#کلام_شهید
شهید کاظمی:باید خودمون رو خالص خالص خالص بکنیم بگیم ما سرباز امام زمان(عج)هستیم.
شهید احمد کاظمی🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ آیهای که هم جواب #مکرون رو داده و هم جواب توهین #حسین_دهباشی ( مسئول تبلیغات روحانی در انتخابات) به ساحت #حضرت_زهرا(سلام الله علیها)👌👌
📖 آنان که #خدا و #رسول را (به عصیان و مخالفت) آزار و اذیّت میکنند خدا آنها را در دنیا و آخرت لعن کرده (و از رحمت خود دور گرداند) و بر آنان #عذابی با ذلّت و خواری مهیّا ساخته است .
(سوره احزاب آیه ۵۷)
◾️🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』🏴
#حدیث
#امام_حسين عليه السلام :
إِنَّ الْمُؤْمِنَ لايُسيى ءُ و لا يَعتَذِرُ، وَ الْمُنافِقُ كُلَّ يَومٍ يُسيى ءُ وَيَعْتَذِرُ؛
#امام_حسين عليه السلام :
مؤمن نه بدى مى كند و نه معذرت مى خواهد و منافق هر روز بدى مى كند و معذرتمى خواهد.
📚تحف العقول، ص 248.
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تولد داریم، کسی #هدیه می آره؟
صدای #شهید_محمد_مهدی_لطفی_نیاسر : #طلائیه ما را #شفاعت کن و در خیل #شهدا بپذیر...
🌹محمدمهدی عزیز به داد رفقایت هم برس...
.
سیزدهم #ربیع_الاول #سالروز #ولادت
#شهید_ محمد مهدی_لطفی_نیاسر
# شهید مدافع حرم و حریم اهل بیت(ع)
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_وهشتم میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگر
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_ونهم
بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش خوش نیست، صدایش میلرزد: مامان چادر سرش نمیکنه؟
میفهمم دلیل ناراحتی اش را؛
بی آنکه نگاهش کنم، با صدایی آرام میگویم: نه!
خودم هم میدانم با این نه من، چقدر به غرورش برخورده.
آه میکشد: کاش مامانم چادر سرش میکرد.
اینجاست که میفهمم گاهی انرژی حامد هم تمام میشود.
نیما تصمیمش را گرفته؛ یکتا را دوست دارد؛ بدون مو، با صورتی تکیده و
بیرنگ؛
یکتا اما دنبال چیز دیگری میگردد، دنبال خودش؛
دنبال هدفش؛
این را وقتی فهمیدم که مادرش با عصبانیت به من زنگ زد و گفت زندگی دخترش را بهم ریخته ام با کتابهای مسخره ام،
گفت دخترش در دوران جوانی و تفریحش، نماز میخواند و صمیمیت قبل را با پسرخاله هایش ندارد؛
گفت دیگر نه لباس، نه تفریح
و نه چیز دیگری یکتا را شاد نمیکند، خیلی صریح و قشنگ هم گفت پایم را
از زندگی دخترش بیرون بکشم و بیشتر از این افسرده اش نکنم!
یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛
هربار هم میگویم که رضایت
پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر
دستورشان خلاف امر خدا بود نباید اطاعت کنم!
و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت
احترام!
عمه از پایین صدایم میزند:
حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه دوستته!
کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند
خانه ما؟!
از شدت کنجکاوی درحال انفجارم!
میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را
دور بدنم میپیچد؛
در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم
با دیدن چمدان تلخ میشود؛
یاد آن شب میافتم که...
با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا!
چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت
راست صورتش؛
مرا که میبیند، بغض آلود میگوید:
میشه بیام تو؟
راه را باز میکنم که داخل شود، درهمان حال میپرسم: چی شده؟
بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده!
-یعنی چی؟
-انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد.
درآغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشکهایش گرمم
میکند.
میگوید: هیچکدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام.
میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو میآید، اشاره میکنم که
بعدا توضیح میدهم.
یکتا را مینشانم روی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد،
میگویم: چی شد که اینجور شد؟
-یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت
داری به ما میگی خفه شیم!
اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟
امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم!
هیچکس حرفمو نمیفهمه!
اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من نمیخوام مثل اونا باشم،
از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم:
اونا دوستت دارن، براشون مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن برای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختیتو اشتباه کردن!
-چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟
پس اون آزادی که میگن کجاست؟
مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین!
اون خیلی شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت،
موانعی که بقیه براش ساختن هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛
اشکهای یکتا را پاک میکنم و
میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمیآورم:
نگران نباش داداشم خونه نیست،
مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن
جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاهم
سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛
خجالت میکشد؛
ما هم به حامد نگفته ایم یکتا اینجاست، آخر وقتی با سر و روی بهم ریخته
و آشفته آمد، همانجا گوشه هال بیهوش شده و به جرأت میتوانم بگویم ده
دوازده ساعتی میشود که خواب است!
از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛
هربار که میرود و میآید، حس
میکنم بیشتر وابسته اش میشوم و حس اینکه یکبار برود و برنگردد، قلبم را
درهم میفشارد.
دست میکشم بین موهای آشفته و خاک گرفته اش؛
چشمانش گود رفته و تمام اجزای صورتش، خستگی را فریاد میزنند؛
وقتی میخوابد خواستنی تر میشود؛
مثل بچه های تخس و شیطان که وقتی میخوابند، سر و صداها هم میخوابد.
کاش بیدار نشود تا بتوانم بیشتر نگاهش کنم،
چرا زودتر پیدایش نکردم؟
شاید اگر از بچگی باهم بزرگ میشدیم انقدر برایم دوست داشتنی نبود.
با انگشتانم موهایش را مرتب میکنم؛ یعنی پدر هم وقتی از جبهه می آمده مثل او بوده؟
مادر چطور دلش آمده چنین فرشته ای را رها کند؟
دنیا را همین قهرمانهای مهربان و سربه زیر قشنگ میکنند.
لباسش مثل همیشه نیمه نظامیست؛
کمتر دیده ام هم پیراهن نظامی بپوشد هم شلوار،
معمولا شلوار نظامی میپوشد و یک پیراهن خاکی، چفیه را هم حالت
عرقچین میبندد دور سرش؛ این را در عکسهایش دیده ام،
پدر هم در عکسهایش همینطور بود،
دلم برای هردو شان تنگ میشود.
دست میکشم روی خراش پیشانی اش؛ معلوم نیست دوباره چکار کرده با
خودش این دیوانە دوست داشتنی!
خون روی پیشانی اش خشکیده، دستم که به خونش میخورد، تنم مورمور میشود.
وسوسه میشوم که ببینم داخل ساکش چه خبر است؟ حتی زیپ ساک را کمی
باز میکنم ولی پشیمان میشوم؛
شاید برایم سوغاتی خریده باشد و نخواهد من ببینم تا بعد غافلگیرم کند!
از فکرم خنده ام میگیرد!
سوغاتی از شهرهای متروکه و
جنگ زده سوریه؟!
تنها چیزی که آنجا پیدا میشود، پوکه فشنگ است احتماال یا لاشه ماشینهای جنگی.
نگاهی به دور و برم می اندازم که عمه یا یکتا ندیده باشند نشسته ام بالای
سرش؛
نمیدانم چرا خوشم نمیآید کسی احساسم را بداند.
حامد تکانی میخورد؛ یعنی میخواهد بیدار شود، سریع بلند میشوم و روی پله ها میایستم که مثلا تا الاناینجا
ننشسته بودم!
این غرور آخر مرا به کشتن میدهد!
حامد چشم باز میکند و خمیازه میکشد. میگویم:
چه عجب بیدار شدین اعلی حضرت!
با چشمان خواب آلوده نگاهم میکند. صدایش گرفته:
عین تک تیراندازا کمین کرده
بودی که بیدار شم و ببندیم به رگبار؟ میگم میخوای بیای ور دست خودم
استخدام شی؟
بی توجه به حرفش میگویم:
عمه... بیاین گل پسرتون بیدار شدن بالاخره!
عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را
میرساند به حامد و به من هم میگوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش.
