eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
600 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
بسم رب الشهید🌹 #شهید_سید_ابراهیم_تارا #عاشقان_شهادت قسمت ۸ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🌹👇 http://eitaa
🌹من در کامیاران در کلاسهای عقیدتی سیاسی که در مسجد برگزار می‌ش🕌د شرکت می‌کردم. حضورم در کامیاران باعث شد 🍃تا بعضی از خانواده گروهک ها متوجه شوند😡 که من همسر ابراهیم هستم. 😊یک روز یکی ازافراد بومی که پسرش هفت پاسدار را به شهادت رسانده😔😡 و اعدامی بود به محل زندگی ما آمد. 😳یک دسته اسکناس و یک چاقو و یک قرآن را جلوی ابراهیم گذاشت و گفت💶: «یا پسرم را به این قرآن ببخش☺️ و یا این پولها رو بردار و فراری اش بده🚶 و یا با این چاقو من را بکش💤.» ابراهیم هم گفت: «این قرآن که اجازه نمی‌دهد پسرت را ببخشم👌 چون هفت خانواده را داغدار کرده است.😢 من هم که آدمکش نیستم و با این پولها هم نمی‌توانی من را بخری.»🍃🌷 🌺بعد از چند ماه تقریبا کامیاران سر و سامان گرفت. تا حدود شهریور 1361 در کامیاران بودیم🍁 و بعد از آن ابراهیم را به بیجار منتقل کردند🌹. در بیجار بنیاد شهید ساختمانی را برای خانواده شهدا ساخته بود؛🏢 اما روبروی این ساختمان تماما بیابان بود⛺️ و دور ساختمان دیوارهای کوتاهی کشیده بودند.🏘گروهک ها هر زمان که اراده می‌کردند از آن طرف کوه می‌آمدند📍 و در شهر تردد داشتند.یک روز همسایه کناری‌مان گفت: «دیشب گروهک های ضدانقلاب برای ترور شما از دیوار بالا آمده بودند 🏁که من بیدار شدم و پای یکی از آنها را گرفتم 👊اما یک نفرشان با قنداق اسلحه به صورتم زد و فرار کردند✊.» به همین دلیل دیگر نمی‌توانستیم در آنجا زندگی کنیم⛔️ و ناچارا به ساختمان سپاه منتقل شدیم.🏚 🌷در بیجار روز به روز وضعیت سخت تر می‌شد😞 و از طرفی به ابراهیم گفته بودند که شناسایی شده است😔 و باید به بوکان برود. فردای آن روز وسایل ما را به کرمانشاه فرستادند🍃 و خودمان به بوکان رفتیم. در بوکان هم باز قرار بود در ساختمان اطلاعات مستقر شویم.☺️ 🍃 🌷 🍂 🌷ادامه فردا شب🌹 🌺اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🌹تنگه چزابه 🌹    🌺تنگه مهم چزابه در شمال غربی شهرستان و در مسیر جاده ای که از مرز به طرف بستان کشیده شده بین تپه های رملی و هورالهویزه قرار دارد. دو جاده نظامی در دو سوی آن قرار دارد، جاده ای در خاک ایران که چزابه را به فکه متصل می کند و جاده دیگری که به شهر العماره عراق متصل می شود. 🍁 🌷دهانه این تنگه ۱٫۵ کیلومتر است بنابراین از جنبه نظامی بسیار مهم و استراتژیک است. 🌺تنگه چزابه یکی از پنج معبر اصلی هجوم ارتش عراق در ابتدای جنگ به خوزستان بود که در عملیات طریق القدس با رمز مقدس یا حسین بن علی علیه السلام  در آذر ماه ۱۳۶۱ آزاد شد. 🌹 #راهیان_نور 🌹 #قسمت_هشتم 🌷 #تنگه_چزابه🍃 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🌷شادی روح شهدا و امام شهدا سلامتی آقا امام زمان عج و نائب بر حقش حضرت آیت الله سید علی حسینی خامنه ای حفظ الله صلوات🌹 #راهیان_نور 🌷 #قسمت_هشتم 🌹 #تنگه_چزابه🌺 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ✍️نویسنده: @asganshadt
❤️ چندان پسر خوبی نیست که از ماشین پیاده میشود و با حالتی دلسوزانه میگوید: خانم بذارید کمکتون کنم! تا یه مسجدی، حسینیه ای جایی میرسونمتون! خدایا این خودش تنش میخارد و میخواهد سربه سر دختر مذهبیها بگذارد، من بی تقصیرم! بیتفاوت میایستم تا به اندازه کافی جلو بیاید؛ تقریبا روبه رویم میایستد و میگوید: -برسونیمتون؟ شب و خلوت بودن خیابان نگرانم میکند. از لحن تمسخرآمیزش حالم بهم میخورد، اما با همان خونسردی چاقوی ضامن دار را روبه روی صورتش میگیرم. طوری غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد. با آرامش میگویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم، ولی خیلی دلم میخواد یه خراش کوچولو رو صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص حتی این موقع شبم متشخصه! به لکنت میافتد و دوستش را صدا میزند:فرید! بیا ببین این یارو دیوونه ست! اگر ریگ بزرگتری به کفشش نبود میگذاشت میرفت ولی معلوم است جدا قصدی دارد که نه تنها در نمیرود، بلکه رفیقش را به کمک میطلبد. نباید نشان بدهمدست و پایم را گم کرده ام. فرید درحالی که در جیبش دنبال چیزی میگردد پیاده میشود. مطمئن میشوم نه نیت خیر دارند، نه قصد عشق و حال با یک دختر محجبه! آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده. حالا دیگر اوضاع فرق میکند و باید از سلاح زنانه ای به نام جیغ استفاده کنم. درحدی دوره رزمی را رفته ام که بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم، اما میدانم بعید است از پس دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت کردن است بربیایم. میگویم: اشتباه کردید این موقع اومدید! چون اولا خیابونا هنوز خیلی خلوت نشده، دوما الان عموم داره میاد دنبالم. و به پیاده رو میروم. زیرلب آیه حفظ میخوانم و از خدا میخواهم عمو یا یک گشت نیروی انتظامی را برساند. یکی از جوانها درحالی که سعی میکند چاقو را درمشتش پنهان کند به طرفم میاید. بلند میگویم: -جلوتر بیای جیغ میزنم! دیدی که چقدر کله خرم! -مشکلی پیش اومده خانم؟ در دل میگویم: اوه!خدایا نوکرتم که بجای گشت و عمو، سوپرمن فرستادی برام! به طرف صدا برمیگردم. چندقدمیام روی موتور نشسته؛ یک جوان ریشوی حزب اللهی! یک لحظه باخودم میگویم نکند فیلم است؟ دمت گرم خدا! جوان از موتور پایین میاید و خیره به فرید و دوستش میپرسد: -مزاحمتون شدن؟ من هم از خداخواسته جواب میدهم: -بله... لازم نیست زحمت بکشید الان عموم میاد دنبالم حل میشه! -زنگ بزنم 110؟ -نه گفتم که لازم نیست... نه خب اجازه بدید مشخص بشه چکار داشتن با شما... شهر هرت که نیس! من هم که جرأت پیدا کرده ام، همراهم را در میآورم و 110را میگیرم. متوجه گفت و گو هایشان نیستم اما ناگاه میبینم باهم دست به یقه شده اند. هول برم میدارد. نمیتوانم بپرم وسطشان! فقط میتوانم جیغ بزنم تا مردم جمع شوند و دعا کنم ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•