❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_وپنجم
فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان
دهم.
پلک برهم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر
بوده من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده!
نمیداند از درون ویران شده ام،
مثل دمشق؛
نمیداند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش را نه!
آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان،
منم وبلاتکلیفی،
منم و بی خبری،
منم و دلواپسی...
در کشور غریب... انگار من هم
اسیر شده ام!
نگاهم را دخیل میبندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت
شبکه های ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛
دلم میخواهد سر بر ضریح
بگذارم و صدای گریهام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین علیه السلام داد، حتی بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد.
هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را میبندم و زندانی میکنم احساسم
را...
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و
داعشیها چقدر از ایرانیهای شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند.
یاد حرفهایش میافتم: ...
خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن،
تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟
از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه
موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشیاند...
با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قبلم تیر میکشد؛
دلم نمیخواهد دعا کنم کاش زودتر شهیدش کنند، اما تصور اینکه اسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛
بجای حامد، من ترسیده ام!
میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب این وحشیها...
نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛
میدانم اگر بفهمد، یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛
بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور
باشد، قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم معنی نداشت؛
صبر برای وقتیست که قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد.
دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب س، برای طلب صبر،
هم برای خودم هم عمه؛
آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام میشود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر
حواسش به حضرت مدبراالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این
عالم خدایی میکند.
سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛
میدانم چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده.
شانه هایم را میگیرد:
چه بلایی سر بچه ام اومده؟
تک تک اجزای صورتش را از نظر میگذارنم؛
دلم نمیآید بگویم، میدانم انقدر
صبورهست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل خبر شهادت میدادم، نه اسارت.
کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده وگوشه ای با نگرانی ما را میپاید.
دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده،
زنده ست...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وششم
از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده.
اصلا مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛
بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود.
-حامد اسیر شده!
دستان عمه میلرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛
دست چپش از شانه ام کشیده
میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش:
یا فاطمه زهراس!
دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشته ایم؛
عزیزی که حالا خیلی بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛
عزیزمان را سپرده ایم به بانوی دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم،
گرچه یک لحظه هم از یادم نمیرود
حامد کجاست؛ عمه سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق
نبود، حتما قامتش خم میشد؛
اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمیتوانستم انقدر آرام باشم.
دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه های شام،
برای ایستهای بازرسی، حتی برای جو امنیتی اش.
با برادر به دمشق آمده ام و بی برادر میروم؛
اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد،
یعنی وداع.
کمی حواس پرت شده ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید
برای همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم.
واقعا ندیدمش؛ خداکند خیلی ناراحت نشده باشد.
وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به
عمه نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش
نشستم، به روی خودش نیاورد،
پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم.
استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود.
بی صبرانه میگویم:
عمه گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم.
صدایش را صاف میکند: بله... بله...
-ازش خبری دارید؟
الان کجاست؟
حالش خوبه؟
چهره اش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن
تلاش میکنن برای تبادل اسرا، تا انشاالله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا
حدودی فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده.
لب پایینم را به دندان میگیرم؛
گفتنش راحت است برای او! این را بلند و معترضانه گفته ام؛
یک لحظه سرش را بالا می آورد و دوباره خیره میشود به استکان چایی:
بله، حق با شماست. بیخبری و انتظار خیلی سخته...
-مطمئنید نمیخوان بلایی سر حامد بیارن؟
-خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادله اش کنند، درضمن...
حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانی اش میگیرد. کنجکاو میپرسم:
درضمن چی؟
چرا حرفتونو خوردین؟
میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف
میکشم از زیر زبانشان!
خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین میآورد:
اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زندهمیمونه.
این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ ناخودآگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم درنیاید.
کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرفهایش چیست.
بریده بریده میگویم:
یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟
تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچه میشود:
نه نگران نباشید...
چیزیش نمیشه...
خودش هم میداند چرت میگوید، حتی بهتر از من!
اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛ بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که بیشتر خودش را نشان میدهد.
خواهش میکنم اگه چیزی درباره شرایط حامد میدونید بگید...
عمه که با ظرف میوه وارد میشود، برمیگردم به حال عادی؛ به هر زحمتی که شده.
علی هم همان حرفهایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا عمه به
جانش دعا کند.