حامد برایم زبان درمیآورد؛
پشت چشم نازک میکنم:
این عزیز دردونه بودنت موقتیه،
خودتم که بکشی، عزیز عمه منم!
غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی میگذارم و برایش میبرم؛
نگاه محبت آمیزی میکند و رو به عمه میگوید:
انگار این آبجی خانوم ما خیلی
دلش تنگ شده بودا!
البته طبیعی ام هست.
بحث را عوض میکنم: خودتو لوس نکن،کارت دارم.
با دهان پر میگوید: بگو؟!میدونم میخوای بگی دلت برام یه ذره شده؟
اصلا شبا خوابت نمیبرد از گریه؟
صدایم را پایین میآورم: یکتا اینجاست!
غذا در گلویش میپرد: چی؟ کی اینجاست؟
یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش ناراحتن،
باباش انداختتش بیرون،
الان یه هفته ای هست خونه ماست.
اخ مهای حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند:
نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشوراحت بخوره؟
-چه تغییراتی کرده؟
مذهبیتر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به
مذاق خانوادش خوش نیومده!
-نیما میدونه؟
-نه، کنکور داره، بهش نگفتم.
ابروهایش را بالا میدهد:
خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟
نیومدن دنبالش؟
-نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن.
حامد سرش را تکان میدهد:
حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو میبینه،
چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلت جذاب نیست.
-چکار کنیم حالا؟
حامد قاشق را در دهانش میگذارد و فکر میکند؛ بعد از چند لحظه به حرف میآید:
من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
⭕️ توخلوت یاد امام زمان عج کنید❗️
🍃در محضر آیت الله بهجت : راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولی عصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت!
✍ #دعا
✍ #گرفتاری
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌹
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
❤️ خدایا فقط به عشق تو....
👤 استاد #رائفی_پور
📢 خبر خوش برا رمان خونای کانال😍😊
امشب چهار پارت تقدیمتون میشه و از فردا چهار پارت
دو پارت صبح
و دو پارت شب❤️😁
رااستی😍 هنوز سر قولمون هستیم تعداد بالا بره پارت هدیه داریم🌸
قراره طرح های خوبی توی کانال اجرا بشه ✌️☺️
رفیقاتون هم خبر کنید که از این طرح بی نصیب نباشن
یاحق🍁🍂
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_ویکم
یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛
تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش
گرفته و لباسهایش را عوض کرده،
یکتا اصرار میکند که دلش میخواهد اینجا که میتواند چادر بپوشد،
آرام سلام میکند و مینشیند روی مبل، حامد همانطور که
سرش پایین است میگوید:
حوراء برام گفت چی شده، متاسفم...
اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رونگه داشت.
یکتا با صدایی گرفته میگوید: میدونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن!
-میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟
-مثال وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا برعکس قبل، علاقه ای به خرید ندارم؛ نمیدونم، دست خودم نیست، دیگه
لذتی برام نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛
کلا زندگی که قبلا داشتمو دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم!
لبخند حامد را میبینم؛ نفس عمیقی میکشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه
نگاه کنیم،
خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت
کنیم، همه اینا درست؛
شما باید این کارها رو انجام بدید، اما اینکه تفریح نکنید که دستور خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید.
حالا اگه همراه مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین رضایت خداست؛
عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید!
برای رضای خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که ما فکر میکنیم؛
کارایی که ناراحتشون میکنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛
مثلا نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمیگرده.
بدون سلام و علیک راه میافتد داخل خانه و بلند فریاد میکشد:
یکتا سریع جمع کن بریم!
صدای حامد را میشنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش میکند:
حاج آقا آروم باشید الان میان،
داد زدن نداره که!
پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی میکشم از دست تو و اون
خواهرته که دختر منو از راه به در کردین.
لبم را میگزم و مینشینم کنار یکتا، روی تخت:
عزیزم اگه دست من بود، میگفتم
همینجا بمونی؛
قدمتم سر چشم؛ ولی میبینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه، انشاالله درست میشه!
چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: میترسم! میترسم بدتر باهام
برخورد کنه.
ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره!
قبول میکند باهم برویم بیرون؛ قبل از اینکه در را باز کنم، صدایی شبیه
برخورد یک دست با یک صورت میشنویم؛
قدم تند میکنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامد سربه زیر و برافروخته، نفسم میگیرد، عمه هم حالش بهتر از من نیست؛ چشمم از دست راست حامد که روی صورتش مانده، پایین میآید تا دست چپش که مشت شده،
یکتا که پشت سرمن ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی میکشد و دستش را مقابل دهانش میگیرد،
حامدنگاهی به من و بعد به یکتا میاندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا
میماند و بعد میرود؛
تمام خشمش را در دست مشت شده اش دیدم؛ اما خدا را شکر که ندیدم.
یکتا آرام میگوید: بابا...
پدرش با خشم به سمتش برمیگردد: بدو بریم!
یکتا چند قدم به سمت پدرش برمیدارد، پدرش جلو میآید و دستان یکتا را
میگیرد و دنبال خودش میکشد،
حتی مهلت نمیدهد خداحافظی کنیم.
با صدای بسته شدن در، میروم به اتاق حامد،
نماز میخواند، عادت دارد نماز
ظهر و عصرش را جدا بخواند؛ مینشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛
سلام میدهد و تسبیحات میگوید؛ تسبیحاتش تمام میشود، دوباره سجده میرود؛
کاش بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم، نماز خواندنش را دوست
دارم؛
مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست
دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم!
انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم
نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_ودوم
سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛
دوباره سرش را پایین میاندازد و
سجاده را کناری میگذارد.
نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید.
پشت میز تحریرش مینشیند و میگوید: جانم؟ امر؟
ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه میگذرد که حامد میگوید:
چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد:
برای عید که برنامه نریختین؟
-چطور؟
-میخوام ببرمتون یه جای خوب!
و چشمک میزند.
-کجا؟
-این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست!
تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است.
خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم میبرمتان دمشق!
هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛
میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛
اصلا وقتی حامد گفت میرویم
دمشق، دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم.
هواپیما مینشیند، حال من غریبتر میشود؛ جایی پا گذاشته ام که سالها پیش،
کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را،
جایی که آل الله را به مجلس مشروب
بردند و آل الله ، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛
جایی که امروز هم بعد از
سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را.
اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی ست.
چقدر اینجا با ایران فرق دارد!
در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده ایم!
دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛
مینشینیم عقب و حامد به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم!
جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم.
عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان: اول بریم
زیارت؟
با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را
میداند که میگوید: ببرمون زینبیه.
جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند:
ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل
لبنانن و از بچه های حزب الله این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به
ایشون بگید، فارسی هم بلدن.
و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن.
میگویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های
نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان
میکردند؛
میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا
واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب س میگویند که بخاطرناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیریها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند.
با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛
الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت،
آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ.
این کرب و بال نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ
انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز،
اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا
هستند و چه میکنند.
همانجا مینشینم؛ این حرم حال غریبی دارد.
زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید
باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما
حامد همراه ما نمیآید.
-ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وسوم
میدانم اعتراض فایده ای ندارد،
حتی دلم نمی آید قهر کنم؛
عمه برایش دعا میکند و یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم.
چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم!
تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم!
شاید انقدر محو نگاهش شده ام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد:
حلالمون کن!
خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا درآغوشم نگیرد.
میخندد:
جانم شرم و حیا!
نگاهی میکنم با این مضمون که:
حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه...
انگشتر سبزرنگش را درمیآورد و به طرفم دراز میکند؛
در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید:
پیشت باشه، یادگاری!
انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش امیرالمومنین حیدر
روی انگشتر؛
ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد:
نیروهاتون الان...
با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در
نمیآورم از حرفش. میدانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شده ام که اصلا این حامد نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟!
حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را میدزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد
است چطور دل ببرد:
حاال حلال میکنی؟
اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای
اینکه خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم:
تو هم حلال کن، مواظب خودتم
باش!
میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند!
با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم.
