eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌸صبح که می شود باز کبوتر دلمان پر می ڪشد به بام یاد تو شهید🌷 به یادمان باش... گرداب دنیا دارد غرقمان می کند🍂 صحبتون معطر به عطر شهدا
⭕️ توخلوت یاد امام زمان عج کنید❗️ 🍃در محضر آیت الله بهجت : راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولی عصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت! ✍ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌹 @asganshadt
📢 خبر خوش برا رمان خونای کانال😍😊 امشب چهار پارت تقدیمتون میشه و از فردا چهار پارت دو پارت صبح و دو پارت شب❤️😁 رااستی😍 هنوز سر قولمون هستیم تعداد بالا بره پارت هدیه داریم🌸 قراره طرح های خوبی توی کانال اجرا بشه ✌️☺️ رفیقاتون هم خبر کنید که از این طرح بی نصیب نباشن یاحق🍁🍂
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❤️ یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛ تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش گرفته و لباسهایش را عوض کرده، یکتا اصرار میکند که دلش میخواهد اینجا که میتواند چادر بپوشد، آرام سلام میکند و مینشیند روی مبل، حامد همانطور که سرش پایین است میگوید: حوراء برام گفت چی شده، متاسفم... اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رونگه داشت. یکتا با صدایی گرفته میگوید: میدونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن! -میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟ -مثال وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا برعکس قبل، علاقه ای به خرید ندارم؛ نمیدونم، دست خودم نیست، دیگه لذتی برام نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛ کلا زندگی که قبلا داشتمو دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم! لبخند حامد را میبینم؛ نفس عمیقی میکشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه نگاه کنیم، خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت کنیم، همه اینا درست؛ شما باید این کارها رو انجام بدید، اما اینکه تفریح نکنید که دستور خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید. حالا اگه همراه مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین رضایت خداست؛ عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید! برای رضای خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که ما فکر میکنیم؛ کارایی که ناراحتشون میکنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛ مثلا نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمیگرده. بدون سلام و علیک راه میافتد داخل خانه و بلند فریاد میکشد: یکتا سریع جمع کن بریم! صدای حامد را میشنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش میکند: حاج آقا آروم باشید الان میان، داد زدن نداره که! پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی میکشم از دست تو و اون خواهرته که دختر منو از راه به در کردین. لبم را میگزم و مینشینم کنار یکتا، روی تخت: عزیزم اگه دست من بود، میگفتم همینجا بمونی؛ قدمتم سر چشم؛ ولی میبینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه، انشاالله درست میشه! چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: میترسم! میترسم بدتر باهام برخورد کنه. ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره! قبول میکند باهم برویم بیرون؛ قبل از اینکه در را باز کنم، صدایی شبیه برخورد یک دست با یک صورت میشنویم؛ قدم تند میکنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامد سربه زیر و برافروخته، نفسم میگیرد، عمه هم حالش بهتر از من نیست؛ چشمم از دست راست حامد که روی صورتش مانده، پایین میآید تا دست چپش که مشت شده، یکتا که پشت سرمن ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی میکشد و دستش را مقابل دهانش میگیرد، حامدنگاهی به من و بعد به یکتا میاندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا میماند و بعد میرود؛ تمام خشمش را در دست مشت شده اش دیدم؛ اما خدا را شکر که ندیدم. یکتا آرام میگوید: بابا... پدرش با خشم به سمتش برمیگردد: بدو بریم! یکتا چند قدم به سمت پدرش برمیدارد، پدرش جلو میآید و دستان یکتا را میگیرد و دنبال خودش میکشد، حتی مهلت نمیدهد خداحافظی کنیم. با صدای بسته شدن در، میروم به اتاق حامد، نماز میخواند، عادت دارد نماز ظهر و عصرش را جدا بخواند؛ مینشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛ سلام میدهد و تسبیحات میگوید؛ تسبیحاتش تمام میشود، دوباره سجده میرود؛ کاش بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم، نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم! انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و سجاده را کناری میگذارد. نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید. پشت میز تحریرش مینشیند و میگوید: جانم؟ امر؟ ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه میگذرد که حامد میگوید: چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟ این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد: برای عید که برنامه نریختین؟ -چطور؟ -میخوام ببرمتون یه جای خوب! و چشمک میزند. -کجا؟ -این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست! تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است. خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم میبرمتان دمشق! هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛ میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت میرویم دمشق، دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم. هواپیما مینشیند، حال من غریبتر میشود؛ جایی پا گذاشته ام که سالها پیش، کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله را به مجلس مشروب بردند و آل الله ، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛ جایی که امروز هم بعد از سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را. اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی ست. چقدر اینجا با ایران فرق دارد! در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده ایم! دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛ مینشینیم عقب و حامد به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم! جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم. عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان: اول بریم زیارت؟ با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را میداند که میگوید: ببرمون زینبیه. جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل لبنانن و از بچه های حزب الله این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون بگید، فارسی هم بلدن. و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن. میگویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان میکردند؛ میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب س میگویند که بخاطرناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیریها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند. با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛ الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت، آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ. این کرب و بال نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا هستند و چه میکنند. همانجا مینشینم؛ این حرم حال غریبی دارد. زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما حامد همراه ما نمیآید. -ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ میدانم اعتراض فایده ای ندارد، حتی دلم نمی آید قهر کنم؛ عمه برایش دعا میکند و یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم. چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم! تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم! شاید انقدر محو نگاهش شده ام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد: حلالمون کن! خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا درآغوشم نگیرد. میخندد: جانم شرم و حیا! نگاهی میکنم با این مضمون که: حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه... انگشتر سبزرنگش را درمیآورد و به طرفم دراز میکند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید: پیشت باشه، یادگاری! انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش امیرالمومنین حیدر روی انگشتر؛ ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد: نیروهاتون الان... با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در نمیآورم از حرفش. میدانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شده ام که اصلا این حامد نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟! حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را میدزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد است چطور دل ببرد: حاال حلال میکنی؟ اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای اینکه خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم: تو هم حلال کن، مواظب خودتم باش! میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند! با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم. میگوید اینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش گوشت کوب! استفاده میکند! بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه! و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست! سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان میدهد و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش میرود. دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابسته به امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛ اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد. با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشوره ای که به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود. عمه از من بهتر نیست، اما نمیخواهد بروز دهد. هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛ عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم چرا آرام نشدیم؛ اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب نگرانیست! همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش میگیرم، شاید حتی ببوسمش! اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم! ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛ قبل از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید: چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت میپیچی... عمه نگرانم... دلم برای حامد شور میزنه! از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده ام پشیمان نیستم؛ مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را میدانسته. دوباره دستش را میکشد بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند: نگران چی؟ درسته نیم الف بچه اس ولی مردی شده دیگه! قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟ صدایش میلرزد: ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه ها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقص شه برگرده ور دلمون! بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد ببردمون حرم. میدانم با این حرفها خودش را دلداری میدهد و میخواهد برود حرم که آرام بگیرد. پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را میگیرم. اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم که راضی شده و حالا هم دارد می آید دنبالمان؛ بنده خدا معطل ما شده. تا حرم پرواز میکنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم میرود از حامد خبر بگیرم یا بپرسم چرا ابوحسام پریشان است. هوای حرم، به آب روی آتش میماند؛ نگرانی ام تمام میشود و جایش را میدهد به آرامش. اینبار اما دست و دلم به زیارتنامه و نماز زیارت نمیرود، دلم میخواهد فقط ضریح را نگاه کنم؛ روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر... چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و سویی دیگر را نگاه میکند میپرسم: چرا گوشی حامد جواب نمیده؟ انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد: اگه بتونه تماس میگیره، لازم نیست زنگ بزنید دائم. طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم: اگه اتفاقی افتاده بگید. خیره میشود به ضریح؛ همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پراشکش را نبینم. این حالاتش، آماده ام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛ یک لحظه از ذهنم میگذرد که در برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟ انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟ به ابوحسام نهیب میزنم: نگفتید چی شده؟ بلند میشود و می ایستد: یه لحظه بیاید بیرون... جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس میکنم. ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود: برادرتون و نیروهاش محاصره شده بودن... نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه حرفش میمانم. سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛ تشخیص دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما... مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟ -برادر شما با چندنفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذیها لوشون میدن و... چنگ میاندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام فکر میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟ متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و نفر دیگه، الان اسیر تکفیریها هستن... قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید شهید یا مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه! ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
همین الان شبکه افق مستند در مورد مراسمات بدعت گونه موسوم به عید الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃فرض كن كه حضرت مهدي (عج) به تو مهمان گردد❤️...آیا: 🍂ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي؟؟؟ 🍂باطنت هست پسنديده ي صاحب نظري؟؟؟ 🍂خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد؟؟؟ 🍂لقمه ات در خور او هست كه نزدش ببري؟؟؟ 🍂پول بي شبهه و سالم ز همه دارائيت... 🍂داري آنقدر كه يه هديه برايش بخري؟؟؟ 🍂حاضري گوشي همراه تو را چك بكند؟؟؟ 🍂با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري؟؟؟ 🍂واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران؟؟؟ 🍂مي توان گفت تو را شيعه اثني عشری
📺 سخنرانی تلویزیونی رهبر معظم انقلاب اسلامی در روز ولادت پیامبر اعظم(ص) 🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی روز سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۹ مصادف با هفدهم ربیع الاول سالروز ولادت حضرت رسول اکرم(ص) و حضرت امام جعفر صادق(ع) ساعت ۱۰:۳۰ صبح به صورت تلویزیونی سخنرانی خواهند کرد. 🔹این سخنرانی به صورت زنده از شبکه یک سیما، شبکه خبر و رادیو ایران پخش خواهد شد.