با اصرار عمه حاضر شده ام بیایم؛ اما نمیتوانم بیشتر از این نقش بازی کنم؛
گوشه ای از زیرانداز رفته ام در لاک خودم.
علی و پدرش کبابها را باد میزنند.
چقدر جای حامد خالیست!
عمه و نرگس و راضیه خانم هم گرم صحبتند؛ خدارا شکر حواسشان به من
نیست.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_وهفتم
صدای سعید همسر نرگس را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک منقل
نشوند
اما بچه ها خنده کنان بازی میکنند. خوش به حالشان!
نمیدانند اسیر یعنی چه،
برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند.
جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی
بخورم.
الان حامد چه میخورد؟
اصلا غذایش میدهند؟
نگاه های زیرچشمیشان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و
معده ام را با نوشابه پر میکنم.
چاییشان را که میخورند، بچه ها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و
حاج مرتضی کاملا پایه اند؛ پدر علی حاج مرتضی پیرمرد جاافتاده ایست با موهایی که از خاکستری به سپیدی میرود؛
عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره
گندمگونش را دوست داشتنی تر میکند؛ با اینکه نزدیک 60سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است.
علی کنار می ایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه هایش
وسط اند وحاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه ها من را هم صدا میزنند:
خاله حورا تو نمیای؟
لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون میکنم.
بازی شروع میشود و صدای خنده شان کوه صفه را برمیدارد؛
نگاهی میکنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان!
بلند میشوم:
من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم.
عمه میان صحبتش میگوید:
باشه، برو و زود بیا!
درحال پوشیدن کفشم که ضربه ای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه
حبس میشود و برمیگردم به سمتی که ضربه خوردم؛
توپشان روی زمین افتاده. علی
هاج وواج نگاهم میکند،
بالاخره زبان باز میکند:
ب... ببخشید... خیلی شرمنده ام،
واقعا دست خودم نبود...
الان خوبید؟
یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛
گوشهایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد. آرام میگویم:
خواهش میکنم و میروم.
شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و
نگاهشان میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از جمع دور میشود، اصلا به من چه؟
قدم برمیدارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛
تابلوها را میخوانم؛ مردم یا درحال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. با هدفونها و هندزفریهایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان.
تازه اینجا، خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی ها بیخیال شال و روسری شده اند.
هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی میکند؛
لابد از خود میپرسند این دخترچادری اینجا چکار دارد؟
دیدن این صحنه ها قلبم را درد میآورد؛ برادر من بخاطر امنیت اینها الان اسیر
داعشی هاست و کسی روحش هم خبر ندارد.
بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم
قصه پدر و حامد را تعریف میکنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن
روسریهایشان.
سربالایی تندتر شده و پاهایم بیرمق تر. به نفس نفس افتاده ام؛
از بین درختهای کنار جاده، اصفهان پیداست،
با اینکه خسته ام، قدم تند میکنم. دلم از گرسنگی ضعف میرود؛
کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم!
شهدا روی سکویی بلندند. از پله ها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به سمت مقبره،
پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛
شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود.
دست میگذارم روی لبه حصار و فاتحه میخوانم.
اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را ازاینجا میتوانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمانها شاخصترند؛
گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست،
به پدر سلام میکنم. اینجا که
ایستاده ام،
بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم!
آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا...
-کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وهشتم
مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علی ست! کی آمد اینجا؟
از کی تاحالا اینجا بوده؟
تعجبم را که میبیند جواب میدهد:
راهای میانبر زیادی هست، عمه اتون گفتن ناهارتونو بیارم.
و لقمه ای پاکت پیچ شده به طرفم میگیرد؛
با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا
پا برهنه دویدی وسط خلوتم؟
دستش در هوا مانده؛ لقمه را میگیرم و با اینکه گرسنه ام، نمیخورم.
میگوید:
کنترل توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود.
حالا آقاحامد بفهمه کمرمو میشکنه احتمالا!
برمیگردم به حالت اولم و خیره میشوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم
برای حامد تنگ میشود.
-باید بپذیرم معلول حساب میشم، چاره ای نیست، شدم نیمچه آدم!
این حرفها به من چه ربطی دارد؟ ناخودآگاه میگویم:
نقص و کمال آدما به این چیزانیست.
-این یعنی از دستم ناراحت نیستید؟
-بازی این اتفاقا رو هم داره.