میگوید اینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش گوشت کوب! استفاده میکند!
بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به
صبح ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه!
و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من
نیست!
سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان
میدهد و بوق میزند؛
دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش میرود.
دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای
دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابسته به امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛
اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم
چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد.
با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشوره ای که
به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود.
عمه از من بهتر نیست، اما نمیخواهد
بروز دهد.
هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛
عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم
چرا آرام نشدیم؛
اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب نگرانیست!
همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش
تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش
میگیرم،
شاید حتی ببوسمش!
اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وچهارم
بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛
قبل از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید:
چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت میپیچی...
عمه نگرانم...
دلم برای حامد شور میزنه!
از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده ام پشیمان
نیستم؛
مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را میدانسته. دوباره دستش را میکشد
بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند:
نگران چی؟ درسته نیم الف بچه اس
ولی مردی شده دیگه!
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟
صدایش میلرزد:
ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه ها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقص شه برگرده ور دلمون!
بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد
ببردمون حرم.
میدانم با این حرفها خودش را دلداری میدهد و میخواهد برود حرم که آرام
بگیرد.
پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را میگیرم.
اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم
که راضی شده و حالا هم دارد می آید دنبالمان؛
بنده خدا معطل ما شده.
تا حرم پرواز میکنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم میرود از حامد خبر
بگیرم یا بپرسم چرا ابوحسام پریشان است.
هوای حرم، به آب روی آتش میماند؛ نگرانی ام تمام میشود و جایش را میدهد به آرامش.
اینبار اما دست و دلم به زیارتنامه و نماز زیارت نمیرود،
دلم میخواهد فقط ضریح را نگاه کنم؛ روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و
سویی دیگر را نگاه میکند میپرسم:
چرا گوشی حامد جواب نمیده؟
انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد:
اگه بتونه تماس میگیره، لازم نیست
زنگ بزنید دائم.
طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم:
اگه اتفاقی افتاده بگید.
خیره میشود به ضریح؛
همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پراشکش را نبینم.
این حالاتش، آماده ام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛
یک لحظه از ذهنم میگذرد
که در برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟
انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟
به ابوحسام نهیب میزنم:
نگفتید چی شده؟
بلند میشود و می ایستد:
یه لحظه بیاید بیرون...
جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس
میکنم.
ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود:
برادرتون و نیروهاش محاصره شده
بودن...
نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه
حرفش میمانم.
سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛
تشخیص دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این
راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما...
مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟
-برادر شما با چندنفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذیها لوشون میدن و...
چنگ میاندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام
فکر میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟
متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و
نفر دیگه، الان اسیر تکفیریها هستن...
قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید
شهید یا مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
همین الان شبکه افق مستند در مورد مراسمات بدعت گونه موسوم به عید الزهرا
#انــدڪے_تـأمـــل
🍃فرض كن كه حضرت مهدي (عج) به تو مهمان گردد❤️...آیا:
🍂ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي؟؟؟
🍂باطنت هست پسنديده ي صاحب نظري؟؟؟
🍂خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد؟؟؟
🍂لقمه ات در خور او هست كه نزدش ببري؟؟؟
🍂پول بي شبهه و سالم ز همه دارائيت...
🍂داري آنقدر كه يه هديه برايش بخري؟؟؟
🍂حاضري گوشي همراه تو را چك بكند؟؟؟
🍂با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري؟؟؟
🍂واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران؟؟؟
🍂مي توان گفت تو را شيعه اثني عشری
📺 سخنرانی تلویزیونی رهبر معظم انقلاب اسلامی در روز ولادت پیامبر اعظم(ص)
🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی روز سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۹ مصادف با هفدهم ربیع الاول سالروز ولادت حضرت رسول اکرم(ص) و حضرت امام جعفر صادق(ع) ساعت ۱۰:۳۰ صبح به صورت تلویزیونی سخنرانی خواهند کرد.
🔹این سخنرانی به صورت زنده از شبکه یک سیما، شبکه خبر و رادیو ایران پخش خواهد شد.