
ن:ندای عظیم
ا:از
ل:لبیک یا
ح:حسین ع
ر:رسید ولی
م:مهدی (عج)
ی:یار
ن:ندارد
•🦋• @asganshadt