نفس عمیقی میکشد:
ناهار درست نخوردید، اینو بخورید ممکنه ضعف کنید، اونوقت حامد از صفحه روزگار محوم میکنه!
کمی معترضانه میگویم:
لقمه های منو میشمردید؟
-نه... نه...
حاج خانم گفتن درست ناهار نخوردید و منم داشتم میرفتم قدم بزنم،اینو دادن براتون بیارم.
جواب نمیدهم؛
آنقدر اطراف یادمان خلوت است که صدای فاتحه خواندنش رامیشنوم. میگوید:
هوا داره تاریک میشه، میخواید برگردیم؟ خوب نیست اینجاها تنهایی برید و بیاید؛ کوهه، پیچ و خم داره، خیلی محیطش برای یه دخترخانم تنها خوب نیست،
تا همینجام که اومدید اگه برادرتون بفهمه کبابم میکنه!
-حامد تاحالت آزارش به کسی رسیده که اینطوری ازش میترسید؟
پشت سرم است و فقط صدای خنده اش را میشنوم:
نه ولی بخاطر خواهرش آزارش به همه میرسه، حتی من که صمیمیترین دوستشم.
-اگه صمیمیترین دوستشید چرا خبری ازش ندارید؟
فقط صدای نفس کشیدنش میآید.
اصرارمون برای خبرگرفتن بیفایده ست؛ فقط میدونیم زنده ست و برای تبادل اسرا نگهش داشتن و تا الان هم هیچی لو نداده؛
البته من مطمئنم از این به بعدم حرفی
نمیزنه و دهنش قرصه.
پوزخند دردآلودی میزنم؛
کاش علی اسیر میشد که ببینم بازهم انقدر راحت اینحرفها را میزند یا نه؟
با شهدا وداع میکنم و قصد برگشت میکنم؛
در ابتدای جاده سنگیام که علی
صدایم میزند:
اون مسیر خیلی طولانیه، من از میانبر میبرمتون...
وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛
خرداد هم زیبا نیست و برایم
دوماه بهار، به زشتی خزان گذشته است. نه فقط من، برای همه، حتی نیما و مادر.
مادر به روی خودش نیاورد ولی میدانم از درون دارد میسوزد؛ حرفی نمیزند و
چیزی نمیپرسد ولی من خوب میشناسمش؛
نیما هم گیر داده که برود سوریه! انگار
به همین راحتی ست!
عمه هم در نمازها و دعاهایش از خدا برای حامد صبر و تحمل میخواهد و حامدش را به خدا سپرده.
هیچ راهی پیدا نکردیم که بتوانیم با حامد تماس بگیریم یا بفهمیم در چه
حالیست؟
این بیخبری، خانه را کرده ماتم خانه و دارد همه مان را آب میکند.
علی که خودش هم درگیر درمان دستش است سعی دارد شادمان کند و حتی چند بار با همان دست وبال گردنش ما و خانواده اش را برد گردش؛
اما همه میدانستند این گردشهاحتی مسکن موضعی هم نیست؛ چه رسد به دارو!
اواخر خردادم اما، با خبر علی درباره تبادل اسرا زیبا میشود؛ برای همین است
که تمام خانه را برق انداخته ایم؛
سبزیها را من پاک کردم که عمه برایش قرمه سبزی بپزد، حتی کیک هم پختم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب عجیب برادر شهید تهرانی مقدم در مورد ظهور
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹میلاد پیامبر رحمت و امام جعفر صادق علیه السلام به محضرت امام حاضر تهنیت باد🌹
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┄┅✧°•❀•°✧┅┄┄
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم❤️
#حسبن_جانم
جز وصال تو
مداوا نشود زخم دلم،
چه شود
گرنظری برمن بیچاره کنی...💔
#ارباب.دلم❤️
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#سرزمین_عطش🌱
@asganshadt
🎊عید زیباى برائت
از عدو دارد ربیع🌸🍃
🎊عید میـلاد
دو دلدار نکو دارد ربیع🌸
🎊موسم سرمستى
دلهاى شیدا آمده🌸
💖مصطفى با حضرت صادق
به دنیــــا آمـــــده 🎊🌸
🎉💖ولادت حضرت محمد(ص)
🎉💖وحضرت امام جعفر صادق(ع)
برشما مبارکــــَ باد 🎊 🌸
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدام شهید شما را متحول میکند؟
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
شهید زین الدین🌾🌱
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وهشتم مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علی ست! کی آمد اینجا؟ از کی تاح
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شصتم
از خدایم است که بمانم!
