جبهه یک #زندگی قشنگ بود،
بسیاری از اوقات متوجه نمیشدی لباسهایت را چه کسی شسته، وقتی متوجه میشدی که روی بند افتاده و یا تا کرده و مرتب روی ساک و وسایل شخصی گذاشته شده بود
اگر چه #ظاهرش رختشویی ست ...
اما روح و باطنش #تذهیب_نفس بود.
🌹
پ ن : عملیات خیبر، جزیره مجنون، سال ۱۳۶۲
📸 #عکاس: محمود عبدالحسینی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️👇
@asganshadt
『💦 ❥◈„🔸🌟🔸„ ❥◈💦』
این جـــــهان فنجاني ،
زنـــــدگي چون چایي ،
#عشـــــق چون حبّهٔ قند ،
ڪه اگر حل نشود در #دل چاي ،
زندگي ٺلخ شود.....
و اگر حـــــل شود انـدر چایي ،
زنـدگي #شیریـــــن است.....
و اگر لعـل لبٺ بر لب فنـجان برسد،
لب ٺو قنـــــد شود....
و آن زمـان است ڪه فنـجان در دسٺ ،
همهٔ #زنـــــدگي را مي نـوشي.....!!!
#روزتون_شهدایی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@Asganshadt 🌹🍃
#عاشقانه_شهدا
💞هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام #لباس ها و حتی کفش👠 را من برای ایشون میگرفتم.
💞برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه #سوغاتی برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم☺️ حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت.
💞تو #زندگی نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه❌ البته هیچگاه چیزی که در #توان ایشون نبود را طلب نمیکردم.
#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt
🔻#شهید_آوینی
🔸آنان در غربت جنگیدند
و با #مظلومیت به شهادت🌷 رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان
#تکه_تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست
👈اما
⇜راز #خون آشکار شد
⇜راز خون را جز شهدا🕊 در نمیابند
⇜گردش خون در رگ های #زندگی شیرین است
اما ریختن آن در پای محبوب 💖
#شیرین_تر
و نگو شیرین تر✘
بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است😍
#شهید_علیرضا_محمودی_پارسا
#روایت_مقاومت
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌈
@asganshadt
خورشیـ☀️ـد
از شیار #چشم_هایتان چکّه می کند
حل می شوم
در صدایِ #شیرینِ لبخندتان😌
عشـ♥️ـق
#زنــدگـی را
به صفحه ی دلم می کشاند
روز، داستان کوتاه و بلندی است
که در ادامه ی #دوست_داشتن
تــ❣ـو، اتّفاق می افتد ...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#شهید_محمدرضا_خاوری
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌈
@asganshadt 🌈
👌 #هر_طوری_هست
#سحرها_بیدار_شویم❗️
🌺آیت الله حق شناس(ره):
✍شما شب از خواب بیدار شوید و سجاده را پهن کنید و بشینید سر سجاده...!
🍃حتی چُرت زدن سر سجادهی نماز شب در #زندگی #اثر می گذارد..!
توفیق نمازشب پیداکردیدماروهم دعاکنید
#شبتون_شهدایی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣این ٺڪرار و از #شما گفٺن
🍃ویادآورے خاطرها
ٺڪرار نفس ڪشیدڹ اسٺ
❣ٺڪرار #زندگے سٺ
⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️
❣و مرور مے ڪنم #آخر شب
🍃خاطره ها را و ٺکرار
❣خوش نفس ڪشیدڹ ها را
#شهید_مهدی_باکری🌷
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️
@asganshadt
🌹✨🌹✨🌹✨🌹
🔺بـا "شهــادت" #زندگـــی زیبا شود..
✨عاشقی💘 با #سوختن معنــا شود..
🔺حال، آنها #رفته و ما مانده ایم..
✨از "شهادت" ، ما همه جا #مانده ایم..
🔺تـا #نفس داریم تا که زنده ایم..
✨"ای #شهیدان از شما #شرمنده ایـم"
🔺تا ابد #رزمنده ایم پای ولی ..
✨اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فى سبیلک..
#شهیدان_مطلبی
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماه بزرگ عاشقان شهادت🌹
@asganshadt
#روایتـگــری
🔹برای جا مانده ها ...
🔸دلتنگ ها ...
🔹خسته ها...
🔸بریده ها ...
🔹برای همه...
#گوش_بدهید 📣📣
#درد_دلـ💔
🌾یک روز و شب هایی🌙 اینجا(شلمچه)
#زندگی می کردیم ...
دلمان که می گرفت😔 ...
می رفتیم و روی این #خاکها
می نشستیم ...
چقدر غر به #شهدا که نزدیم و...
🌾اما الان ...
معنی دلتنگیـ💔 بیشتر حس می شود
وقتی در این هوای #نفس_گیر شهر
جایی برای خودت پیدا نمی کنی ...
و گرم نمی کند🚫 دلت را ؛نگاه مردم !
و روشن نکند #چشمانت را ، چراغ ها💡
🌾سال گذشته از این ایام
عمرمان در #شلمچه
بی محاسبه
کنتور🎰 می انداخت
🌾و حالا ...
در هوای آلوده ی دنیـ🌍ــا !
زندگی در #بهشت چه لذتی دارد ...
بهشتِ خاکی😍 ...
#شلمچه_بهشت ...
#دلتنگی_سخت_است ...
🌹🍃🌹🍃
@asganshadt
#انتخاب_آگاهانه
#پیش_از_ازدواج
🔴 #دختر و #پسری که همچنان پا در خانه مادر و خانواده خودش دارد و اگر نیازهای روانی و نیازهای #احساسی و #عاطفی اش را به نوعی هنوز آنجا ارضا می کند، در زندگی زناشویی جایی نخواهند داشت!
✅به همین علت اول باید پدر و مادرتان را #طلاق دهید.
نه اینکه با آنها دشمنی کنید، نه اینکه #عاشقشان نباشید، نه اینکه با آنها ارتباط نداشته باشید، نه اینکه دوستشان نداشته باشید، نه اینکه برای شما مهم نباشند، نه اینکه با نیازهایشان کاری نداشته باشید، نه اینکه سراغشان نروید...
ولی بفهمید اونها فقط پدر و مادر هستند!
🔴اگر همچنان وابسته اید ،
دنبال ازدواج نروید،
کسی رو هم بیخودی #اذیت نکنید
زندگی دارای پستی وبلندی های فراوان هست ممکنه در برهه ای از زمان به بی پولی به بیماری وبسیاری از سختیهای دیگه دچار بشیم ویا بلعکس
پس اگر دو نفر در تمام این سختی ها واسانی ها پشتیبان یکدیگر باشند قطعا #زندگی زناشویی زیباتر وپرمعناتر خواهد بود.
❤️💍❤️💍
@asganshadt