عیدتون مبارک😍❤️
...♥️ 🍃 تر از خدا کہ نداریم❗️ 😌وقتے است حتے در برابر او هم داشتہ باشے، یعنے ے حجاب چیز دیگرے است... ❤️ یقین داشتہ باش صحبت از است❗️ 🌸 بحث، بحثِ ے یک زن است❗️ 😉 میدانے ڪہ... ✨ تو ے خلقتے... @asganshadt
دست‌شکسته‌ای‌که‌به‌سر‌حاج‌ احمدکاظمی‌کشیده‌شد...😭 🔫عملیات‌بیت‌المقدس‌ترکش‌ خوردبه‌سرش‌. ‌ازبس‌خون‌ ریزی‌داشت‌بیهوش‌شد.🤯 یه‌مدت‌گذشت. یکدفعه‌ازجاپرید. گفت:«پاشوبریم‌خط».😳 گفتم:«آخه‌توکه‌بیهوش‌بودی چیشدیهوازجاپریدی؟»😤 گفت:«بهت‌میگم. به‌شرطی‌🌪 که‌تا‌زنده‌ام‌به‌کسی‌چیزی‌نگی.» وقتی‌بیهوش‌بودم‌خانم‌فاطمه ‌زهرااومدندوفرمودند:🌈 «چیه؟چراخوابیدی؟» عرض‌کردم:«سرم‌مجروح شده، نمیتونم‌ادامه‌بدم».🤕 حضرت‌دستی‌به‌سرم‌کشیدند وفرمودند:«بلندشوبلندشو،🤭 چیزی‌نیست. بلندشوبروبه کارهایت‌برس»😍 به‌خاطرهمین‌است‌که‌هرجاکه‌ می‌رویدحاج‌احمدکاظمی😇 حسینیه‌فاطمه‌الزهراساخته است...😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❤️ فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان دهم. پلک برهم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر بوده من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده! نمیداند از درون ویران شده ام، مثل دمشق؛ نمیداند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش را نه! آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان، منم وبلاتکلیفی، منم و بی خبری، منم و دلواپسی... در کشور غریب... انگار من هم اسیر شده ام! نگاهم را دخیل میبندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت شبکه های ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛ دلم میخواهد سر بر ضریح بگذارم و صدای گریهام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین علیه السلام داد، حتی بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد. هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را میبندم و زندانی میکنم احساسم را... این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق دم میگیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر... دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و داعشیها چقدر از ایرانیهای شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند. یاد حرفهایش میافتم: ... خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشیاند... با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قبلم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا کنم کاش زودتر شهیدش کنند، اما تصور اینکه اسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛ بجای حامد، من ترسیده ام! میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب این وحشیها... نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛ میدانم اگر بفهمد، یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛ بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور باشد، قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم معنی نداشت؛ صبر برای وقتیست که قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد. دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب س، برای طلب صبر، هم برای خودم هم عمه؛ آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام میشود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر حواسش به حضرت مدبراالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این عالم خدایی میکند. سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛ میدانم چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده. شانه هایم را میگیرد: چه بلایی سر بچه ام اومده؟ تک تک اجزای صورتش را از نظر میگذارنم؛ دلم نمیآید بگویم، میدانم انقدر صبورهست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل خبر شهادت میدادم، نه اسارت. کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده وگوشه ای با نگرانی ما را میپاید. دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده، زنده ست... ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده. اصلا مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛ بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود. -حامد اسیر شده! دستان عمه میلرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛ دست چپش از شانه ام کشیده میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش: یا فاطمه زهراس! دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشته ایم؛ عزیزی که حالا خیلی بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛ عزیزمان را سپرده ایم به بانوی دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم، گرچه یک لحظه هم از یادم نمیرود حامد کجاست؛ عمه سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق نبود، حتما قامتش خم میشد؛ اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمیتوانستم انقدر آرام باشم. دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه های شام، برای ایستهای بازرسی، حتی برای جو امنیتی اش. با برادر به دمشق آمده ام و بی برادر میروم؛ اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد، یعنی وداع. کمی حواس پرت شده ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید برای همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم. واقعا ندیدمش؛ خداکند خیلی ناراحت نشده باشد. وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به عمه نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش نشستم، به روی خودش نیاورد، پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم. استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود. بی صبرانه میگویم: عمه گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم. صدایش را صاف میکند: بله... بله... -ازش خبری دارید؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟ چهره اش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن تلاش میکنن برای تبادل اسرا، تا انشاالله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا حدودی فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده. لب پایینم را به دندان میگیرم؛ گفتنش راحت است برای او! این را بلند و معترضانه گفته ام؛ یک لحظه سرش را بالا می آورد و دوباره خیره میشود به استکان چایی: بله، حق با شماست. بیخبری و انتظار خیلی سخته... -مطمئنید نمیخوان بلایی سر حامد بیارن؟ -خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادله اش کنند، درضمن... حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانی اش میگیرد. کنجکاو میپرسم: درضمن چی؟ چرا حرفتونو خوردین؟ میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف میکشم از زیر زبانشان! خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین میآورد: اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زندهمیمونه. این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ ناخودآگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم درنیاید. کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرفهایش چیست. بریده بریده میگویم: یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟ تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچه میشود: نه نگران نباشید... چیزیش نمیشه... خودش هم میداند چرت میگوید، حتی بهتر از من! اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛ بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که بیشتر خودش را نشان میدهد. خواهش میکنم اگه چیزی درباره شرایط حامد میدونید بگید... عمه که با ظرف میوه وارد میشود، برمیگردم به حال عادی؛ به هر زحمتی که شده. علی هم همان حرفهایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا عمه به جانش دعا کند. با اصرار عمه حاضر شده ام بیایم؛ اما نمیتوانم بیشتر از این نقش بازی کنم؛ گوشه ای از زیرانداز رفته ام در لاک خودم. علی و پدرش کبابها را باد میزنند. چقدر جای حامد خالیست! عمه و نرگس و راضیه خانم هم گرم صحبتند؛ خدارا شکر حواسشان به من نیست. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ صدای سعید همسر نرگس را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک منقل نشوند اما بچه ها خنده کنان بازی میکنند. خوش به حالشان! نمیدانند اسیر یعنی چه، برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند. جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی بخورم. الان حامد چه میخورد؟ اصلا غذایش میدهند؟ نگاه های زیرچشمیشان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و معده ام را با نوشابه پر میکنم. چاییشان را که میخورند، بچه ها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و حاج مرتضی کاملا پایه اند؛ پدر علی حاج مرتضی پیرمرد جاافتاده ایست با موهایی که از خاکستری به سپیدی میرود؛ عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره گندمگونش را دوست داشتنی تر میکند؛ با اینکه نزدیک 60سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است. علی کنار می ایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه هایش وسط اند وحاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه ها من را هم صدا میزنند: خاله حورا تو نمیای؟ لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون میکنم. بازی شروع میشود و صدای خنده شان کوه صفه را برمیدارد؛ نگاهی میکنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان! بلند میشوم: من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم. عمه میان صحبتش میگوید: باشه، برو و زود بیا! درحال پوشیدن کفشم که ضربه ای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه حبس میشود و برمیگردم به سمتی که ضربه خوردم؛ توپشان روی زمین افتاده. علی هاج وواج نگاهم میکند، بالاخره زبان باز میکند: ب... ببخشید... خیلی شرمنده ام، واقعا دست خودم نبود... الان خوبید؟ یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛ گوشهایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد. آرام میگویم: خواهش میکنم و میروم. شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و نگاهشان میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از جمع دور میشود، اصلا به من چه؟ قدم برمیدارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛ تابلوها را میخوانم؛ مردم یا درحال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. با هدفونها و هندزفریهایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان. تازه اینجا، خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی ها بیخیال شال و روسری شده اند. هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی میکند؛ لابد از خود میپرسند این دخترچادری اینجا چکار دارد؟ دیدن این صحنه ها قلبم را درد میآورد؛ برادر من بخاطر امنیت اینها الان اسیر داعشی هاست و کسی روحش هم خبر ندارد. بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم قصه پدر و حامد را تعریف میکنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن روسریهایشان. سربالایی تندتر شده و پاهایم بیرمق تر. به نفس نفس افتاده ام؛ از بین درختهای کنار جاده، اصفهان پیداست، با اینکه خسته ام، قدم تند میکنم. دلم از گرسنگی ضعف میرود؛ کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم! شهدا روی سکویی بلندند. از پله ها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به سمت مقبره، پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛ شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود. دست میگذارم روی لبه حصار و فاتحه میخوانم. اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را ازاینجا میتوانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمانها شاخصترند؛ گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست، به پدر سلام میکنم. اینجا که ایستاده ام، بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم! آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا... -کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها! ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•