🔷🔸🔷 آقایان پرمدعایی که #زیر_تابوت_هیچ_شهیدی_را_نگرفتهاند ...
📍خبر #تلخ و #تکانده بود؛ #طلبهای دیگر٬ بدون #جرم_و_گناهی مورد تعرض قرار گرفت.
🔹چند روز بعد خون پاک مرحوم #تولایی با خون سیدالشهدا درآمیخت و در دل محرم به #شهادت رسید.
🔸شهادتی مظلومانه و غریبانه در #سکوتی مرگ اندود!
🔻در پس این حادثه تلخ پرسشهایی بیپاسخ مانده است
1⃣ این قبیل حمله به #طلاب_مظلوم و بیپناه که فارغ از هرگونه حفاظتی در دل جامعه روزگار میگذرانند٬ با چه انگیزهای انجام میشود؟
🔺آیا #روحانیت تقاص #ناکارآمدی_روحانی در اداره کشور را پس میدهد؟ یا آنکه مسئله پیچیدهتر است و دشمن در پی تقابلسازی #مردم/ #روحانیت است و ناکارآمدی دولت روحانی تنها زمینه را برای این پروژه فراهم کرده است؟!
2⃣ چرا دولتی که چند شعار و پلاکارد را با #تفسیری_توهمی تحمل نمیکند و طلاب منتقدش را دستبند و چشم بند میزند در این موارد خود را کنار کشیده و #بیتفاوت است؟ آیا روحانیت قرار است #قربانی روحانی شوند؟!
3⃣ نهادهای #امنیتی و #قضایی که جای خود دارند
🔺به راستی اگر یکی از این حملات متوجه یک #آخوند_سلبریتی یا #هر_صاحب_منصبی شود باز هم همین رویه را شاهد خواهیم بود یا زمین و زمان را بهم میدوزند برای برخورد و چارهجویی؟!
4⃣ برخی #تشکلها و #چهرههای مدعی مطالبات صنفی روحانیت هم جز #سکوت و #بیتفاوتی چیزی بروز ندادهاند. خون طلاب بر زمین ریخته اما آقایان پرمدعا که پیشتر هم زیر #تابوت_هیچ_شهیدی را نگرفته بودند مبادا که دامن به #سیاست آلوده کنند٬ اینبار کارنامه شرمآورتری از خود نشان دادند .
🔺پناه بر خدا از اوضاع اسفبار این روزها.... کاش دستی از غیب برآید و کاری بکند...
#محمد_تولایی
#دفاع_همچنان_باقیست
#خط_حزب_الله
💎@asganshadt💎
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
2⃣8⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠آقا بود
🔹 #امام_خمینی را مراد میدانست و خودش را مرید😊 . #انقلاب_۵۷ را انقلابی نجات بخش✌️ برای مردم دنیا میدانست.آنقدر ذوب در شخصیت امام شد.که سال ۶۰ به او و گروهش لقب #خمینیون دادندو سال۶۲امام خطاب به #حاج_عماد فرمود🎤:
🔸شما هم #فرزند_من هستید
در دفاع از مظلوم👊 لحظه ای درنگ نکرد🚫.حتی برای کفش پوشیدن.شاید تمام سرویس های #امنیتی دنیا به دنبال او بودند.اما او از کار های عملیاتی #ترسی نداشت و هرجا که لازم بود شخصا حاضر میشد👌
🔹کار به جایی رسید که #دشمن مجبور شد اینگونه از او تعریف کند:✓تیزهوش و دقیق ، ✓تیراندازی ماهر ،✓ برنامه ریزی حرفه ای😎،✓کسی که هیچ قراری را با تلفن ☎️هماهنگ نکرد ، ✓هر روز ماشینش🚕 را عوض میکرد ، ✓هیچ وقت #دوشب در یکجا نخوابید❌
🔸اگر از یک در وارد ساختمانی🏢 میشد از در دیگر خارج میشد و... خلاصه #آقا بود.ثمره زندگی #حاج_عماد فرزندی بود که نه در سواحل دریاهای اروپا و #امریکا.بلکه در جبهه های مقاومت آفتاب🌞 سوخته شد؛عرق ریخت ، زحمت کشید😪 ، #شهید_شد🌷
و نـامـش را در تــاریــخ🗓 جــاودانـه کــرد: #شهید_جهاد_مغنیه
شادی روحشان #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@asganshadt
🔰الگوی شهید مدافع حرم
🔸سید جواد اسدی، درتمام کارهایش به روشها و #سیره_شهدا می نگریست. در کلام، رفتار، عبادت📿 تلاشها، #خطرپذیری، ورود به ماموریتها و... از شاخصه های شهدا🌷 استفاده میکرد.
🔹دراکثر ماموریتهای دفاعی و #امنیتی حضور فعال داشت. قبل از اعزام مدافعان حرم به #سوریه سید جواد عزمش را جزم کرد برای حضور دراین ماموریت💪 در محوطه پادگان یگان، تعدادی از گلهای شقایق💐 راچیده ودربین دستها وبدنش به آغوش کشید💞 و به دوستانش گفت که #عکس بگیرند.
🔸با خوشحالی امد وگفت: مثل #برادر_شهیدم باگلها عکس گرفتم😍 ادامه داد و گفت که مادرم خواب دیده که پس از سالها، #پسر دیگر شما بشهادت خواهد رسید🕊
🔸سید جواد با لبخند وشادی میگفت #شهید_دوم خانواده بنده هستم♥️ ما میگفتیم که شما مراقب باشید خانواده شما یک شهید داده است. برای #مادر و همسر و... سخت خواهد بود. #سیدجواد بالبخند هایش ورضای درونش، خودش را برای شهادت🌷 آماده میکرد.
#شهید_سیدجواد_اسدی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt 🌷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt