eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
در محضر شهید 8⃣3⃣ شهادت نوع #مرگ را عوض میکند #وقت مرگ را عوض نمی کند از مرگ نترسید جوری در #زندگی حرکت کنید که خداوند #شهادت را نصیبمان کند و از دنیا ببرد. 🍃در مسلخ عشق جز نکو را نکشند 🍂روبه صفتان زشت خو را نکشند #شهید_جواد_محمدی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @asganshadt
▫️💠 🔹✨برای جا مانده ها ... 🔸✨دلتنگ ها ... 🔹✨خسته ها... 🔸✨بریده ها ... 🔹✨برای همه... 💔 💟👈🏻یک روز و شب هایی🌙 اینجا(شلمچه) می کردیم ... دلمان که می گرفت ... می رفتیم و روی این می نشستیم ... چقدر غر به که نزدیم و... 💟👈🏻اما الان ... معنی دلتنگیـ💔 بیشتر حس می شود وقتی در این هوای شهر جایی برای خودت پیدا نمی کنی ... و گرم نمی کند دلت را ؛نگاه مردم ! و روشن نکند را ، چراغ ها 💟👈🏻سال گذشته از این ایام عمرمان در بی محاسبه کنتور می انداخت 💟👈🏻و حالا ... در هوای آلوده ی دنیـــا ! زندگی در چه لذتی دارد ... بهشتِ خاکی ... ... ... 🌼| @asganshadt 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
"قَد ضاقَ صَدري و سَئِمْتُ من الْحياة" سینه ام تنگی می کند و از سیرم... يا اباعبدالله جـانِ بـی‌جـانم را؛ کن... ما زِ تو رسیدیم ؛ به سر منزل ... @asganshadt
#ڪربلا "قَد ضاقَ صَدرے و سَئِمْتُ من الْحياة" سینه ام تنگے مے ڪند و از #زندگے سیرم... يا اباعبدالله جـانِ بـے جـانم را؛ #احیا ڪن... ما زِ #نور تو رسیدیم ؛ به سر منزل #عشق... #شبتون_حسینے✨ #تراب‌الحسین 🔲 @asganshadt
به سبڪ شـــهدا نقل هـــمسر شــــهید : در اولیڹ جلسه‌اے ڪہ با هم صــحبت ڪردیم؛😍 بے‌مقدمہ دو شرط براے ازدواجماڹ مـــطرح ڪرد، 😳 📌شرط اول مقید بودڹ به نــماز‌،📿 مخصوصا نماز صـــبح بود⏰ و دوݥ رعایٺ حــجاب. 😇 همین حقیقٺ بود ڪہ مـــرا بہ سوے ناصر جذب ڪرد؛❤️ در دوره و زمانه‌اے ڪہ جوان‌ها ڪمتر دغدغه‌هایے از ایڹ دسٺ دارند؛😔 یک پسر 21 سالہ شرط ازدواجش را نماز گذاشٺ☺️ و ایڹ خیلي برایم مـــهم بود.... 🌷شــهید ناصر مسلمے سواری🌷 @asganshadt
💢تصورش هم زنده به گورم میکند هوایِ داغِ جنوب☀️، لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکیِ . درست تا زیر لبت را محکم پوشانده .. 💢دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان زخمی و ترسیده ات😰. نمیدانی چه میشود💬 تیر خلاص یا در اردوگاه⁉️ 💥اما.. 💢صدای بلدوزر🚜، را در نفست به بازی میگیرد. ترس، ، دستهای ، زبان درازی های خواهر ☺️ کتانی های برادر👞، گل کوچک با توپ پلاستیکی⚽️ با بچه های محل.. 💢آب یخ که شقیقه ات را به درد می آورد😣. آخ.. به دادم برس.. تنهایِ تنها. ، پذیرایی اش را آغاز میکند.. 💢خااااااک.. نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن برای در زیر آب.. صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه میکند💔 💢بدنت رویِ زمین داغ♨️، زیر خاکِ سرد، چسبیده به ، آتش میگیرد. دستهای بسته ات را تکان میدهی😔. دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های را طلب میکند. 💢هوا برای نفس کشیدن نیست❌ ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی. اما انگار خاک است. هی سنگین و سنگین تر میشود😥. 💢دلت میخواهد.. ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی زندگی را‌‌. مهمان نوازی میکنی. عمیق... .. 💢فقط خاک است که در ریه ات، گِل میشود. خدایا کی 😭 صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات💔 را میشنوی دوست داری گریه کنی😭 و باشد تا بغلت کند💞 💢کاش را محکم نمی بست🚫 حداقل تا دلت میخواست، جان میدادی. ✘نه نفس. ✘نه دستانی باز برایِ جان دادن. و گرما و گرما.. 💢خدایا دلم میخواهد. مادر بمیرد... مردنت تکرار شد تا بمیری⁉️😭 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt🌹🌷
🎋 🌹شھید شدن اتفاقی نیست🌹 🔻اینطور نیست که بگویی: گلوله ایی خورد و مُرد... 🔻شھید... رضایت نامه دارد... و رضایت نامه اش را اول (ع) و علمدارش امضا میکنند... 🔻بعد مھُر حضرت (س)میخورد.. 🔻شھید قبل از همه چیز دنیایش را به قربانگاه برده... 🔻او زیرنگاه مستقیم زندگی کرده... 🔹شھادت اتفاقی نیست... سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود.. 🔸باید شهیدانه کنی تا بمیری @asganshadt
جبهه یک قشنگ بود، بسیاری از اوقات متوجه نمیشدی لباسهایت را چه کسی شسته، وقتی متوجه میشدی که روی بند افتاده و یا تا کرده و مرتب روی ساک و وسایل شخصی گذاشته شده بود اگر چه رختشویی ست ... اما روح و باطنش بود. 🌹 پ ن : عملیات خیبر، جزیره مجنون، سال ۱۳۶۲ 📸 : محمود عبدالحسینی اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️👇 @asganshadt
‌ 『💦 ❥◈„🔸🌟🔸„ ❥◈💦』 این جـــــهان فنجاني ، زنـــــدگي چون چایي ، چون حبّهٔ قند ، ڪه اگر حل نشود در چاي ، زندگي ٺلخ شود..... و اگر حـــــل شود انـدر چایي ، زنـدگي است..... و اگر لعـل لبٺ بر لب فنـجان برسد، لب ٺو قنـــــد شود.... و آن زمـان است ڪه فنـجان در دسٺ ، همهٔ را مي نـوشي.....!!! اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @Asganshadt 🌹🍃
💞هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام ها و حتی کفش👠 را من برای ایشون میگرفتم. 💞برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم☺️ حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت. 💞تو نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه❌ البته هیچگاه چیزی که در ایشون نبود را طلب نمیکردم. 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt
🔻 🔸آنان در غربت جنگیدند و با به شهادت🌷 رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست 👈اما ⇜راز آشکار شد ⇜راز خون را جز شهدا🕊 در نمیابند ⇜گردش خون در رگ های شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب 💖 و نگو شیرین تر✘ بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است😍 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌈 @asganshadt
خورشیـ☀️ـد از شیار چکّه می کند حل می شوم در صدایِ لبخندتان😌 عشـ♥️ـق را به صفحه ی دلم می کشاند روز، داستان کوتاه و بلندی است که در ادامه ی تــ❣ـو، اتّفاق می افتد ... 🌺 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌈 @asganshadt 🌈
👌 ❗️ 🌺آیت الله حق شناس(ره): ✍شما شب از خواب بیدار شوید و سجاده را پهن کنید و بشینید سر سجاده...! 🍃حتی چُرت زدن سر سجاده‌ی نماز شب در می گذارد..! توفیق نمازشب پیداکردیدماروهم دعاکنید اجتماع بزرگ عاشقان شهادت @asganshadt
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده:
❣این ٺڪرار و از گفٺن 🍃ویادآورے خاطرها ٺڪرار نفس ڪشیدڹ اسٺ ❣ٺڪرار سٺ ⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️ ❣و مرور مے ڪنم شب 🍃خاطره ها را و ٺکرار ❣خوش نفس ڪشیدڹ ها را 🌷 🌙 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
🌹✨🌹✨🌹✨🌹 🔺بـا "شهــادت" زیبا شود.. ✨عاشقی💘 با معنــا شود.. 🔺حال، آنها و ما مانده ایم.. ✨از "شهادت" ، ما همه جا ایم.. 🔺تـا داریم تا که زنده ایم.. ✨"ای از شما ایـم" 🔺تا ابد ایم پای ولی .. ✨اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فى سبیلک.. 🌙 اجتماه بزرگ عاشقان شهادت🌹 @asganshadt
🔹برای جا مانده ها ... 🔸دلتنگ ها ... 🔹خسته ها... 🔸بریده ها ... 🔹برای همه... 📣📣 💔 🌾یک روز و شب هایی🌙 اینجا(شلمچه) می کردیم ... دلمان که می گرفت😔 ... می رفتیم و روی این می نشستیم ... چقدر غر به که نزدیم و... 🌾اما الان ... معنی دلتنگیـ💔 بیشتر حس می شود وقتی در این هوای شهر جایی برای خودت پیدا نمی کنی ... و گرم نمی کند🚫 دلت را ؛نگاه مردم ! و روشن نکند را ، چراغ ها💡 🌾سال گذشته از این ایام عمرمان در بی محاسبه کنتور🎰 می انداخت 🌾و حالا ... در هوای آلوده ی دنیـ🌍ــا ! زندگی در چه لذتی دارد ... بهشتِ خاکی😍 ... ... ... 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
🔴 و که همچنان پا در خانه مادر و خانواده خودش دارد و اگر نیازهای روانی و نیازهای و اش را به نوعی هنوز آنجا ارضا می کند، در زندگی زناشویی جایی نخواهند داشت! ✅به همین علت اول باید پدر و مادرتان را دهید. نه اینکه با آنها دشمنی کنید، نه اینکه نباشید، نه اینکه با آنها ارتباط نداشته باشید، نه اینکه دوستشان نداشته باشید، نه اینکه برای شما مهم نباشند، نه اینکه با نیازهایشان کاری نداشته باشید، نه اینکه سراغشان نروید... ولی بفهمید اونها فقط پدر و مادر هستند! 🔴اگر همچنان وابسته اید ، دنبال ازدواج نروید، کسی رو هم بیخودی نکنید زندگی دارای پستی وبلندی های فراوان هست ممکنه در برهه ای از زمان به بی پولی به بیماری وبسیاری از سختیهای دیگه دچار بشیم ویا بلعکس پس اگر دو نفر در تمام این سختی ها واسانی ها پشتیبان یکدیگر باشند قطعا زناشویی زیباتر وپرمعناتر خواهد بود. ❤️💍❤️💍 @asganshadt