مینشینم:
نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نبندمت
به رگبار!
میخندد:
گفتم چقدر مظلوم شدیا!
نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم؛
چرا انقدر لاغر شدی حامد؟
درحالی که دست دراز میکند تا برشی کیک بردارد میگوید:
چلو کبابای داعشیا بهم نساخت!
وقتی کیک را میخواهد بردارد، آستینش کمی باال میرود و خطوط سرخ و
کبودی روی مچش میبینم؛
مچش را میگیرم و به طرف خودم میکشم:
اینا چیه رو دستت؟
دستش را عقب میکشد و کیک را گاز میزند: حساس نشو!
-اونا چی بودن حامد؟
ای بابا! چه گیری میدی! آدم مهمونی بره خونه داعشیا که تپل مپل و سرخ و سفیدبرنمیگرده!
-ولی تو سرخ و کبود برگشتی!
تلخ میخندد؛ ریشهایش را کوتاه کرده و مرتب تر شده.
تازه متوجه خط سرخی روی گلویش میشوم؛
چند خط سرخ! میپرسم: گلوت چی شده؟
-اومدی بازجویی آبجی خانم؟
فرض کن خورده تو دیوار! یا اصلا رفته لای در!
مشکلیه؟
آرام جیغ میکشم: حامد!
انگشتش را روی لبم میگذارد: هیس! عمه تازه خوابش برده!
-اگه نگی، میرم به عمه میگم!
اخم میکند: خبرچینی کار زشتیه خانوم کوچولو!
سرش را تکیه میدهد به لبه تخت و به سقف خیره میشود:
قول میدی بین خودمون بمونه؟
بگو چی شده دیگه!
سرم را تکان میدهم.
-انگار نذر شمر کرده بودن! یه بار انقدر زدنم که تا دم مرگ رفتم، آبم بهم
نمیدادن؛
برای اینکه ازم اطلاعات بکشن، خوابوندنم روی زمین چاقو رو گذاشتن روی گردنم و گفتن اگه حرف نزنم میکشنم؛
سر بریدن یه چیز عادی بود براشون، اسم اون کسی که روم نشسته بود و چاقوش رو گردنم بود رو یادمه، صداش میکردن ولید،
ولیدفنلاندی!
موها و صورتش بور بود! خیلی وحشی بود نامرد...
اشهدمو گفتم،
ذوق کردم که الان شهید میشم...
ولی همون موقع یه صدای انفجاری از بیرون اومد که همشون ولم کردن و رفتن،
ولیدم رفت ببینه چی شده.
آب دهانش را فرو میدهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا
من فرصت داشته باشم اشکهایم را پاک کنم.
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم؛ پدر با لبخند نگاهم میکند:
برو...
مگه دنبال دلارامم نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم؛ به طرف رزمنده ها
میروم. وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم؛ از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمیاشان برسم.
میگویم: آ... آقا... میشه منو
برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
-چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی...
بیا ما میرسونیمت!
-شما اسم منو از کجا میدونید؟
-بیا... مگه نمیخوای دالارام رو ببینی؟
همه جا تاریک میشود، یک لحظه تکانی میخورم و چشمهایم باز میشوند.
صدای جیرجیرک میآید،
عرق کرده ام؛ قلبم با تمام قدرت به قفسه سینه ام می کوبد،
دستم را روى پیشانی ام میگذارم؛
باز هم همان خواب که هرچند وقت یکبار میبینمش؛
پدر در شهری جنگ زده که دو رزمنده را نشانم میدهد تا به کمک آنها راه را
پیدا کنم؛
چشمهایم را ریز میکنم به ساعت؛ نیم ساعتی به اذان مانده؛ کمر راست
میکنم، چادرنمازم که دورم پیچیده را روی سرم مرتب میکنم و پاورچین
پاورچین میروم به حیاط.
کنار حوض نشسته و با موجهایی که در آب می اندازد، ماه را میلرزاند.
تا قبل از
آمدن حامد، عمه اصلا دل و دماغ رسیدن به حیاط را نداشت، برای آمدنش
حوض را تمیز و پراز آب کردیم.
دوست ندارم خلوتش را بهم بزنم؛ از بعد اسارت، ساکت تر شده و مهربانتر؛
حق دارد بیشتر وقتها یک گوشه درخودش فرو برود؛
سه ماه اسارت در دست داعشیها، چیز کوچک و راحتی نبوده که به این راحتی از یادش برود.
حالا همه قدرش را بهتر میدانیم، در این دوسالی که با حامد زندگی کردم، این
سه ماه بیشتر دوستش داشتم؛
مینشینم لب ایوان تا نگاهش کنم، حالا دوباره انگشتر عقیق را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت
همراهش نبود.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شصت_ویکم
چرا نخوابیدی؟
پس متوجه آمدنم شده.
-خواب بابا رو دیدم؛ همون خوابی که همیشه میدیدم.
-منم خواب بابا رو دیدم، توی حرم امام رضا ع بود.
حامد نگاهی به درخت انگور می اندازد: اینم تا چند وقت دیگه غوره میده،
بعدم غوره هاش انگور میشه!
حامد، زیر درخت انگور، لب حوض فیروزه ای؛ چقدر شبیه پدر است؛ از
مسجد صدای اذان میآید.
آخرین بار و و اولین باری که به مشهد آمدم، اردوی المپیاد مدرسه بود و فقط
شانزده سال داشتم؛ آن سال فقط دلم میخواست از نزدیک حرم را ببینم، ببینم چه خبر است که همه آروزی زیارتش را دارند؟
و هنوز آنقدر کوچک بودم که جز
آیینه کاریها و چلچراغ ها و انعکاس نور در پیچ و تاب معرق و کاشی و آینه، چیزی ندیدم و جز زمزمه السلام علیک، چیزی نشنیدم.
اینبار اما، سفر مشهدمان شوقی مضاعف دارد؛ حاج مرتضی خواست مهمانمان
کند تا حامد کمی سرحال شود؛
البته کاملت مهمان هم نیستیم و هزینه ها را تقسیم کرده اند.
الان در هواپیما هستم؛ ساعت حدود 9شب است. وقتی در تاریکی شب، حرم
نورانی از پنجره های هواپیما پیدا میشود، باور میکنم تا دالارامم فاصله ای ندارم؛
همه گریه میکنند، از جمله خودم!
دل توی دلم نیست! از هواپیما که پیاده میشویم هوای مشهد به صورتم
میخورد؛ از همینجا بوی گلتب می آید، هوای اینجا چقدر شبیه کربلاست!
بقیه راه تا هتل را پرواز میکنم؛
جز دلارام نه کسی را میبینم و نه صدایی میشنوم:
#بجز_آن_یار_ندارم؛_به_کسی_کار_ندارم...
چمدانها را به هتل تحویل میدهیم و میرویم به سمت حرم. هتل در خیابان امام رضا ع است و پنج دقیقه ای تا حرم فاصله دارد.
همه ساکتند، همه حال مرا دارند.
به جلوی گیتها که میرسیم، مردها جدا میشوند؛ حامد فقط یک جمله میگوید:
قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا.
وارد صحن میشویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیرون، آرام است؛
هوا نه سرد است و نه گرم،
نسیمی ملایم میوزد. با همان حال منقلب اذن دخول میخوانم.
حواسم نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته نمیشود،
با همان حالت به عمه میگویم:
میشه من تنهایی برم؟
-برو فقط زود بیای ها! گم نشی!
چشم!
التماس دعایی میگویم و راه میافتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمیدارم.
صحن ها را درست بلد نیستم،
چندبار گم میشوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه ها خودم را میرسانم به صحن انقلاب.
از کفشداری 2وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور
است و نور و نور،
بوی گلاب می آید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به
آسمان میرود، صدای یکنواخت و مالیم.
#هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق
#خیل_ملائکند_رضا_یا_رضا_کنند...
ضریح را که میبینم، تمام حرفهایی که آماده کرده بودم اشک میشود. زیرلب
سلام میدهم؛
جمله ای زیباتر از این به ذهنم نمیرسد: السلام علیک یا شمس الشموس و
انیس النفوس.
#آمده_ام_شاه_پناهم_بده...
وقتی صدای زنگ میآید، راضیه خانم میگوید: فکر کنم علیه!
با این حرفش میروم به اتاق تا چادر سرم کنم.
از صبح تا به حال، سعی کرده ام حال
دگرگونم را عادی نشان بدهم؛
اصلانمیفهمم اطرافم چه میگذرد، با خودم قرار گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛
یعنی زهرا نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن!
از صبح تاحالا که خبر شهادت محسن حججی را خوانده ام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دور نمیشود.
آخرین عکس و شاید افسون کننده ترین عکس دنیا.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکییا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•